پیش از من ؛
خدا عاشقت شد
یک نگاه اتفاقی ،
تصویر گل سرخ را در ذهن خدا تمام کرد
و تو در تمام آینه ها ،
لبخند زدی
و خواب جهان را ،
دزدیدی......
.
#چیستایثربی
#شعر_عاشقانه
#دکلمه
#صدا:چیستایثربی
#کتاب
#به_جای_کلمات_من_نشسته_ای
@chista_yasrebi
خدا عاشقت شد
یک نگاه اتفاقی ،
تصویر گل سرخ را در ذهن خدا تمام کرد
و تو در تمام آینه ها ،
لبخند زدی
و خواب جهان را ،
دزدیدی......
.
#چیستایثربی
#شعر_عاشقانه
#دکلمه
#صدا:چیستایثربی
#کتاب
#به_جای_کلمات_من_نشسته_ای
@chista_yasrebi
#قسمت_هجدهم#داستان#پستچی
#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
حافظه گاهی زخم میزند.خاموشش کرده ام.چه سالی است؟هفتادویک.علی بعداز جریان دفترخانه چه سالی رفت؟ شصت ونه.یعنی دوسال برای نجات صوفیا؟ در جنگ روزهارا عادی نمیشمارند.گاهی یک دقیقه، یک قرن طول میکشد و گاهی صدها سال، ثانیه ای است. علی برای ورود به جمع نظامیان مخوفی که صوفیارااسیرکرده بودند،باید یکی ازآنها میشد.عملیات سختی بود.باید زبان را مثل زبان مادری یاد میگرفت و به عنوان یک نیروی نفوذی، اعتماد صربها را جلب میکرد.بانیروی چریکی،نمیتوانست صوفیا را نجات دهد.نقشه پبچیده ای داشت و موفق شد!اینها را بعدها دوستانش به من گفتند.علی آنچنان تاثر عظیمی بر صربها گذاشت که به او ، علاقه پیدا کردند.اما علی بایدسیاهچال زیرزمینی را پیدامیکرد و تمام اسیران را همراه صوفیا نجات میداد.آنها شکنجه میدیدند، گرسنگی میکشیدند ودرآن، سیاهچال، یکی یکی میمردندو علی موفق شد!شبی که آنها را فراری داد، اورا گرفتند!هنوز نمیدانستند از کدام کشور است.فقط میدانستندنه از بوسنی است و نه صرب.مردی مسلمان با هویت طوفان که یک تنه ارتشی را به بازی گرفته بود!حکم مرگ برای اوکم بود.این را دوستان علی به من گفتند.بعدها!من هیچ نمیدانستم.تاتر را تعطیل کردم.انگارقسمت سرخ سوزان این بود که چندین سال بعد به فجر برود.مدام اخبار سارایوورا دنبال میکردم.چندپرنده ناچیز، شاهینی را به دام انداخته بودند.حیف بود که او را به راحتی بکشند!اینطوری به خودم دلداری میدادم.همانطور که تمام این دو سال به خودم گفته بودم فقط چند روز است!پدرم کم کم آب میشد.مادر به خانه برگشته بود.ولی کمتر از اتاقش بیرون می آمد.درون خودش زندگی میکرد و درونش آتش بود.پدر گفت:حاجی زنگ زده کارت داره.خورشید مرا دزدیده بودند.دیگر چه میخواستند ببرند.پدر گفت:بات بیام؟گفتم.نه! پدر چرا عذاب بکشد؟ من عاشق علی شدم،من آنشب کمیته را صدا کردم ونفهمیدم این چندسال چگونه خودرااز خانواده دور کردم.پوتینهای زمختم را پوشیدم و پیش به سوی سرنوشت.همه سرنوشتها به تنت زیباست معشوق من! حاجی گفت:میدونی که اوضاع اصلا خوب نیست.علی تاحالا زیرشکنجه تاب آورده.اما حرفی از ما نزده.سرم گیج رفت.مگرپوست و گوشت و خون یک قهرمان موطلایی،با آن قدبلند و شانه های محکمش، چقدردر برابرلاشخورها مقاومت دارد؟حاضرن معامله کنن.خواهر فرمانده صرباعاشق علی شده.اگه علی بگیرتش،نمیکشنش!گفتم،حاجی باز دروغ؟ضبط راروشن کرد.صدای دردکشیده علی بود:خاتون من سلام.فقط منتظر جواب توام.مجبور نیستی بگی آره!چه مرده چه زنده.دلم مخلصته.هر چی تو بگی فرمانده من! عاشقتم و عاشقت میمیرم.امرکن خانمم! فقط حرف دلت باشه...
