چیستایثربی کانال رسمی
6.65K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان

وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!

وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !

بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !


بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.

نامش، سارا بود ، نام مادر طاها‌ !
اینها را پدرم‌ گفته بود ...


چیز دیگری از او نمیدانستم ،

جز اینکه‌ بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.



برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.


آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.



سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!



خطبه ای در‌ همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!


فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:

میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،


او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد‌‌ خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،

فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !



اما دست زمانه ، نمیگذارد.


سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...

مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن‌ را باهم ، به او آموخته است.




سارا راه میرود و نام فرمانده را،
‌در تپه ها ، ‌داد میزند !



دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...


میخواهد مردش را ببیند،

بیتاب آغوش اوست،


اما عملیات خطیری در پیش است،

سارا شک میکند،

نکند مرد‌ من ، خودش را از من، پنهان میکند؟


سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...

وحالا ، دست‌ خودش نیست!

دخترک سراپا، شیفته شده!

در ‌کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!


هر روز ، ‌‌خبرهای او را ، در همه جا میخواند‌‌‌‌ و تشنه تر میشود،


به پدرش میگوید:

مگر ما مسلمان نیستیم؟‌‌
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!


چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟


من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک‌ اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...


بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!


پدرش میگوید:

زنش از این ازدواج خبر نداشته !....


خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد‌ میزند:



مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟


پدرش میگوید : زمانه عوض شده!


مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...

مدتی کوتاه‌!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:

گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...

https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان

وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!

وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !

بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !


بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.

نامش، سارا بود ، نام مادر طاها‌ !
اینها را پدرم‌ گفته بود ...


چیز دیگری از او نمیدانستم ،

جز اینکه‌ بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.



برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.


آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.



سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!



خطبه ای در‌ همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!


فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:

میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،


او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد‌‌ خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،

فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !



اما دست زمانه ، نمیگذارد.


سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...

مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن‌ را باهم ، به او آموخته است.




سارا راه میرود و نام فرمانده را،
‌در تپه ها ، ‌داد میزند !



دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...


میخواهد مردش را ببیند،

بیتاب آغوش اوست،


اما عملیات خطیری در پیش است،

سارا شک میکند،

نکند مرد‌ من ، خودش را از من، پنهان میکند؟


سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...

وحالا ، دست‌ خودش نیست!

دخترک سراپا، شیفته شده!

در ‌کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!


هر روز ، ‌‌خبرهای او را ، در همه جا میخواند‌‌‌‌ و تشنه تر میشود،


به پدرش میگوید:

مگر ما مسلمان نیستیم؟‌‌
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!


چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟


من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک‌ اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...


بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!


پدرش میگوید:

زنش از این ازدواج خبر نداشته !....


خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد‌ میزند:



مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟


پدرش میگوید : زمانه عوض شده!


مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...

مدتی کوتاه‌!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:

گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...

https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان

وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!

وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !

بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !


بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.

نامش، سارا بود ، نام مادر طاها‌ !
اینها را پدرم‌ گفته بود ...


چیز دیگری از او نمیدانستم ،

جز اینکه‌ بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.



برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.


آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.



سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!



خطبه ای در‌ همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!


فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:

میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،


او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد‌‌ خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،

فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !



اما دست زمانه ، نمیگذارد.


سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...

مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن‌ را باهم ، به او آموخته است.




سارا راه میرود و نام فرمانده را،
‌در تپه ها ، ‌داد میزند !



دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...


میخواهد مردش را ببیند،

بیتاب آغوش اوست،


اما عملیات خطیری در پیش است،

سارا شک میکند،

نکند مرد‌ من ، خودش را از من، پنهان میکند؟


سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...

وحالا ، دست‌ خودش نیست!

دخترک سراپا، شیفته شده!

در ‌کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!


هر روز ، ‌‌خبرهای او را ، در همه جا میخواند‌‌‌‌ و تشنه تر میشود،


به پدرش میگوید:

مگر ما مسلمان نیستیم؟‌‌
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!


چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟


من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک‌ اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...


بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!


پدرش میگوید:

زنش از این ازدواج خبر نداشته !....


خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد‌ میزند:



مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟


پدرش میگوید : زمانه عوض شده!


مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...

مدتی کوتاه‌!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:

گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...

https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته


#موسیقی:
#مدونا



نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.

اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است


#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!

به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...

با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!

تخیل،عادت من بود.


همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که‌ انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...‌

اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!

معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.

هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام‌!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!


گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!

باتعجب گفت: استاد؟!

گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...

من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!


فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!

اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن‌ مرد، پیدا نمی کنم!

پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.

گفتم: خب نظر شما چی بود؟

پدرم گفت:

قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...

شاید اون بفهمه !


لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشته‌هاتو بخونه!

روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!

" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "

و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!

همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!

صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،


داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!


و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!

خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...


خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!

مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!

نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او‌، نوشته را بخواند.

تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...


هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!

پدرم متوجه شده بود و می گفت:

بهش وقت بده!

روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.

نیامده بود!

همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!

نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.

مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...

امروز نمیان!

https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته


#موسیقی:
#مدونا



نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.

اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است


#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!

به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...

با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!

تخیل،عادت من بود.


همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که‌ انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...‌

اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!

معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.

هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام‌!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!


گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!

باتعجب گفت: استاد؟!

گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...

من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!


فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!

اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن‌ مرد، پیدا نمی کنم!

پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.

گفتم: خب نظر شما چی بود؟

پدرم گفت:

قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...

شاید اون بفهمه !


لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشته‌هاتو بخونه!

روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!

" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "

و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!

همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!

صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،


داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!


و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!

خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...


خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!

مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!

نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او‌، نوشته را بخواند.

تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...


هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!

پدرم متوجه شده بود و می گفت:

بهش وقت بده!

روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.

نیامده بود!

همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!

نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.

مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...

امروز نمیان!

https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا


#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی

#آوا
قسمت8

روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...

خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک‌ برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!

پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!

روز هفتم، تمام راه ‌مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...

خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!

به پدر گفت...

موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!

آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!

به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!

با قاشقم بازی می کردم...

غذا از گلویم‌ ، پایین‌ نمی رفت.

آوا _ اثر چیستایثربی

وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !

یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!

به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!

روز بعد، ‌پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!

خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!

مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟

خواهرم‌ گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!

فهمیدم کجا می خواهیم برویم.

حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...

یعنی ما را می پذیرفت؟

گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.

پشت‌ درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...

پدرم به شوخی یا جدی گفت:

حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!

قلبم تند می تپید...

انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!

تا صدای در را شنید،‌ باز کرد.

روی یک‌ قالی کوچک، تشک‌ تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.

جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.

پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!

طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!

پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این‌ سوپ خانم من، دوای هر دردیه!

و به طرف آشپزخانه رفت...

چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...

من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!

گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟

گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومش‌کنم!

گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!

میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!

پدر میارتم ایران!

حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟

گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!

دستش را جلو آورد...

پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...


https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا


#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی

#آوا
قسمت8

روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...

خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک‌ برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!

پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!

روز هفتم، تمام راه ‌مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...

خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!

به پدر گفت...

موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!

آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!

به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!

با قاشقم بازی می کردم...

غذا از گلویم‌ ، پایین‌ نمی رفت.

آوا _ اثر چیستایثربی

وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !

یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!

به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!

روز بعد، ‌پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!

خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!

مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟

خواهرم‌ گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!

فهمیدم کجا می خواهیم برویم.

حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...

یعنی ما را می پذیرفت؟

گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.

پشت‌ درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...

پدرم به شوخی یا جدی گفت:

حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!

قلبم تند می تپید...

انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!

تا صدای در را شنید،‌ باز کرد.

روی یک‌ قالی کوچک، تشک‌ تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.

جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.

پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!

طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!

پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این‌ سوپ خانم من، دوای هر دردیه!

و به طرف آشپزخانه رفت...

چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...

من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!

گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟

گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومش‌کنم!

گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!

میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!

پدر میارتم ایران!

حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟

گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!

دستش را جلو آورد...

پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...


https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا


#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی

#آوا
قسمت8

روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...

خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک‌ برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!

پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!

روز هفتم، تمام راه ‌مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...

خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!

به پدر گفت...

موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!

آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!

به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!

با قاشقم بازی می کردم...

غذا از گلویم‌ ، پایین‌ نمی رفت.

آوا _ اثر چیستایثربی

وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !

یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!

به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!

روز بعد، ‌پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!

خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!

مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟

خواهرم‌ گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!

فهمیدم کجا می خواهیم برویم.

حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...

یعنی ما را می پذیرفت؟

گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.

پشت‌ درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...

پدرم به شوخی یا جدی گفت:

حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!

قلبم تند می تپید...

انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!

تا صدای در را شنید،‌ باز کرد.

روی یک‌ قالی کوچک، تشک‌ تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.

جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.

پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!

طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!

پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این‌ سوپ خانم من، دوای هر دردیه!

و به طرف آشپزخانه رفت...

چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...

من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!

گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟

گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومش‌کنم!

گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!

میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!

پدر میارتم ایران!

حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟

گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!

دستش را جلو آورد...

پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...


https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i