چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#چیستایثربی

کم نیار مانا ، کم نیار !...

تا حالا کسی را چنین نبوسیده بودم.
کسی هم اینگونه مرا نبوسیده بود!

اما می دانستم اسکیت بازها ریه های قوی و پرحجمی دارند ، من داشتم خفه می شدم و او در آسمان هفتم بود!

لازم بود از آن آسمان پرتش کنم پایین !

دوستش داشتم ، ولی کمی زود ، به آسمان هفتم رسیده بود !...
خیلی زود !

بازویم را محکم گرفته بود ، دستش را به سمت تنم جلو آورد...

محکم دستش را گاز گرفتم ، فریادش هوا رفت !

گفت : چیه ؟

گفتم : همه ی اینا ، یه نمایشه ، نه ؟
گفت : چی ؟

گفتم : دارید با من نمایش بازی می کنید ؟
گفت : من ؟!

گفتم : کل گروهتون !

پیدا شدن تو ، هم زمان با حامد تو زندگیم!

فرید...


آدرس غلطی که مینا به من داد که فکر کنم تو دوست پسرشی !

فلج حامد ! واقعا فلج شده ؟ حامد مردانی واقعا بیماریش انقدر جدیه ؟! یا جدیش کردن ؟

اون دختره ؛ مریم... که ادای دوستی در میاره!
خیلی چیزا یادم رفته بود.

با دو سه کلمه ی مادرم ، یه سری چیزا داره جلوی چشمم زنده میشه.

همه تون با هم ،دسته جمعی ، یه گروهید ، نه ؟

اما اینکه چرا سر راه من سبز شدین ، به خاطر اون پول زیاد شهلاست ؟!

وگرنه من که چیز دیگه ای ندارم !

فقط پول ؟ بله.پول زیاد...

گفت : چی میگی تو ؟ حامد مردانی فلج شد ، همه روزنامه ها نوشتن.

گفتم : بستگی داره که دکترش چقدر به روزنامه ها پول داده باشه ، یا وکیلش ، چقدر معتبر باشه و شهادت دروغ داده باشه !
روزنامه ها اون چیزی رو مینویسن که بهشون دیکته میشه !

قهرمان فلج شد! به خواب رفت....و بعد ، یه دفعه خوب شد ؟ اجی مجی لاترجی! زیبای خفته بیدار شد !



و تو خیلی تصادفی و ناگهانی ، توی زندگی من پیدات شد ؟! نه؟

مینا قبلا با تو حرفی نزده بود ؟
هیچ نقشه ای ، تو کار نبود ؟

گفت : تنها نقشه ، نقشه ی خدا بود که من عاشقت بشم ، چرا به من شک کردی آخه؟ اگه شک داشتی چرا باهام ازدواج کردی ؟

گفتم : ربطی نداره . توی آدمهای اطرافم ،از همه بیشتر ، بهت حس داشتم ، شک توی عشق طبیعیه .
تو منو از شک در آر !

گفت :
دوست دارم به همه چیز شک کنی ، جز من...
اونوقت میبینی که هر کاری برات میکنم تاحقیقتو بفهمی!
حقیقتی که خودمم، هنوز درست نمیدونم.
اطمینان کن !
این یعنی عشق !

گفتم : عشق؟ بله...



اما اگه تو آخرین مهره شون باشی ، چی؟!


گفت : اولین صبح ازدواجمون ، اینارو به من میگی ؟

گفتم : فرقی نمی کنه ، شب ازدواج یا صبحش ! من زنت شدم ، چون فکر کردم با مرامی. چون بهت حس خوبی داشتم. ولی حقمه واقعیتو بدونم و حقمه از تو بخوام بهم بگی!


می خوام همه چیزو بدونم ، اگه من حافظه مو از دست دادم ، تو که ندادی !

تازه من اگه حافظه هم داشتم ، اینارو از کجا باید می دونستم ؟ من این آدما رو نمیشناختم.

گفت : منم نمیشناختم! تو آوردیشون توی زندگی من!

مینا فقط یکی دو روز ، شاگرد من بود ، بعد رفت با اون فرید ، من هیچ دروغی به تو نگفتم !



مینا فامیل خودتونه! چرا همه باید با هم نقشه بکشن ! اون پول که مال همه شون نمیشه. فوقش خواهر شهلا که یه سهمی هم به مریم میده !

گفتم : اشتباه میکنی..همه شون سهم میبرن. خاله ی من، ناتنیه!


مادر مینا ، یه عمر از مادر من ، متنفر بود.


چون اونم دلش نمی خواد مادر من ، چیزی از اون پول کلونو ، ارث ببره.

شاید بهش قولایی دادن ، مثلا گفتن اگه مینا رو بفرسته وسط بازی ، بخشی از این پول ، مال اون میشه. من گذشته رو خوب یادم میاد. خاله ی
من ، هیچوقت آدم درست و راستگویی نبود !

اصلا چرا مینا یه دفعه اومد خونه ی ما ؟
جاسوس کی بود ! اون که همیشه با مادرش دعوا داشت. دفعه ی اولش نبود!


الان چرا ، تو خونه ی ماست !

اصلا چرا باید کلید خونه ی ما رو داشته باشن ، همه شون ؟

و مادر بی پناه من،تنها گیر افتاده بین یه گروه دشمن و ریا کار !


می خوام برگردم پیشش.

گفت : پس عشق ما چی میشه ؟!ازدواجمون ؟ من تا آخر عمر طرف توام. نمیفهمی من حامی توام ؟


گفتم : عشق ، اگه عشق باشه ، هزار سالم که بگذره سر جاشه !

اول ثابت کن که عاشقی !

گفت : بابا... ثابت کردم ، تو یادت نیست ! توهم دوستم داشتی.

گفتم :خب یه کاری کن که یادم بیاد. کمکم کن!

گفت :مثلا الان چیکار باید بکنم ؟
گفتم :منو ببر خونه مون !

اونا همه الان فکر می کنن ما رفتیم ماه عسل ، هیچکدوم باور نمی کنن که برگردیم خونه !

فکر می کنن الان، توی آسمان هفتمیم !

تو هم پرروگی کردی زود دستتو آوردی جلو ! وقتش نبود!حواسم هستا...

منو برگردون پیش مادرم. حالا!
همه چی معلوم میشه !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی

بعضی وقت ها زمان ، زود می گذرد ، آنقدر که ناگهان می بینی مهلتت تمام شد !

بعضی وقت ها ، زمان ورق نمی خورد ، ساعت جلو نمی رود ، عقربه ها همه شکسته اند و انگار سال هاست که در جوانی پیر شده ای یا به سنگی ، صخره ای ، دریایی بدل شده ای...
نمی دانی چند سال داری !

من حس دوم را داشتم...
نمی دانستم از کجا آمده ام و به کجا می روم !

در ماشین محسن به سمت خانه ، فکر می کردم ، یعنی این مرد ، شوهر من است ؟

یعنی ما داریم به جایی می رویم که ممکن است دیگر از آن برنگردیم !
ما حتی پلیس را خبر نکرده بودیم ، ما اشتباه کردیم !
اشتباه ، ویژگی انسان است.

محسن گفت :
حتی اگه اشتباه کنیم ، بهتر از اینه که دست رو دست بذاریم.



تو راست گفتی ، ما نباید مادرتو با اونا تنها می ذاشتیم...
بازم هوش تو بود که منو به این فکر انداخت برگردیم.

در خانه ، سکوت مطلق فرمانروا بود ، هیچکس نبود!

عجیب بود...
مادر ، در اتاقش نبود ، هیچ جا نبود !



حتی ساکش ، آنجا نبود ، معلوم بود وسایلش را با عجله در ساکش ریخته اند و او را با خود برده اند !

داشتم از ترس ، روی زمین می افتادم...

داروهایش همه ، جا مانده بود.



مادر ، بدون داروهایش نمی توانست زیاد دوام بیاورد ، حالش بهم می خورد.

داروهایش را با خودشان ، نبرده بودند !

در حمام ، روی پیشخوان دستشویی ، همه جا ، پر از داروی او بود !



و فقط خودش ، نظم و ترتیبشان را ، دقیق میدانست.

گفتم : مینا کجاست ؟

محسن زنگ زد ،

"مشترک مورد نظر ،در دسترس نمی باشد".



از مینا هم خبری نبود...

به فرید زنگ زد :


"مشترک مورد نظر در دسترس ..."

دیگر زمان نگران شدن بود !

روی مبلی افتادم و گفتم :


اصلا نباید تنهاش می ذاشتم ! باید قانعش میکردم با ما بمونه...



چطوری اعتمادکردم !
چطور به یک گله گرگ اعتماد کردم ؟

چطور فکر کردم که می تونه از خودش دفاع کنه ؟!

محسن گفت :


با اون کاری ندارن ! تازه میدونی که باحرف تو قانع نمیشد ،


اون یه زن عاقل و بالغه...تصمیم ، تصمیم خودشه.... میدونی که چقدر قاطعه !


نترس ، این به نظرم ، فقط ، یه زهر چشمه !


الان ، به پلیس زنگ می زنیم ، بعد هم می ریم دنبالشون !

داشت تلفن می زد ، من چیزی نمی شنیدم.



زمان در آن لحظه ، برای من منجمد شده بود.

صداهای دوری در گوشم می پیچید ، صداهایی از دور ،

شاید سیزده ، چهارده سالگی...

پدر زنده بود و می گفت :

مواظب مادرتون باشین ...


و بعد صدای دور دیگری که می گفت :

" خواهرت خیلی خوشگله ! "

و صدای برادرم که می گفت :


خوشگلیش به چه دردی می خوره ؟
زن یه احمق فقیر می شه و ...!

این جمله ی برادر منه ؟
مطمینی مانا ؟

نمی دانم این صداها ، از کجا می آمد !



ولی حس می کردم حافظه ی دورم دارد برمی گردد.

محسن گفت : می تونی تنها باشی ؟



گفتم : اینجا !

گفت : فقط چند دقیقه ...
گفتم : کجا میری ؟

گفت : به پلیس ، خبر دادم ، البته جزو وظایف پلیس صدو ده نیست.

باید رفت کلانتری... و کارای دیگه ...یعنی جاهای دیگه !


ولی من اول ، باید یه دقیقه برم کارناوال !


گفتم : منم باهات میام !

گفت : نه ! هر لحظه ممکنه ، مادرتو برگردونن ، به خاطر داروهاش !

یا هر چی! ما که نمیدونیم جریان چیه !...




فقط خودش ، جای همه داروها و نسخه ها رو می دونه ! نه ؟

اگه ببینن تو نیستی ، شاید باز ببرنش ، ممکنه موقتی برده باشنش !

اینا تو کار معامله ان ! نه آدم دزدی !

گوش بده !

من همه ی بچه های کارناوال رو باید اجیر کنم ،

بفرستم جاهایی ، باید برن دنبال اینا ...

گفتم : مگه سرنخی پیدا کردی ؟!



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی

بعضی وقت ها زمان ، زود می گذرد ، آنقدر که ناگهان می بینی مهلتت تمام شد !

بعضی وقت ها ، زمان ورق نمی خورد ، ساعت جلو نمی رود ، عقربه ها همه شکسته اند و انگار سال هاست که در جوانی پیر شده ای یا به سنگی ، صخره ای ، دریایی بدل شده ای...
نمی دانی چند سال داری !

من حس دوم را داشتم...
نمی دانستم از کجا آمده ام و به کجا می روم !

در ماشین محسن به سمت خانه ، فکر می کردم ، یعنی این مرد ، شوهر من است ؟

یعنی ما داریم به جایی می رویم که ممکن است دیگر از آن برنگردیم !
ما حتی پلیس را خبر نکرده بودیم ، ما اشتباه کردیم !
اشتباه ، ویژگی انسان است.

محسن گفت :
حتی اگه اشتباه کنیم ، بهتر از اینه که دست رو دست بذاریم.



تو راست گفتی ، ما نباید مادرتو با اونا تنها می ذاشتیم...
بازم هوش تو بود که منو به این فکر انداخت برگردیم.

در خانه ، سکوت مطلق فرمانروا بود ، هیچکس نبود!

عجیب بود...
مادر ، در اتاقش نبود ، هیچ جا نبود !



حتی ساکش ، آنجا نبود ، معلوم بود وسایلش را با عجله در ساکش ریخته اند و او را با خود برده اند !

داشتم از ترس ، روی زمین می افتادم...

داروهایش همه ، جا مانده بود.



مادر ، بدون داروهایش نمی توانست زیاد دوام بیاورد ، حالش بهم می خورد.

داروهایش را با خودشان ، نبرده بودند !

در حمام ، روی پیشخوان دستشویی ، همه جا ، پر از داروی او بود !



و فقط خودش ، نظم و ترتیبشان را ، دقیق میدانست.

گفتم : مینا کجاست ؟

محسن زنگ زد ،

"مشترک مورد نظر ،در دسترس نمی باشد".



از مینا هم خبری نبود...

به فرید زنگ زد :


"مشترک مورد نظر در دسترس ..."

دیگر زمان نگران شدن بود !

روی مبلی افتادم و گفتم :


اصلا نباید تنهاش می ذاشتم ! باید قانعش میکردم با ما بمونه...



چطوری اعتمادکردم !
چطور به یک گله گرگ اعتماد کردم ؟

چطور فکر کردم که می تونه از خودش دفاع کنه ؟!

محسن گفت :


با اون کاری ندارن ! تازه میدونی که باحرف تو قانع نمیشد ،


اون یه زن عاقل و بالغه...تصمیم ، تصمیم خودشه.... میدونی که چقدر قاطعه !


نترس ، این به نظرم ، فقط ، یه زهر چشمه !


الان ، به پلیس زنگ می زنیم ، بعد هم می ریم دنبالشون !

داشت تلفن می زد ، من چیزی نمی شنیدم.



زمان در آن لحظه ، برای من منجمد شده بود.

صداهای دوری در گوشم می پیچید ، صداهایی از دور ،

شاید سیزده ، چهارده سالگی...

پدر زنده بود و می گفت :

مواظب مادرتون باشین ...


و بعد صدای دور دیگری که می گفت :

" خواهرت خیلی خوشگله ! "

و صدای برادرم که می گفت :


خوشگلیش به چه دردی می خوره ؟
زن یه احمق فقیر می شه و ...!

این جمله ی برادر منه ؟
مطمینی مانا ؟

نمی دانم این صداها ، از کجا می آمد !



ولی حس می کردم حافظه ی دورم دارد برمی گردد.

محسن گفت : می تونی تنها باشی ؟



گفتم : اینجا !

گفت : فقط چند دقیقه ...
گفتم : کجا میری ؟

گفت : به پلیس ، خبر دادم ، البته جزو وظایف پلیس صدو ده نیست.

باید رفت کلانتری... و کارای دیگه ...یعنی جاهای دیگه !


ولی من اول ، باید یه دقیقه برم کارناوال !


گفتم : منم باهات میام !

گفت : نه ! هر لحظه ممکنه ، مادرتو برگردونن ، به خاطر داروهاش !

یا هر چی! ما که نمیدونیم جریان چیه !...




فقط خودش ، جای همه داروها و نسخه ها رو می دونه ! نه ؟

اگه ببینن تو نیستی ، شاید باز ببرنش ، ممکنه موقتی برده باشنش !

اینا تو کار معامله ان ! نه آدم دزدی !

گوش بده !

من همه ی بچه های کارناوال رو باید اجیر کنم ،

بفرستم جاهایی ، باید برن دنبال اینا ...

گفتم : مگه سرنخی پیدا کردی ؟!



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی

بعضی وقت ها زمان ، زود می گذرد ، آنقدر که ناگهان می بینی مهلتت تمام شد !

بعضی وقت ها ، زمان ورق نمی خورد ، ساعت جلو نمی رود ، عقربه ها همه شکسته اند و انگار سال هاست که در جوانی پیر شده ای یا به سنگی ، صخره ای ، دریایی بدل شده ای...
نمی دانی چند سال داری !

من حس دوم را داشتم...
نمی دانستم از کجا آمده ام و به کجا می روم !

در ماشین محسن به سمت خانه ، فکر می کردم ، یعنی این مرد ، شوهر من است ؟

یعنی ما داریم به جایی می رویم که ممکن است دیگر از آن برنگردیم !
ما حتی پلیس را خبر نکرده بودیم ، ما اشتباه کردیم !
اشتباه ، ویژگی انسان است.

محسن گفت :
حتی اگه اشتباه کنیم ، بهتر از اینه که دست رو دست بذاریم.



تو راست گفتی ، ما نباید مادرتو با اونا تنها می ذاشتیم...
بازم هوش تو بود که منو به این فکر انداخت برگردیم.

در خانه ، سکوت مطلق فرمانروا بود ، هیچکس نبود!

عجیب بود...
مادر ، در اتاقش نبود ، هیچ جا نبود !



حتی ساکش ، آنجا نبود ، معلوم بود وسایلش را با عجله در ساکش ریخته اند و او را با خود برده اند !

داشتم از ترس ، روی زمین می افتادم...

داروهایش همه ، جا مانده بود.



مادر ، بدون داروهایش نمی توانست زیاد دوام بیاورد ، حالش بهم می خورد.

داروهایش را با خودشان ، نبرده بودند !

در حمام ، روی پیشخوان دستشویی ، همه جا ، پر از داروی او بود !



و فقط خودش ، نظم و ترتیبشان را ، دقیق میدانست.

گفتم : مینا کجاست ؟

محسن زنگ زد ،

"مشترک مورد نظر ،در دسترس نمی باشد".



از مینا هم خبری نبود...

به فرید زنگ زد :


"مشترک مورد نظر در دسترس ..."

دیگر زمان نگران شدن بود !

روی مبلی افتادم و گفتم :


اصلا نباید تنهاش می ذاشتم ! باید قانعش میکردم با ما بمونه...



چطوری اعتمادکردم !
چطور به یک گله گرگ اعتماد کردم ؟

چطور فکر کردم که می تونه از خودش دفاع کنه ؟!

محسن گفت :


با اون کاری ندارن ! تازه میدونی که باحرف تو قانع نمیشد ،


اون یه زن عاقل و بالغه...تصمیم ، تصمیم خودشه.... میدونی که چقدر قاطعه !


نترس ، این به نظرم ، فقط ، یه زهر چشمه !


الان ، به پلیس زنگ می زنیم ، بعد هم می ریم دنبالشون !

داشت تلفن می زد ، من چیزی نمی شنیدم.



زمان در آن لحظه ، برای من منجمد شده بود.

صداهای دوری در گوشم می پیچید ، صداهایی از دور ،

شاید سیزده ، چهارده سالگی...

پدر زنده بود و می گفت :

مواظب مادرتون باشین ...


و بعد صدای دور دیگری که می گفت :

" خواهرت خیلی خوشگله ! "

و صدای برادرم که می گفت :


خوشگلیش به چه دردی می خوره ؟
زن یه احمق فقیر می شه و ...!

این جمله ی برادر منه ؟
مطمینی مانا ؟

نمی دانم این صداها ، از کجا می آمد !



ولی حس می کردم حافظه ی دورم دارد برمی گردد.

محسن گفت : می تونی تنها باشی ؟



گفتم : اینجا !

گفت : فقط چند دقیقه ...
گفتم : کجا میری ؟

گفت : به پلیس ، خبر دادم ، البته جزو وظایف پلیس صدو ده نیست.

باید رفت کلانتری... و کارای دیگه ...یعنی جاهای دیگه !


ولی من اول ، باید یه دقیقه برم کارناوال !


گفتم : منم باهات میام !

گفت : نه ! هر لحظه ممکنه ، مادرتو برگردونن ، به خاطر داروهاش !

یا هر چی! ما که نمیدونیم جریان چیه !...




فقط خودش ، جای همه داروها و نسخه ها رو می دونه ! نه ؟

اگه ببینن تو نیستی ، شاید باز ببرنش ، ممکنه موقتی برده باشنش !

اینا تو کار معامله ان ! نه آدم دزدی !

گوش بده !

من همه ی بچه های کارناوال رو باید اجیر کنم ،

بفرستم جاهایی ، باید برن دنبال اینا ...

گفتم : مگه سرنخی پیدا کردی ؟!



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی

گفت : آره ، ولی الان نمی تونم توضیح بدم.
خواهش می کنم یه چند دقیقه تنها باش ، درم از تو قفل کن.

گفتم : کلید اینجارو که همه دارن !

گفت : من در می زنم و صدات می کنم ، صدای منو که می شناسی !

گفتم : خب ، من گیج شدم ، یعنی مادر منو دزدیدن ؟
برای چی !

گفت : هدفشون مادرت نیست...
من دقیق نمی دونم جریان پول ، راسته یا نه !
اما بوی کثیفی می شنوم...
حدس می زنم که می خوان چیکارکنن.

می دونی ، اونا یه ذره هیپنوتیزم بلدن ، یه ذره کلاهبرداری ، یه ذره هم ترسوندن و خب ، خشونت !
من دلم نمی خواست این کلمه آخر رو بگم.

گفتم : خشونت با مادر مریض من ؟

گفت : نه ، ولی مینا چرا ، مینا در خطره !
مینا با اونا نیست ، من مطمینم.
با بچه های کارناوال حرف زدم ، به تو نگفتم ، فرید دو روزه گم شده !

گفتم : ببین ، اگه باید بمونم ، اگه فکر می کنی براشون تله می ذاری ، پس زود بیا ، اما فرید چرا گمشده ؟
اونکه در جریان چیزی نبود !

گفت : معلوم میشه !
گفتم : مطمینم تو به من دروغ نمیگی.
اگه باید بمونم لابد حس می کنی مادرو میارن ، پس جای دوری نرو ! خب ؟

گفت : باشه.
اجازه هست ؟...

به سمت من آمد...
سرم را بوسید و گفت :
درست میشه ، اینم یه نوع عروسی بود !
به جاش یادمون می مونه و یه روز برای نوه هامون می گیم...
اصلا نترس !

به سمت در رفت پشتش دویدم...
در آغوشش گرفتم و گفتم :

بغلم کن ! خواهش می کنم !
نیاز دارم ، نیاز به گرما ، نیاز به یه آغوش امن ، نیاز به یه پناهگاه !

من می ترسم و جز تو ، به هیچکس تو این دنیا اعتماد ندارم.

گفت : به منم اعتماد نکن !
گفتم : به تو اعتماد دارم ، حتی اگه آسمون به زمین برسه ، تو نمی تونی بد باشی !
با من نمی تونی !

گفت : عزیز من ، فقط خدا می دونه که چقدر ، دوستت دارم ، اما به فکر یه چیزایی ام که الان ، فقط نگرانت می کنه !
باید برم ، وگرنه یک لحظه هم ، تنهات نمی ذاشتم !
زود میام !

رفت...
صدای بسته شدن در ، دوباره صدایی را ، در ذهن من بیدار کرد :

"خواهرت چقدر خوشگله !"

این را چه کسی می گفت ؟!
خدایا چرا به یاد نمی آوردم !

یعنی من قبل از تصادف چیزهایی می دانستم که الان فراموش کرده بودم ؟
یا نه اصلا قبل از تصادف چیزهایی را فراموش کرده بودم ؟

داشتم راه می رفتم و فکر می کردم ، خدایا من از کجا شروع کنم که فقط یک روز ، نه فقط یک ساعت قبل از تصادف را ، به یاد بیاورم ؟!

می گفتند امام زاده رفته بودم...
امام زاده ؟!
اون وقت شب !
چرا امامزاده ؟

درست است که از خانه ی ما دور نبود ، ولی من سال ها بود امام زاده نرفته بودم !
سال ها پیش بود !...

ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد و تصویری کمرنگ بیاد آوردم !
نشستم و احساس کردم ، که اگر محسن نرسد ، خواهم مرد !

خاطره ای ترسناک ، مربوط به سال ها پیش !
شاید ، هفت ، هشت یا نه سال !

نمی دانم ، هنوز درست یادم نیامده بود که یک نفر به در کوفت...

مانا درو باز کن !
صدای محسن نبود ، حامد بود !

گفت : من کلید دارم.
می دونی !

داشت ، می دانستم...
و در ، باز شد !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی

گفت : آره ، ولی الان نمی تونم توضیح بدم.
خواهش می کنم یه چند دقیقه تنها باش ، درم از تو قفل کن.

گفتم : کلید اینجارو که همه دارن !

گفت : من در می زنم و صدات می کنم ، صدای منو که می شناسی !

گفتم : خب ، من گیج شدم ، یعنی مادر منو دزدیدن ؟
برای چی !

گفت : هدفشون مادرت نیست...
من دقیق نمی دونم جریان پول ، راسته یا نه !
اما بوی کثیفی می شنوم...
حدس می زنم که می خوان چیکارکنن.

می دونی ، اونا یه ذره هیپنوتیزم بلدن ، یه ذره کلاهبرداری ، یه ذره هم ترسوندن و خب ، خشونت !
من دلم نمی خواست این کلمه آخر رو بگم.

گفتم : خشونت با مادر مریض من ؟

گفت : نه ، ولی مینا چرا ، مینا در خطره !
مینا با اونا نیست ، من مطمینم.
با بچه های کارناوال حرف زدم ، به تو نگفتم ، فرید دو روزه گم شده !

گفتم : ببین ، اگه باید بمونم ، اگه فکر می کنی براشون تله می ذاری ، پس زود بیا ، اما فرید چرا گمشده ؟
اونکه در جریان چیزی نبود !

گفت : معلوم میشه !
گفتم : مطمینم تو به من دروغ نمیگی.
اگه باید بمونم لابد حس می کنی مادرو میارن ، پس جای دوری نرو ! خب ؟

گفت : باشه.
اجازه هست ؟...

به سمت من آمد...
سرم را بوسید و گفت :
درست میشه ، اینم یه نوع عروسی بود !
به جاش یادمون می مونه و یه روز برای نوه هامون می گیم...
اصلا نترس !

به سمت در رفت پشتش دویدم...
در آغوشش گرفتم و گفتم :

بغلم کن ! خواهش می کنم !
نیاز دارم ، نیاز به گرما ، نیاز به یه آغوش امن ، نیاز به یه پناهگاه !

من می ترسم و جز تو ، به هیچکس تو این دنیا اعتماد ندارم.

گفت : به منم اعتماد نکن !
گفتم : به تو اعتماد دارم ، حتی اگه آسمون به زمین برسه ، تو نمی تونی بد باشی !
با من نمی تونی !

گفت : عزیز من ، فقط خدا می دونه که چقدر ، دوستت دارم ، اما به فکر یه چیزایی ام که الان ، فقط نگرانت می کنه !
باید برم ، وگرنه یک لحظه هم ، تنهات نمی ذاشتم !
زود میام !

رفت...
صدای بسته شدن در ، دوباره صدایی را ، در ذهن من بیدار کرد :

"خواهرت چقدر خوشگله !"

این را چه کسی می گفت ؟!
خدایا چرا به یاد نمی آوردم !

یعنی من قبل از تصادف چیزهایی می دانستم که الان فراموش کرده بودم ؟
یا نه اصلا قبل از تصادف چیزهایی را فراموش کرده بودم ؟

داشتم راه می رفتم و فکر می کردم ، خدایا من از کجا شروع کنم که فقط یک روز ، نه فقط یک ساعت قبل از تصادف را ، به یاد بیاورم ؟!

می گفتند امام زاده رفته بودم...
امام زاده ؟!
اون وقت شب !
چرا امامزاده ؟

درست است که از خانه ی ما دور نبود ، ولی من سال ها بود امام زاده نرفته بودم !
سال ها پیش بود !...

ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد و تصویری کمرنگ بیاد آوردم !
نشستم و احساس کردم ، که اگر محسن نرسد ، خواهم مرد !

خاطره ای ترسناک ، مربوط به سال ها پیش !
شاید ، هفت ، هشت یا نه سال !

نمی دانم ، هنوز درست یادم نیامده بود که یک نفر به در کوفت...

مانا درو باز کن !
صدای محسن نبود ، حامد بود !

گفت : من کلید دارم.
می دونی !

داشت ، می دانستم...
و در ، باز شد !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی

گفت : آره ، ولی الان نمی تونم توضیح بدم.
خواهش می کنم یه چند دقیقه تنها باش ، درم از تو قفل کن.

گفتم : کلید اینجارو که همه دارن !

گفت : من در می زنم و صدات می کنم ، صدای منو که می شناسی !

گفتم : خب ، من گیج شدم ، یعنی مادر منو دزدیدن ؟
برای چی !

گفت : هدفشون مادرت نیست...
من دقیق نمی دونم جریان پول ، راسته یا نه !
اما بوی کثیفی می شنوم...
حدس می زنم که می خوان چیکارکنن.

