چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
از صفحه دیگران
صفحه ی نشر قطره


مجموعه داستانی که دوستش دارم
برنده جایزه کتاب مهرگان

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yssrebi_original
بهتر از تو در دو عالم نبود و نخواهد بود...

میلادت بر خالقت مبارک

#مسلمانان_جهان
@chista_yasrebi_original


#مسلمانان
این پست به طور #اختصاصی تقدیم میشود به #سه_دوست_خاص که در #اهواز دارم :

مریم بیگدلی
منصوره نورالدین و
لاله بختیاری عزیز

#سه_عشق
تقدیم با دل


#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_original
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی

صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.

انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...


انگار روح ما را یکی می کردند...

انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.

عقد انجام شد...

پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !

هم خون ، هم راه ، هم نفس .

وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.

مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.

محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !

گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.

آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...

رستوران دنج کوچکی بود.

کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...

انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.

صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی

می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !

مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،

بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.

محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...

مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.

یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.

گفتم : چرا اون ؟

مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...

خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.

بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.

گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟


گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.

گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...

مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...


مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...

مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....

و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....

خداحافظی کردیم...


حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.

گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!

بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!

__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟

گفتم :

نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...

پایش را روی گاز گذاشت...

رفت و رفت و رفت.

من در ماشین خوابم رفت.

با هم حرف نزدیم ،

تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.

از خواب پریدم...

گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟

گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !

و دیگر نفهمیدم چه شد...

همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.

گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !

حالا ، همیشه !...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#راتین
در رای گیری استعدادها شرکت کنید

اگر رای شما به خواندن و نوازندگی راتین ، مثبت است ، علامت دست دادن و اگر منفیست ، دست رو به پایین را فشار دهید

#چیستایثربی_کانال_رسمی
#استعدادها
#رای_گیری
کد
#هفتم



#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
دارم تعدادی از افراد کانالم را بلاک میکنم !

ببخشید ولی اینجا حمام سر گذر نیست گاهی سر بزنید...


فقط ثابت قدمان میمانند..


#چیستایثربی_کانال_رسمی
اگر بگذارید ذهنتان رها باشد ، به کشفهایی میرسید که نمیتوانید باور کنید!


عکس:ویوین لی

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_original
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی

صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.

انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...


انگار روح ما را یکی می کردند...

انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.

عقد انجام شد...

پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !

هم خون ، هم راه ، هم نفس .

وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.

مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.

محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !

گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.

آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...

رستوران دنج کوچکی بود.

کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...

انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.

صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی

می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !

مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،

بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.

محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...

مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.

یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.

گفتم : چرا اون ؟

مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...

خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.

بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.

گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟


گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.

گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...

مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...


مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...

مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....

و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....

خداحافظی کردیم...


حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.

گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!

بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!

__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟

گفتم :

نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...

پایش را روی گاز گذاشت...

رفت و رفت و رفت.

من در ماشین خوابم رفت.

با هم حرف نزدیم ،

تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.

از خواب پریدم...

گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟

گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !

و دیگر نفهمیدم چه شد...

همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.

گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !

حالا ، همیشه !...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