چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
چاپ جدید
از کتب موفق من

اشعار
#مینیمال

درباره ی
#آرامش و #عشق


نشر پیام امروز
۶۶۴۹۱۸۸۷

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی

ذهنم درگیربود ...

نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.

گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟

گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.

گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...

کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟

گفت : اومدم پاتختی !

گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !

در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...

گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !

گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !

اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...

بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !

نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !

گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...

گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !

گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...

یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !

گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !

گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟

گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !

گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟

گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !

یک قدم دیگر ، نزدیک شد...

گفت : یه عمر ازم فرار کردی !

شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !

خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !

گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟

اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !

گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !

گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !

نقشه ، چیز دیگه ای بود...

اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...

حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !

گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !

گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !

یک قدم نزدیک تر شد...

پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.

اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.

گفتم : خدا کمکم کن !

سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !

نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2


کانال رسمی

#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستایثربی







حامدگفت:
بیا برو بیرون . فرار کن. اگه به من اعتماد نداری، راه باز ، جاده دراز!

من فقط یه نامه از طرف مادرت آورده بودم، گفت نمیخواد تلفنی باشه !
میخواد برات یه چیزایی بنویسه !

معلوم بود که دروغ می‌گفت! دیگر هرگز به او اطمینان نداشتم.

کسی که یکبار بی اجازه ، وارد خانه ی من شود ، برایم تمام است .حتی اگر رییس مملکت باشد!

به طرف در راه افتادم که بیرون بروم از کنارش بی توجه رد شدم. از پشت سر ، شالم را گرفت و کشید... خیلی ناگهانی بود، شوکه شدم!


تابه خودم آمدم ، شالم را در دهانم، ته حلقم کرده بود . راه نفس بسته بود. داشتم بالا میاوردم .


ته شال دستش بود. با شال در حلقم ، خودم را رها کردم و به طرف پنجره شکسته ی بالکن دویدم ...روی طاقچه ایستاده بودم .کسی از آن بالا ، در آن کوچه ی خلوت ، صدای مرا نمیشنید !



اماتنها کاری بود که از دستم بر میامد!
انتهای شال دستش بود. روی طاقچه پرید،کنار من!

سعی کرد بیشتر شال را در حلقم فرو کند.

چشمانم سیاهی رفت، چنگ میزدم، لگد میزدم، گاز میگرفتم! به جایی نمیرسید،
باهم،از روی طاقچه افتادیم
طاقباز کف زمین بودم!پشت سرم درد میکرد.شال از دهانم بیرون افتاده بود.
اما پس این درد کشنده ، از کجا، در تنم میپیچید ؟


سکوت ، مثل جیغ بود و جیغ ، بغض فروخورده ی من در گلو!

صدای حامد از دوردست می آمد، "حالا دختر خوبی باش و بگو برادرت چکو کجا گذاشته ؟"

تمام پولا تو یه چک بی تاریخ بود ، من در جریانم و فقط من و تو می دونیم چک ، همینجاهاست !

درد امانم نمی داد ، پایش را روی قفسه سینه ام،گذاشته بود و فشار می داد.

نمی توانستم حتی فریاد بزنم !

گفتم : من نمی دونم !

گفت : ندونستنت،خیلی برات گرون تموم میشه !

تو که دوست نداری محسن ، با یه دختری که قبلا ، خودشو به یکی دیگه ، تقدیم کرده ، ازدواج کنه ؟

گفتم : ولم کن !
بی خدا ، ولم کن...

گفت : می دونی چیه !
بچه تر که بودیم ، برادر دیوونه ت ، هیچوقت منو به خانواده ش معرفی نکرد ، می گفت تو شری ، شیطونی !

تو مدرسه ، همیشه قهرمان والیبال بودم ، اما خب بچه ها ی مدرسه رو خیلی اذیت می کردم!
بخصوص ترسوها و ضعیفا رو. متنفرم ازشون!

ما دوست بودیم تو دبیرستان ، تو رو از دور ، نشونم می داد ، می گفت خواهرمه، داره از مدرسه ش برمی گرده.

همیشه فکر می کردم تحفه ای هم نیستی زیاد ....

ولی برای اون خونواده ، از سرشونم ، زیاد بودی و هستی !

چیزی که تو وجودت بود ، یه نوع غرور بود ، یه جور شرف ،
هوش...
بخاطر اون شرف ، خودتو نجات بده !

تو که اون پولو نمی خوای ؟
می دونم اهل مادیات نیستی ، بذار مال صاحبای واقعیش باشه.

ناله کردم : از کجا بدونم آخه ؟
ما صمیمی نبودیم ، داداشم ، هیچوقت به من حرفاشو نمی‌زد!

پایش را محکم تر به قفسه ی سینه ام کوفت و گفت :


دفعه ی دیگه ، بهت سیلی می زنم و دفعه ی سوم...

این شیشه که بریدی به دردم می خوره !
انتخاب با تو !

نگاهش شبیه جانور وحشی بود...


محکم در گوشم خواباند ، خون دماغ شدم...
مایع غلیظ چسبناکی ، در سرم وزوز می کرد!

« وحشی ولم کن !»...



لگدی به سینه ام زد.



گفت : فقط یه مهلت دیگه داری ، بعدش کاری می کنم که مجبور می شی بنالی !

می دونم نجابتت چقدر برات مهمه...
چقدر سعی کردی این سال ها هیچ مردی ، جور دیگه ای نگات نکنه ، حتی یه دوست پسرم نداشتی.

خب ، من تصاحبت می کنم !
همینجا ، تو خونه ی خودت !

یا اینکه تو جای پولو به من بگی خوشگل !

مادرتو حسابی سین جیم کردیم...
اون پیرزن ، هیچی نمی دونه.

پسرش براش بته ، فکر می کنه که پسرش هرگز خلافی نکرده ! هرگز هم پولی نداشته، وگرنه به مادرش می‌گفته!

اما تو ، گذشته یادت میاد !
اون مینای ابلهم که هیچی !
هر بلایی سرش بیاد حقشه.

گفتم: مینا !
مینا کجاست ؟

گفت : به تو چه ؟
شاید باماست !

هرچی باشه ، اونم جای پولو نمی دونه !

تو این خونه که زندگی نمی کرده ، ما فرستادیمش تو این خونه ، برای جاسوسی ،
بهش یه قولایی دادیم.

بچه بود ، باور کرد ،

ولی نتونست هیچ غلطی بکنه!
یه خنگ ، همیشه خنگ می مونه...

فکر می کنی واسه ی چی ؛ یه شبه ، دم در خونه تون ظاهر شد ؟!


فکر می کنی اصلا چطوری ، اینجا لیانشامپو شد ؟!

گفتم : صبر کن!

تو ، پولو می خوای ، بذار کفش اسکیت بپوشم ، تمرکز که می گیرم ، خیلی چیزا یادم میاد !

گفت : آهان ، تو خونه ؟!
اسکیت! تو خونه ؟!

گفتم : تو بالکن !

گفت : باشه ، اونوقت اگه یادت نیومد ؟

گفتم : هر بلایی می خوای سرم بیاری ، بیار !

گفت : مگه من خرم باورت کنم زرنگ ؟

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی




@chistaa_2

کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
اعلام رسمی خبر ازدواج شاهزاده هری نوه ملکه بریتانیا و پنجمین فرد در سلسله مراتب جانشینی ملکه الیزابت دوم، با یک بیوه زن آمریکایی که ۳ سال از او بزرگ تر است، بازتاب زیادی در رسانه های بریتانیا و جهان داشته است.

بر اساس اعلام دیروز خانواده سلطنتی بریتانیا، شاهزاده هری ۳۳ ساله که پسر کوچک ولیعهد (پرنس چارلز) و پرنسس فقید "دایانا" است، با "مگان مارکل" ۳۶ ساله نامزد کرده و قرار است با این بازیگر آمریکایی ازدواج کند.

بخشهایی از صحبتهای
#مگان را میشنویم و میبینیم

#کانال
#چیستایثربی

@chista_yasrebi
قطعا مگان اشتباه میکنه
باد پای آقایان را در
#شیر !
ماساژ داد تا زن خوبی باشه!

شماچه فکر میکنید؟

کامنتهادر پیج اینستا

#چیستایثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستایثربی







حامدگفت:
بیا برو بیرون . فرار کن. اگه به من اعتماد نداری، راه باز ، جاده دراز!

من فقط یه نامه از طرف مادرت آورده بودم، گفت نمیخواد تلفنی باشه !
میخواد برات یه چیزایی بنویسه !

معلوم بود که دروغ می‌گفت! دیگر هرگز به او اطمینان نداشتم.

کسی که یکبار بی اجازه ، وارد خانه ی من شود ، برایم تمام است .حتی اگر رییس مملکت باشد!

به طرف در راه افتادم که بیرون بروم از کنارش بی توجه رد شدم. از پشت سر ، شالم را گرفت و کشید... خیلی ناگهانی بود، شوکه شدم!


تابه خودم آمدم ، شالم را در دهانم، ته حلقم کرده بود . راه نفس بسته بود. داشتم بالا میاوردم .


ته شال دستش بود. با شال در حلقم ، خودم را رها کردم و به طرف پنجره شکسته ی بالکن دویدم ...روی طاقچه ایستاده بودم .کسی از آن بالا ، در آن کوچه ی خلوت ، صدای مرا نمیشنید !



اماتنها کاری بود که از دستم بر میامد!
انتهای شال دستش بود. روی طاقچه پرید،کنار من!

سعی کرد بیشتر شال را در حلقم فرو کند.

چشمانم سیاهی رفت، چنگ میزدم، لگد میزدم، گاز میگرفتم! به جایی نمیرسید،
باهم،از روی طاقچه افتادیم
طاقباز کف زمین بودم!پشت سرم درد میکرد.شال از دهانم بیرون افتاده بود.
اما پس این درد کشنده ، از کجا، در تنم میپیچید ؟


سکوت ، مثل جیغ بود و جیغ ، بغض فروخورده ی من در گلو!

صدای حامد از دوردست می آمد، "حالا دختر خوبی باش و بگو برادرت چکو کجا گذاشته ؟"

تمام پولا تو یه چک بی تاریخ بود ، من در جریانم و فقط من و تو می دونیم چک ، همینجاهاست !

درد امانم نمی داد ، پایش را روی قفسه سینه ام،گذاشته بود و فشار می داد.

نمی توانستم حتی فریاد بزنم !

گفتم : من نمی دونم !

گفت : ندونستنت،خیلی برات گرون تموم میشه !

تو که دوست نداری محسن ، با یه دختری که قبلا ، خودشو به یکی دیگه ، تقدیم کرده ، ازدواج کنه ؟

گفتم : ولم کن !
بی خدا ، ولم کن...

گفت : می دونی چیه !
بچه تر که بودیم ، برادر دیوونه ت ، هیچوقت منو به خانواده ش معرفی نکرد ، می گفت تو شری ، شیطونی !

تو مدرسه ، همیشه قهرمان والیبال بودم ، اما خب بچه ها ی مدرسه رو خیلی اذیت می کردم!
بخصوص ترسوها و ضعیفا رو. متنفرم ازشون!

ما دوست بودیم تو دبیرستان ، تو رو از دور ، نشونم می داد ، می گفت خواهرمه، داره از مدرسه ش برمی گرده.

همیشه فکر می کردم تحفه ای هم نیستی زیاد ....

ولی برای اون خونواده ، از سرشونم ، زیاد بودی و هستی !

چیزی که تو وجودت بود ، یه نوع غرور بود ، یه جور شرف ،
هوش...
بخاطر اون شرف ، خودتو نجات بده !

تو که اون پولو نمی خوای ؟
می دونم اهل مادیات نیستی ، بذار مال صاحبای واقعیش باشه.

ناله کردم : از کجا بدونم آخه ؟
ما صمیمی نبودیم ، داداشم ، هیچوقت به من حرفاشو نمی‌زد!

پایش را محکم تر به قفسه ی سینه ام کوفت و گفت :


دفعه ی دیگه ، بهت سیلی می زنم و دفعه ی سوم...

این شیشه که بریدی به دردم می خوره !
انتخاب با تو !

نگاهش شبیه جانور وحشی بود...


محکم در گوشم خواباند ، خون دماغ شدم...
مایع غلیظ چسبناکی ، در سرم وزوز می کرد!

« وحشی ولم کن !»...



لگدی به سینه ام زد.



گفت : فقط یه مهلت دیگه داری ، بعدش کاری می کنم که مجبور می شی بنالی !

می دونم نجابتت چقدر برات مهمه...
چقدر سعی کردی این سال ها هیچ مردی ، جور دیگه ای نگات نکنه ، حتی یه دوست پسرم نداشتی.

خب ، من تصاحبت می کنم !
همینجا ، تو خونه ی خودت !

یا اینکه تو جای پولو به من بگی خوشگل !

مادرتو حسابی سین جیم کردیم...
اون پیرزن ، هیچی نمی دونه.

پسرش براش بته ، فکر می کنه که پسرش هرگز خلافی نکرده ! هرگز هم پولی نداشته، وگرنه به مادرش می‌گفته!

اما تو ، گذشته یادت میاد !
اون مینای ابلهم که هیچی !
هر بلایی سرش بیاد حقشه.

گفتم: مینا !
مینا کجاست ؟

گفت : به تو چه ؟
شاید باماست !

هرچی باشه ، اونم جای پولو نمی دونه !

تو این خونه که زندگی نمی کرده ، ما فرستادیمش تو این خونه ، برای جاسوسی ،
بهش یه قولایی دادیم.

بچه بود ، باور کرد ،

ولی نتونست هیچ غلطی بکنه!
یه خنگ ، همیشه خنگ می مونه...

فکر می کنی واسه ی چی ؛ یه شبه ، دم در خونه تون ظاهر شد ؟!


فکر می کنی اصلا چطوری ، اینجا لیانشامپو شد ؟!

گفتم : صبر کن!

تو ، پولو می خوای ، بذار کفش اسکیت بپوشم ، تمرکز که می گیرم ، خیلی چیزا یادم میاد !

گفت : آهان ، تو خونه ؟!
اسکیت! تو خونه ؟!

گفتم : تو بالکن !

گفت : باشه ، اونوقت اگه یادت نیومد ؟

گفتم : هر بلایی می خوای سرم بیاری ، بیار !

گفت : مگه من خرم باورت کنم زرنگ ؟

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی




@chistaa_2

کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#پانتومیم
با همراهی #دوزخ
#امیر_تتلو




خب شب میگه دوست دارم
بعد پشیمون میشه فرداش

.....


این آخریا حرفی نبود بینمون
رابطه مث پانتومیم ....

@chista_yasrebi
#باز_هم_برای_ما_بنویسید
#چار_تار

هدیه ای از
#سبا_ادیب به من

با سپاس فراوان

دوستان چند روز ممکن است نت نداشته باشم. بدانید انشالله حالم خوب است.


ممنون از سبا جان

کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
یثربی: چه بخواهیم و چه نخواهیم، این فیلم داستان زن‌هاست و واقعیت این است که آنها تصمیم می‌گیرند بچه‌های‌شان را نگه دارند، یا سقط کنند. من اصلا قبول ندارم که می‌شود زنی را به زور مجبور به سقط جنین کرد. معتقدم زنی که بخواهد سقط جنین بکند، کار خودش را می‌کند و اگر هم نخواهد، آن کار را انجام نمی‌دهد. ما از اول می‌دانستیم مردهای این فیلم در سایه‌اند. مردها هستند و حضور دارند تا زن‌ها خودشان را نشان بدهند. بازیگران مردی هم که می‌آوردیم ابتدا جا می‌خوردند.

#دعوت
#مصاحبه با فیلمنامه نویس
۱۳۸۶
ده سال گذشت
سالگرد سال بد رسید
اتفاقی در راه است

#چیستایثربی
@chista_yasrebi



#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
یکی از عاشقانه ترین کتابهای من

#آبی_کوچک_عشق

گزیده ای از اشعار عاشقانه جهان

مرکز فروش
نشر پیام امروز
66491887


ممنون از پست دوست خوبمان

#چیستایثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
چاپ جدید
نشر
پیام امروز
۶۶۴۹۱۸۸۷

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
چاپ جدید
از کتب موفق من

اشعار
#مینیمال

درباره ی
#آرامش و #عشق


نشر پیام امروز
۶۶۴۹۱۸۸۷

@chista_yasrebi
هر اتفاقی بیفتد ؛ تحت هر شرایطی دوستتان دارم که همیشه از من و #سوگند_به_کلمه ،و حقانیت این سوگند ، حمایت کردید و میدانم دوباره حمایت خواهید کرد.


و میدانم دروغ را از راست تشخیص میدهید


چون علاقه ، همیشه دو طرفه است.
و ما یار قدیمیم ...
و میدانم بسیاری از صفحات را فقط به خاطر من فالو کردید .... من حواسم هست به تک تک عزیزانم...
باسپاس


#چیستایثربی

@chista_yasrebi
#گذشته

مجری برنامه ی کودک دوران.
کودکی ما تا حوالی پنجم دبستان،
قبل انقلاب

خانم
#احترام_برومند عزیز ؛تو تک بودی.. و بی همتا...پر از عشق و صمیمت..و احترام به کودکان.

بهترین خاطرات دهه ی پنجاهیها با توست.
هرگز از یادت نمیبریم.

بانو احترام برومند ،همسر زنده یاد داود رشیدی و مادر عزیز لیلی جان رشیدی هستند
و موقع اجرای نمایشهایم ،بارها با حضورشان در کنار استاد داود رشیدی ،مرا شرمنده کردند...



باور میکنید هنوز بسیاری از حرفهای ایشان ،در برنامه ی کودک و به خصوص ، قبل از کارتون پرهیجان
#سندباد ،در یادم هست؟

حرفهای خوب و درست ، بخشی از ناخودآگاه چندین نسل میشود.

مرسی از خانم احترام
#برومند مهربان ، که بودی و در کنار مجریگری برنامه ی کودک ، روح ما را نوازش و تعلیم دادی..


#مجری_خوب_ما
#احترام_برومند
#چیستا_یثربی
#نوستالژی
#چیستا

باتشکر از آقای نظر زاده


اختصاصی کانال
@chista_yasrebi








کاش ساعت چهار و چهارده دقیقه میماند بانو....








⛹‍♀⛹‍♀⛹‍♀⛹‍♀⛹‍♀⛹‍♀⛹‍♀