Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داستان
#داشت_یادم_میامد
#قسمت_دوم#چیستایثربی#چیستا_یثربی#موزیک:آلما#قصه
در بیمارستان،مسول پذیرش،نیمه خواب بود.اما پزشک،مثل اینکه کاملا خوابیده بود،چون منشی اش، بعداز ده دقیقه مارا راه داد.
پدرم،توضیحاتی را که آماده کرده بود، داد.دکتر عصبانی به نظر میرسید،نمیدانم چرا! مارا برای معاینه از اتاق بیرون کردو منشی اش گفت:اونجا بنشینید!حتی صندلیها را نشان داد! مثل اینکه خودمان نمیدیدیم!
سکوت بود.مردی وارد شد،زنی را به زور همراهش میکشید،زن جیغ میکشید. یکطرف صورت زن، کبود بود.منشی سراسیمه از اتاق پزشک بیرون دوید،انگار مرد را میشناخت،سلام مودبی کرد،کمی خم شد.مرد درگوش اوچیزی گفت.
منشی سرش را تکان داد و فوری زنگ زد،دو پرستار زن آمدند.یکی چهار شانه،دیگری استخوانی! زن را بزورگرفتندوبه اتاق قرنطینه بردند.نفهمیدم اتاق قرنطینه چیست وآنجاچه میکردند!صدای جیغهای زن روی اعصاب بود،دستانش را بستند تا او راببرند،تابحال در هیچ اورژانس عادی ،چنین صحنه ای ندیده بودم!زن به سمت من نگاه میکرد و هوا را چنگ میزد،امانمیتوانست کلمه ای بگوید،فقط جیغ میکشید.
به پدرم گفتم :قیافه این آقائه برام آشناست!ندیدیمش قبلا؟پدرم هم به مرد همراه زن خیره شده بود،اما چیزی نگفت. فقط دستش را آرام، روی دستم گذاشت.صدای جیغ زن از داخل اتاق هم قطع نمیشد!نمیدانستم مگر چکارش میکردند! آنجابیمارستان روانی نبود!
مرد خونسرد نشسته بود و یکی از مجلات روی میز را ورق میزد،دوبار بسته سیگارش را در آورد.تابلوی روی دیوار را دید آن را دوباره داخل جیبش گذاشت.حس بدی از او به من میرسید،انگار او را میشناختم ،انگار میدانستم آدم خوبی نیست!پدرم حتما میدانست او کیست...حتی نگاهش نمیکرد، ولی چیزی نگفت. منشی در اتاق دکتر را باز کرد و پدرم را صدا کرد و گفت: دکتر میخواهد شما را ببیند..تنها!
رنگ از روی پدرم پرید، نگاهی به من انداخت، فقط گفتم : به امان خدا! ونمیدانم چرا چنین چیزی گفتم!
پدر رفت،مرد به من خیره شده بود،انگار سعی میکرد چیزی را بیاد بیاورد.چند دقیقه بعد گفت:چقدر بزرگ شدی، نشناختم! پدرتون که بلند شد،شناختم،گفتم:بله؟گفت:منو نشناختی؟باخشم گفتم:نخیر! و آنقدر برای آنچه در اتاق پزشک میگذشت، استرس داشتم که حس میکردم حرف زدن این مرد بامن،با آن لحن خودمانی، بسیار بی ادبانه و بیموقع است! گفت:من کریمم!گفتم:کریم کیه؟گفت:دختره اینجا نشسته،گریه میکنه!...بازی مورد علاقه ت!چقدر دلم میخواست منم ،تو بازی راه بدین،ولی نمیشد!
من ده سالی از شما بزرگتر بودم،تازه اگه همسنتونم بودم،راهم نمیدادید!
کی پسر باغبونو،به بازی دختر ارباب راه میده؟#ادامه_دارد
https://www.instagram.com/p/Bm0sYVQnd-7Mu-p5IpwDnXrxWq0q838DDUq4Rg0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ao6nls224jin
#داشت_یادم_میامد
#قسمت_دوم#چیستایثربی#چیستا_یثربی#موزیک:آلما#قصه
در بیمارستان،مسول پذیرش،نیمه خواب بود.اما پزشک،مثل اینکه کاملا خوابیده بود،چون منشی اش، بعداز ده دقیقه مارا راه داد.
پدرم،توضیحاتی را که آماده کرده بود، داد.دکتر عصبانی به نظر میرسید،نمیدانم چرا! مارا برای معاینه از اتاق بیرون کردو منشی اش گفت:اونجا بنشینید!حتی صندلیها را نشان داد! مثل اینکه خودمان نمیدیدیم!
سکوت بود.مردی وارد شد،زنی را به زور همراهش میکشید،زن جیغ میکشید. یکطرف صورت زن، کبود بود.منشی سراسیمه از اتاق پزشک بیرون دوید،انگار مرد را میشناخت،سلام مودبی کرد،کمی خم شد.مرد درگوش اوچیزی گفت.
منشی سرش را تکان داد و فوری زنگ زد،دو پرستار زن آمدند.یکی چهار شانه،دیگری استخوانی! زن را بزورگرفتندوبه اتاق قرنطینه بردند.نفهمیدم اتاق قرنطینه چیست وآنجاچه میکردند!صدای جیغهای زن روی اعصاب بود،دستانش را بستند تا او راببرند،تابحال در هیچ اورژانس عادی ،چنین صحنه ای ندیده بودم!زن به سمت من نگاه میکرد و هوا را چنگ میزد،امانمیتوانست کلمه ای بگوید،فقط جیغ میکشید.
به پدرم گفتم :قیافه این آقائه برام آشناست!ندیدیمش قبلا؟پدرم هم به مرد همراه زن خیره شده بود،اما چیزی نگفت. فقط دستش را آرام، روی دستم گذاشت.صدای جیغ زن از داخل اتاق هم قطع نمیشد!نمیدانستم مگر چکارش میکردند! آنجابیمارستان روانی نبود!
مرد خونسرد نشسته بود و یکی از مجلات روی میز را ورق میزد،دوبار بسته سیگارش را در آورد.تابلوی روی دیوار را دید آن را دوباره داخل جیبش گذاشت.حس بدی از او به من میرسید،انگار او را میشناختم ،انگار میدانستم آدم خوبی نیست!پدرم حتما میدانست او کیست...حتی نگاهش نمیکرد، ولی چیزی نگفت. منشی در اتاق دکتر را باز کرد و پدرم را صدا کرد و گفت: دکتر میخواهد شما را ببیند..تنها!
رنگ از روی پدرم پرید، نگاهی به من انداخت، فقط گفتم : به امان خدا! ونمیدانم چرا چنین چیزی گفتم!
پدر رفت،مرد به من خیره شده بود،انگار سعی میکرد چیزی را بیاد بیاورد.چند دقیقه بعد گفت:چقدر بزرگ شدی، نشناختم! پدرتون که بلند شد،شناختم،گفتم:بله؟گفت:منو نشناختی؟باخشم گفتم:نخیر! و آنقدر برای آنچه در اتاق پزشک میگذشت، استرس داشتم که حس میکردم حرف زدن این مرد بامن،با آن لحن خودمانی، بسیار بی ادبانه و بیموقع است! گفت:من کریمم!گفتم:کریم کیه؟گفت:دختره اینجا نشسته،گریه میکنه!...بازی مورد علاقه ت!چقدر دلم میخواست منم ،تو بازی راه بدین،ولی نمیشد!
من ده سالی از شما بزرگتر بودم،تازه اگه همسنتونم بودم،راهم نمیدادید!
کی پسر باغبونو،به بازی دختر ارباب راه میده؟#ادامه_دارد
https://www.instagram.com/p/Bm0sYVQnd-7Mu-p5IpwDnXrxWq0q838DDUq4Rg0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ao6nls224jin
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#داستان #داشت_یادم_میامد #قسمت_دوم#چیستایثربی#چیستا_یثربی#موزیک:آلما#قصه در بیمارستان،مسول پذیرش،نیمه خواب بود.اما پزشک،مثل اینکه کاملا خوابیده بود،چون منشی اش، بعداز ده دقیقه مارا راه داد. پدرم،توضیحاتی را که آماده کرده بود، داد.دکتر عصبانی به نظر میرسید،نمیدانم…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داشت_یادم_میامد#داستان
#قسمت_سوم#چیستایثربی
او را خیلی دور به یاد میاوردم،پسری رنگ پریده و لاغر،که از دوردستها مرا نگاه میکرد.گاهی فکر میکردم اشتباه میکنم!حتی شک کرده بودم که پدرم به او پول داده که همیشه مراقبم باشد!نگاههای طولانی،خیره،پر حسرت و پر از آرزوهای سرکوب شده ی یک پسر بچه در آن سن، که باید کناردست پدرش کودها را درباغچه ما پخش میکرد و من با لباس صورتی احمقانه ام بازی میکردم و ادای گریه در میاوردم.
"دختره اینجا نشسته ،تنها نشسته، گریه میکنه...بی آنکه دلیلی در آن زمان ،برای گریه داشته باشم!گفت:یادت اومد منو؟داشت کم کم یادم میآمد،سه سال بعدش انقلاب شد ، بعد جنگ و بعد نفرین جداییها مثل طاعونی مسری، به خانه ی ماهجوم اورد..و بعد ، بعد..؟ بعدی نداشت.همیشه همین بود.همیشه روز به روز زندگی کردیم تابه امروز که آنجا نشسته بودم.کاری که
همه ی مردم من میکردند!همیشه عادت میکردیم،به بدبختی.به جنگ.به چشم انداز مه آلود،به ذره ذره مردن!
گفت:این وقت شب،تو این بیمارستان پرت؟!
خونه شما از اینجاخیلی دوره،خدا بد نده!گفتم :بد و خوبش میگذره.گفت: نه!بعضی چیزانمیگذره.
زنمو دیدی؟مریضه،همسایه ها میگن جن رفته توتنش! اونم میافته به جونشون، هر شب همین بساطه،دعوا و کتک کاری !گفتم:خب مریضه،تو بیمارستان عمومی چکارمیکنه؟گفت:میخوای به همه بگم، زنم روانیه؟اینجا،دو تا آمپول میزنن،موقتا ساکتش میکنن.آشناست دکتر اینجا...
بیمارستان روانی براش پرونده درست میکنن،دیگه آبرو برامون نمیمونه!گفتم: اینطوری خوب نمیشه،گفت:بالاخره میمیریم،تموم میشه!نگاهش کردم،افسرده به نظر میرسید.گفتم:الان که باید وضعتون خوب باشه.
یادمه اول انقلاب از پدرم شنیدم که پدرتون تو کمیته،شغل مهمی گرفته! گفت:وضع خوب که فقط پول نیست.من سه تا کارخونه دارم الان،بایه پست مهم دولتی که...ولش!
حاضر بودم همه چیزمو بدم، زنم خوب شه.گفتم:همه حاضرن همین کارو کنن،ولی ممکنه پولم نداشته باشن.گفت:شما که همیشه وضعتون خوب بوده!گفتم:مطمئن نباشید!پرستار وارد شد،مرد،بی اختیار بلند شد.پرستار در گوشش،زمزمه ای کرد.
رنگ از روی مرد پرید،به طرف اتاق قرنطینه رفت،پدر،از اتاق دکتر بیرون آمد.گفت:من تسویه کنم بریم ،گفتم:پس داداش؟ گفت:بهوش آمده،داره میاد.دکتر به چند تامورد شک کرده،آزمایش نوشته.حالا بعد...
صدای جیغی از اتاق قرنطینه،بلند شد:
زن دادمیزد:من پیغمبرتونم ،خفه شید!
پدرم گفت:چه وحشتناک بوداین صدا!گفتم:مریضه دیگه!گفت:اینم که توهم زده!
پرستاری گفت:یه روز پیغمبره، یه روز شمر و یزید!میگه امام حسینو من کشتم!دارم بزنید !پدرم گفت:خدا به خانواده ش صبر بده#ادامه
https://www.instagram.com/p/BnAWSd9H0NqB-LbOyk2sRywuHT8I66-xajUgq80/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=bdbxvtk3i2jw
#قسمت_سوم#چیستایثربی
او را خیلی دور به یاد میاوردم،پسری رنگ پریده و لاغر،که از دوردستها مرا نگاه میکرد.گاهی فکر میکردم اشتباه میکنم!حتی شک کرده بودم که پدرم به او پول داده که همیشه مراقبم باشد!نگاههای طولانی،خیره،پر حسرت و پر از آرزوهای سرکوب شده ی یک پسر بچه در آن سن، که باید کناردست پدرش کودها را درباغچه ما پخش میکرد و من با لباس صورتی احمقانه ام بازی میکردم و ادای گریه در میاوردم.
"دختره اینجا نشسته ،تنها نشسته، گریه میکنه...بی آنکه دلیلی در آن زمان ،برای گریه داشته باشم!گفت:یادت اومد منو؟داشت کم کم یادم میآمد،سه سال بعدش انقلاب شد ، بعد جنگ و بعد نفرین جداییها مثل طاعونی مسری، به خانه ی ماهجوم اورد..و بعد ، بعد..؟ بعدی نداشت.همیشه همین بود.همیشه روز به روز زندگی کردیم تابه امروز که آنجا نشسته بودم.کاری که
همه ی مردم من میکردند!همیشه عادت میکردیم،به بدبختی.به جنگ.به چشم انداز مه آلود،به ذره ذره مردن!
گفت:این وقت شب،تو این بیمارستان پرت؟!
خونه شما از اینجاخیلی دوره،خدا بد نده!گفتم :بد و خوبش میگذره.گفت: نه!بعضی چیزانمیگذره.
زنمو دیدی؟مریضه،همسایه ها میگن جن رفته توتنش! اونم میافته به جونشون، هر شب همین بساطه،دعوا و کتک کاری !گفتم:خب مریضه،تو بیمارستان عمومی چکارمیکنه؟گفت:میخوای به همه بگم، زنم روانیه؟اینجا،دو تا آمپول میزنن،موقتا ساکتش میکنن.آشناست دکتر اینجا...
بیمارستان روانی براش پرونده درست میکنن،دیگه آبرو برامون نمیمونه!گفتم: اینطوری خوب نمیشه،گفت:بالاخره میمیریم،تموم میشه!نگاهش کردم،افسرده به نظر میرسید.گفتم:الان که باید وضعتون خوب باشه.
یادمه اول انقلاب از پدرم شنیدم که پدرتون تو کمیته،شغل مهمی گرفته! گفت:وضع خوب که فقط پول نیست.من سه تا کارخونه دارم الان،بایه پست مهم دولتی که...ولش!
حاضر بودم همه چیزمو بدم، زنم خوب شه.گفتم:همه حاضرن همین کارو کنن،ولی ممکنه پولم نداشته باشن.گفت:شما که همیشه وضعتون خوب بوده!گفتم:مطمئن نباشید!پرستار وارد شد،مرد،بی اختیار بلند شد.پرستار در گوشش،زمزمه ای کرد.
رنگ از روی مرد پرید،به طرف اتاق قرنطینه رفت،پدر،از اتاق دکتر بیرون آمد.گفت:من تسویه کنم بریم ،گفتم:پس داداش؟ گفت:بهوش آمده،داره میاد.دکتر به چند تامورد شک کرده،آزمایش نوشته.حالا بعد...
صدای جیغی از اتاق قرنطینه،بلند شد:
زن دادمیزد:من پیغمبرتونم ،خفه شید!
پدرم گفت:چه وحشتناک بوداین صدا!گفتم:مریضه دیگه!گفت:اینم که توهم زده!
پرستاری گفت:یه روز پیغمبره، یه روز شمر و یزید!میگه امام حسینو من کشتم!دارم بزنید !پدرم گفت:خدا به خانواده ش صبر بده#ادامه
https://www.instagram.com/p/BnAWSd9H0NqB-LbOyk2sRywuHT8I66-xajUgq80/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=bdbxvtk3i2jw
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#داشت_یادم_میامد#داستان #قسمت_سوم#چیستایثربی او را خیلی دور به یاد میاوردم،پسری رنگ پریده و لاغر،که از دوردستها مرا نگاه میکرد.گاهی فکر میکردم اشتباه میکنم!حتی شک کرده بودم که پدرم به او پول داده که همیشه مراقبم باشد!نگاههای طولانی،خیره،پر حسرت و پر از آرزوهای…
#داشت_یادم_میامد #قسمت_چهارم #چیستایثربی#داستان#قصه
پدرم داشت باحسابداری تسویه میکرد که دراتاق قرنطینه،سراسیمه باز شد ومرد یاهمان کریم،باحالتی آشفته وموی پریشان ازاتاق بیرون دوید وبه سمت اتاق دکتررفت.در راه برای یک لحظه نگاه او وپدرم به هم گره خورد،رنگ کریم دوباره پرید،اما پدرم سرخ شد!بیشتر حالت برافروختگی وخشم بود!کریم،سریع به داخل اتاق دکتررفت،حتی لحظه ای نایستاد!سلام نداد،سری هم خم نکرد!پدرم گفت:میشناسیش؟گفتم:خودشو معرفی کرد،گفت بچه باغبون ما بوده!یکم یادم میاد...گفت:اونوقت نباید یه سلام بده؟گفتم:خب به نظرخودش،نه لابد!گفت،الان سه تاکارخونه داره،شغل مهمی هم داره!نمیدونم چه کاره ست!ولی حتما خودشو الان،خیلی ازما،بالاتر میدونه،انتظار داره شما اول سلام بدید!پدرم گفت:پسره احمق،هنوز همونجوری بیفکر مونده!
مریض اونه اینجور دادمیزنه؟گفتم:چرا بهش گفتین احمق؟شما که فحش نمیدین!گفت:خب هیچی!گفتم:نه جدی،چرا؟گفت:بعضی چیزا بهتره که هیچوقت به زبون نیاد دخترم،چون وقتی به زبون میاد،هم قبحش میریزه،هم خاطراتشم باهاش میاد!و وقتی خاطراتش میاد،دردشم باهاش میاد!هنوز جمله ی پدرم تمام نشده بود که کریم،از اتاق دکتر بیرون آمد وگفت:پس پسرت غشیه!آره ارباب؟وارث عزیزدردونه ت؟وخندید...خنده ای بلند و هیستریک!پدرم نگاهش نکرد،فقط گفت:فشارش افتاده،به توچه ربطی داره؟برای چی رفتی ازدکتر سوال کردی؟گفت:من بادکتر،کارشخصی داشتم،آشنامه!آقازاده تو،اونجا دیدم!پدرگفت:نمیخوام باهات حرف بزنم،تو انقدربی ادبی که سلام دادن به بزرگتر رو بلد نیستی!کریم گفت:توچی؟شب عید،بیرون کردن کوچیکتر رو خوب بلدی؟چه جوری منو از اون خونه کوفتی انداختی بیرون؟اونم شب عید؟عیدی که برف میومد!حتی لباسایی هم که واسه عید،برام گرفته بودی،ازم پس گرفتی!پدرم گفت:دهن منوبازنکن،خودت میدونی چرا!
کریم گفت:بابامو نگه داشتی،گفتی تو بمون،ولی پسرت دیگه حق نداره پاشوتوخونه من بذاره!بابامم قهر کردباهات، ولت کرد!نه به بابام چیزی گفتی،نه به من!خب برای چی مرد حسابی؟چرا مارو بیرون کردی؟امیدوارم بدترین بلاها سرخودت و خونواده ت بیاد،امیدوارم پسرت به درک اسفل واصل شه!پدرم لبش را گزید،آرام گفت:گفتم دهن منو بازنکن پسر!
تو بهتر ازمن وهرکس دیگه ای میدونی چرا تویکی رو انداختم بیرون!کریم باخشم گفت: من بچه بودم!
پدرم گفت:شونزده ساله،بچه نیست!و تازه اگرهم بچه ست،کار خلاف میکنه،باید ادب شه!بچه بی تربیت باید ادب شه!صدای جیغ زن کریم،فضا راپرکرد:"مگه نمیگم یه برگه بیارید،بنویسید،آیه داره نازل میشه!خدا...زود!"
کریم لحظه ای چشمانش را بست وگفت:خدا به دادم برس... #ادامه_دارد
https://www.instagram.com/p/BncO_LGnM1h/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4hvzwizgrxe3
پدرم داشت باحسابداری تسویه میکرد که دراتاق قرنطینه،سراسیمه باز شد ومرد یاهمان کریم،باحالتی آشفته وموی پریشان ازاتاق بیرون دوید وبه سمت اتاق دکتررفت.در راه برای یک لحظه نگاه او وپدرم به هم گره خورد،رنگ کریم دوباره پرید،اما پدرم سرخ شد!بیشتر حالت برافروختگی وخشم بود!کریم،سریع به داخل اتاق دکتررفت،حتی لحظه ای نایستاد!سلام نداد،سری هم خم نکرد!پدرم گفت:میشناسیش؟گفتم:خودشو معرفی کرد،گفت بچه باغبون ما بوده!یکم یادم میاد...گفت:اونوقت نباید یه سلام بده؟گفتم:خب به نظرخودش،نه لابد!گفت،الان سه تاکارخونه داره،شغل مهمی هم داره!نمیدونم چه کاره ست!ولی حتما خودشو الان،خیلی ازما،بالاتر میدونه،انتظار داره شما اول سلام بدید!پدرم گفت:پسره احمق،هنوز همونجوری بیفکر مونده!
مریض اونه اینجور دادمیزنه؟گفتم:چرا بهش گفتین احمق؟شما که فحش نمیدین!گفت:خب هیچی!گفتم:نه جدی،چرا؟گفت:بعضی چیزا بهتره که هیچوقت به زبون نیاد دخترم،چون وقتی به زبون میاد،هم قبحش میریزه،هم خاطراتشم باهاش میاد!و وقتی خاطراتش میاد،دردشم باهاش میاد!هنوز جمله ی پدرم تمام نشده بود که کریم،از اتاق دکتر بیرون آمد وگفت:پس پسرت غشیه!آره ارباب؟وارث عزیزدردونه ت؟وخندید...خنده ای بلند و هیستریک!پدرم نگاهش نکرد،فقط گفت:فشارش افتاده،به توچه ربطی داره؟برای چی رفتی ازدکتر سوال کردی؟گفت:من بادکتر،کارشخصی داشتم،آشنامه!آقازاده تو،اونجا دیدم!پدرگفت:نمیخوام باهات حرف بزنم،تو انقدربی ادبی که سلام دادن به بزرگتر رو بلد نیستی!کریم گفت:توچی؟شب عید،بیرون کردن کوچیکتر رو خوب بلدی؟چه جوری منو از اون خونه کوفتی انداختی بیرون؟اونم شب عید؟عیدی که برف میومد!حتی لباسایی هم که واسه عید،برام گرفته بودی،ازم پس گرفتی!پدرم گفت:دهن منوبازنکن،خودت میدونی چرا!
کریم گفت:بابامو نگه داشتی،گفتی تو بمون،ولی پسرت دیگه حق نداره پاشوتوخونه من بذاره!بابامم قهر کردباهات، ولت کرد!نه به بابام چیزی گفتی،نه به من!خب برای چی مرد حسابی؟چرا مارو بیرون کردی؟امیدوارم بدترین بلاها سرخودت و خونواده ت بیاد،امیدوارم پسرت به درک اسفل واصل شه!پدرم لبش را گزید،آرام گفت:گفتم دهن منو بازنکن پسر!
تو بهتر ازمن وهرکس دیگه ای میدونی چرا تویکی رو انداختم بیرون!کریم باخشم گفت: من بچه بودم!
پدرم گفت:شونزده ساله،بچه نیست!و تازه اگرهم بچه ست،کار خلاف میکنه،باید ادب شه!بچه بی تربیت باید ادب شه!صدای جیغ زن کریم،فضا راپرکرد:"مگه نمیگم یه برگه بیارید،بنویسید،آیه داره نازل میشه!خدا...زود!"