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_هجدهم
@chista_yasrebi
#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
حافظه گاهی زخم میزند.خاموشش کرده ام.چه سالی است؟هفتادویک.علی بعداز جریان دفترخانه چه سالی رفت؟ شصت ونه.یعنی دوسال برای نجات صوفیا؟ در جنگ روزهارا عادی نمیشمارند.گاهی یک دقیقه، یک قرن طول میکشد و گاهی صدها سال، ثانیه ای است. علی برای ورود به جمع نظامیان مخوفی که صوفیارااسیرکرده بودند،باید یکی ازآنها میشد.عملیات سختی بود.باید زبان را مثل زبان مادری یاد میگرفت و به عنوان یک نیروی نفوذی، اعتماد صربها را جلب میکرد.بانیروی چریکی،نمیتوانست صوفیا را نجات دهد.نقشه پبچیده ای داشت و موفق شد!اینها را بعدها دوستانش به من گفتند.علی آنچنان تاثر عظیمی بر صربها گذاشت که به او ، علاقه پیدا کردند.اما علی بایدسیاهچال زیرزمینی را پیدامیکرد و تمام اسیران را همراه صوفیا نجات میداد.آنها شکنجه میدیدند، گرسنگی میکشیدند ودرآن، سیاهچال، یکی یکی میمردندو علی موفق شد!شبی که آنها را فراری داد، اورا گرفتند!هنوز نمیدانستند از کدام کشور است.فقط میدانستندنه از بوسنی است و نه صرب.مردی مسلمان با هویت طوفان که یک تنه ارتشی را به بازی گرفته بود!حکم مرگ برای اوکم بود.این را دوستان علی به من گفتند.بعدها!من هیچ نمیدانستم.تاتر را تعطیل کردم.انگارقسمت سرخ سوزان این بود که چندین سال بعد به فجر برود.مدام اخبار سارایوورا دنبال میکردم.چندپرنده ناچیز، شاهینی را به دام انداخته بودند.حیف بود که او را به راحتی بکشند!اینطوری به خودم دلداری میدادم.همانطور که تمام این دو سال به خودم گفته بودم فقط چند روز است!پدرم کم کم آب میشد.مادر به خانه برگشته بود.ولی کمتر از اتاقش بیرون می آمد.درون خودش زندگی میکرد و درونش آتش بود.پدر گفت:حاجی زنگ زده کارت داره.خورشید مرا دزدیده بودند.دیگر چه میخواستند ببرند.پدر گفت:بات بیام؟گفتم.نه! پدر چرا عذاب بکشد؟ من عاشق علی شدم،من آنشب کمیته را صدا کردم ونفهمیدم این چندسال چگونه خودرااز خانواده دور کردم.پوتینهای زمختم را پوشیدم و پیش به سوی سرنوشت.همه سرنوشتها به تنت زیباست معشوق من! حاجی گفت:میدونی که اوضاع اصلا خوب نیست.علی تاحالا زیرشکنجه تاب آورده.اما حرفی از ما نزده.سرم گیج رفت.مگرپوست و گوشت و خون یک قهرمان موطلایی،با آن قدبلند و شانه های محکمش، چقدردر برابرلاشخورها مقاومت دارد؟حاضرن معامله کنن.خواهر فرمانده صرباعاشق علی شده.اگه علی بگیرتش،نمیکشنش!گفتم،حاجی باز دروغ؟ضبط راروشن کرد.صدای دردکشیده علی بود:خاتون من سلام.فقط منتظر جواب توام.مجبور نیستی بگی آره!چه مرده چه زنده.دلم مخلصته.هر چی تو بگی فرمانده من! عاشقتم و عاشقت میمیرم.امرکن خانمم! فقط حرف دلت باشه...
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_هجدهم
@chista_yasrebi
دوستان عزیز.....
مرسی که تاکنون خواندید،
مرسی که پا به پای من آمدید،
مرسی که از این پس، همه بیشتر میخوانیم،
مرسی که پیشداوری نمیکنید،
مرسی که به من و یا افراد این داستان، اهانت نمیکنید،
مرسی که تا آخرین قسمت آن را نخوانده اید؛ آن را هندی نمیبینید!
مرسی که حدس میزنید.اما تحقیر نمیکنید،
مرسی که نظر میدهید، اما توهین نمیکنید،
.
مرسی که این شبهای سخت با من بودید...
مرسی که لحن تمسخر برای آدمهای رنج کشیده ی این قصه واقعی، به کار نبردید،
مرسی که بودید و هستید!
جریان سنت شکنانه ای بود برای خواندن بیشتر..
#بیشتر_بخوانیم
#کمتر_پیشداوری_کنیم
#بیشتر_دوست_داشته_باشیم
.
مرسی که نشان دادید با وجود این همه شبکه ی ماهواره ای.سریالهای فروشی ، و دنیای مجازی ، هنوز خواندن را ترجیح می دهید...
.
پایان قصه ی من غافلگیر کننده است،چون من و شما هر دو به یک نکته توجه نکردیم.... دو قسمت دیگر و تمام... انشالله اگر چاپ شود؛ در صفحه اطلاع رسانی میشود و نسخه کامل را خواهید خواند و با تسلط بیشتر نظر می دهید و نقد میکنید.
.
.
#بیشتر_بخوانیم
درود بر شما همیاران
#چیستا_یثربی
.
آددس کانال تلگرام من برای دیدن فیلمها و یا شنیدن اشعار و خواندن قصه ها :
@chista_yasrebi
.
آنچه آغاز ندارد ، نپذیرد انجام.....
. .
#چیستایثربی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#پست_آخر
@chista_yasrebi
مرسی که تاکنون خواندید،
مرسی که پا به پای من آمدید،
مرسی که از این پس، همه بیشتر میخوانیم،
مرسی که پیشداوری نمیکنید،
مرسی که به من و یا افراد این داستان، اهانت نمیکنید،
مرسی که تا آخرین قسمت آن را نخوانده اید؛ آن را هندی نمیبینید!
مرسی که حدس میزنید.اما تحقیر نمیکنید،
مرسی که نظر میدهید، اما توهین نمیکنید،
.
مرسی که این شبهای سخت با من بودید...
مرسی که لحن تمسخر برای آدمهای رنج کشیده ی این قصه واقعی، به کار نبردید،
مرسی که بودید و هستید!
جریان سنت شکنانه ای بود برای خواندن بیشتر..
#بیشتر_بخوانیم
#کمتر_پیشداوری_کنیم
#بیشتر_دوست_داشته_باشیم
.
مرسی که نشان دادید با وجود این همه شبکه ی ماهواره ای.سریالهای فروشی ، و دنیای مجازی ، هنوز خواندن را ترجیح می دهید...
.
پایان قصه ی من غافلگیر کننده است،چون من و شما هر دو به یک نکته توجه نکردیم.... دو قسمت دیگر و تمام... انشالله اگر چاپ شود؛ در صفحه اطلاع رسانی میشود و نسخه کامل را خواهید خواند و با تسلط بیشتر نظر می دهید و نقد میکنید.
.
.
#بیشتر_بخوانیم
درود بر شما همیاران
#چیستا_یثربی
.
آددس کانال تلگرام من برای دیدن فیلمها و یا شنیدن اشعار و خواندن قصه ها :
@chista_yasrebi
.
آنچه آغاز ندارد ، نپذیرد انجام.....
. .
#چیستایثربی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#پست_آخر
@chista_yasrebi
چیستای عزیزم درود...
یه شب بهم گفتید تبتون سرده و عاشق نمیشید...
اون شب با خودم گفتم غیر ممکنه زنی با این حجم احساساتی که تو نوشته هاشه عاشق نشده باشه چون عشق رو تا لمس نکرد نمیشه به وصفش پرداخت...
اون شب حس کردم یه راز یا یه عشق تو زندگیتون داشتید که نمیخواید راجبش حرف بزنید...
و امروز وقتی داستان پستچی رو راجب چیستای 18 ساله میخونم میفهمم حدسم درست بوده و شما از خیلیا که میشناسم هم عاشق تر بودید و عشقتون واقعا ناب و پاکه...
عشقی که کم میشه نمونشو پیدا کرد...
شاید حدس زدن اینکه پایان پستچی چه اتفاقی میفته کار سختی نباشه...شما شاید ننویسیدش اما به نظر من پایانش با پایان شما نمیتونه تموم بشه چون زمان تا ابد اسم شمارو زنده نگه خواهد داشت و عشقتون قصه ی عشق لیلی و مجنون و نسل ماست که سالها در حافظه ی تاریخ و مردم هک خواهد شد بانوی مهربانی ها❤️❤️❤️
تا ابد دوستتان خواهم داشت...
ساراقرایی
@chista_yasrebi
یه شب بهم گفتید تبتون سرده و عاشق نمیشید...
اون شب با خودم گفتم غیر ممکنه زنی با این حجم احساساتی که تو نوشته هاشه عاشق نشده باشه چون عشق رو تا لمس نکرد نمیشه به وصفش پرداخت...
اون شب حس کردم یه راز یا یه عشق تو زندگیتون داشتید که نمیخواید راجبش حرف بزنید...
و امروز وقتی داستان پستچی رو راجب چیستای 18 ساله میخونم میفهمم حدسم درست بوده و شما از خیلیا که میشناسم هم عاشق تر بودید و عشقتون واقعا ناب و پاکه...
عشقی که کم میشه نمونشو پیدا کرد...
شاید حدس زدن اینکه پایان پستچی چه اتفاقی میفته کار سختی نباشه...شما شاید ننویسیدش اما به نظر من پایانش با پایان شما نمیتونه تموم بشه چون زمان تا ابد اسم شمارو زنده نگه خواهد داشت و عشقتون قصه ی عشق لیلی و مجنون و نسل ماست که سالها در حافظه ی تاریخ و مردم هک خواهد شد بانوی مهربانی ها❤️❤️❤️
تا ابد دوستتان خواهم داشت...
ساراقرایی
@chista_yasrebi
#قسمت نوزدهم#پستچی#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون!ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا باهم وضو گرفته بودیم.شیرآب، همان بود.چقدر طول میکشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریادکند؟تپه های گیشا، آن زمان به یک تیمارستان میرسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه میکردند.بی آنکه بدانند چه شده است! و چرا یک دختر، هفت بار نفس زنان، می آیدو میرود!صدای گریه من و بیماران در تپه ها پیچیده بود.کلاغها و سگهای ولگرد هم همراهمان شدند.همه از عمق فاجعه خبر داشتیم.پس علی رفت!پیک الهی من با یک زن کماندوی صرب مسیحی رفت؟صدای حاجی مثل پتک بر سرم کوبیده میشد:پس اگه صداتو ضبط نمیکنی، همه چی تمومه ها!نه تماس.نه پرس و جو و نه تلاش برای اینکه بری اونجا.هر کاری کنی جونشو به خطر انداختی! و عملیاتو. مجبورم نکن پدرتو به عنوان سرپرستت، دستگیر کنم!فراموشش کن دختر.برای ابد! حاجی تو حالا عاشق شده ای؟تاحالا نگاه یکنفر دنیارا برایت زیباتر کرده است؟نه حاجی!تو نمیدانی وقتی نفست از سینه بیرون نمیاید یعنی چه؟همان جا بالای کوه نشستم و قسم خوردم که یکروز همه چیزرابنویسم.خدایا! یک عاشق چقدر باید صدایت بزند که یک علامت نشانش دهی.که کمی دربغلت آرامش کنی؟ دادم را که سر تپه ها کشیدم به خانه برگشتم.پدرمیدانست.در سکوت، مرا مثل کودکی ام درآغوش گرفت.در بغل گرمش گریستم، بعد تمام وسایل،کتابها و دفتر خاطراتم را کف حیاط ریختم.به پدرگفتم بسوزانشان.پدردرحیاط ،همه را آتش زد.شعله ها که بلند شدند، کمی آرام گرفتم.دو هفته ای مریض بودم.بعد بلند شدم و چند برابر همیشه کار کردم.انگار میخواستم انتقام دل شکسته ام را از دنیا با کار زیاد بگیرم.هر شب یک قصه!دویدن و دویدن در کوچه هایی که پر از مردان مو تیره بود!دیگررنگ آفتاب هم چرکین بود.طلایی نبود.میخواستم فراموش کنم.ولی مگر میشود؟هر شب تا صبح صدای علی درخوابم بود.هر چی تو بگی خانمم !اما حرف دلت باشه.مگه میشه آدمی که داره بایه کماندوی صرب ازدواج میکنه، هنوز اینجور عاشقانه بهم بگه خانمم؟ چرا درکاست،حرفی از ازدواجش نزد؟ اصلا چطور آن کاست، دست حاجی رسیده بود.باید مادرش را میدیدم.با خشونت دررا بازکرد.چهره اش بیمار به نظر میرسید.گفت:کارتو کردی نه!اگه اونشب کمیته رو صدا نکرده بودی، علی رو یادشون نمی اومد.من فقط میخواستم بره سربازی.حالاهمه عمر سربازه!حرفشو نفهمیدم.گفت:دیگه نه مال منه.نه مال تو.چی بهتر از یه بچه معصوم شجاع برای اونا؟یه تک تیراندازعالی!برو.نبینمت! و رفتم.سه سال گذشت.تا یکروز...
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_نوزدهم
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون!ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا باهم وضو گرفته بودیم.شیرآب، همان بود.چقدر طول میکشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریادکند؟تپه های گیشا، آن زمان به یک تیمارستان میرسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه میکردند.بی آنکه بدانند چه شده است! و چرا یک دختر، هفت بار نفس زنان، می آیدو میرود!صدای گریه من و بیماران در تپه ها پیچیده بود.کلاغها و سگهای ولگرد هم همراهمان شدند.همه از عمق فاجعه خبر داشتیم.پس علی رفت!پیک الهی من با یک زن کماندوی صرب مسیحی رفت؟صدای حاجی مثل پتک بر سرم کوبیده میشد:پس اگه صداتو ضبط نمیکنی، همه چی تمومه ها!نه تماس.نه پرس و جو و نه تلاش برای اینکه بری اونجا.هر کاری کنی جونشو به خطر انداختی! و عملیاتو. مجبورم نکن پدرتو به عنوان سرپرستت، دستگیر کنم!فراموشش کن دختر.برای ابد! حاجی تو حالا عاشق شده ای؟تاحالا نگاه یکنفر دنیارا برایت زیباتر کرده است؟نه حاجی!تو نمیدانی وقتی نفست از سینه بیرون نمیاید یعنی چه؟همان جا بالای کوه نشستم و قسم خوردم که یکروز همه چیزرابنویسم.خدایا! یک عاشق چقدر باید صدایت بزند که یک علامت نشانش دهی.که کمی دربغلت آرامش کنی؟ دادم را که سر تپه ها کشیدم به خانه برگشتم.پدرمیدانست.در سکوت، مرا مثل کودکی ام درآغوش گرفت.در بغل گرمش گریستم، بعد تمام وسایل،کتابها و دفتر خاطراتم را کف حیاط ریختم.به پدرگفتم بسوزانشان.پدردرحیاط ،همه را آتش زد.شعله ها که بلند شدند، کمی آرام گرفتم.دو هفته ای مریض بودم.بعد بلند شدم و چند برابر همیشه کار کردم.انگار میخواستم انتقام دل شکسته ام را از دنیا با کار زیاد بگیرم.هر شب یک قصه!دویدن و دویدن در کوچه هایی که پر از مردان مو تیره بود!دیگررنگ آفتاب هم چرکین بود.طلایی نبود.میخواستم فراموش کنم.ولی مگر میشود؟هر شب تا صبح صدای علی درخوابم بود.هر چی تو بگی خانمم !اما حرف دلت باشه.مگه میشه آدمی که داره بایه کماندوی صرب ازدواج میکنه، هنوز اینجور عاشقانه بهم بگه خانمم؟ چرا درکاست،حرفی از ازدواجش نزد؟ اصلا چطور آن کاست، دست حاجی رسیده بود.باید مادرش را میدیدم.با خشونت دررا بازکرد.چهره اش بیمار به نظر میرسید.گفت:کارتو کردی نه!اگه اونشب کمیته رو صدا نکرده بودی، علی رو یادشون نمی اومد.من فقط میخواستم بره سربازی.حالاهمه عمر سربازه!حرفشو نفهمیدم.گفت:دیگه نه مال منه.نه مال تو.چی بهتر از یه بچه معصوم شجاع برای اونا؟یه تک تیراندازعالی!برو.نبینمت! و رفتم.سه سال گذشت.تا یکروز...
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_نوزدهم
@chista_yasrebi
چیستای عزیزم
چند شب پیش داستان تو را خواندم و تا نیمه های شب فقط گریستم
بعض عشق تو داشت مرا به جنون میکشید
چگونه این همه خواستن و اینهمه صبوری؟!
جنگ بوسنی
خواستن علی
ولی جنگ او را برد تا مردانگیش را ثابت کند...
آبشار طلایی موهایش را مگر میشد دید و عاشقش نشد؟!
عطر موهایش را مگر میشد شنید و انقدر پایبندش نبود؟!
مهربانیش را...
بانوی عاشق سرزمینم علی فقط یک چیستای عاشق میخواست...
بانوی صبور عزیزم
روح بزرگت
عشق پاکت
نمیدانی چگونه هوای سرد پاییز را برای مردم سرزمینم بهاری کرده...
قضاوت نمکنیم...
چون تو چیستای عاشق علی بودی’
ما عاشق چیستای علی...
به احترام بانوی عاشق سرزمینم چیستا...
بهاره شجاعی
@chista_yasrebi
چند شب پیش داستان تو را خواندم و تا نیمه های شب فقط گریستم
بعض عشق تو داشت مرا به جنون میکشید
چگونه این همه خواستن و اینهمه صبوری؟!
جنگ بوسنی
خواستن علی
ولی جنگ او را برد تا مردانگیش را ثابت کند...
آبشار طلایی موهایش را مگر میشد دید و عاشقش نشد؟!
عطر موهایش را مگر میشد شنید و انقدر پایبندش نبود؟!
مهربانیش را...
بانوی عاشق سرزمینم علی فقط یک چیستای عاشق میخواست...
بانوی صبور عزیزم
روح بزرگت
عشق پاکت
نمیدانی چگونه هوای سرد پاییز را برای مردم سرزمینم بهاری کرده...
قضاوت نمکنیم...
چون تو چیستای عاشق علی بودی’
ما عاشق چیستای علی...
به احترام بانوی عاشق سرزمینم چیستا...
بهاره شجاعی
@chista_yasrebi
#قسمت_بیستم #پستچی#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
سه سال گذشت.سه سال کار، سه سال خواب، سه سال خواب دیدن!تا اینکه یکروز، آنسوی خیابان چهره آشنایی دیدم.مردی با خانمش و یک بچه کوچک.نزدیک بود اتوبوس لهم کند، سریع به آنسوی خیابان دویدم.بله، خودش بود!همان دوست علی که نامه او را برای روز عقد پنهانی،به من داد.همان عقد ناکام بی شناسنامه!گمانم اسمش اکبر بود.حاج اکبر! هر سه رویشان را برگردانند.باد میوزید.حاج اکبر،سلام داد.گفتم:خیلی وقته.خیلی وقته چی؟ نمیدانستم جمله ام را چگونه ادامه دهم؟ خودش به دادم رسید:خیلی وقت میگذره.خانمش چادرش رابه خاطر بادمحکم گرفته بود.گفت:از چی میگذره؟ اکبر گفت:دوران پادگان.خانمش گفت:مگه این خانم اونجا بودن؟ گفتم:نه.آشنای من اونجا بود و بعد به اکبر نگاه کردم.میترسیدم سوال کنم.اوهم معذب بود.نمیخواست چیزی بگوید.بالاخره دل به دریا زدم:حاج علی خوبه؟ زنش گفت:کدوم حاج علی رو میگه.شوهرناهید؟ اکبر گفت:تو نمیشناسی.نگاهش را از من دزدید وگفت:بعد از اینکه رفت،دیگه ندیدمش.ولی میدونم خوبه.نفسم بالا نمی آمد.بچه هم داره؟ با تعجب گفت:بچه؟ مگه ازدواج کرده؟ گفتم:اون خانم صرب؟زنش گفت:کدوم خانم صرب؟از این دوستت برام نگفته بودی!اکبر گفت: خانم صربی نبود! گفتم:علی.شکنجه.صربا؟گفت:بله.تا اینجاشو میدونم.حاجی باشون معامله کرد.ده تا اسیرکله گنده شون در ازای علی!علی رو آزاد کرد.زن نداشت علی! صدای خودم را نمیشناختم.کجاست؟گفت:نمیدونم خواهر.جنگ که تموم شدگفتن نیروهای ایرانی باید اونجا رو تخلیه کنن.دیگه از اونایی که من میشناسم کسی تو بوسنی نمونده!گفتم:ایرانه؟گفت من خبری ازش ندارم.گفتم:حاجی چی؟ تو همون پادگانه؟ گفت:نه.لبنانه! زنش گفت:بچه سردش شدبریم!و رفتند.من همانجا ایستادم.باد سیلی زدن را شروع کرده بود.به باد گفتم:زورت همینه؟منو ببرجایی پرت کن که اون هست.فقط میخوام یه بار ببینمش!به خانه مادرش رفتم.خیلی سخت بود.پیرمردی در را باز کرد و گفت؛ دو ساله خانه را فروخته اندو ساکنان قبلی را نمیشناسد.آن شب خواب دیدم که با علی و پدرم در دفترخانه هستیم.اما حاجی شناسنامه علی را برنداشته و ما راعقد هم میکنند،اما تا صیغه عقد تمام میشود، میبینم علی در اتاق نیست.هیچ جا نیست! با وحشت پریدم.پدرم به در میزد:چیستا یه آقایی دم درکارت داره.میگه حاج اکبره.سریع لباس پوشیدم و دویدم.میدانستم دوست علی نمیتواند بدجنس باشد!سلام.نمیدونم کاری که میکنم درسته یا نه.ولی من دوست علی ام و میدونم چقدر شما را دوست داشت.اون کاست، اصلابرای اجازه ازدواج نبود!کدوم ازدواج؟علی میخواست یه کم بیشتر بوسنی بمونه.اجازه شما رو میخواست که نگفتین.../ادامه دارد...
(داستان به دلیل حجم کم اینستاگرام، به پایان نرسید و ادامه دارد...)
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیستم
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
سه سال گذشت.سه سال کار، سه سال خواب، سه سال خواب دیدن!تا اینکه یکروز، آنسوی خیابان چهره آشنایی دیدم.مردی با خانمش و یک بچه کوچک.نزدیک بود اتوبوس لهم کند، سریع به آنسوی خیابان دویدم.بله، خودش بود!همان دوست علی که نامه او را برای روز عقد پنهانی،به من داد.همان عقد ناکام بی شناسنامه!گمانم اسمش اکبر بود.حاج اکبر! هر سه رویشان را برگردانند.باد میوزید.حاج اکبر،سلام داد.گفتم:خیلی وقته.خیلی وقته چی؟ نمیدانستم جمله ام را چگونه ادامه دهم؟ خودش به دادم رسید:خیلی وقت میگذره.خانمش چادرش رابه خاطر بادمحکم گرفته بود.گفت:از چی میگذره؟ اکبر گفت:دوران پادگان.خانمش گفت:مگه این خانم اونجا بودن؟ گفتم:نه.آشنای من اونجا بود و بعد به اکبر نگاه کردم.میترسیدم سوال کنم.اوهم معذب بود.نمیخواست چیزی بگوید.بالاخره دل به دریا زدم:حاج علی خوبه؟ زنش گفت:کدوم حاج علی رو میگه.شوهرناهید؟ اکبر گفت:تو نمیشناسی.نگاهش را از من دزدید وگفت:بعد از اینکه رفت،دیگه ندیدمش.ولی میدونم خوبه.نفسم بالا نمی آمد.بچه هم داره؟ با تعجب گفت:بچه؟ مگه ازدواج کرده؟ گفتم:اون خانم صرب؟زنش گفت:کدوم خانم صرب؟از این دوستت برام نگفته بودی!اکبر گفت: خانم صربی نبود! گفتم:علی.شکنجه.صربا؟گفت:بله.تا اینجاشو میدونم.حاجی باشون معامله کرد.ده تا اسیرکله گنده شون در ازای علی!علی رو آزاد کرد.زن نداشت علی! صدای خودم را نمیشناختم.کجاست؟گفت:نمیدونم خواهر.جنگ که تموم شدگفتن نیروهای ایرانی باید اونجا رو تخلیه کنن.دیگه از اونایی که من میشناسم کسی تو بوسنی نمونده!گفتم:ایرانه؟گفت من خبری ازش ندارم.گفتم:حاجی چی؟ تو همون پادگانه؟ گفت:نه.لبنانه! زنش گفت:بچه سردش شدبریم!و رفتند.من همانجا ایستادم.باد سیلی زدن را شروع کرده بود.به باد گفتم:زورت همینه؟منو ببرجایی پرت کن که اون هست.فقط میخوام یه بار ببینمش!به خانه مادرش رفتم.خیلی سخت بود.پیرمردی در را باز کرد و گفت؛ دو ساله خانه را فروخته اندو ساکنان قبلی را نمیشناسد.آن شب خواب دیدم که با علی و پدرم در دفترخانه هستیم.اما حاجی شناسنامه علی را برنداشته و ما راعقد هم میکنند،اما تا صیغه عقد تمام میشود، میبینم علی در اتاق نیست.هیچ جا نیست! با وحشت پریدم.پدرم به در میزد:چیستا یه آقایی دم درکارت داره.میگه حاج اکبره.سریع لباس پوشیدم و دویدم.میدانستم دوست علی نمیتواند بدجنس باشد!سلام.نمیدونم کاری که میکنم درسته یا نه.ولی من دوست علی ام و میدونم چقدر شما را دوست داشت.اون کاست، اصلابرای اجازه ازدواج نبود!کدوم ازدواج؟علی میخواست یه کم بیشتر بوسنی بمونه.اجازه شما رو میخواست که نگفتین.../ادامه دارد...
(داستان به دلیل حجم کم اینستاگرام، به پایان نرسید و ادامه دارد...)
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیستم
@chista_yasrebi
سلام بر بانوی قصه گوی پاییز
داستان رو دنبال میکنم و همچنین کامنتهای خوانندگان. باید بگم که خیلی نگران سلامتی شما شدم!
خودم رو که جای شما میذارم میبینم خیلی سخته که بخوای خاطرات زندگی خودت رو برای دیگران تعریف کنی و اونها هم از جاهای مختلف این داستان سوال کنن ، الان حداقل 40،000 نفر با شور و شوق داستان شما رو دنبال میکنن، و در واقع این آدمها همه وارد داستان زندگی شما شدن!!
بسیاری از اونها خیلی راحت از شما سوال میپرسن و انتظار پاسخگویی دارن، برخی فکر میکنن خود شما با تعریف این خاطرات اجازه ورود به بخشی از زندگی خصوصی خودتون رو به اونها دادین!
عده ای هم تحمل انتظار ندارن و دست به تحقیق و جستجو در آثار و زندگی شما زده اند.
در گروه های تلگرام و کانالها بحث در مورد داستان شما جریان داره، عده ای به بررسی تاریخ ها و وقایع و مناسبتها(مثل جشنواره تاتر دفاع مقدس در سال 1365 در یزد و مسایل و جنگ بوسنی...) می پردازند.
خلاصه حسابی بر سر زبانها افتادید!
همه اینها یک طرف، انتظار هر شب خوانندگان برای قسمت بعد و ادامه داستان و سرنوشت علی از طرف دیگر استرس شدیدی دارد.
خودم را که جای شما میذارم حس میکنم تحمل یکساعتش رو هم ندارم.
امیدوارم سلامتی شما به مخاطره نیفته و مطمئن باشین دوستداران واقعی شما، شما را بخاطر خودتان و نه دوستانتان دوست دارند.
از خداوند بزرگ و مهربان برای شما آرزوی تندرستی و شادکامی همیشگی دارم، در پناه خداوند محفوظ باشید.💐
@chista_yasrebi
داستان رو دنبال میکنم و همچنین کامنتهای خوانندگان. باید بگم که خیلی نگران سلامتی شما شدم!
خودم رو که جای شما میذارم میبینم خیلی سخته که بخوای خاطرات زندگی خودت رو برای دیگران تعریف کنی و اونها هم از جاهای مختلف این داستان سوال کنن ، الان حداقل 40،000 نفر با شور و شوق داستان شما رو دنبال میکنن، و در واقع این آدمها همه وارد داستان زندگی شما شدن!!
بسیاری از اونها خیلی راحت از شما سوال میپرسن و انتظار پاسخگویی دارن، برخی فکر میکنن خود شما با تعریف این خاطرات اجازه ورود به بخشی از زندگی خصوصی خودتون رو به اونها دادین!
عده ای هم تحمل انتظار ندارن و دست به تحقیق و جستجو در آثار و زندگی شما زده اند.
در گروه های تلگرام و کانالها بحث در مورد داستان شما جریان داره، عده ای به بررسی تاریخ ها و وقایع و مناسبتها(مثل جشنواره تاتر دفاع مقدس در سال 1365 در یزد و مسایل و جنگ بوسنی...) می پردازند.
خلاصه حسابی بر سر زبانها افتادید!
همه اینها یک طرف، انتظار هر شب خوانندگان برای قسمت بعد و ادامه داستان و سرنوشت علی از طرف دیگر استرس شدیدی دارد.
خودم را که جای شما میذارم حس میکنم تحمل یکساعتش رو هم ندارم.
امیدوارم سلامتی شما به مخاطره نیفته و مطمئن باشین دوستداران واقعی شما، شما را بخاطر خودتان و نه دوستانتان دوست دارند.
از خداوند بزرگ و مهربان برای شما آرزوی تندرستی و شادکامی همیشگی دارم، در پناه خداوند محفوظ باشید.💐
@chista_yasrebi
درود دوست گرامی
وسایر همراهان
کاش دوستان به جای این همه سرچ و تحقیق درباره ی زندگی شخصی من ، به پیام قصه و اهمیت عشق در زندگی توجه میکردند...
شنیده ام که حتی عده ای به اداره پست مرکزی رفته اند و سراغ حاج علی دوران جنگ را گرفته اند !....
اولا اگر صبوری کنند ، در قسمت آخر به تمام ابهامات پاسخ داده شده است.
دوما این حرکت من ، یک سنت شکنی در عرصه ایجاد پاورقی اینستاگرامی و تلاش برای ترغیب فرهنگ خواندن میان مردم است !
و مهم تر از همه ، من چون می دانستم که عده ای ممکن است امنیت شخصی و عاطفی آدمهای واقعی این داستان را با کنجکاویهای بیمورد به خطر بیندازند ، پیشدستی کردم.حقیقت عشق را از واقعیت جوانی و زندگی خود ، الهام گرفتم..اما در تاریخها ، اسم مراسم و برخی مکانها تغییراتی ایجاد کرده ام.
به هر حال هر داستان شخصی یا اتو بیوگرافی تلفیقی از واقعیت و هنر تخیل و تصویر سازی نویسنده است.
اگر قرار باشد همه چیز را با تاریخ و مکان واقعی ذکر کنیم که بهتر است مقاله ای در روزنامه بنویسیم و نه رمان.
دوستان شیفته ی حقیقت ؛ لطفا تا پایان داستان من صبر کنید .پاسخ هایتان را خواهید گرفت ؛ وگرنه در اصل رمان ؛ همه چیز با جزییات ، خواهد آمد
و ایکاش به جای پرداختن به حواشی، به حقیقت عشق می اندیشیدیم که از یادمان رفته است.....
گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند ،
گفتا به چشم ، هر چه تو گویی چنان کنند....
با احترام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
وسایر همراهان
کاش دوستان به جای این همه سرچ و تحقیق درباره ی زندگی شخصی من ، به پیام قصه و اهمیت عشق در زندگی توجه میکردند...
شنیده ام که حتی عده ای به اداره پست مرکزی رفته اند و سراغ حاج علی دوران جنگ را گرفته اند !....
اولا اگر صبوری کنند ، در قسمت آخر به تمام ابهامات پاسخ داده شده است.
دوما این حرکت من ، یک سنت شکنی در عرصه ایجاد پاورقی اینستاگرامی و تلاش برای ترغیب فرهنگ خواندن میان مردم است !
و مهم تر از همه ، من چون می دانستم که عده ای ممکن است امنیت شخصی و عاطفی آدمهای واقعی این داستان را با کنجکاویهای بیمورد به خطر بیندازند ، پیشدستی کردم.حقیقت عشق را از واقعیت جوانی و زندگی خود ، الهام گرفتم..اما در تاریخها ، اسم مراسم و برخی مکانها تغییراتی ایجاد کرده ام.
به هر حال هر داستان شخصی یا اتو بیوگرافی تلفیقی از واقعیت و هنر تخیل و تصویر سازی نویسنده است.
اگر قرار باشد همه چیز را با تاریخ و مکان واقعی ذکر کنیم که بهتر است مقاله ای در روزنامه بنویسیم و نه رمان.
دوستان شیفته ی حقیقت ؛ لطفا تا پایان داستان من صبر کنید .پاسخ هایتان را خواهید گرفت ؛ وگرنه در اصل رمان ؛ همه چیز با جزییات ، خواهد آمد
و ایکاش به جای پرداختن به حواشی، به حقیقت عشق می اندیشیدیم که از یادمان رفته است.....
گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند ،
گفتا به چشم ، هر چه تو گویی چنان کنند....
با احترام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi