بله.... طوری که تا لحظه ی آخر نتوانید حدس بزنید کدامیک از وجوه شخصیت نویسنده در کدام شخصیتهای قصه اش است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
چیستا_یثربی
#رمان
#خواب_گل_سرخ
#نویسنده
#داستان
طراحی : آمنه
امروز قسمت 80 در اینستاگرام
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#رمان
#خواب_گل_سرخ
#نویسنده
#داستان
طراحی : آمنه
امروز قسمت 80 در اینستاگرام
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
گفت : آره ، ولی الان نمی تونم توضیح بدم.
خواهش می کنم یه چند دقیقه تنها باش ، درم از تو قفل کن.
گفتم : کلید اینجارو که همه دارن !
گفت : من در می زنم و صدات می کنم ، صدای منو که می شناسی !
گفتم : خب ، من گیج شدم ، یعنی مادر منو دزدیدن ؟
برای چی !
گفت : هدفشون مادرت نیست...
من دقیق نمی دونم جریان پول ، راسته یا نه !
اما بوی کثیفی می شنوم...
حدس می زنم که می خوان چیکارکنن.
می دونی ، اونا یه ذره هیپنوتیزم بلدن ، یه ذره کلاهبرداری ، یه ذره هم ترسوندن و خب ، خشونت !
من دلم نمی خواست این کلمه آخر رو بگم.
گفتم : خشونت با مادر مریض من ؟
گفت : نه ، ولی مینا چرا ، مینا در خطره !
مینا با اونا نیست ، من مطمینم.
با بچه های کارناوال حرف زدم ، به تو نگفتم ، فرید دو روزه گم شده !
گفتم : ببین ، اگه باید بمونم ، اگه فکر می کنی براشون تله می ذاری ، پس زود بیا ، اما فرید چرا گمشده ؟
اونکه در جریان چیزی نبود !
گفت : معلوم میشه !
گفتم : مطمینم تو به من دروغ نمیگی.
اگه باید بمونم لابد حس می کنی مادرو میارن ، پس جای دوری نرو ! خب ؟
گفت : باشه.
اجازه هست ؟...
به سمت من آمد...
سرم را بوسید و گفت :
درست میشه ، اینم یه نوع عروسی بود !
به جاش یادمون می مونه و یه روز برای نوه هامون می گیم...
اصلا نترس !
به سمت در رفت پشتش دویدم...
در آغوشش گرفتم و گفتم :
بغلم کن ! خواهش می کنم !
نیاز دارم ، نیاز به گرما ، نیاز به یه آغوش امن ، نیاز به یه پناهگاه !
من می ترسم و جز تو ، به هیچکس تو این دنیا اعتماد ندارم.
گفت : به منم اعتماد نکن !
گفتم : به تو اعتماد دارم ، حتی اگه آسمون به زمین برسه ، تو نمی تونی بد باشی !
با من نمی تونی !
گفت : عزیز من ، فقط خدا می دونه که چقدر ، دوستت دارم ، اما به فکر یه چیزایی ام که الان ، فقط نگرانت می کنه !
باید برم ، وگرنه یک لحظه هم ، تنهات نمی ذاشتم !
زود میام !
رفت...
صدای بسته شدن در ، دوباره صدایی را ، در ذهن من بیدار کرد :
"خواهرت چقدر خوشگله !"
این را چه کسی می گفت ؟!
خدایا چرا به یاد نمی آوردم !
یعنی من قبل از تصادف چیزهایی می دانستم که الان فراموش کرده بودم ؟
یا نه اصلا قبل از تصادف چیزهایی را فراموش کرده بودم ؟
داشتم راه می رفتم و فکر می کردم ، خدایا من از کجا شروع کنم که فقط یک روز ، نه فقط یک ساعت قبل از تصادف را ، به یاد بیاورم ؟!
می گفتند امام زاده رفته بودم...
امام زاده ؟!
اون وقت شب !
چرا امامزاده ؟
درست است که از خانه ی ما دور نبود ، ولی من سال ها بود امام زاده نرفته بودم !
سال ها پیش بود !...
ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد و تصویری کمرنگ بیاد آوردم !
نشستم و احساس کردم ، که اگر محسن نرسد ، خواهم مرد !
خاطره ای ترسناک ، مربوط به سال ها پیش !
شاید ، هفت ، هشت یا نه سال !
نمی دانم ، هنوز درست یادم نیامده بود که یک نفر به در کوفت...
مانا درو باز کن !
صدای محسن نبود ، حامد بود !
گفت : من کلید دارم.
می دونی !
داشت ، می دانستم...
و در ، باز شد !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
گفت : آره ، ولی الان نمی تونم توضیح بدم.
خواهش می کنم یه چند دقیقه تنها باش ، درم از تو قفل کن.
گفتم : کلید اینجارو که همه دارن !
گفت : من در می زنم و صدات می کنم ، صدای منو که می شناسی !
گفتم : خب ، من گیج شدم ، یعنی مادر منو دزدیدن ؟
برای چی !
گفت : هدفشون مادرت نیست...
من دقیق نمی دونم جریان پول ، راسته یا نه !
اما بوی کثیفی می شنوم...
حدس می زنم که می خوان چیکارکنن.
می دونی ، اونا یه ذره هیپنوتیزم بلدن ، یه ذره کلاهبرداری ، یه ذره هم ترسوندن و خب ، خشونت !
من دلم نمی خواست این کلمه آخر رو بگم.
گفتم : خشونت با مادر مریض من ؟
گفت : نه ، ولی مینا چرا ، مینا در خطره !
مینا با اونا نیست ، من مطمینم.
با بچه های کارناوال حرف زدم ، به تو نگفتم ، فرید دو روزه گم شده !
گفتم : ببین ، اگه باید بمونم ، اگه فکر می کنی براشون تله می ذاری ، پس زود بیا ، اما فرید چرا گمشده ؟
اونکه در جریان چیزی نبود !
گفت : معلوم میشه !
گفتم : مطمینم تو به من دروغ نمیگی.
اگه باید بمونم لابد حس می کنی مادرو میارن ، پس جای دوری نرو ! خب ؟
گفت : باشه.
اجازه هست ؟...
به سمت من آمد...
سرم را بوسید و گفت :
درست میشه ، اینم یه نوع عروسی بود !
به جاش یادمون می مونه و یه روز برای نوه هامون می گیم...
اصلا نترس !
به سمت در رفت پشتش دویدم...
در آغوشش گرفتم و گفتم :
بغلم کن ! خواهش می کنم !
نیاز دارم ، نیاز به گرما ، نیاز به یه آغوش امن ، نیاز به یه پناهگاه !
من می ترسم و جز تو ، به هیچکس تو این دنیا اعتماد ندارم.
گفت : به منم اعتماد نکن !
گفتم : به تو اعتماد دارم ، حتی اگه آسمون به زمین برسه ، تو نمی تونی بد باشی !
با من نمی تونی !
گفت : عزیز من ، فقط خدا می دونه که چقدر ، دوستت دارم ، اما به فکر یه چیزایی ام که الان ، فقط نگرانت می کنه !
باید برم ، وگرنه یک لحظه هم ، تنهات نمی ذاشتم !
زود میام !
رفت...
صدای بسته شدن در ، دوباره صدایی را ، در ذهن من بیدار کرد :
"خواهرت چقدر خوشگله !"
این را چه کسی می گفت ؟!
خدایا چرا به یاد نمی آوردم !
یعنی من قبل از تصادف چیزهایی می دانستم که الان فراموش کرده بودم ؟
یا نه اصلا قبل از تصادف چیزهایی را فراموش کرده بودم ؟
داشتم راه می رفتم و فکر می کردم ، خدایا من از کجا شروع کنم که فقط یک روز ، نه فقط یک ساعت قبل از تصادف را ، به یاد بیاورم ؟!
می گفتند امام زاده رفته بودم...
امام زاده ؟!
اون وقت شب !
چرا امامزاده ؟
درست است که از خانه ی ما دور نبود ، ولی من سال ها بود امام زاده نرفته بودم !
سال ها پیش بود !...
ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد و تصویری کمرنگ بیاد آوردم !
نشستم و احساس کردم ، که اگر محسن نرسد ، خواهم مرد !
خاطره ای ترسناک ، مربوط به سال ها پیش !
شاید ، هفت ، هشت یا نه سال !
نمی دانم ، هنوز درست یادم نیامده بود که یک نفر به در کوفت...
مانا درو باز کن !
صدای محسن نبود ، حامد بود !
گفت : من کلید دارم.
می دونی !
داشت ، می دانستم...
و در ، باز شد !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
گفت : آره ، ولی الان نمی تونم توضیح بدم.
خواهش می کنم یه چند دقیقه تنها باش ، درم از تو قفل کن.
گفتم : کلید اینجارو که همه دارن !
گفت : من در می زنم و صدات می کنم ، صدای منو که می شناسی !
گفتم : خب ، من گیج شدم ، یعنی مادر منو دزدیدن ؟
برای چی !
گفت : هدفشون مادرت نیست...
من دقیق نمی دونم جریان پول ، راسته یا نه !
اما بوی کثیفی می شنوم...
حدس می زنم که می خوان چیکارکنن.
می دونی ، اونا یه ذره هیپنوتیزم بلدن ، یه ذره کلاهبرداری ، یه ذره هم ترسوندن و خب ، خشونت !
من دلم نمی خواست این کلمه آخر رو بگم.
گفتم : خشونت با مادر مریض من ؟
گفت : نه ، ولی مینا چرا ، مینا در خطره !
مینا با اونا نیست ، من مطمینم.
با بچه های کارناوال حرف زدم ، به تو نگفتم ، فرید دو روزه گم شده !
گفتم : ببین ، اگه باید بمونم ، اگه فکر می کنی براشون تله می ذاری ، پس زود بیا ، اما فرید چرا گمشده ؟
اونکه در جریان چیزی نبود !
گفت : معلوم میشه !
گفتم : مطمینم تو به من دروغ نمیگی.
اگه باید بمونم لابد حس می کنی مادرو میارن ، پس جای دوری نرو ! خب ؟
گفت : باشه.
اجازه هست ؟...
به سمت من آمد...
سرم را بوسید و گفت :
درست میشه ، اینم یه نوع عروسی بود !
به جاش یادمون می مونه و یه روز برای نوه هامون می گیم...
اصلا نترس !
به سمت در رفت پشتش دویدم...
در آغوشش گرفتم و گفتم :
بغلم کن ! خواهش می کنم !
نیاز دارم ، نیاز به گرما ، نیاز به یه آغوش امن ، نیاز به یه پناهگاه !
من می ترسم و جز تو ، به هیچکس تو این دنیا اعتماد ندارم.
گفت : به منم اعتماد نکن !
گفتم : به تو اعتماد دارم ، حتی اگه آسمون به زمین برسه ، تو نمی تونی بد باشی !
با من نمی تونی !
گفت : عزیز من ، فقط خدا می دونه که چقدر ، دوستت دارم ، اما به فکر یه چیزایی ام که الان ، فقط نگرانت می کنه !
باید برم ، وگرنه یک لحظه هم ، تنهات نمی ذاشتم !
زود میام !
رفت...
صدای بسته شدن در ، دوباره صدایی را ، در ذهن من بیدار کرد :
"خواهرت چقدر خوشگله !"
این را چه کسی می گفت ؟!
خدایا چرا به یاد نمی آوردم !
یعنی من قبل از تصادف چیزهایی می دانستم که الان فراموش کرده بودم ؟
یا نه اصلا قبل از تصادف چیزهایی را فراموش کرده بودم ؟
داشتم راه می رفتم و فکر می کردم ، خدایا من از کجا شروع کنم که فقط یک روز ، نه فقط یک ساعت قبل از تصادف را ، به یاد بیاورم ؟!
می گفتند امام زاده رفته بودم...
امام زاده ؟!
اون وقت شب !
چرا امامزاده ؟
درست است که از خانه ی ما دور نبود ، ولی من سال ها بود امام زاده نرفته بودم !
سال ها پیش بود !...
ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد و تصویری کمرنگ بیاد آوردم !
نشستم و احساس کردم ، که اگر محسن نرسد ، خواهم مرد !
خاطره ای ترسناک ، مربوط به سال ها پیش !
شاید ، هفت ، هشت یا نه سال !
نمی دانم ، هنوز درست یادم نیامده بود که یک نفر به در کوفت...
مانا درو باز کن !
صدای محسن نبود ، حامد بود !
گفت : من کلید دارم.
می دونی !
داشت ، می دانستم...
و در ، باز شد !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
گفت : آره ، ولی الان نمی تونم توضیح بدم.
خواهش می کنم یه چند دقیقه تنها باش ، درم از تو قفل کن.
گفتم : کلید اینجارو که همه دارن !
گفت : من در می زنم و صدات می کنم ، صدای منو که می شناسی !
گفتم : خب ، من گیج شدم ، یعنی مادر منو دزدیدن ؟
برای چی !
گفت : هدفشون مادرت نیست...
من دقیق نمی دونم جریان پول ، راسته یا نه !
اما بوی کثیفی می شنوم...
حدس می زنم که می خوان چیکارکنن.
می دونی ، اونا یه ذره هیپنوتیزم بلدن ، یه ذره کلاهبرداری ، یه ذره هم ترسوندن و خب ، خشونت !
من دلم نمی خواست این کلمه آخر رو بگم.
گفتم : خشونت با مادر مریض من ؟
گفت : نه ، ولی مینا چرا ، مینا در خطره !
مینا با اونا نیست ، من مطمینم.
با بچه های کارناوال حرف زدم ، به تو نگفتم ، فرید دو روزه گم شده !
گفتم : ببین ، اگه باید بمونم ، اگه فکر می کنی براشون تله می ذاری ، پس زود بیا ، اما فرید چرا گمشده ؟
اونکه در جریان چیزی نبود !
گفت : معلوم میشه !
گفتم : مطمینم تو به من دروغ نمیگی.
اگه باید بمونم لابد حس می کنی مادرو میارن ، پس جای دوری نرو ! خب ؟
گفت : باشه.
اجازه هست ؟...
به سمت من آمد...
سرم را بوسید و گفت :
درست میشه ، اینم یه نوع عروسی بود !
به جاش یادمون می مونه و یه روز برای نوه هامون می گیم...
اصلا نترس !
به سمت در رفت پشتش دویدم...
در آغوشش گرفتم و گفتم :
بغلم کن ! خواهش می کنم !
نیاز دارم ، نیاز به گرما ، نیاز به یه آغوش امن ، نیاز به یه پناهگاه !
من می ترسم و جز تو ، به هیچکس تو این دنیا اعتماد ندارم.
گفت : به منم اعتماد نکن !
گفتم : به تو اعتماد دارم ، حتی اگه آسمون به زمین برسه ، تو نمی تونی بد باشی !
با من نمی تونی !
گفت : عزیز من ، فقط خدا می دونه که چقدر ، دوستت دارم ، اما به فکر یه چیزایی ام که الان ، فقط نگرانت می کنه !
باید برم ، وگرنه یک لحظه هم ، تنهات نمی ذاشتم !
زود میام !
رفت...
صدای بسته شدن در ، دوباره صدایی را ، در ذهن من بیدار کرد :
"خواهرت چقدر خوشگله !"
این را چه کسی می گفت ؟!
خدایا چرا به یاد نمی آوردم !
یعنی من قبل از تصادف چیزهایی می دانستم که الان فراموش کرده بودم ؟
یا نه اصلا قبل از تصادف چیزهایی را فراموش کرده بودم ؟
داشتم راه می رفتم و فکر می کردم ، خدایا من از کجا شروع کنم که فقط یک روز ، نه فقط یک ساعت قبل از تصادف را ، به یاد بیاورم ؟!
می گفتند امام زاده رفته بودم...
امام زاده ؟!
اون وقت شب !
چرا امامزاده ؟
درست است که از خانه ی ما دور نبود ، ولی من سال ها بود امام زاده نرفته بودم !
سال ها پیش بود !...
ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد و تصویری کمرنگ بیاد آوردم !
نشستم و احساس کردم ، که اگر محسن نرسد ، خواهم مرد !
خاطره ای ترسناک ، مربوط به سال ها پیش !
شاید ، هفت ، هشت یا نه سال !
نمی دانم ، هنوز درست یادم نیامده بود که یک نفر به در کوفت...
مانا درو باز کن !
صدای محسن نبود ، حامد بود !
گفت : من کلید دارم.
می دونی !
داشت ، می دانستم...
و در ، باز شد !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
ذهنم درگیربود ...
نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.
گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟
گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.
گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...
کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟
گفت : اومدم پاتختی !
گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !
در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...
گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !
گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !
اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...
بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !
نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !
گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...
گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !
گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...
یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !
گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !
گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟
گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !
گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟
گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !
یک قدم دیگر ، نزدیک شد...
گفت : یه عمر ازم فرار کردی !
شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !
خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !
گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟
اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !
گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !
گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !
نقشه ، چیز دیگه ای بود...
اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...
حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !
گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !
گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !
یک قدم نزدیک تر شد...
پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.
اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.
گفتم : خدا کمکم کن !
سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !
نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
ذهنم درگیربود ...
نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.
گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟
گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.
گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...
کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟
گفت : اومدم پاتختی !
گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !
در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...
گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !
گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !
اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...
بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !
نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !
گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...
گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !
گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...
یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !
گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !
گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟
گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !
گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟
گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !
یک قدم دیگر ، نزدیک شد...
گفت : یه عمر ازم فرار کردی !
شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !
خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !
گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟
اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !
گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !
گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !
نقشه ، چیز دیگه ای بود...
اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...
حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !
گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !
گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !
یک قدم نزدیک تر شد...
پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.
اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.
گفتم : خدا کمکم کن !
سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !
نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
چیستایثربی کانال رسمی
کارتون تام و جری (موش و گربه) قسمت 33 https://www.aparat.com/v/YNjlV/%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D9%88%D9%86_%D8%AA%D8%A7%D9%85_%D9%88_%D8%AC%D8%B1%DB%8C_%28%D9%85%D9%88%D8%B4_%D9%88_%DA%AF%D8%B1%D8%A8%D9%87%29_%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA_33
توضیحات مربوط به این کارتون و #دلیل وجودی این پست
در پیج
#اینستاگرام رسمی من
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
در پیج
#اینستاگرام رسمی من
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
مرافراموش نکنید! مرا از خاندان خود بدانید، ماهمه هموطن و قوم و خویشیم، نیاز شدیدی به دعای شما دارم عزیزانم، خیلی. خیلی. خیلی
بااحترام و تشکر
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
بااحترام و تشکر
#چیستایثربی
@chista_yasrebi