کریم لحظه ای چشمانش را بست وگفت:خدا به دادم برس... #ادامه_دارد
https://www.instagram.com/p/BncO_LGnM1h/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4hvzwizgrxe3
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#داشت_یادم_میامد #قسمت_چهارم #چیستایثربی#داستان#قصه پدرم داشت باحسابداری تسویه میکرد که دراتاق قرنطینه،سراسیمه باز شد ومرد یاهمان کریم،باحالتی آشفته وموی پریشان ازاتاق بیرون دوید وبه سمت اتاق دکتررفت.در راه برای یک لحظه نگاه او وپدرم به هم گره خورد،رنگ کریم…
#داشت_یادم_میامد #قسمت5#چیستایثربی#رستاک
برادرم، ازاتاق بیرون آمد.پدرم باعتاب به او گفت:به اینمرد، چی گفتی؟برادرم گفت:چیزی نگفتم!دکتر باش حرف میزد.مننشنیدم همه شو!درباره من نبود! درباره...کریم وسط حرفش پریدوگفت:خب حالا گیریم،دکتر به من همه چیز رو گفته باشه،من پول مطب این دکتر رو میدم،این دکتر رو بابیمارستانش میخرم!من تورو با پسرتو ،بچه هاتو ، زنت...پدرم ناگهان درگوش کریم نواخت!تاحالا پدرم راچنین عصبانی ندیده بودم!گفت:یه بار دیگه جرات کن و اینجوری جلوی منحرف بزن!کریم به طرف پدر،حمله کرد،جیغ زدم!زن از قرنطینه دادزد: بگوچکار کردی!تمام گناهات رو بنویس!بعد ازخدا،طلب بخشش کن، توبه کن مرد!من پیغمبرتم، شاید خدا ببخشدت!
دکتر سراسیمه از اتاق بیرون دوید وگفت:چی شده؟!باز خواهرته!مگه آمپولا اثر نکرد؟چرا باز جیغ میزنه؟رییس بیمارستان صداشو بشنوه،تمومه ها! ما اینموارد رو باید ارجاع بدیم !
خواهر؟!این زن،خواهر کریم بود؟کریم دستپاچه شد،پدرم گفت:موقعی که خونه مابودی،خواهر نداشتی!کریم گفت:به شماچه؟به دکترگفت:دکتر ساکتش کن!من دارم دیوونه میشم!هرچهار نفرمان بی اختیار نشستیم.من،برادرم،پدرم وکریم.پرستارها به ما خیره نگاه میکردند.انگار دیگر هیچ کدام،جان حرف زدن نداشتیم.پس آن زن، همسرکریم نبود؟خواهرش بود و برای اینکه آبروی خواهرش نرود،حاضرشده بود او را زن خود معرفی کند،تا کسی نفهمد خواهرش،بیمار است؟اینحس من بود.
انگار میخواست راز خواهر بیمارش را هیچکس نداند... زن، وحشیانه فریاد میزد،چیزی نگذشت که پرستاری سراسیمه وارد شدوبه دکترگفت:
آقای دکتر،چندتا مامورگشت اومدن،کارتون دارن!دکتر نفس زنان گفت:بگید مریض بدحال داره،نمیتونه!به داخل اتاقش دویدوگفت:بگید اصلانمیشه بیانتومطب!مامورین گشت واردشدند،سه نفربودند.مسول پیشخوان گفت:برادرا،اینجا بیمارستانه!بااسلحه؟نمیشه که!
گفتند:دنبال کسی هستیم!به ماخبر دادناومده اینجا! یه معتاد فراریه، به طرف بیمارستان اومده،دیدنش!مواد،همراهش داره و مسلحه!باید ببینیم اینجاست؟کریم رویش رابه طرف دیوار برگرداند،صدای خواهرش از اتاق، بلند شد:مومنان من آمدن؟بگید سجده کنن،توبه کنن!یکی از برادرای گشت گفت:این صدا آشناست!دیگری گفت:نکنه همون دختره ست که...!و هرسه تایشان به ما نگاه کردند.فقط نگاه کریم به سمت دیواربود،یکی از آنهاکریم را شناخت!گفت:مگه نگفتیم خواهرتو از وسط خیابون جمع کن!بازمیخوای کتک بخوره؟دفعه پیش که اومد،تمام تنش کبود بود!ایندفعه ببینیمش حبسش میکنیم!این مزخرفات چیه میگه؟جاش توزندانه!موهای کریم روی صورتش ریخته بود،مثل یک بچه ی ترسیده شانزده ساله!#ادامه
https://www.instagram.com/p/BnlnsRsgCgt/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1ox802sniudzg
برادرم، ازاتاق بیرون آمد.پدرم باعتاب به او گفت:به اینمرد، چی گفتی؟برادرم گفت:چیزی نگفتم!دکتر باش حرف میزد.مننشنیدم همه شو!درباره من نبود! درباره...کریم وسط حرفش پریدوگفت:خب حالا گیریم،دکتر به من همه چیز رو گفته باشه،من پول مطب این دکتر رو میدم،این دکتر رو بابیمارستانش میخرم!من تورو با پسرتو ،بچه هاتو ، زنت...پدرم ناگهان درگوش کریم نواخت!تاحالا پدرم راچنین عصبانی ندیده بودم!گفت:یه بار دیگه جرات کن و اینجوری جلوی منحرف بزن!کریم به طرف پدر،حمله کرد،جیغ زدم!زن از قرنطینه دادزد: بگوچکار کردی!تمام گناهات رو بنویس!بعد ازخدا،طلب بخشش کن، توبه کن مرد!من پیغمبرتم، شاید خدا ببخشدت!
دکتر سراسیمه از اتاق بیرون دوید وگفت:چی شده؟!باز خواهرته!مگه آمپولا اثر نکرد؟چرا باز جیغ میزنه؟رییس بیمارستان صداشو بشنوه،تمومه ها! ما اینموارد رو باید ارجاع بدیم !
خواهر؟!این زن،خواهر کریم بود؟کریم دستپاچه شد،پدرم گفت:موقعی که خونه مابودی،خواهر نداشتی!کریم گفت:به شماچه؟به دکترگفت:دکتر ساکتش کن!من دارم دیوونه میشم!هرچهار نفرمان بی اختیار نشستیم.من،برادرم،پدرم وکریم.پرستارها به ما خیره نگاه میکردند.انگار دیگر هیچ کدام،جان حرف زدن نداشتیم.پس آن زن، همسرکریم نبود؟خواهرش بود و برای اینکه آبروی خواهرش نرود،حاضرشده بود او را زن خود معرفی کند،تا کسی نفهمد خواهرش،بیمار است؟اینحس من بود.
انگار میخواست راز خواهر بیمارش را هیچکس نداند... زن، وحشیانه فریاد میزد،چیزی نگذشت که پرستاری سراسیمه وارد شدوبه دکترگفت:
آقای دکتر،چندتا مامورگشت اومدن،کارتون دارن!دکتر نفس زنان گفت:بگید مریض بدحال داره،نمیتونه!به داخل اتاقش دویدوگفت:بگید اصلانمیشه بیانتومطب!مامورین گشت واردشدند،سه نفربودند.مسول پیشخوان گفت:برادرا،اینجا بیمارستانه!بااسلحه؟نمیشه که!
گفتند:دنبال کسی هستیم!به ماخبر دادناومده اینجا! یه معتاد فراریه، به طرف بیمارستان اومده،دیدنش!مواد،همراهش داره و مسلحه!باید ببینیم اینجاست؟کریم رویش رابه طرف دیوار برگرداند،صدای خواهرش از اتاق، بلند شد:مومنان من آمدن؟بگید سجده کنن،توبه کنن!یکی از برادرای گشت گفت:این صدا آشناست!دیگری گفت:نکنه همون دختره ست که...!و هرسه تایشان به ما نگاه کردند.فقط نگاه کریم به سمت دیواربود،یکی از آنهاکریم را شناخت!گفت:مگه نگفتیم خواهرتو از وسط خیابون جمع کن!بازمیخوای کتک بخوره؟دفعه پیش که اومد،تمام تنش کبود بود!ایندفعه ببینیمش حبسش میکنیم!این مزخرفات چیه میگه؟جاش توزندانه!موهای کریم روی صورتش ریخته بود،مثل یک بچه ی ترسیده شانزده ساله!#ادامه
https://www.instagram.com/p/BnlnsRsgCgt/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1ox802sniudzg
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#داشت_یادم_میامد #قسمت5#چیستایثربی#رستاک برادرم، ازاتاق بیرون آمد.پدرم باعتاب به او گفت:به اینمرد، چی گفتی؟برادرم گفت:چیزی نگفتم!دکتر باش حرف میزد.مننشنیدم همه شو!درباره من نبود! درباره...کریم وسط حرفش پریدوگفت:خب حالا گیریم،دکتر به من همه چیز رو گفته…
علی رغم میلم ،بایدچند وقتی خارج از کشور باشم!بدون دخترم !من سالهاست که در تاترایران،کارگردانی نکردم!عملا هنر این مملکت را بوسیده و کنار گذاشته ام،هفته بعد عازمم. بوی بادام تلخ میشنوم و ...
#چیستایثربی
#چیستایثربی
من، یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد،حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم.»
دیالوگ معروف
#سعید_کنگرانی،در سریال #دایی_جان_ناپلئون
اثرماندگار
#ایرج_پزشکزاد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
دیالوگ معروف
#سعید_کنگرانی،در سریال #دایی_جان_ناپلئون
اثرماندگار
#ایرج_پزشکزاد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
📝آقا صابر چه کردی این همه ارزش مبادلهات بالا رفت؟
🖊آراز بارسقیان
❗️تذکر: این مطلب به درخواست کارمند #روزنامه_ایران نوشته شد و به صلاحدید کارفرمانیِ کارمند، #منتشر_نشد. پس حالا با چند جمله بیشتر نوشته به صورت آزاد ارائه میشود.❗️
1️⃣ وسط هیر و بیر دردسرهای اقتصادی و اجتماعی روز افزون تا کی باید برون ریزی ابتذالی فرهنگی هم باید باشیم خدا میداند! این بار نوبت به حضور «و با بازی صابر ابر» در نمایش ابتذال فرهنگی رسیده. کتابی چاپ شده به نام تا #هفت_خانه_آنورتر در 436 صفحه و با قیمت سیصدهزار تومان. صفحهای حدود 688 تومان که ضربدر در 436 صفحه میشود سیصدهزارتومان. همه هم بعد از انتشار این کتاب افتادهاند به ضربوتقسیم و قیاسش با دلار. مدتهاست بحث این است که در این شرایط ناشرها بیایند و هر قیمتی میخواهند روی کتابها بگذارند. چند روز پیش اتحادیه ناشران نامهای منتشر کرد که در آن اجازهی آزادسازی مطلق قیمت کتاب را میداد. گویی قبل از این هم خبری از نظارت پیچیدهای بر قیمت نبود و معمولاً یک سری ضربوتقسیمهای ناشرها بود که قیمت هر صفحه از کتاب را تا حدی برابر برای همه نگه میداشت، کمی بالا پایین داشت ولی این برای شرایطی بود که همه چیز در کشور ثبات داشت اما حالا هر روز شاهد بالا رفتن قیمت اقلام مصرفی برای تولید کتاب هستیم ولی مشکل این نیست. مشکل در اصل ارزش مصرف کتاب آقای ابر نیست؛ کیفیت را میشود جدا بررسی کرد. اما مطمئن نیستیم چطور صابر ابر خود را به ارزش مبادلهای وصل کرده که عمیقاً استعدادش را ندارد.
2️⃣ مدتهاست سلبریتیها خودشان بِرَند شخصیشان را دارند توسعه میدهند. اگر به تبلیغات کتاب دقت کنید متوجه میشوید کتابی است حداقل دو زبانه دربارهی آشپزی 100 مادربزرگ و «با احترام تقدیم به تمام مادران» شده. در واقع آلبومی عکس است از مادربزرگان پیر در خانههایشان و غذاهایشان، هر مادربزرگ توضیحکی هم دارد. سواستفاده از عنصر نوستالژی را میبینید؟ فیلم مستندی هم برایش تهیه کردهاند و دارند به عنوان یک کالایی لوکس با ارزش مبادلهی بالا میفروشند. ناشر کتاب هم نامش هست این/جا میان شهر و طبق معمول عدهای روی این پروژه «زحمت کشیدهاند» و وقت گذاشتهاند و چه و چه. مراسم رونمایی هم برایش گرفتند. به یک زبان دیگر هر کاری کردند که کتاب را به ارزش مبادلهای بالا با ارزش مصرفی پایین به خورد مردم بدهند ـ هر کاری کردند که سیصدهزارتومان مبلغ ناچیزی در مقابل تلاش آنها به نظر برسد.
3️⃣ کتاب حالا منتشر شده. در پنج رنگ جلد گالینگور مختلف برای چیدن در خانه. این کتاب مصرف کنندهای مشخص دارد. اما سوال روش و منشی است که چنین کتابهایی را تولید میکند و البته تاثیر مخربش بر وضعیت جامعهای که مدتهاست امثال دوستان بستر شیکی برای ابتذالش فراهم کردهاند. کافی است سری به سایت این کتاب بزنید. میبینید با پروژهای چند رسانهای طرف هستیم و همه چیز حکایت از «زحمت بسیار» برای این اندک پولی است که ما قرار است بابتش بدهیم. فضای شیک گرافیکی و البته آشنا برای نگارندهی این چند سطر بیشتر، از هر چیزی این طلبِ زحمت بابت کتابی رنگیرنگی را تشدید میکند. مرز باریک اخلاق را وقتی در مینوردیم که بدون در نظر گرفتن شرایط اجتماعی سعی میکنیم کالای تولیدی خودمان را به بالاترین ارزش مبادله، بفروشیم یا پیشفروش کنیم. موسسهی این/جا، که نشرش هم از خودش مشتق میشود، یک کافهای دارد. در خیابان نوفل لوشاتو. کافهی آنجا چای دمی عادی با یک کلوچهی شیرینکام که بستهی دوتاییاش است 250 تومان است را میدهد 12 هزار تومان و نام مندرآوردی چای دودی را رویش میگذارد. یک قیاس ریاضی کافی است تا عوض دویدن دنبال قیمت ارز، به این نگاه کنیم که چای هزار تومانی با یک عدد کلوچهی 125 تومانی و کمی دارچین رویش وقتی مبادله میشود 12 هزارتومان، هر صفحه کتاب 300 تومانی (شاید) میشود 688 تومان و این گناهی است که همهی ما در آن سهم داریم. از عزیزانی که عکس خندان آقای ابر روی این جلد و آن جلد مجلههایشان «میدرخشد» تا «و با بازی»های ایشان در فلان فیلم تا تئاترهای بیارزش با هنرنمایی ایشان و الخ... و این تازه شروع ماجرایی جدید است که نسخهی قدیمیاش دی ماه سال 1396 پایان یافت.
🖊آراز بارسقیان
❗️تذکر: این مطلب به درخواست کارمند #روزنامه_ایران نوشته شد و به صلاحدید کارفرمانیِ کارمند، #منتشر_نشد. پس حالا با چند جمله بیشتر نوشته به صورت آزاد ارائه میشود.❗️
1️⃣ وسط هیر و بیر دردسرهای اقتصادی و اجتماعی روز افزون تا کی باید برون ریزی ابتذالی فرهنگی هم باید باشیم خدا میداند! این بار نوبت به حضور «و با بازی صابر ابر» در نمایش ابتذال فرهنگی رسیده. کتابی چاپ شده به نام تا #هفت_خانه_آنورتر در 436 صفحه و با قیمت سیصدهزار تومان. صفحهای حدود 688 تومان که ضربدر در 436 صفحه میشود سیصدهزارتومان. همه هم بعد از انتشار این کتاب افتادهاند به ضربوتقسیم و قیاسش با دلار. مدتهاست بحث این است که در این شرایط ناشرها بیایند و هر قیمتی میخواهند روی کتابها بگذارند. چند روز پیش اتحادیه ناشران نامهای منتشر کرد که در آن اجازهی آزادسازی مطلق قیمت کتاب را میداد. گویی قبل از این هم خبری از نظارت پیچیدهای بر قیمت نبود و معمولاً یک سری ضربوتقسیمهای ناشرها بود که قیمت هر صفحه از کتاب را تا حدی برابر برای همه نگه میداشت، کمی بالا پایین داشت ولی این برای شرایطی بود که همه چیز در کشور ثبات داشت اما حالا هر روز شاهد بالا رفتن قیمت اقلام مصرفی برای تولید کتاب هستیم ولی مشکل این نیست. مشکل در اصل ارزش مصرف کتاب آقای ابر نیست؛ کیفیت را میشود جدا بررسی کرد. اما مطمئن نیستیم چطور صابر ابر خود را به ارزش مبادلهای وصل کرده که عمیقاً استعدادش را ندارد.
2️⃣ مدتهاست سلبریتیها خودشان بِرَند شخصیشان را دارند توسعه میدهند. اگر به تبلیغات کتاب دقت کنید متوجه میشوید کتابی است حداقل دو زبانه دربارهی آشپزی 100 مادربزرگ و «با احترام تقدیم به تمام مادران» شده. در واقع آلبومی عکس است از مادربزرگان پیر در خانههایشان و غذاهایشان، هر مادربزرگ توضیحکی هم دارد. سواستفاده از عنصر نوستالژی را میبینید؟ فیلم مستندی هم برایش تهیه کردهاند و دارند به عنوان یک کالایی لوکس با ارزش مبادلهی بالا میفروشند. ناشر کتاب هم نامش هست این/جا میان شهر و طبق معمول عدهای روی این پروژه «زحمت کشیدهاند» و وقت گذاشتهاند و چه و چه. مراسم رونمایی هم برایش گرفتند. به یک زبان دیگر هر کاری کردند که کتاب را به ارزش مبادلهای بالا با ارزش مصرفی پایین به خورد مردم بدهند ـ هر کاری کردند که سیصدهزارتومان مبلغ ناچیزی در مقابل تلاش آنها به نظر برسد.
