سلام شب بخیر
من اینستام رو پاک کردم
حتی واسه خوندن خواب گل سرخ انقد منتظر میمونم که بذارینش تلگرام.
الان از کانال متوجه شدم واسه پیج اینستا مشکل پیش اومده
اینکه هک شده باشه و یا هر چیز دیگه ای
فدای سر عزیز و قلب نازنینتون
نکنه خودتونو اذیت کنین یا نگران بشین
چیستا مثل دریاست
همیشه آرام و مقتدر و با وقار
بگذار هر کسی هر سنگی میخواهد پرتاب کند؛ دریا از جایش تکان نخواهد خورد.
چیستا همیشه پایدار😌❤️
من اینستام رو پاک کردم
حتی واسه خوندن خواب گل سرخ انقد منتظر میمونم که بذارینش تلگرام.
الان از کانال متوجه شدم واسه پیج اینستا مشکل پیش اومده
اینکه هک شده باشه و یا هر چیز دیگه ای
فدای سر عزیز و قلب نازنینتون
نکنه خودتونو اذیت کنین یا نگران بشین
چیستا مثل دریاست
همیشه آرام و مقتدر و با وقار
بگذار هر کسی هر سنگی میخواهد پرتاب کند؛ دریا از جایش تکان نخواهد خورد.
چیستا همیشه پایدار😌❤️
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi)
#آوا..قسمت اول
چند خط اول
نمیشد نگاهش کرد.چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان،گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید! معلم کلاس خواهرم بود. یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی! اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند....
آرزو ،خواهرم میگفت :همچین تحفه ای هم نیست...فقط تیپش گول زنکه. پولدار که نیست
گفتم:پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ . با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ...پشیمون میشی من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه.. ...حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ،میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ،دل توی دلم نبود.من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود.میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
...همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود..پدرم خوشش نمی آ مد دختر زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
ادامه دارد.....
دوستانی که میخواهند این داستان به عنوان هدیه فرهنگی مابه زلزله زدگان غرب ادامه میدا کند تا اخر هفته کمکهای مردمی خود را واریز کنند.این یک کمپین ادبی برای یاری رساندن به آسیب دیدگان زلزله است.
بر اساس یک داستان واقعی...
#چیستایثربی
#آوا
چند خط اول
نمیشد نگاهش کرد.چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان،گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید! معلم کلاس خواهرم بود. یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی! اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند....
آرزو ،خواهرم میگفت :همچین تحفه ای هم نیست...فقط تیپش گول زنکه. پولدار که نیست
گفتم:پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ . با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ...پشیمون میشی من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه.. ...حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ،میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ،دل توی دلم نبود.من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود.میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
...همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود..پدرم خوشش نمی آ مد دختر زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
ادامه دارد.....
دوستانی که میخواهند این داستان به عنوان هدیه فرهنگی مابه زلزله زدگان غرب ادامه میدا کند تا اخر هفته کمکهای مردمی خود را واریز کنند.این یک کمپین ادبی برای یاری رساندن به آسیب دیدگان زلزله است.
بر اساس یک داستان واقعی...
#چیستایثربی
#آوا