می دونی ، اونا یه ذره هیپنوتیزم بلدن ، یه ذره کلاهبرداری ، یه ذره هم ترسوندن و خب ، خشونت !
من دلم نمی خواست این کلمه آخر رو بگم.

گفتم : خشونت با مادر مریض من ؟

گفت : نه ، ولی مینا چرا ، مینا در خطره !
مینا با اونا نیست ، من مطمینم.
با بچه های کارناوال حرف زدم ، به تو نگفتم ، فرید دو روزه گم شده !

گفتم : ببین ، اگه باید بمونم ، اگه فکر می کنی براشون تله می ذاری ، پس زود بیا ، اما فرید چرا گمشده ؟
اونکه در جریان چیزی نبود !

گفت : معلوم میشه !
گفتم : مطمینم تو به من دروغ نمیگی.
اگه باید بمونم لابد حس می کنی مادرو میارن ، پس جای دوری نرو ! خب ؟

گفت : باشه.
اجازه هست ؟...

به سمت من آمد...
سرم را بوسید و گفت :
درست میشه ، اینم یه نوع عروسی بود !
به جاش یادمون می مونه و یه روز برای نوه هامون می گیم...
اصلا نترس !

به سمت در رفت پشتش دویدم...
در آغوشش گرفتم و گفتم :

بغلم کن ! خواهش می کنم !
نیاز دارم ، نیاز به گرما ، نیاز به یه آغوش امن ، نیاز به یه پناهگاه !

من می ترسم و جز تو ، به هیچکس تو این دنیا اعتماد ندارم.

گفت : به منم اعتماد نکن !
گفتم : به تو اعتماد دارم ، حتی اگه آسمون به زمین برسه ، تو نمی تونی بد باشی !
با من نمی تونی !

گفت : عزیز من ، فقط خدا می دونه که چقدر ، دوستت دارم ، اما به فکر یه چیزایی ام که الان ، فقط نگرانت می کنه !
باید برم ، وگرنه یک لحظه هم ، تنهات نمی ذاشتم !
زود میام !

رفت...
صدای بسته شدن در ، دوباره صدایی را ، در ذهن من بیدار کرد :

"خواهرت چقدر خوشگله !"

این را چه کسی می گفت ؟!
خدایا چرا به یاد نمی آوردم !

یعنی من قبل از تصادف چیزهایی می دانستم که الان فراموش کرده بودم ؟
یا نه اصلا قبل از تصادف چیزهایی را فراموش کرده بودم ؟

داشتم راه می رفتم و فکر می کردم ، خدایا من از کجا شروع کنم که فقط یک روز ، نه فقط یک ساعت قبل از تصادف را ، به یاد بیاورم ؟!

می گفتند امام زاده رفته بودم...
امام زاده ؟!
اون وقت شب !
چرا امامزاده ؟

درست است که از خانه ی ما دور نبود ، ولی من سال ها بود امام زاده نرفته بودم !
سال ها پیش بود !...

ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد و تصویری کمرنگ بیاد آوردم !
نشستم و احساس کردم ، که اگر محسن نرسد ، خواهم مرد !

خاطره ای ترسناک ، مربوط به سال ها پیش !
شاید ، هفت ، هشت یا نه سال !

نمی دانم ، هنوز درست یادم نیامده بود که یک نفر به در کوفت...

مانا درو باز کن !
صدای محسن نبود ، حامد بود !

گفت : من کلید دارم.
می دونی !

داشت ، می دانستم...
و در ، باز شد !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی

ذهنم درگیربود ...

نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.

گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟

گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.

گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...

کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟

گفت : اومدم پاتختی !

گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !

در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...

گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !

گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !

اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...

بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !

نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !

گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...

گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !

گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...

یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !

گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !

گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟

گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !

گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟

گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !

یک قدم دیگر ، نزدیک شد...

گفت : یه عمر ازم فرار کردی !

شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !

خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !

گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟

اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !

گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !

گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !

نقشه ، چیز دیگه ای بود...

اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...

حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !

گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !

گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !

یک قدم نزدیک تر شد...

پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.

اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.

گفتم : خدا کمکم کن !

سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !

نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2


کانال رسمی

#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی

ذهنم درگیربود ...

نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.

گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟

گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.

گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...

کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟

گفت : اومدم پاتختی !

گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !

در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...

گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !

گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !

اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...

بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !

نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !

گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...

گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !

گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...

یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !

گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !

گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟

گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !

گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟

گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !

یک قدم دیگر ، نزدیک شد...

گفت : یه عمر ازم فرار کردی !

شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !

خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !

گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟

اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !

گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !

گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !

نقشه ، چیز دیگه ای بود...

اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...

حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !

گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !

گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !

یک قدم نزدیک تر شد...

پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.

اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.

گفتم : خدا کمکم کن !

سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !

نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2


کانال رسمی

#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستایثربی







حامدگفت:
بیا برو بیرون . فرار کن. اگه به من اعتماد نداری، راه باز ، جاده دراز!

من فقط یه نامه از طرف مادرت آورده بودم، گفت نمیخواد تلفنی باشه !
میخواد برات یه چیزایی بنویسه !

معلوم بود که دروغ می‌گفت! دیگر هرگز به او اطمینان نداشتم.

کسی که یکبار بی اجازه ، وارد خانه ی من شود ، برایم تمام است .حتی اگر رییس مملکت باشد!

به طرف در راه افتادم که بیرون بروم از کنارش بی توجه رد شدم. از پشت سر ، شالم را گرفت و کشید... خیلی ناگهانی بود، شوکه شدم!


تابه خودم آمدم ، شالم را در دهانم، ته حلقم کرده بود . راه نفس بسته بود. داشتم بالا میاوردم .


ته شال دستش بود. با شال در حلقم ، خودم را رها کردم و به طرف پنجره شکسته ی بالکن دویدم ...روی طاقچه ایستاده بودم .کسی از آن بالا ، در آن کوچه ی خلوت ، صدای مرا نمیشنید !



اماتنها کاری بود که از دستم بر میامد!
انتهای شال دستش بود. روی طاقچه پرید،کنار من!

سعی کرد بیشتر شال را در حلقم فرو کند.

چشمانم سیاهی رفت، چنگ میزدم، لگد میزدم، گاز میگرفتم! به جایی نمیرسید،
باهم،از روی طاقچه افتادیم
طاقباز کف زمین بودم!پشت سرم درد میکرد.شال از دهانم بیرون افتاده بود.
اما پس این درد کشنده ، از کجا، در تنم میپیچید ؟


سکوت ، مثل جیغ بود و جیغ ، بغض فروخورده ی من در گلو!

صدای حامد از دوردست می آمد، "حالا دختر خوبی باش و بگو برادرت چکو کجا گذاشته ؟"

تمام پولا تو یه چک بی تاریخ بود ، من در جریانم و فقط من و تو می دونیم چک ، همینجاهاست !

درد امانم نمی داد ، پایش را روی قفسه سینه ام،گذاشته بود و فشار می داد.

نمی توانستم حتی فریاد بزنم !

گفتم : من نمی دونم !

گفت : ندونستنت،خیلی برات گرون تموم میشه !

تو که دوست نداری محسن ، با یه دختری که قبلا ، خودشو به یکی دیگه ، تقدیم کرده ، ازدواج کنه ؟

گفتم : ولم کن !
بی خدا ، ولم کن...

گفت : می دونی چیه !
بچه تر که بودیم ، برادر دیوونه ت ، هیچوقت منو به خانواده ش معرفی نکرد ، می گفت تو شری ، شیطونی !

تو مدرسه ، همیشه قهرمان والیبال بودم ، اما خب بچه ها ی مدرسه رو خیلی اذیت می کردم!
بخصوص ترسوها و ضعیفا رو. متنفرم ازشون!

ما دوست بودیم تو دبیرستان ، تو رو از دور ، نشونم می داد ، می گفت خواهرمه، داره از مدرسه ش برمی گرده.

همیشه فکر می کردم تحفه ای هم نیستی زیاد ....

ولی برای اون خونواده ، از سرشونم ، زیاد بودی و هستی !

چیزی که تو وجودت بود ، یه نوع غرور بود ، یه جور شرف ،
هوش...
بخاطر اون شرف ، خودتو نجات بده !

تو که اون پولو نمی خوای ؟
می دونم اهل مادیات نیستی ، بذار مال صاحبای واقعیش باشه.

ناله کردم : از کجا بدونم آخه ؟
ما صمیمی نبودیم ، داداشم ، هیچوقت به من حرفاشو نمی‌زد!

پایش را محکم تر به قفسه ی سینه ام کوفت و گفت :


دفعه ی دیگه ، بهت سیلی می زنم و دفعه ی سوم...

این شیشه که بریدی به دردم می خوره !
انتخاب با تو !

نگاهش شبیه جانور وحشی بود...


محکم در گوشم خواباند ، خون دماغ شدم...
مایع غلیظ چسبناکی ، در سرم وزوز می کرد!

« وحشی ولم کن !»...



لگدی به سینه ام زد.



گفت : فقط یه مهلت دیگه داری ، بعدش کاری می کنم که مجبور می شی بنالی !

می دونم نجابتت چقدر برات مهمه...
چقدر سعی کردی این سال ها هیچ مردی ، جور دیگه ای نگات نکنه ، حتی یه دوست پسرم نداشتی.

خب ، من تصاحبت می کنم !
همینجا ، تو خونه ی خودت !

یا اینکه تو جای پولو به من بگی خوشگل !

مادرتو حسابی سین جیم کردیم...
اون پیرزن ، هیچی نمی دونه.

پسرش براش بته ، فکر می کنه که پسرش هرگز خلافی نکرده ! هرگز هم پولی نداشته، وگرنه به مادرش می‌گفته!

اما تو ، گذشته یادت میاد !
اون مینای ابلهم که هیچی !
هر بلایی سرش بیاد حقشه.

گفتم: مینا !
مینا کجاست ؟

گفت : به تو چه ؟
شاید باماست !

هرچی باشه ، اونم جای پولو نمی دونه !

تو این خونه که زندگی نمی کرده ، ما فرستادیمش تو این خونه ، برای جاسوسی ،
بهش یه قولایی دادیم.

بچه بود ، باور کرد ،

ولی نتونست هیچ غلطی بکنه!
یه خنگ ، همیشه خنگ می مونه...

فکر می کنی واسه ی چی ؛ یه شبه ، دم در خونه تون ظاهر شد ؟!


فکر می کنی اصلا چطوری ، اینجا لیانشامپو شد ؟!

گفتم : صبر کن!

تو ، پولو می خوای ، بذار کفش اسکیت بپوشم ، تمرکز که می گیرم ، خیلی چیزا یادم میاد !

گفت : آهان ، تو خونه ؟!
اسکیت! تو خونه ؟!

گفتم : تو بالکن !

گفت : باشه ، اونوقت اگه یادت نیومد ؟

گفتم : هر بلایی می خوای سرم بیاری ، بیار !

گفت : مگه من خرم باورت کنم زرنگ ؟

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی




@chistaa_2

کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستایثربی







حامدگفت:
بیا برو بیرون . فرار کن. اگه به من اعتماد نداری، راه باز ، جاده دراز!

من فقط یه نامه از طرف مادرت آورده بودم، گفت نمیخواد تلفنی باشه !
میخواد برات یه چیزایی بنویسه !

معلوم بود که دروغ می‌گفت! دیگر هرگز به او اطمینان نداشتم.

کسی که یکبار بی اجازه ، وارد خانه ی من شود ، برایم تمام است .حتی اگر رییس مملکت باشد!

به طرف در راه افتادم که بیرون بروم از کنارش بی توجه رد شدم. از پشت سر ، شالم را گرفت و کشید... خیلی ناگهانی بود، شوکه شدم!


تابه خودم آمدم ، شالم را در دهانم، ته حلقم کرده بود . راه نفس بسته بود. داشتم بالا میاوردم .


ته شال دستش بود. با شال در حلقم ، خودم را رها کردم و به طرف پنجره شکسته ی بالکن دویدم ...روی طاقچه ایستاده بودم .کسی از آن بالا ، در آن کوچه ی خلوت ، صدای مرا نمیشنید !



اماتنها کاری بود که از دستم بر میامد!
انتهای شال دستش بود. روی طاقچه پرید،کنار من!

سعی کرد بیشتر شال را در حلقم فرو کند.

چشمانم سیاهی رفت، چنگ میزدم، لگد میزدم، گاز میگرفتم! به جایی نمیرسید،
باهم،از روی طاقچه افتادیم
طاقباز کف زمین بودم!پشت سرم درد میکرد.شال از دهانم بیرون افتاده بود.
اما پس این درد کشنده ، از کجا، در تنم میپیچید ؟


سکوت ، مثل جیغ بود و جیغ ، بغض فروخورده ی من در گلو!

صدای حامد از دوردست می آمد، "حالا دختر خوبی باش و بگو برادرت چکو کجا گذاشته ؟"

تمام پولا تو یه چک بی تاریخ بود ، من در جریانم و فقط من و تو می دونیم چک ، همینجاهاست !

درد امانم نمی داد ، پایش را روی قفسه سینه ام،گذاشته بود و فشار می داد.

نمی توانستم حتی فریاد بزنم !

گفتم : من نمی دونم !

گفت : ندونستنت،خیلی برات گرون تموم میشه !

تو که دوست نداری محسن ، با یه دختری که قبلا ، خودشو به یکی دیگه ، تقدیم کرده ، ازدواج کنه ؟

گفتم : ولم کن !
بی خدا ، ولم کن...

گفت : می دونی چیه !
بچه تر که بودیم ، برادر دیوونه ت ، هیچوقت منو به خانواده ش معرفی نکرد ، می گفت تو شری ، شیطونی !

تو مدرسه ، همیشه قهرمان والیبال بودم ، اما خب بچه ها ی مدرسه رو خیلی اذیت می کردم!
بخصوص ترسوها و ضعیفا رو. متنفرم ازشون!

ما دوست بودیم تو دبیرستان ، تو رو از دور ، نشونم می داد ، می گفت خواهرمه، داره از مدرسه ش برمی گرده.

همیشه فکر می کردم تحفه ای هم نیستی زیاد ....

ولی برای اون خونواده ، از سرشونم ، زیاد بودی و هستی !

چیزی که تو وجودت بود ، یه نوع غرور بود ، یه جور شرف ،
هوش...
بخاطر اون شرف ، خودتو نجات بده !

تو که اون پولو نمی خوای ؟
می دونم اهل مادیات نیستی ، بذار مال صاحبای واقعیش باشه.

ناله کردم : از کجا بدونم آخه ؟
ما صمیمی نبودیم ، داداشم ، هیچوقت به من حرفاشو نمی‌زد!

پایش را محکم تر به قفسه ی سینه ام کوفت و گفت :


دفعه ی دیگه ، بهت سیلی می زنم و دفعه ی سوم...

این شیشه که بریدی به دردم می خوره !
انتخاب با تو !

نگاهش شبیه جانور وحشی بود...


محکم در گوشم خواباند ، خون دماغ شدم...
مایع غلیظ چسبناکی ، در سرم وزوز می کرد!

« وحشی ولم کن !»...



لگدی به سینه ام زد.



گفت : فقط یه مهلت دیگه داری ، بعدش کاری می کنم که مجبور می شی بنالی !

می دونم نجابتت چقدر برات مهمه...
چقدر سعی کردی این سال ها هیچ مردی ، جور دیگه ای نگات نکنه ، حتی یه دوست پسرم نداشتی.

خب ، من تصاحبت می کنم !
همینجا ، تو خونه ی خودت !

یا اینکه تو جای پولو به من بگی خوشگل !

مادرتو حسابی سین جیم کردیم...
اون پیرزن ، هیچی نمی دونه.

پسرش براش بته ، فکر می کنه که پسرش هرگز خلافی نکرده ! هرگز هم پولی نداشته، وگرنه به مادرش می‌گفته!

اما تو ، گذشته یادت میاد !
اون مینای ابلهم که هیچی !
هر بلایی سرش بیاد حقشه.

گفتم: مینا !
مینا کجاست ؟

گفت : به تو چه ؟
شاید باماست !

هرچی باشه ، اونم جای پولو نمی دونه !

تو این خونه که زندگی نمی کرده ، ما فرستادیمش تو این خونه ، برای جاسوسی ،
بهش یه قولایی دادیم.

بچه بود ، باور کرد ،

ولی نتونست هیچ غلطی بکنه!
یه خنگ ، همیشه خنگ می مونه...

فکر می کنی واسه ی چی ؛ یه شبه ، دم در خونه تون ظاهر شد ؟!


فکر می کنی اصلا چطوری ، اینجا لیانشامپو شد ؟!

گفتم : صبر کن!

تو ، پولو می خوای ، بذار کفش اسکیت بپوشم ، تمرکز که می گیرم ، خیلی چیزا یادم میاد !

گفت : آهان ، تو خونه ؟!
اسکیت! تو خونه ؟!

گفتم : تو بالکن !

گفت : باشه ، اونوقت اگه یادت نیومد ؟

گفتم : هر بلایی می خوای سرم بیاری ، بیار !

گفت : مگه من خرم باورت کنم زرنگ ؟

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی




@chistaa_2

کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