3️⃣ کتاب حالا منتشر شده. در پنج رنگ جلد گالینگور مختلف برای چیدن در خانه. این کتاب مصرف کنندهای مشخص دارد. اما سوال روش و منشی است که چنین کتابهایی را تولید میکند و البته تاثیر مخربش بر وضعیت جامعهای که مدتهاست امثال دوستان بستر شیکی برای ابتذالش فراهم کردهاند. کافی است سری به سایت این کتاب بزنید. میبینید با پروژهای چند رسانهای طرف هستیم و همه چیز حکایت از «زحمت بسیار» برای این اندک پولی است که ما قرار است بابتش بدهیم. فضای شیک گرافیکی و البته آشنا برای نگارندهی این چند سطر بیشتر، از هر چیزی این طلبِ زحمت بابت کتابی رنگیرنگی را تشدید میکند. مرز باریک اخلاق را وقتی در مینوردیم که بدون در نظر گرفتن شرایط اجتماعی سعی میکنیم کالای تولیدی خودمان را به بالاترین ارزش مبادله، بفروشیم یا پیشفروش کنیم. موسسهی این/جا، که نشرش هم از خودش مشتق میشود، یک کافهای دارد. در خیابان نوفل لوشاتو. کافهی آنجا چای دمی عادی با یک کلوچهی شیرینکام که بستهی دوتاییاش است 250 تومان است را میدهد 12 هزار تومان و نام مندرآوردی چای دودی را رویش میگذارد. یک قیاس ریاضی کافی است تا عوض دویدن دنبال قیمت ارز، به این نگاه کنیم که چای هزار تومانی با یک عدد کلوچهی 125 تومانی و کمی دارچین رویش وقتی مبادله میشود 12 هزارتومان، هر صفحه کتاب 300 تومانی (شاید) میشود 688 تومان و این گناهی است که همهی ما در آن سهم داریم. از عزیزانی که عکس خندان آقای ابر روی این جلد و آن جلد مجلههایشان «میدرخشد» تا «و با بازی»های ایشان در فلان فیلم تا تئاترهای بیارزش با هنرنمایی ایشان و الخ... و این تازه شروع ماجرایی جدید است که نسخهی قدیمیاش دی ماه سال 1396 پایان یافت.
فیروزآبادی:
اگر اینستاگرام همکاری نکند به سرنوشت تلگرام دچار میشود
دبیر شورای عالی فضای مجازی و رئیس مرکز ملی فضای مجازی ایران در گفتوگو با باشگاه خبرنگاران جوان گفت: «در صورت عدم همکاری، اینستاگرام هم به سرنوشت تلگرام دچار خواهد شد.»
سیدابوالحسن فیروزآبادی با اشاره به اینکه اینستاگرام برخلاف تلگرام "قسمت مخفی شهروندی یعنی پرایوت چت و گروههای کوچک مخفی" ندارد، افزود که با این حال "فیلترینگ اینستاگرام هم قابل بررسی است."
او در پاسخ به این پرسش که آیا موضوع فیلترینگ اینستاگرام در جلسات شورای عالی فضای مجازی طرح شده یا نه گفت:
«به عنوان یک تقاضا مطرح شده است. پا به پای تلگرام، گروهی در کشور هستند که تقاضای فیلترینگ اینستاگرام را دارند.»
دبیر شورای عالی فضای مجازی درباره همکاری این شبکه اجتماعی با حکومت ایران تا کنون از انجام گفتوگوهایی در این ارتباط خبر داد و افزود: «تا به الان همکاریای با ما نداشتهاند.
اگر اینستاگرام همکاری نکند به سرنوشت تلگرام دچار میشود
دبیر شورای عالی فضای مجازی و رئیس مرکز ملی فضای مجازی ایران در گفتوگو با باشگاه خبرنگاران جوان گفت: «در صورت عدم همکاری، اینستاگرام هم به سرنوشت تلگرام دچار خواهد شد.»
سیدابوالحسن فیروزآبادی با اشاره به اینکه اینستاگرام برخلاف تلگرام "قسمت مخفی شهروندی یعنی پرایوت چت و گروههای کوچک مخفی" ندارد، افزود که با این حال "فیلترینگ اینستاگرام هم قابل بررسی است."
او در پاسخ به این پرسش که آیا موضوع فیلترینگ اینستاگرام در جلسات شورای عالی فضای مجازی طرح شده یا نه گفت:
«به عنوان یک تقاضا مطرح شده است. پا به پای تلگرام، گروهی در کشور هستند که تقاضای فیلترینگ اینستاگرام را دارند.»
دبیر شورای عالی فضای مجازی درباره همکاری این شبکه اجتماعی با حکومت ایران تا کنون از انجام گفتوگوهایی در این ارتباط خبر داد و افزود: «تا به الان همکاریای با ما نداشتهاند.
قسمت ششم
#داشت_یادم_میامد
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
منتشر شد
آدرس پیج ، بالای تصویر لارا فابین
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#داشت_یادم_میامد
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
منتشر شد
آدرس پیج ، بالای تصویر لارا فابین
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
عاشق واقعی ،به حرف دیگران توجه نمیکند
جلومیرود
و دل نمیشکند
وگرنه از ابتدا فریب داده و عاشق نبوده است!
که این بد مکافاتی از سمت روزگار در پی دارد
دل شکستن ، بیجواب نمیماند
زودا که بفهمد
#چیستایثربی
جلومیرود
و دل نمیشکند
وگرنه از ابتدا فریب داده و عاشق نبوده است!
که این بد مکافاتی از سمت روزگار در پی دارد
دل شکستن ، بیجواب نمیماند
زودا که بفهمد
#چیستایثربی
Forwarded from دیباچه
گپ اختصاصی دیباچه
گلایه « چیستا یثربی » از مسئولان تئاتر | می گویند دخترجوان و زیبا انتخاب کن| اوضاع در تئاتر اسفبار است!
📲متن کامل خبر 👇👇
goo.gl/MKtbbs
@diiibacheh
گلایه « چیستا یثربی » از مسئولان تئاتر | می گویند دخترجوان و زیبا انتخاب کن| اوضاع در تئاتر اسفبار است!
📲متن کامل خبر 👇👇
goo.gl/MKtbbs
@diiibacheh
@chista_yasrebi
از متن مصاحبه باخبرگزاری
لینک کامل در دو پست بالا آمده
گپ اختصاصی دیباچه
گلایه « چیستا یثربی » از مسئولان تئاتر | می گویند دخترجوان و زیبا انتخاب کن| اوضاع در تئاتر اسفبار است!
از متن مصاحبه باخبرگزاری
لینک کامل در دو پست بالا آمده
گپ اختصاصی دیباچه
گلایه « چیستا یثربی » از مسئولان تئاتر | می گویند دخترجوان و زیبا انتخاب کن| اوضاع در تئاتر اسفبار است!
تسلیت به مردم اهواز
آتش بسوزد قلب را ، بر قلب آن عالم زند
#مولانا
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
آتش بسوزد قلب را ، بر قلب آن عالم زند
#مولانا
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi