چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
03_yasamin
Omid(www.topseda.ir)
ترانه یاسمین
کلیپ‌
قسمت 22
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
در پیچ‌رسمی
#چیستا_یثربی
خواننده
#امید_سلطانی
به امید آرامش ،شادی و حق کودکی برای همه بچه های ایران و جهان

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت21
#چیستا_یثربی

خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...

حالا من هم سارا بودم!
گویی روح‌ تمام‌ زنان‌ جهان، در ما دمیده شده بود!

سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین‌ موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!

بناز، نازنین!
به عروسک های چشم‌ عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!

رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.

بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه‌ جلو می افتاد.

اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!

سبد بناز، روی زمین افتاده بود!

سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!

به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...

دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!

بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...

آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت‌ پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!

بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...

خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟

سارا آنقدر دور بود که‌ نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و‌ پیرمردان!

سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من‌ عمرمو میدم، مال تو...

من هم با سارا ، دعا می خوانم...

آن مردان بناز را، چون‌ عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند‌‌!

من‌ و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن‌ تکیه داده بودیم...

سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن‌ وحشی ها بجنگد.

بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.

گیسوانش ، انگار هوا را‌ چنگ می زدند!

مردان‌ جیغ های او را، دوست داشتند.

سارا خواست‌ جلو برود، حتی اگر بمیرد!

او را گرفتم!

سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم‌‌!

کسی نیست بداد بناز برسد!

مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.

قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...

بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!

نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است‌ و مادرت چه می تواند کند؟

دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!

سارا در برزخ دردناکی مانده بود...

مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و‌ می خورد...

او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟


نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!

سارا تخته سنگ‌ را برداشت و رفت...

پشت مردک‌ رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.

https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
جاده یکطرفه
مرتضی پاشایی با زیر نویس
#کردی
#آوا_متولد۱۳۷۹
نویسنده رمان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت21
#چیستا_یثربی

خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...

حالا من هم سارا بودم!
گویی روح‌ تمام‌ زنان‌ جهان، در ما دمیده شده بود!

سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین‌ موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!

بناز، نازنین!
به عروسک های چشم‌ عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!

رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.

بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه‌ جلو می افتاد.

اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!

سبد بناز، روی زمین افتاده بود!

سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!

به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...

دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!

بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...

آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت‌ پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!

بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...

خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟

سارا آنقدر دور بود که‌ نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و‌ پیرمردان!

سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من‌ عمرمو میدم، مال تو...

من هم با سارا ، دعا می خوانم...

آن مردان بناز را، چون‌ عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند‌‌!

من‌ و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن‌ تکیه داده بودیم...

سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن‌ وحشی ها بجنگد.

بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.

گیسوانش ، انگار هوا را‌ چنگ می زدند!

مردان‌ جیغ های او را، دوست داشتند.

سارا خواست‌ جلو برود، حتی اگر بمیرد!

او را گرفتم!

سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم‌‌!

کسی نیست بداد بناز برسد!

مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.

قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...

بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!

نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است‌ و مادرت چه می تواند کند؟

دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!

سارا در برزخ دردناکی مانده بود...

مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و‌ می خورد...

او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟


نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!

سارا تخته سنگ‌ را برداشت و رفت...

پشت مردک‌ رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.

https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
زهرا:
چلچراغ ایران

نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور تصمیم گرفته است در چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، در طرحی به نام «چهل قلم» از چهل نویسنده قدردانی کند. برخی از نویسندگانی که نام آنان در این فهرست آمده است، به‌حق در شمار نویسندگان یا اثرآفرینان‌ خوب کشورند؛ اما در این فهرست نام برخی کسان نیز آمده است که با هیچ منطقی نویسنده یا شاعر محسوب نمی‌شوند؛ چه رسد به اینکه در شمار بهترین‌ها باشند. حتی برخی از ایشان، همیشه دشمن آزادی قلم و اندیشه‌ بوده‌اند. بگذریم.

