بخش دوم
#ملوچ
#ادامه_داستان
#ملوچ
#علی_اشرف_درویشیان
هی پریدم. هی پریدم. از پشت بام توی حیاط پریدم. از حیاط روی طاقچه پریدم. بابا گفت:ای داد و بیداد، بچهمان شد ملوچ، من دیدم که بابام هم خودش شد ملوچ و رفت نشست گوشه اتاق. مادرم اول خندید. بعد گریه کرد. یک مرتبه اژدها را دید.گفت: وای وای خدایا مش باقر آمد! زود از میان دامانش پسته در آورد و خندان کرد. دیدم که مادرم دندان ندارد و خون از دهانش میآید. خواستم بروم و چشم اژدها را در آورم. یکی از پستهها خندید و گفت: در آوردن چشم اژدها فایدهای ندارد. ما الان کاری میکنیم که از غصه بترکد. همه پستهها خندیدند و بعد با هم دهانشان را بستند. اژدها رفت توی انبار پسته و دید که همه پستهها دهانشان بسته شده. اژدها با خشم گفت:ای پستهها، الان پدرتان را در میآورم. رفت و یک چماق بزرگ برداشت تا به سر پستهها بکوبد. زیر پایش پر از دندان بود. پایش از روی دندانها سرید و با سر به زمین خورد. از این کار اژدها همه پستهها خندیدند و دهانشان باز شد. مش باقر خوشحال شد ولی پستهها بهم گفتند: بچهها بیایید دیگر نخندیم. اژدها برای خنداندن آنها کارهای خنده دار میکرد. گردنش را دراز میکرد تا میرسید به آسمان و ستارهها را میخورد. پشتک میزد. چشمهایش را قیچ میکرد و ستارهها را از گوشش در میآورد. من خندهام گرفت. به صدای خنده من اژدها بر گشت. مرا دید و گفت:ها! پس همه این کارها زیر سر توست. یک مرتبه به من حمله کرد. خواستم از پنجره فرار کنم. پنجره تنگ شد. یکی از پستهها که آنجا نزدیک من بود گفت: بیا بنشین روی من تا فرار کنیم. پسته شد مثل یک بالون. من هم رویش نشستم. بالون مرا از سوراخ بخاری برد و برد و برد تا رسیدم به آسمان. دلم میخواست من هم یک ستاره قشنگ برای مادرم بردارم تا به گردنش بیندازم ولی یک دفعه پایم سرید و با سر آمدم پایین. آمدم و آمدم. از دور دیدم که بابام دارد کاهگل برای پشت بام درست میکند. با سر افتادم میان کاهگل و یه هو از جا پریدم. دیدم که از سقف اتاق روی سرم چکه میریزد.
همه بچهها خندیدند و برایش کف زدند. وقتی که رفت بنشیند، مثل جوجه اردکی بود که به طرف لانهاش بدود.
زمستان آن سال از سالهای پیش سردتر شده بود. پنجرهها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب میکردم:
- نیاز علی ندارد!
چند نفر از بچهها آهسته گفتند: غایب.
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچهها دیده میشد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر مبصر کلاس علت را پرسیدم. گفت:
آقا دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی میگفت: ستاره میخواهم. ستاره میخواهم. یک ستاره قشنگ برای ننه م.
بچهها ساکت بودند. باد روزنامه روی پنجره کلاس را تکان داد و زمزمهای از آن به گوش میرسید. مثل اینکه نیاز علی از راه دور قصه میگفت یا خوابهایش را تعریف میکرد. صدایش وقتی که روزنامه را میخواند در گوشم بود.
لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
بهداشت برای همه.
بهار ۱۳۴۸
ملوچ = گنجشک
قیچ = چپ، لوچ
#علي_اشرف_درويشيان
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#ملوچ
#ادامه_داستان
#ملوچ
#علی_اشرف_درویشیان
هی پریدم. هی پریدم. از پشت بام توی حیاط پریدم. از حیاط روی طاقچه پریدم. بابا گفت:ای داد و بیداد، بچهمان شد ملوچ، من دیدم که بابام هم خودش شد ملوچ و رفت نشست گوشه اتاق. مادرم اول خندید. بعد گریه کرد. یک مرتبه اژدها را دید.گفت: وای وای خدایا مش باقر آمد! زود از میان دامانش پسته در آورد و خندان کرد. دیدم که مادرم دندان ندارد و خون از دهانش میآید. خواستم بروم و چشم اژدها را در آورم. یکی از پستهها خندید و گفت: در آوردن چشم اژدها فایدهای ندارد. ما الان کاری میکنیم که از غصه بترکد. همه پستهها خندیدند و بعد با هم دهانشان را بستند. اژدها رفت توی انبار پسته و دید که همه پستهها دهانشان بسته شده. اژدها با خشم گفت:ای پستهها، الان پدرتان را در میآورم. رفت و یک چماق بزرگ برداشت تا به سر پستهها بکوبد. زیر پایش پر از دندان بود. پایش از روی دندانها سرید و با سر به زمین خورد. از این کار اژدها همه پستهها خندیدند و دهانشان باز شد. مش باقر خوشحال شد ولی پستهها بهم گفتند: بچهها بیایید دیگر نخندیم. اژدها برای خنداندن آنها کارهای خنده دار میکرد. گردنش را دراز میکرد تا میرسید به آسمان و ستارهها را میخورد. پشتک میزد. چشمهایش را قیچ میکرد و ستارهها را از گوشش در میآورد. من خندهام گرفت. به صدای خنده من اژدها بر گشت. مرا دید و گفت:ها! پس همه این کارها زیر سر توست. یک مرتبه به من حمله کرد. خواستم از پنجره فرار کنم. پنجره تنگ شد. یکی از پستهها که آنجا نزدیک من بود گفت: بیا بنشین روی من تا فرار کنیم. پسته شد مثل یک بالون. من هم رویش نشستم. بالون مرا از سوراخ بخاری برد و برد و برد تا رسیدم به آسمان. دلم میخواست من هم یک ستاره قشنگ برای مادرم بردارم تا به گردنش بیندازم ولی یک دفعه پایم سرید و با سر آمدم پایین. آمدم و آمدم. از دور دیدم که بابام دارد کاهگل برای پشت بام درست میکند. با سر افتادم میان کاهگل و یه هو از جا پریدم. دیدم که از سقف اتاق روی سرم چکه میریزد.
همه بچهها خندیدند و برایش کف زدند. وقتی که رفت بنشیند، مثل جوجه اردکی بود که به طرف لانهاش بدود.
زمستان آن سال از سالهای پیش سردتر شده بود. پنجرهها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب میکردم:
- نیاز علی ندارد!
چند نفر از بچهها آهسته گفتند: غایب.
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچهها دیده میشد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر مبصر کلاس علت را پرسیدم. گفت:
آقا دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی میگفت: ستاره میخواهم. ستاره میخواهم. یک ستاره قشنگ برای ننه م.
بچهها ساکت بودند. باد روزنامه روی پنجره کلاس را تکان داد و زمزمهای از آن به گوش میرسید. مثل اینکه نیاز علی از راه دور قصه میگفت یا خوابهایش را تعریف میکرد. صدایش وقتی که روزنامه را میخواند در گوشم بود.
لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
بهداشت برای همه.
بهار ۱۳۴۸
ملوچ = گنجشک
قیچ = چپ، لوچ
#علي_اشرف_درويشيان
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
یعنی خودمو کشتم که این عکسو بذارم استوری.آخرم نشدروش بنویسم
#علی_حاتمی سر صحنه ی سلطان صاحبقران، که درباره ی نخبه کشی دیرینه درایران وکشتن امیرکبیر بود.
خب استوری پیج رسمی تو این شرایط خرابه !میدونید
#علی_حاتمی سر صحنه ی سلطان صاحبقران، که درباره ی نخبه کشی دیرینه درایران وکشتن امیرکبیر بود.
خب استوری پیج رسمی تو این شرایط خرابه !میدونید
#ترانه : #دلارام
#خواننده : #حمید_هیراد #علی_رهبری
#آهنگساز : #پازل_بند
#تنظیم : #پازل_بند
برای یک نفر که میدانست
عاشق ترین خدا ، شیطان است...
وقتی عاشقی که در حال طرد و راندن ، عاشق بمانی....
کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#خواننده : #حمید_هیراد #علی_رهبری
#آهنگساز : #پازل_بند
#تنظیم : #پازل_بند
برای یک نفر که میدانست
عاشق ترین خدا ، شیطان است...
وقتی عاشقی که در حال طرد و راندن ، عاشق بمانی....
کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍎🍎🍎🍎
من ، یه حس عاشقانه در تو !
تو ،
یه عشق جاودانه در من !
من ، بی بال و پرم بدون رویا ت ...
گاهی از بیتفاوتیها نرنجیم...
شاید برخی واقعا بلد نیستند عشقشان را طور دیگری ، ابراز کنند!.. امروز زنی به من گفت : شغلت چیست ؟
گفتم :قصه مینویسم ...
گفت :چه کار پردردسر و بیخودی !...
.هیچ مردی ، یک زن قصه نویس را دوست ندارد.
از تخیلاتش میترسد !
و زنها هم ، یک مزون یا لوازم آرایشی ، یا یک بازیگر چهل بار عمل کرده را به یک زن قصه نویس ، ترجیح میدهند !... کمی فکر کردم و گفتم :
شاید !... .
ولی من عاشق خوانندگانم هستم ، عاشق مخاطبانم....بد جور عاشقم ، مثل پرنده به بهار....
و همین کافیست !
حتی اگر خودشان ندانند، این حس و عشق ، مرا خوشبخت میکند !
حالا هم که یکی از دوستان عزیزم در شرف ازدواج است ، بهتر میفهمم #عشق ، یعنی چه...
عشق یعنی اینکه #بمانی.. سرسخت و استوار و وفادار ، و حتما ، #امیدوار!
مثل ابلیس ، که شاید از میان عاشقان خدا ، عاشقترین بود ، چون در حال طرد و تنهایی هم ، عاشق و امیدوار ماند...
بخشی از موضوع #نمایش_برگزیده
#سرخ_سوزان
نوشته و کار خودم ،
وقتی دخترکی بودم#شیدا
وقتی جوانی بودم #صوفی .
وقتی عاشق مردی شدم ، #پستچی
و وقتی زمان گذشت و اکنون دختری دارم، #او_یکزن ... . .
و وقتی روزی میمیرم ، عشق مادری در #معلم_پیانو
و وقتی درد عشقی درک نشده و خواهرانه راچشیدن و توهین شنیدن! #خواب_گل_سرخ
من میتوانستم سقوط کنم و نکردم ! میتوانستم فراموش کنم و نکردم ، میتوانستم به خیلی خواسته ها تن در دهم ، و ظاهرا رشد کنم ! اما نکردم !
برای اولین بار به خودم و عشقم #افتخار میکنم... و این ترانه هم ، تقدیم به دوستم که دهه ی شصتی است ، اما دارد بایک آقای محترم دهه ی هفتادی ازدواج میکند...
مهم نزدیکی دلهاست و
#وفاداری چون #ابلیس که عاشق ماند.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#نمایش
#نمایشنامه_نویس
#تاتر#صحنه#تاتریها
#رمان_نویسان
#ترانه : #دلارام
#خواننده : #حمید_هیراد
#علی_رهبری
آهنگساز : #پازل_بند
تنظیم : پازل_بند
برای یک نفر که میدانست...
عاشق ترین خدا ، ابلیس است...
وقتی عاشق راستین هستی ، که در حال طرد و رانده شدن هم، ، عاشق بمانی.... .
@chista_yasrebi
کانال رسمی من
#چیستایثربی
برای دنا و حمید عزیزم ...
#چیستا ی شما
:-)
من ، یه حس عاشقانه در تو !
تو ،
یه عشق جاودانه در من !
من ، بی بال و پرم بدون رویا ت ...
گاهی از بیتفاوتیها نرنجیم...
شاید برخی واقعا بلد نیستند عشقشان را طور دیگری ، ابراز کنند!.. امروز زنی به من گفت : شغلت چیست ؟
گفتم :قصه مینویسم ...
گفت :چه کار پردردسر و بیخودی !...
.هیچ مردی ، یک زن قصه نویس را دوست ندارد.
از تخیلاتش میترسد !
و زنها هم ، یک مزون یا لوازم آرایشی ، یا یک بازیگر چهل بار عمل کرده را به یک زن قصه نویس ، ترجیح میدهند !... کمی فکر کردم و گفتم :
شاید !... .
ولی من عاشق خوانندگانم هستم ، عاشق مخاطبانم....بد جور عاشقم ، مثل پرنده به بهار....
و همین کافیست !
حتی اگر خودشان ندانند، این حس و عشق ، مرا خوشبخت میکند !
حالا هم که یکی از دوستان عزیزم در شرف ازدواج است ، بهتر میفهمم #عشق ، یعنی چه...
عشق یعنی اینکه #بمانی.. سرسخت و استوار و وفادار ، و حتما ، #امیدوار!
مثل ابلیس ، که شاید از میان عاشقان خدا ، عاشقترین بود ، چون در حال طرد و تنهایی هم ، عاشق و امیدوار ماند...
بخشی از موضوع #نمایش_برگزیده
#سرخ_سوزان
نوشته و کار خودم ،
وقتی دخترکی بودم#شیدا
وقتی جوانی بودم #صوفی .
وقتی عاشق مردی شدم ، #پستچی
و وقتی زمان گذشت و اکنون دختری دارم، #او_یکزن ... . .
و وقتی روزی میمیرم ، عشق مادری در #معلم_پیانو
و وقتی درد عشقی درک نشده و خواهرانه راچشیدن و توهین شنیدن! #خواب_گل_سرخ
من میتوانستم سقوط کنم و نکردم ! میتوانستم فراموش کنم و نکردم ، میتوانستم به خیلی خواسته ها تن در دهم ، و ظاهرا رشد کنم ! اما نکردم !
برای اولین بار به خودم و عشقم #افتخار میکنم... و این ترانه هم ، تقدیم به دوستم که دهه ی شصتی است ، اما دارد بایک آقای محترم دهه ی هفتادی ازدواج میکند...
مهم نزدیکی دلهاست و
#وفاداری چون #ابلیس که عاشق ماند.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#نمایش
#نمایشنامه_نویس
#تاتر#صحنه#تاتریها
#رمان_نویسان
#ترانه : #دلارام
#خواننده : #حمید_هیراد
#علی_رهبری
آهنگساز : #پازل_بند
تنظیم : پازل_بند
برای یک نفر که میدانست...
عاشق ترین خدا ، ابلیس است...
وقتی عاشق راستین هستی ، که در حال طرد و رانده شدن هم، ، عاشق بمانی.... .
@chista_yasrebi
کانال رسمی من
#چیستایثربی
برای دنا و حمید عزیزم ...
#چیستا ی شما
:-)
#شرشر_بارون
زیر موزیک نام آقای پاشایی است . طرفدار آقای پاشایی برایم فرستاد. اماگویا آقای لهراسبی هم ، آن را اجرا کرده است. قطعا این اجرا به اقای پاشایی تعلق دارد.
دو اجرا
#مرتضی_پاشایی
#علی_لهراسبی
این دفعه بارون ، اشک خدا بود،توی دلامون
همه ی شهر تو که نیستی ، شده زندون
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
زیر موزیک نام آقای پاشایی است . طرفدار آقای پاشایی برایم فرستاد. اماگویا آقای لهراسبی هم ، آن را اجرا کرده است. قطعا این اجرا به اقای پاشایی تعلق دارد.
دو اجرا
#مرتضی_پاشایی
#علی_لهراسبی
این دفعه بارون ، اشک خدا بود،توی دلامون
همه ی شهر تو که نیستی ، شده زندون
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi