چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی

بعضی وقت ها زمان ، زود می گذرد ، آنقدر که ناگهان می بینی مهلتت تمام شد !

بعضی وقت ها ، زمان ورق نمی خورد ، ساعت جلو نمی رود ، عقربه ها همه شکسته اند و انگار سال هاست که در جوانی پیر شده ای یا به سنگی ، صخره ای ، دریایی بدل شده ای...
نمی دانی چند سال داری !

من حس دوم را داشتم...
نمی دانستم از کجا آمده ام و به کجا می روم !

در ماشین محسن به سمت خانه ، فکر می کردم ، یعنی این مرد ، شوهر من است ؟

یعنی ما داریم به جایی می رویم که ممکن است دیگر از آن برنگردیم !
ما حتی پلیس را خبر نکرده بودیم ، ما اشتباه کردیم !
اشتباه ، ویژگی انسان است.

محسن گفت :
حتی اگه اشتباه کنیم ، بهتر از اینه که دست رو دست بذاریم.



تو راست گفتی ، ما نباید مادرتو با اونا تنها می ذاشتیم...
بازم هوش تو بود که منو به این فکر انداخت برگردیم.

در خانه ، سکوت مطلق فرمانروا بود ، هیچکس نبود!

عجیب بود...
مادر ، در اتاقش نبود ، هیچ جا نبود !



حتی ساکش ، آنجا نبود ، معلوم بود وسایلش را با عجله در ساکش ریخته اند و او را با خود برده اند !

داشتم از ترس ، روی زمین می افتادم...

داروهایش همه ، جا مانده بود.



مادر ، بدون داروهایش نمی توانست زیاد دوام بیاورد ، حالش بهم می خورد.

داروهایش را با خودشان ، نبرده بودند !

در حمام ، روی پیشخوان دستشویی ، همه جا ، پر از داروی او بود !



و فقط خودش ، نظم و ترتیبشان را ، دقیق میدانست.

گفتم : مینا کجاست ؟

محسن زنگ زد ،

"مشترک مورد نظر ،در دسترس نمی باشد".



از مینا هم خبری نبود...

به فرید زنگ زد :


"مشترک مورد نظر در دسترس ..."

دیگر زمان نگران شدن بود !

روی مبلی افتادم و گفتم :


اصلا نباید تنهاش می ذاشتم ! باید قانعش میکردم با ما بمونه...



چطوری اعتمادکردم !
چطور به یک گله گرگ اعتماد کردم ؟

چطور فکر کردم که می تونه از خودش دفاع کنه ؟!

محسن گفت :


با اون کاری ندارن ! تازه میدونی که باحرف تو قانع نمیشد ،


اون یه زن عاقل و بالغه...تصمیم ، تصمیم خودشه.... میدونی که چقدر قاطعه !


نترس ، این به نظرم ، فقط ، یه زهر چشمه !


الان ، به پلیس زنگ می زنیم ، بعد هم می ریم دنبالشون !

داشت تلفن می زد ، من چیزی نمی شنیدم.



زمان در آن لحظه ، برای من منجمد شده بود.

صداهای دوری در گوشم می پیچید ، صداهایی از دور ،

شاید سیزده ، چهارده سالگی...

پدر زنده بود و می گفت :

مواظب مادرتون باشین ...


و بعد صدای دور دیگری که می گفت :

" خواهرت خیلی خوشگله ! "

و صدای برادرم که می گفت :


خوشگلیش به چه دردی می خوره ؟
زن یه احمق فقیر می شه و ...!

این جمله ی برادر منه ؟
مطمینی مانا ؟

نمی دانم این صداها ، از کجا می آمد !



ولی حس می کردم حافظه ی دورم دارد برمی گردد.

محسن گفت : می تونی تنها باشی ؟



گفتم : اینجا !

گفت : فقط چند دقیقه ...
گفتم : کجا میری ؟

گفت : به پلیس ، خبر دادم ، البته جزو وظایف پلیس صدو ده نیست.

باید رفت کلانتری... و کارای دیگه ...یعنی جاهای دیگه !


ولی من اول ، باید یه دقیقه برم کارناوال !


گفتم : منم باهات میام !

گفت : نه ! هر لحظه ممکنه ، مادرتو برگردونن ، به خاطر داروهاش !

یا هر چی! ما که نمیدونیم جریان چیه !...




فقط خودش ، جای همه داروها و نسخه ها رو می دونه ! نه ؟

اگه ببینن تو نیستی ، شاید باز ببرنش ، ممکنه موقتی برده باشنش !

اینا تو کار معامله ان ! نه آدم دزدی !

گوش بده !

من همه ی بچه های کارناوال رو باید اجیر کنم ،

بفرستم جاهایی ، باید برن دنبال اینا ...

گفتم : مگه سرنخی پیدا کردی ؟!



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی

گفت : آره ، ولی الان نمی تونم توضیح بدم.
خواهش می کنم یه چند دقیقه تنها باش ، درم از تو قفل کن.

گفتم : کلید اینجارو که همه دارن !

گفت : من در می زنم و صدات می کنم ، صدای منو که می شناسی !

گفتم : خب ، من گیج شدم ، یعنی مادر منو دزدیدن ؟
برای چی !

گفت : هدفشون مادرت نیست...
من دقیق نمی دونم جریان پول ، راسته یا نه !
اما بوی کثیفی می شنوم...
حدس می زنم که می خوان چیکارکنن.

می دونی ، اونا یه ذره هیپنوتیزم بلدن ، یه ذره کلاهبرداری ، یه ذره هم ترسوندن و خب ، خشونت !
من دلم نمی خواست این کلمه آخر رو بگم.

گفتم : خشونت با مادر مریض من ؟

گفت : نه ، ولی مینا چرا ، مینا در خطره !
مینا با اونا نیست ، من مطمینم.
با بچه های کارناوال حرف زدم ، به تو نگفتم ، فرید دو روزه گم شده !

گفتم : ببین ، اگه باید بمونم ، اگه فکر می کنی براشون تله می ذاری ، پس زود بیا ، اما فرید چرا گمشده ؟
اونکه در جریان چیزی نبود !

گفت : معلوم میشه !
گفتم : مطمینم تو به من دروغ نمیگی.
اگه باید بمونم لابد حس می کنی مادرو میارن ، پس جای دوری نرو ! خب ؟

گفت : باشه.
اجازه هست ؟...

به سمت من آمد...
سرم را بوسید و گفت :
درست میشه ، اینم یه نوع عروسی بود !
به جاش یادمون می مونه و یه روز برای نوه هامون می گیم...
اصلا نترس !

به سمت در رفت پشتش دویدم...
در آغوشش گرفتم و گفتم :

بغلم کن ! خواهش می کنم !
نیاز دارم ، نیاز به گرما ، نیاز به یه آغوش امن ، نیاز به یه پناهگاه !

من می ترسم و جز تو ، به هیچکس تو این دنیا اعتماد ندارم.

گفت : به منم اعتماد نکن !
گفتم : به تو اعتماد دارم ، حتی اگه آسمون به زمین برسه ، تو نمی تونی بد باشی !
با من نمی تونی !

گفت : عزیز من ، فقط خدا می دونه که چقدر ، دوستت دارم ، اما به فکر یه چیزایی ام که الان ، فقط نگرانت می کنه !
باید برم ، وگرنه یک لحظه هم ، تنهات نمی ذاشتم !
زود میام !

رفت...
صدای بسته شدن در ، دوباره صدایی را ، در ذهن من بیدار کرد :

"خواهرت چقدر خوشگله !"

این را چه کسی می گفت ؟!
خدایا چرا به یاد نمی آوردم !

یعنی من قبل از تصادف چیزهایی می دانستم که الان فراموش کرده بودم ؟
یا نه اصلا قبل از تصادف چیزهایی را فراموش کرده بودم ؟

داشتم راه می رفتم و فکر می کردم ، خدایا من از کجا شروع کنم که فقط یک روز ، نه فقط یک ساعت قبل از تصادف را ، به یاد بیاورم ؟!

می گفتند امام زاده رفته بودم...
امام زاده ؟!
اون وقت شب !
چرا امامزاده ؟

درست است که از خانه ی ما دور نبود ، ولی من سال ها بود امام زاده نرفته بودم !
سال ها پیش بود !...

ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد و تصویری کمرنگ بیاد آوردم !
نشستم و احساس کردم ، که اگر محسن نرسد ، خواهم مرد !

خاطره ای ترسناک ، مربوط به سال ها پیش !
شاید ، هفت ، هشت یا نه سال !

نمی دانم ، هنوز درست یادم نیامده بود که یک نفر به در کوفت...

مانا درو باز کن !
صدای محسن نبود ، حامد بود !

گفت : من کلید دارم.
می دونی !

داشت ، می دانستم...
و در ، باز شد !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