@chista_yasrebi من آناکارنینا نیستم/در مدتی کوتاه به
#چاپ_پنجم رسید.کتاب شامل تک قصه های واقعی از من است که به زنان؛ جامعه؛کودکان و اقلیتها میپردازد.کتاب تحسین شده ی جایزه ادبی
#مهرگان است .نشر قطره.
#چاپ_پنجم رسید.کتاب شامل تک قصه های واقعی از من است که به زنان؛ جامعه؛کودکان و اقلیتها میپردازد.کتاب تحسین شده ی جایزه ادبی
#مهرگان است .نشر قطره.
@Chista_Yasrebiداغ داغ
قبل تعطیلات ولادت چاپ شد.
#چاپ_دوم نمایش موفق و جایزه گرفته
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#چیستایثربی
#نشر_قطره
#کتابفروشیها و قطره.آنلاین و حضوری
من صدای بیصدای برف را دوست دارم
قبل تعطیلات ولادت چاپ شد.
#چاپ_دوم نمایش موفق و جایزه گرفته
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#چیستایثربی
#نشر_قطره
#کتابفروشیها و قطره.آنلاین و حضوری
من صدای بیصدای برف را دوست دارم
#پنج_پری_نیلوفری
کتابی برای شفا
و آموزش نکات حیاتی و معنوی زندگی به
#کودکان و
#نوجوانان
حتی
#بزرگسالان
با افسانه هایی از دو کشور چین و هند
کتاب منتخب مدارس
#شرق_دور
برای آموزش نکات تربیتی به فرزندانمان و
یافتن پاسخهایی برای خودمان
#نشر_قطره
#چاپ_چهارم
#چیستایثربی
#ترجمه
#فروش
#کتابفروشیهای_معتبر
و
#شهر_کتابها و
#آنلاین و حضوری از نشر قطره
8897351_3
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
کتابی برای شفا
و آموزش نکات حیاتی و معنوی زندگی به
#کودکان و
#نوجوانان
حتی
#بزرگسالان
با افسانه هایی از دو کشور چین و هند
کتاب منتخب مدارس
#شرق_دور
برای آموزش نکات تربیتی به فرزندانمان و
یافتن پاسخهایی برای خودمان
#نشر_قطره
#چاپ_چهارم
#چیستایثربی
#ترجمه
#فروش
#کتابفروشیهای_معتبر
و
#شهر_کتابها و
#آنلاین و حضوری از نشر قطره
8897351_3
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi
امروز در نمایشگاه کتاب ؛ کتاب داستان
کوتاه کردن موی مرده
اثر
#چیستایثربی
به
#چاپ_پنجم رسید
#کتابی درباره ی آنچه جرات نمیکنیم بگوییم!
#نشر_قطره
خوانده شده در دانشگاه نیویورک
امروز در نمایشگاه کتاب ؛ کتاب داستان
کوتاه کردن موی مرده
اثر
#چیستایثربی
به
#چاپ_پنجم رسید
#کتابی درباره ی آنچه جرات نمیکنیم بگوییم!
#نشر_قطره
خوانده شده در دانشگاه نیویورک
@chista_yasrebi
کاندیداهای بهترین کتاب داستان سال انگلیس:
#آمازون_کیندل
#پستچی
#چاپ :
#آمازون
ترجمه
#اسماعیل_جواهری
در نمایشگاه کتاب :نشر قطره
سالن a4.راهرو 4.غرفه 6
#چیستایثربی
کاندیداهای بهترین کتاب داستان سال انگلیس:
#آمازون_کیندل
#پستچی
#چاپ :
#آمازون
ترجمه
#اسماعیل_جواهری
در نمایشگاه کتاب :نشر قطره
سالن a4.راهرو 4.غرفه 6
#چیستایثربی
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
کتابی که حدود یکسال ؛ پاورقی اش را همراه با نفس گرم شما ؛ در همین پیج و کانال ؛ گذراندیم...... از فروردین نودوپنج ؛ شروع شد ؛ سپس رمضان گذشته تا صبح ؛ و تقریبا حوالی آخر دی ماه نود و پنج ؛ به پایان رسید.
داستان چهار نسل از زنان معاصر ایران و رنجها و مبارزات خاموششان.... #تاریخ_نگاری رنجها؛ حرمانها و عشقهای به زبان نیامده .....و مبارزات اقلیتهای از یاد رفته.... و #تغییرات_آدمها
دوست دارم این کتاب را داشته باشید.نه دانلودی! بلکه خود کتاب را ....شاید برای نسلهای بعد.... نمیدانم ؛ یک حس است...
خون دل و خاطرات عظیمی ؛ پایش صرف شده است....به خاطر چاپش؛ با خیلیها جنگیدم....
#او_یکزن
#چیستایثربی
#نشر_کوله_پشتی
#چاپ_سوم
کوله پشتی.انلاین و حضوری
66123958 خرید
#آنلاین و #حضوری
فروش در کلیه کتابفروشیهای معتبر
ساخت هنرمندانه ی کلیپ
دوست عزیزم :
#سبا_ادیب
#موسیقی_کلیپ :
#لیونارد_کوهن
همه ی ما ؛ " او ؛ یکزن" هستیم
یادمان نرود !...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@Chista_yasrebi_official
#نشر_کوله_پشتی
کتابی که حدود یکسال ؛ پاورقی اش را همراه با نفس گرم شما ؛ در همین پیج و کانال ؛ گذراندیم...... از فروردین نودوپنج ؛ شروع شد ؛ سپس رمضان گذشته تا صبح ؛ و تقریبا حوالی آخر دی ماه نود و پنج ؛ به پایان رسید.
داستان چهار نسل از زنان معاصر ایران و رنجها و مبارزات خاموششان.... #تاریخ_نگاری رنجها؛ حرمانها و عشقهای به زبان نیامده .....و مبارزات اقلیتهای از یاد رفته.... و #تغییرات_آدمها
دوست دارم این کتاب را داشته باشید.نه دانلودی! بلکه خود کتاب را ....شاید برای نسلهای بعد.... نمیدانم ؛ یک حس است...
خون دل و خاطرات عظیمی ؛ پایش صرف شده است....به خاطر چاپش؛ با خیلیها جنگیدم....
#او_یکزن
#چیستایثربی
#نشر_کوله_پشتی
#چاپ_سوم
کوله پشتی.انلاین و حضوری
66123958 خرید
#آنلاین و #حضوری
فروش در کلیه کتابفروشیهای معتبر
ساخت هنرمندانه ی کلیپ
دوست عزیزم :
#سبا_ادیب
#موسیقی_کلیپ :
#لیونارد_کوهن
همه ی ما ؛ " او ؛ یکزن" هستیم
یادمان نرود !...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@Chista_yasrebi_official
از نوشته های
#هنرجویان کلاس #نوشتن_خلاق
#چیستایثربی
نوشته از :
#مریم_معصومیان:
زن وارد هتل شد ،سراسیمه و پریشان.
تمام تلاش خود رامیکرد که با ترسش توجه دیگران را به خود جلب نکند،گویی میخواست تمام اضطرابش را یک دفعه فرو ببلعد....
یک شروع خوب و پر طپش ؛ برای ورود به داستان ...
اگر میخواهید بنویسید ؛ اگر رویاپردازی قوی دارید و اگر میخواهید اثری از شما ؛ در یادها بماند و یا حرف نگفته ی دل خود را بزنید ؛ به ما بپیوندید. اثار برجسته ؛ به شکل کامل در کانال رسمی من خواهد آمد ؛ و تحت عنوان مجموعه ای ؛
#چاپ خواهد شد....با نام خود نویسندگان قصه ها....
#نوشتن_شفاست
#کلاس_مجازی_نوشتن_خلاق
#چیستایثربی
مسول ثبت نام و اطلاعات بیشتر
خانم یگانه
آیدی خانم یگانه در #تلگرام
@yeganehadmin
#هنرجویان کلاس #نوشتن_خلاق
#چیستایثربی
نوشته از :
#مریم_معصومیان:
زن وارد هتل شد ،سراسیمه و پریشان.
تمام تلاش خود رامیکرد که با ترسش توجه دیگران را به خود جلب نکند،گویی میخواست تمام اضطرابش را یک دفعه فرو ببلعد....
یک شروع خوب و پر طپش ؛ برای ورود به داستان ...
اگر میخواهید بنویسید ؛ اگر رویاپردازی قوی دارید و اگر میخواهید اثری از شما ؛ در یادها بماند و یا حرف نگفته ی دل خود را بزنید ؛ به ما بپیوندید. اثار برجسته ؛ به شکل کامل در کانال رسمی من خواهد آمد ؛ و تحت عنوان مجموعه ای ؛
#چاپ خواهد شد....با نام خود نویسندگان قصه ها....
#نوشتن_شفاست
#کلاس_مجازی_نوشتن_خلاق
#چیستایثربی
مسول ثبت نام و اطلاعات بیشتر
خانم یگانه
آیدی خانم یگانه در #تلگرام
@yeganehadmin
امروز باز فالورهای عزیزم را درخیابان دیدم ؛ چه حس خوبی دارد، که هردو پستچی در کیفشان بود!
از اینکه پستچی ، باز امروز به
#چاپ_جدید رسید ؛ خوشحالم...چون نشان میدهد مردم آن را فراموش نمیکنند ؛ من حتی برای خرید یک دستبند چرمی ؛ به جای پول ؛ کتابم را دادم و بانوی فروشنده راضی و خوشحال ؛ مرافراموش کرد و شروع به خواندن کرد😀...
درستش همین است.
آرزویم همیشه این بوده....اثر ادبی و هنری وقتی ماندگار است که از خود هنرمند ؛ عزیزتر و جذابتر باشد....
پستچی هر چه بود و هست ؛ به راه خود ادامه میدهد ؛ من در این فضای مجازی باشم یا نباشم؛
#پستچی_ماندنیست .
#پستچی
#رمان_ایرانی
#نشر_قطره 88973351
#کتاب_صوتی_پستچی:
#دیجی_کالا و
شرکت
#نوین_کتاب_گویا
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
از اینکه پستچی ، باز امروز به
#چاپ_جدید رسید ؛ خوشحالم...چون نشان میدهد مردم آن را فراموش نمیکنند ؛ من حتی برای خرید یک دستبند چرمی ؛ به جای پول ؛ کتابم را دادم و بانوی فروشنده راضی و خوشحال ؛ مرافراموش کرد و شروع به خواندن کرد😀...
درستش همین است.
آرزویم همیشه این بوده....اثر ادبی و هنری وقتی ماندگار است که از خود هنرمند ؛ عزیزتر و جذابتر باشد....
پستچی هر چه بود و هست ؛ به راه خود ادامه میدهد ؛ من در این فضای مجازی باشم یا نباشم؛
#پستچی_ماندنیست .
#پستچی
#رمان_ایرانی
#نشر_قطره 88973351
#کتاب_صوتی_پستچی:
#دیجی_کالا و
شرکت
#نوین_کتاب_گویا
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.
انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...
انگار روح ما را یکی می کردند...
انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.
عقد انجام شد...
پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !
هم خون ، هم راه ، هم نفس .
وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.
مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.
محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !
گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.
آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...
رستوران دنج کوچکی بود.
کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...
انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.
صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی
می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !
مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،
بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.
محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...
مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.
یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.
گفتم : چرا اون ؟
مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...
خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.
بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.
گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟
گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.
گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...
مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...
مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...
مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....
و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....
خداحافظی کردیم...
حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.
گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!
بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!
__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟
گفتم :
نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...
پایش را روی گاز گذاشت...
رفت و رفت و رفت.
من در ماشین خوابم رفت.
با هم حرف نزدیم ،
تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.
از خواب پریدم...
گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟
گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !
و دیگر نفهمیدم چه شد...
همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.
گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !
حالا ، همیشه !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.
انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...
انگار روح ما را یکی می کردند...
انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.
عقد انجام شد...
پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !
هم خون ، هم راه ، هم نفس .
وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.
مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.
محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !
گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.
آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...
رستوران دنج کوچکی بود.
کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...
انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.
صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی
می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !
مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،
بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.
محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...
مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.
یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.
گفتم : چرا اون ؟
مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...
خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.
بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.
گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟
گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.
گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...
مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...
مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...
مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....
و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....
خداحافظی کردیم...
حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.
گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!
بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!
__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟
گفتم :
نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...
پایش را روی گاز گذاشت...
رفت و رفت و رفت.
من در ماشین خوابم رفت.
با هم حرف نزدیم ،
تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.
از خواب پریدم...
گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟
گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !
و دیگر نفهمیدم چه شد...
همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.
گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !
حالا ، همیشه !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.
انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...
انگار روح ما را یکی می کردند...
انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.
عقد انجام شد...
پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !
هم خون ، هم راه ، هم نفس .
وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.
مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.
محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !
گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.
آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...
رستوران دنج کوچکی بود.
کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...
انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.
صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی
می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !
مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،
بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.
محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...
مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.
یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.
گفتم : چرا اون ؟
مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...
خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.
بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.
گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟
گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.
گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...
مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...
مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...
مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....
و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....
خداحافظی کردیم...
حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.
گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!
بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!
__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟
گفتم :
نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...
پایش را روی گاز گذاشت...
رفت و رفت و رفت.
من در ماشین خوابم رفت.
با هم حرف نزدیم ،
تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.
از خواب پریدم...
گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟
گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !
و دیگر نفهمیدم چه شد...
همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.
گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !
حالا ، همیشه !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.
انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...
انگار روح ما را یکی می کردند...
انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.
عقد انجام شد...
پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !
هم خون ، هم راه ، هم نفس .
وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.
مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.
محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !
گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.
آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...
رستوران دنج کوچکی بود.
کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...
انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.
صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی
می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !
مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،
بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.
محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...
مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.
یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.
گفتم : چرا اون ؟
مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...
خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.
بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.
گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟
گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.
گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...
مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...
مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...
مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....
و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....
خداحافظی کردیم...
حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.
گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!
بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!
__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟
گفتم :
نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...
پایش را روی گاز گذاشت...
رفت و رفت و رفت.
من در ماشین خوابم رفت.
با هم حرف نزدیم ،
تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.
از خواب پریدم...
گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟
گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !
و دیگر نفهمیدم چه شد...
همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.
گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !
حالا ، همیشه !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.
انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...
انگار روح ما را یکی می کردند...
انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.
عقد انجام شد...
پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !
هم خون ، هم راه ، هم نفس .
وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.
مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.
محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !
گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.
آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...
رستوران دنج کوچکی بود.
کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...
انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.
صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی
می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !
مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،
بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.
محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...
مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.
یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.
گفتم : چرا اون ؟
مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...
خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.
بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.
گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟
گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.
گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...
مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...
مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...
مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....
و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....
خداحافظی کردیم...
حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.
گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!
بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!
__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟
گفتم :
نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...
پایش را روی گاز گذاشت...
رفت و رفت و رفت.
من در ماشین خوابم رفت.
با هم حرف نزدیم ،
تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.
از خواب پریدم...
گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟
گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !
و دیگر نفهمیدم چه شد...
همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.
گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !
حالا ، همیشه !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.
انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...
انگار روح ما را یکی می کردند...
انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.
عقد انجام شد...
پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !
هم خون ، هم راه ، هم نفس .
وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.
مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.
محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !
گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.
آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...
رستوران دنج کوچکی بود.
کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...
انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.
صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی
می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !
مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،
بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.
محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...
مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.
یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.
گفتم : چرا اون ؟
مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...
خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.
بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.
گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟
گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.
گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...
مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...
مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...
مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....
و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....
خداحافظی کردیم...
حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.
گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!
بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!
__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟
گفتم :
نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...
پایش را روی گاز گذاشت...
رفت و رفت و رفت.
من در ماشین خوابم رفت.
با هم حرف نزدیم ،
تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.
از خواب پریدم...
گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟
گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !
و دیگر نفهمیدم چه شد...
همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.
گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !
حالا ، همیشه !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#شیداوصوفی در یکهفته به #چاپ_دوم رسید
همگی خسته نباشید
و مرسی که با خواندن رمان از نسخه ی کتاب نه نسخه های دانلودی ، صنعت نشر و نویسندگان کشورتان را حمایت میکنید💚
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
همگی خسته نباشید
و مرسی که با خواندن رمان از نسخه ی کتاب نه نسخه های دانلودی ، صنعت نشر و نویسندگان کشورتان را حمایت میکنید💚
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی
#چاپ_دوم
در طول یکهفته
رمانی روانشناسی اجتماعی از زندگی انسانهای ویران شده در نظام فیودالی
و مافیای
#زر_و_زور_سالاری
#نشر_قطره
طراحی پست:کیانا
نویسنده
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#چاپ_دوم
در طول یکهفته
رمانی روانشناسی اجتماعی از زندگی انسانهای ویران شده در نظام فیودالی
و مافیای
#زر_و_زور_سالاری
#نشر_قطره
طراحی پست:کیانا
نویسنده
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
شیداوصوفی در
دوهفته به
#چاپ_سوم رسید
درد من از نخواندن این رمان توسط مردم نیست!
درد من این است که حقایقی از زندگی فیودالی در این رمان هست که
#باید خوانده شود.
#نشرقطره
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوهفته به
#چاپ_سوم رسید
درد من از نخواندن این رمان توسط مردم نیست!
درد من این است که حقایقی از زندگی فیودالی در این رمان هست که
#باید خوانده شود.
#نشرقطره
#چیستایثربی
@chista_yasrebi