از صفحه دیگران
صفحه ی نشر قطره
مجموعه داستانی که دوستش دارم
برنده جایزه کتاب مهرگان
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yssrebi_original
صفحه ی نشر قطره
مجموعه داستانی که دوستش دارم
برنده جایزه کتاب مهرگان
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yssrebi_original
بهتر از تو در دو عالم نبود و نخواهد بود...
میلادت بر خالقت مبارک
#مسلمانان_جهان
@chista_yasrebi_original
#مسلمانان
میلادت بر خالقت مبارک
#مسلمانان_جهان
@chista_yasrebi_original
#مسلمانان
کامل سخنان
#دکتر_حسین_الهی_قمشه_ای
درباره ی قلب
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
#دکتر_حسین_الهی_قمشه_ای
درباره ی قلب
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
این پست به طور #اختصاصی تقدیم میشود به #سه_دوست_خاص که در #اهواز دارم :
مریم بیگدلی
منصوره نورالدین و
لاله بختیاری عزیز
#سه_عشق
تقدیم با دل
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
مریم بیگدلی
منصوره نورالدین و
لاله بختیاری عزیز
#سه_عشق
تقدیم با دل
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
خالی بی پایان
سارا نایینی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.
انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...
انگار روح ما را یکی می کردند...
انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.
عقد انجام شد...
پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !
هم خون ، هم راه ، هم نفس .
وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.
مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.
محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !
گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.
آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...
رستوران دنج کوچکی بود.
کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...
انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.
صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی
می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !
مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،
بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.
محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...
مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.
یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.
گفتم : چرا اون ؟
مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...
خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.
بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.
گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟
گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.
گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...
مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...
مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...
مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....
و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....
خداحافظی کردیم...
حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.
گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!
بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!
__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟
گفتم :
نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...
پایش را روی گاز گذاشت...
رفت و رفت و رفت.
من در ماشین خوابم رفت.
با هم حرف نزدیم ،
تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.
از خواب پریدم...
گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟
گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !
و دیگر نفهمیدم چه شد...
همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.
گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !
حالا ، همیشه !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.
انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...
انگار روح ما را یکی می کردند...
انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.
عقد انجام شد...
پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !
هم خون ، هم راه ، هم نفس .
وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.
مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.
محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !
گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.
آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...
رستوران دنج کوچکی بود.
کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...
انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.
صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی
می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !
مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،
بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.
محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...
مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.
یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.
گفتم : چرا اون ؟
مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...
خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.
بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.
گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟
گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.
گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...
مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...
مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...
مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....
و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....
خداحافظی کردیم...
حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.
گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!
بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!
__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟
گفتم :
نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...
پایش را روی گاز گذاشت...
رفت و رفت و رفت.
من در ماشین خوابم رفت.
با هم حرف نزدیم ،
تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.
از خواب پریدم...
گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟
گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !
و دیگر نفهمیدم چه شد...
همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.
گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !
حالا ، همیشه !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#راتین
در رای گیری استعدادها شرکت کنید
اگر رای شما به خواندن و نوازندگی راتین ، مثبت است ، علامت دست دادن و اگر منفیست ، دست رو به پایین را فشار دهید
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#استعدادها
#رای_گیری
کد
#هفتم
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
در رای گیری استعدادها شرکت کنید
اگر رای شما به خواندن و نوازندگی راتین ، مثبت است ، علامت دست دادن و اگر منفیست ، دست رو به پایین را فشار دهید
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#استعدادها
#رای_گیری
کد
#هفتم
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
دارم تعدادی از افراد کانالم را بلاک میکنم !
ببخشید ولی اینجا حمام سر گذر نیست گاهی سر بزنید...
فقط ثابت قدمان میمانند..
#چیستایثربی_کانال_رسمی
ببخشید ولی اینجا حمام سر گذر نیست گاهی سر بزنید...
فقط ثابت قدمان میمانند..
#چیستایثربی_کانال_رسمی
اگر بگذارید ذهنتان رها باشد ، به کشفهایی میرسید که نمیتوانید باور کنید!
عکس:ویوین لی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
عکس:ویوین لی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.
انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...
انگار روح ما را یکی می کردند...
انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.
عقد انجام شد...
پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !
هم خون ، هم راه ، هم نفس .
وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.
مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.
محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !
گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.
آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...
رستوران دنج کوچکی بود.
کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...
انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.
صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی
می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !
مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،
بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.
محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...
مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.
یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.
گفتم : چرا اون ؟
مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...
خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.
بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.
گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟
گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.
گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...
مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...
مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...
مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....
و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....
خداحافظی کردیم...
حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.
گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!
بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!
__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟
گفتم :
نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...
پایش را روی گاز گذاشت...
رفت و رفت و رفت.
من در ماشین خوابم رفت.
با هم حرف نزدیم ،
تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.
از خواب پریدم...
گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟
گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !
و دیگر نفهمیدم چه شد...
همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.
گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !
حالا ، همیشه !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.
انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...
انگار روح ما را یکی می کردند...
انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.
عقد انجام شد...
پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !
هم خون ، هم راه ، هم نفس .
وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.
مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.
محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !
گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.
آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...
رستوران دنج کوچکی بود.
کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...
انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.
صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی
می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !
مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،
بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.
محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...
مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.
یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.
گفتم : چرا اون ؟
مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...
خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.
بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.
گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟
گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.
گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...
مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...
مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...
مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....
و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....
خداحافظی کردیم...
حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.
گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!
بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!
__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟
گفتم :
نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...
پایش را روی گاز گذاشت...
رفت و رفت و رفت.
من در ماشین خوابم رفت.
با هم حرف نزدیم ،
تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.
از خواب پریدم...
گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟
گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !
و دیگر نفهمیدم چه شد...
همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.
گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !
حالا ، همیشه !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2