در این سال‌ها نویسندگانی را شناخته‌ام که بدون هیچ چشم‌داشتی، در محیط‌های مجازی قلم زده‌اند و اثر آفریده‌اند. قلم به وجود آنان افتخار می‌کند؛ مردان و زنانی که در مقابل صفحۀ کامپیوتر نشستند و اشک ریختند و حاصل عمر خویش را آسان و ‌رایگان در اختیار همگان گذاشتند. نوشتن در تلگرام یا وبلاگ یا فیسبوک، هیچ فایدۀ مادی یا حقوق معنوی برای آنان نداشته است؛ بلکه ارزش علمی آنان را پوشانده است. نه حق‌التألیفی می‌گیرند و نه رتبۀ دانشگاهی و نه پست‌و‌مقام و نه جایزه و نه نام‌و‌نشانی که از راه چاپ کتاب و مقالات علمی در نشریات پژوهشی، نصیب نویسندگان و محققان می‌شود. من چیزی در خور تقدیم ندارم که نثار قدم ایشان کنم؛ اما همت بلند و جان پاکیزه و انگیزۀ انسانی آنان را می‌ستایم و قلم مهربان و دانش‌‌گسترشان را می‌بوسم، و می‌دانم که آیندگان بیش از امروزیان قدر ایشان را خواهند دانست. برخی نام‌ها که این روزها در صفحه‌های مجازی می‌بینیم، از گرانقدرترین انسان‌های این روزگارند. دسترس رایگان و هر روزه به نوشته‌های این انسان‌های پاک‌باخته و فرهیخته، ما را از ارزشمندی و فداکاری آنان غافل نکند. چلچراغ ایران، اینان‌اند.

ای گران‌جان خوار دیدستی مرا
زانکه بس ارزان خریدستی مرا
هر که او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد

رضا بابایی
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن.

#عالیجناب
#حافظ


خوشحالم که هرگز این دولت و بانیانش ،پس از چهل سال ،
حتی نتوانستند نام کوچک مرا ، درست تلفظ کنند!

چه برسد به اینکه مرا ببینند!....

همان مردم ، ما را بس ...


و سوگند به #قلم و آنچه با آن مینویسند!


ما برای نمره دهنده های شما نمینویسم!
برای مردم و دلمان مینویسیم .

و همیشه ، همه جا مهجوریم ...
شکر !


این بی نیازی از شما ، عین ثروت است!
#چیستا_یثربی
خطاب به
نهاد کتابخانه های عمومی کشور در طرح
#چهل_قلم






#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
١
بعد از دو سال و نيم ارتباطي كه هيچ حرفي از عشق و ازدواج نبود يه كاره زنگ زد كه بپرسه "پستچي رو خوندي؟"
من خوش خيال فكر كردم يادداشتهايي كه ايام مأموريتش فرستاده بودم رو ديده،
گفتم: "آرهههههه چقدر حس بر انگيز بوووود يه صفحه از غصه دق ميكردم كتابو زمين ميذاشتم همه رو نفرين ميكردم با همه شخصيت ها دعوا ميكردم دو صفحه بعدش مشكل انقدر ساده حل ميشد دوباره از خوشي كتابو زمين ميذاشتم كه لذتش رو حس كنم..."
گفت: "بالاخره اين در گذشته اتفاق افتاده در آينده هم براي آدمهاي ديگه تكرار ميشه"
اصلاً حرفشو نفهميدم😶
گفت: "ميدونستي اين داستان واقعيه؟"
مطمئن بودم كتابو نخونده، يعني اهلش نيست. اما اصلاً از كجا درباره ش ميدونه؟ وقتي ديد منظورشو نميفهمم گفت: "نويسنده ش اسمش چيه سخته"
"چيستا يثربي"
"خب با نصر تي وي يه مصاحبه داره. الان ساعت چنده؟ شش و ده دقيقه. هفت و ده دقيقه زنگ ميزنم بايد ديده باشي. خداحافظ" و قطع كرد. هميشه همين جور تحكم آميز امر مي كرد. نه كه من قند تو دلم آب نشه و از اين همه حس قدرتش ضعف نكنم، ولي خب! حكم محبت چي؟
سرخوش كه اووووو يك ساعت وقت دارم حالا مگه مصاحبه چقدر باشه، سرچ كردم تا زودتر ببينم و به بقيه كارها برسم.
پنجاه و دو دقيقه بود. حسين اسدي هم دانشگاهي قديميم داشت با چيستا يثربي مصاحبه ميكرد و من تازه اونجا با نويسنده و قصه هاي زندگي شخصيش آشنا شدم. يواش يواش معني حرفهاي شازده رو فهميدم. پستچي يه جورايي زندگي نامه بود... قبلاً اتفاق افتاده... بعداً هم براي آدمهاي ديگه تكرار ميشه... پستچي يه رمان عاشقانه بود... اما واقعي بود😰
.
.
سر ساعت زنگ زد. كاري كه قبلاً هرگز نكرده بود! قبلاً ميگفت ده دقيقه ديگه خودم بهت زنگ ميزنم اما من تا سه و چهار صبح هم هر يك ربع از خواب ميپريدم ببينم بالاخره زنگ زده يا نه... .
پرسيد "مصاحبه رو ديدي؟ كامل؟ خب چي فهميدي؟"
.
#قاف

https://www.instagram.com/p/BshkmvuHWXz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w56z4x8s1dv8
#چت_بازی

یک‌ چت کوتاه
#نمایشی

بین دو دوست


آدمها : آیدا و محسن


محسن_سلام آیداجانم.... چطوری😙

آیدا_خوبم😳 محسن جان ...جانم؟🤩

محسن_ خواستم بگم قرار شبم بهم‌خورد ، اگه خواستی غروب بیام عقبت ، بریم بیرون . 😍😗

نه ای وای! دیر گفتی! 😨. 🙈
گفتی امشب درگیری😩🤐 ، منم قرار گذاشتم‌! ...😭

محسن_قرار گذاشتی ؟😟🧐🤨😡

آیدا_ آره ...اتفاقا با همونی که قرارت باش بهم خورد !😂🤣🤥

مریمه اسمش، نه؟!.... 😜میخوایم زنونه باهم بریم کافیشاپ ، بعدم سینما ...👋👋😂👋👋👋👋👋👋

انشالله دفعه ی بعد با تو 😍...
فعلا ...🤗👋👋👋👋👋
بای...🤛



محسن😡😡😡😡😡🤮





👆👆👆

#مکالمه_تلگرامی_کوتاه
#چت_بازی

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت22
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
#کتاب

یک لحظه بود فقط...
که دو مرد دیگر، روی سنگی، کنار هم سیگار می کشیدند و جوک‌ می گفتند، و مرد غول پیکر سوم، با بناز تنها بود!

همان موقع سارا سریع، تخته سنگ را برداشت...

پشت سر مرد رسید...
مردتازه، روی بناز، خم شده بود.

سارا کوبید...
مرد، روی شن ها افتاد.
خون از سرش، روان بود...

آن دو مرد دیگر تازه فهمیدند چه شده!
شوکه شده، از جا بلند شدند!

سارا تخته سنگ را، بالا برد...

گفت: کردی بلدید؟
این سنگه!
یکی دیگه بزنم، تلف شده!
این بچه، خواهر منه!
همه چیزو دیدم‌، کثافتا!

حالا خوب گوش کنید!
اگه دوستتونو می خواین، باید بذارین‌ من این بچه رو ببرم، وگرنه سنگ بعدی رو زدم...
بخدا می زنم!
و این‌ دوستتون میمیره!

اگه دست به تفنگ ببرید، می زنم!اینبار درست تو صورتش!
فهمیدید؟!

یکی از آن ها به زبان دیگری گفت: ببرش، آشغال!

دیگری دستش به طرف اسلحه رفت...
سارا، تخته سنگ را به طرف صورت مرد سوم برد.

_اسلحه، یعنی بزنم...
بزنم؟
جسد دوستتونو می خواین؟

مرد غول پیکر نالید...
هر دو مرد گفتند:
نه! برو گمشو!‌

سارا، پیکر نیمه جان بناز را، به دوش گرفت و گفت:
اول شما گم شین‌!
هر دوتون!

راه بیفتم، منو از پشت زدید!
تفنگا رو می ذارین‌ اینجا...
یکساعت بعد میاین!
زودبرید، تا نزدم!

هر دو مرد با ترس، تفنگ ها را روی زمین‌ گذاشتند و دور شدند...

سارا با بناز، در آغوشش، می دوید...
باد بود...
نفس جهان، در تنش بود...
غرش آسمان بود...

از دور، صدای تیری شنید، ولی دیگر خیلی دور شده بود، تیر آن ها به او نمی رسید...

دووم بیار خواهرم!
دووم بیار جان‌ دلم، بنازم!

از دور، گروهی از مردان را دید، با لباسی دیگر...

صدای تیر، آن ها را، اینجا کشانده بود...
زیاد بودند!

سارا بناز را زمین گذاشت...
روی زمین، زانو زد.

_این بچه داره می میره!
کار اون‌ مرداست!
نجاتش بدید تورو خدا...
بعدش، من‌، مال شما!

مردی‌ را، از میان خود، صدا زدند...
جلو آمد...
به پیشانی بناز، دستی زد و گفت:
تنش سرده!

روی قلب بناز کوبید، یک بار نه، چند بار!

داد زد: اسمش چیه؟

_بناز!

مرد گفت: با هم صداش می زنیم، باشه؟

سارا و مرد، با هم، فریاد می زدند:
بناز!
و‌ مرد، روی سینه بناز می کوبید و به او نفس مصنوعی می داد...
دستور می داد:
برگرد بناز!
برگرد دخترم!

سارا، زار می زد و نام‌ بناز، در دشت ها می پیچید...

بناز پلک چشمانش را، با ضربه ی آخر مرد، بر قلبش، باز کرد!

سارا از شادی، جیغ کشید!
خواهرش را بغل کرد و بوسید...

_تنهام نذار خواهرکم!

مرد گفت: یکی، این دو تا بچه رو، سریع با ماشین من ببره دهشون!

سارا گفت: آقا، من خواهرمو بدم‌ مادرم، برمی گردم‌، مال تو میشم!

مرد خندید و گفت: من تو رو می خوام چیکار؟!
خودم یه دختر، همسن تو دارم!
به خواهرت برس بچه!
الان ماما لازم داره.

سارا گفت: یعنی منو نمی خوای؟

مرد خندید: نه! گفتم که دختر دارم، همونم بهش نمیرسم!

سارا همان لحظه، با خدایش عهد کرد که تمام عمرش، درمانگر مردم شود...

نویسنده:
#چیستایثربی
کانال رسمی نویسنده
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

https://www.instagram.com/p/BsXjPFxA-TZ/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ixh5r9udqc1s
اگر قرار باشد ، بین تو و زندگی ،
یکی را انتخاب کنم ،
تو را انتخاب میکنم !

تو زندگی را هم ،
با خودت می آوری ...
.
مرا ببین !
هزاران سال است
زیر دو واژه ی
"دوستت دارم "
پنهان شده ام !
.
و جرات نمیکنم
بیشتر بگویم ... .
.
.

چقدر واژه ها ناتوانند ،
چقدر ناتوانند ،
در برابر عشقی ، که هر چقدر
گلوله میخورد ،
نمیمیرد...
.
. #چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#شعر_نو
#مینیمال
#شعر_مینیمال
#شعر_عاشقانه
#عاشقانه
#شاعران_ایرانی
.

#موزیک
#موسیقی
#ویدیو
#کلیپ
#موزیک_ویدیو
#آناستازیا_پتریک
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستان
#داستان_خوانی
#کتابخوانی
#کتاب
#رمان
.

#chista_yasrebi
#poem
#chistayasrebi

@chista_yasrebi.2

تقدیم به #بناز و بنازهای جهان
که کودکی نکردند...
به هزاران دلیل ....
.
. .

https://www.instagram.com/p/BsiyvebAjc-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=22jxpojjj0at
«عشق در قفس پرنده» را از طاقچه دریافت کنید
https://taaghche.ir/book/25931
ایمان، جوانی حدود بیست و هفت هشت ساله، با تخته سه لای نقاشی اش روی نیمکت پارک نشسته است و سعی می‌کند روی کاغذ، منظرۀ روبرویش را نقاشی کند. مدام طرحی می‌کشد، سپس با نارضایتی کاغذ را مچاله می‌کند و دوباره طرح جدیدی را شروع می‌کند. چهار پنج طرح را مچاله می‌کند که محسن، پسری با لباس فقیرانه و شلوار وصله دار، در حالی که پرنده‌ای در دستش است، نزدیک می‌شود و به نقاشی ایمان نگاه می‌کند.

*
*
*

"عشق در قفس پرنده"را از طاقچه دریافت کنید

"طاقچه" اپلیکیشن کتاب الکترونیک است. شما می‌توانید این کتاب و بقیه کتاب‌های من را از این نرم‌افزار دانلود کنید و با موبایل یا تبلت بخوانید.
اگر اپلیکیشن را تا بحال نصب نکرده‌اید، با استفاده از این لینک میتوانید آن را دانلود کنید.
Taaghche.ir/download

۱- ابتدا اپلیکیشن را دانلود و سپس نصب کنید.
۲- بعد از ثبت نام کتاب مورد نظر را پیدا کنید و گزینه خرید را انتخاب کنید.
4- بعد از انتخاب درگاه بانک، اطلاعات کارت بانکی را وارد کنید تا خرید کامل شود. پس از خرید، دانلود کتاب شروع خواهد شد.

https://taaghche.ir/book/25931 👈🏻لینک
«عشق باریده بود» را از طاقچه دریافت کنید
https://taaghche.ir/book/24674
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM