Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
خر و شاه و من
فردا تلف میشویم
خر از گرسنگی ،
شاه از دلتنگی ،
و من از دلبستگی
در ماه مه
#ژاک_پرور
#شاعر_فرانسوی
#جملات
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
فردا تلف میشویم
خر از گرسنگی ،
شاه از دلتنگی ،
و من از دلبستگی
در ماه مه
#ژاک_پرور
#شاعر_فرانسوی
#جملات
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
خوشم میاد از این شعر ژاک پره ور !⬆️⬆️⬆️
همه به یه دلیلی تلف میشیم...
اما من از دلبستگی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
همه به یه دلیلی تلف میشیم...
اما من از دلبستگی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
کسی را دوست داشتن خوب است.
اینکه کسی آدم را دوست بدارد ، خوب است...
حتی اگر درست نشناسی اش...
حتی اگر او هنوز تو را خوب نشناسد.
گرچه محسن می گفت ، مرا خوب می شناسد.
با لباس های تابستانی در اتاق زمستانی ، راه رفتن و انتظار وقوع یک معجزه را داشتن ، حس دلچسبی بود که در اتاق محسن به من دست می داد...
فقط یک اتاق بود و سه پله تا دستشویی ، اما برای من از بزرگترین قصرهای عالم بزرگ تر و باشکوه تر بود ،
چون پناهگاه من و مادرم بود.
چون مردی ، آن سو بود ، که حس می کردم نسبت به من احساس مسئولیت دارد.
شاید هیچ چیز در دنیا ، زیباتر از احساس مسئولیت نیست.
عشق برای من یعنی مسئولیت ، احترام و فداکاری...
همه را این پسر داشت !
یک حس درونی به من می گفت ، او جزء دروغگوها نیست و می دانستم که آن ها
می آیند و آمدند.
البته صاحبخانه راهشان نداد !
و گفت که محسن خانه نیست و اگر با محسن کار دارند ، نمی توانند وارد شوند.
آن ها گفتند ، فامیل هایمان اینجا هستند !
گفت : کارت ملی تان را بدهید ، پلیس می آید تشخیص بدهد ، فامیل شما هستند یا نه !
محسن به صاحبخانه سپرده بود ، برای همین صاحبخانه گفته بود:
" محسن فامیل های خودش را به اینجا می آورد نه فامیل های شما را !... "
آن ها رفتند ، چون هیچ نسبت خونی با من نداشتند ،
اما می دانستیم که همه جا کمین کرده اند و منتظر من هستند ! من...نه مادرم!
گویی همه جا بودند و نبودند...
داستان خیلی ساده بود ، آن ها دنبال پول بودند !
من درباره ی حامد ، مطمئن نبودم ، ولی آن دو زن ، نازی و مریم ، دستشان در کاسه ای بود که به پول های برادر من ختم می شد.
ما پول های آن زن بدبخت مرده را نمی خواستیم !
آن هم پول هایی که به برادری رسیده بود که به آن شکل فجیع خودکشی کرده بود ، اما آنها دست بردار نبودند، فکر می کردند ما جای پول ها را می دانیم.
تا اینکه آن روز رسید...
شب سوم ماندن ما بود.
محسن سه شب ، در ماشینش خوابیده بود.
روز چهارم به من گفت :
باید بریم ، چند تا آزمایش بدیم. می خوام راضی باشی...اجباری در کار نیست !
قلبم لرزید !...
یعنی واقعا می خواستم زن مردی شوم که هیچ چیز ، از او نمی دانستم ؟
جز اینکه مسئولیت پذیر ، جذاب و مهربان است !
خب مادرم چه ؟
مادرم نظری نداد ، معمولا هیچوقت درباره ی من نظری نمی داد.
می گفت : تو خودت کاری را که درست است می کنی ، هیچوقت از بچگی ، نظر دیگران را نمی خواستی.
پدرم همیشه می گفت : تو خودت راه درست را تشخیص می دهی.
و حسی به من می گفت ، که بودن ما در این خانه ، فقط در صورتی معنا دارد که من همسر این مرد باشم !
و صدایی در درونم ، می گفت ، که اصلا اشکال ندارد همسر او باشم و ناگهان ببینم دوستش ندارم ! گاهی دل به دریا زدن ، جزیی از زندگیست..
دیگر از این بدتر نمی شد که داشتم یک موجود گیاهی می شدم !
دست کم به محسن حس داشتم...
دست کم وقتی که می رفت ، نگران می شدم...
دست کم وقتی که خانه نبود ، منتظرش بودم و مدام ساعت را نگاه می کردم...
اینها معنی اش چه بود جز اینکه ؟!... شاید داشتم دوباره انسان می شدم .
گفتم :
بله... باهات میام ! اجباری نیست...خودم میخوام...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
کسی را دوست داشتن خوب است.
اینکه کسی آدم را دوست بدارد ، خوب است...
حتی اگر درست نشناسی اش...
حتی اگر او هنوز تو را خوب نشناسد.
گرچه محسن می گفت ، مرا خوب می شناسد.
با لباس های تابستانی در اتاق زمستانی ، راه رفتن و انتظار وقوع یک معجزه را داشتن ، حس دلچسبی بود که در اتاق محسن به من دست می داد...
فقط یک اتاق بود و سه پله تا دستشویی ، اما برای من از بزرگترین قصرهای عالم بزرگ تر و باشکوه تر بود ،
چون پناهگاه من و مادرم بود.
چون مردی ، آن سو بود ، که حس می کردم نسبت به من احساس مسئولیت دارد.
شاید هیچ چیز در دنیا ، زیباتر از احساس مسئولیت نیست.
عشق برای من یعنی مسئولیت ، احترام و فداکاری...
همه را این پسر داشت !
یک حس درونی به من می گفت ، او جزء دروغگوها نیست و می دانستم که آن ها
می آیند و آمدند.
البته صاحبخانه راهشان نداد !
و گفت که محسن خانه نیست و اگر با محسن کار دارند ، نمی توانند وارد شوند.
آن ها گفتند ، فامیل هایمان اینجا هستند !
گفت : کارت ملی تان را بدهید ، پلیس می آید تشخیص بدهد ، فامیل شما هستند یا نه !
محسن به صاحبخانه سپرده بود ، برای همین صاحبخانه گفته بود:
" محسن فامیل های خودش را به اینجا می آورد نه فامیل های شما را !... "
آن ها رفتند ، چون هیچ نسبت خونی با من نداشتند ،
اما می دانستیم که همه جا کمین کرده اند و منتظر من هستند ! من...نه مادرم!
گویی همه جا بودند و نبودند...
داستان خیلی ساده بود ، آن ها دنبال پول بودند !
من درباره ی حامد ، مطمئن نبودم ، ولی آن دو زن ، نازی و مریم ، دستشان در کاسه ای بود که به پول های برادر من ختم می شد.
ما پول های آن زن بدبخت مرده را نمی خواستیم !
آن هم پول هایی که به برادری رسیده بود که به آن شکل فجیع خودکشی کرده بود ، اما آنها دست بردار نبودند، فکر می کردند ما جای پول ها را می دانیم.
تا اینکه آن روز رسید...
شب سوم ماندن ما بود.
محسن سه شب ، در ماشینش خوابیده بود.
روز چهارم به من گفت :
باید بریم ، چند تا آزمایش بدیم. می خوام راضی باشی...اجباری در کار نیست !
قلبم لرزید !...
یعنی واقعا می خواستم زن مردی شوم که هیچ چیز ، از او نمی دانستم ؟
جز اینکه مسئولیت پذیر ، جذاب و مهربان است !
خب مادرم چه ؟
مادرم نظری نداد ، معمولا هیچوقت درباره ی من نظری نمی داد.
می گفت : تو خودت کاری را که درست است می کنی ، هیچوقت از بچگی ، نظر دیگران را نمی خواستی.
پدرم همیشه می گفت : تو خودت راه درست را تشخیص می دهی.
و حسی به من می گفت ، که بودن ما در این خانه ، فقط در صورتی معنا دارد که من همسر این مرد باشم !
و صدایی در درونم ، می گفت ، که اصلا اشکال ندارد همسر او باشم و ناگهان ببینم دوستش ندارم ! گاهی دل به دریا زدن ، جزیی از زندگیست..
دیگر از این بدتر نمی شد که داشتم یک موجود گیاهی می شدم !
دست کم به محسن حس داشتم...
دست کم وقتی که می رفت ، نگران می شدم...
دست کم وقتی که خانه نبود ، منتظرش بودم و مدام ساعت را نگاه می کردم...
اینها معنی اش چه بود جز اینکه ؟!... شاید داشتم دوباره انسان می شدم .
گفتم :
بله... باهات میام ! اجباری نیست...خودم میخوام...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حتی اگر این ازدواج بد از آب در می آمد ، بهتر از شکل نامناسبی بود که الان داشت !
ما الان هیچ کس او بودیم و بعد از خواندن آن خطبه ، همه کس او می شدیم !
و او آنوقت مردانگی اش را اثبات می کرد که آیا می تواند تا آخر عمر پای مشکلات من بایستد !
پای مشکل حافظه...
پای این افرادی که دنبال ما بودند !
دنبال ارث زنی که مرده بود...
دنبال ارثی که به برادر مرحوم من رسیده بود و ما از همه جا بی خبر !
چون هرگز در فکر اموال برادرم نبودیم ، آن هم با دو فوت در خانواده !
وقتی که همه آزمایش ها تمام شد ، روز عقد مادرم گفت :
من چیزی ندارم به تو هدیه بدم ، به جز گردنبند خودم که مادرم بهم داده.
خودت می دونی... عهد کرده بودم که روز ازدواجت اینو بندازم گردنت.
نمی گم برات خوشبختی میاره ، چون به این چیزا اعتقاد ندارم که اشیا می تونن برای آدم کاری کنن !
ولی می دونم یادگاری خوبیه.
به هرحال همیشه ، منو یادت میندازه.
من بچه گیات ، با عشق بزرگت کردم ، بعد نمی دونم چی شد ، حس کردم ازم دور و دورتر شدی !
اما اینو بدون !
عشق مادری همیشه سر جاشه...
خواستم بگویم ، نه مادر !
من از تو دور نشدم ! این تو بودی که...
ولی هیچ چیز نگفتم.
گردنبند را گرفتم گفتم : خودت بنداز گردنم.
زنجیر گردنبند را که بست ، دستش را بوسیدم و گفتم :
برام دعا کن که اشتباه نکرده باشم.
گفت : بعضی وقتا آدم قدرت خیلی زیادی تو انتخاباش نداره ، باید توکل کرد فقط.
به نظرم آدم بدی نمیاد... یعنی امیدوارم !
بعد از اینکه شما عقد کردید من بر می گردم خونه مون.
گفتم : پیش اون وحشیا ؟!
گفت : با من ، یه پیرزن تنها و مریض چیکار دارن !
چیکار می تونن داشته باشن ؟
همه می دونن که من جای هیچی رو نمی دونم ، چون موقع اون اتفاق ، اونجا نبودم.
اصلا توی خونه راهشونم نمی دم.
اتفاقا بهتره که من برگردم و خونه رو تنها نذاریم.
مریم کلید اون خونه رو داره.
اینجوری درست نیست که هر لحظه آدم حس کنه ، یه عده دارن تو خونه ش می چرخن و همه جا رو می گردن.
گفتم : باشه مادر جون ، هرجور راحتی.
مراسم ساده بود...
مادر محسن مریض بود و نتوانسته بود بیاید.
عمویش آمده بود ، مادر من و عاقد.
سکوت مطلقی در اتاق حکمفرما بود !
وقتی که خطبه را می خواندند ، حس نمی کردم این خطبه ی ازدواج است ،
فکر می کردم خطبه ی زندگیست.
آری گفتن یا نه گفتن به ادامه ی راه است...
فکر نمی کردم دارم با این مرد ازدواج می کنم تا پیوندهای عاطفی ، ما را به هم وصل کند...
فکر می کردم قرار است خطبه ای خوانده شود تا ما با هم مثل دو جنگجو ، مثل دو دلاور ، یا دو هم خون ، تا آخر راه را برویم...
و این یک آیین برادریست ، یا شاید بهتر بگویم یک آیین خواهر و برادریست.
حس می کردم یک گونه آیین تشرف است ، مثل عرفا ! و ما یک روح در دو بدن می شویم !
و این زیبا بود...
انگار محسن ، تمام خاطراتم می شد.
هر چه اکنون نداشتم ! هر چه در آینده ، خواهم داشت....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حتی اگر این ازدواج بد از آب در می آمد ، بهتر از شکل نامناسبی بود که الان داشت !
ما الان هیچ کس او بودیم و بعد از خواندن آن خطبه ، همه کس او می شدیم !
و او آنوقت مردانگی اش را اثبات می کرد که آیا می تواند تا آخر عمر پای مشکلات من بایستد !
پای مشکل حافظه...
پای این افرادی که دنبال ما بودند !
دنبال ارث زنی که مرده بود...
دنبال ارثی که به برادر مرحوم من رسیده بود و ما از همه جا بی خبر !
چون هرگز در فکر اموال برادرم نبودیم ، آن هم با دو فوت در خانواده !
وقتی که همه آزمایش ها تمام شد ، روز عقد مادرم گفت :
من چیزی ندارم به تو هدیه بدم ، به جز گردنبند خودم که مادرم بهم داده.
خودت می دونی... عهد کرده بودم که روز ازدواجت اینو بندازم گردنت.
نمی گم برات خوشبختی میاره ، چون به این چیزا اعتقاد ندارم که اشیا می تونن برای آدم کاری کنن !
ولی می دونم یادگاری خوبیه.
به هرحال همیشه ، منو یادت میندازه.
من بچه گیات ، با عشق بزرگت کردم ، بعد نمی دونم چی شد ، حس کردم ازم دور و دورتر شدی !
اما اینو بدون !
عشق مادری همیشه سر جاشه...
خواستم بگویم ، نه مادر !
من از تو دور نشدم ! این تو بودی که...
ولی هیچ چیز نگفتم.
گردنبند را گرفتم گفتم : خودت بنداز گردنم.
زنجیر گردنبند را که بست ، دستش را بوسیدم و گفتم :
برام دعا کن که اشتباه نکرده باشم.
گفت : بعضی وقتا آدم قدرت خیلی زیادی تو انتخاباش نداره ، باید توکل کرد فقط.
به نظرم آدم بدی نمیاد... یعنی امیدوارم !
بعد از اینکه شما عقد کردید من بر می گردم خونه مون.
گفتم : پیش اون وحشیا ؟!
گفت : با من ، یه پیرزن تنها و مریض چیکار دارن !
چیکار می تونن داشته باشن ؟
همه می دونن که من جای هیچی رو نمی دونم ، چون موقع اون اتفاق ، اونجا نبودم.
اصلا توی خونه راهشونم نمی دم.
اتفاقا بهتره که من برگردم و خونه رو تنها نذاریم.
مریم کلید اون خونه رو داره.
اینجوری درست نیست که هر لحظه آدم حس کنه ، یه عده دارن تو خونه ش می چرخن و همه جا رو می گردن.
گفتم : باشه مادر جون ، هرجور راحتی.
مراسم ساده بود...
مادر محسن مریض بود و نتوانسته بود بیاید.
عمویش آمده بود ، مادر من و عاقد.
سکوت مطلقی در اتاق حکمفرما بود !
وقتی که خطبه را می خواندند ، حس نمی کردم این خطبه ی ازدواج است ،
فکر می کردم خطبه ی زندگیست.
آری گفتن یا نه گفتن به ادامه ی راه است...
فکر نمی کردم دارم با این مرد ازدواج می کنم تا پیوندهای عاطفی ، ما را به هم وصل کند...
فکر می کردم قرار است خطبه ای خوانده شود تا ما با هم مثل دو جنگجو ، مثل دو دلاور ، یا دو هم خون ، تا آخر راه را برویم...
و این یک آیین برادریست ، یا شاید بهتر بگویم یک آیین خواهر و برادریست.
حس می کردم یک گونه آیین تشرف است ، مثل عرفا ! و ما یک روح در دو بدن می شویم !
و این زیبا بود...
انگار محسن ، تمام خاطراتم می شد.
هر چه اکنون نداشتم ! هر چه در آینده ، خواهم داشت....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
از صفحه ی دیگران
همایش روانشناختی عشق و ازدواج در
#اهواز
وقت زیادی نمانده است
اگر.سوالی داشتید به پیج مربوطه که اسمش در عکس افتاده ، مراجعه فرمایید.
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
همایش روانشناختی عشق و ازدواج در
#اهواز
وقت زیادی نمانده است
اگر.سوالی داشتید به پیج مربوطه که اسمش در عکس افتاده ، مراجعه فرمایید.
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
دوستان من گوشی آلکاتل خود را گم کرده ام.هدیه بود.اگر کسی میداند کجا منصفانه میفروشند لطفا در دایرکت اینستاگرام من، یا ایدی من پیام دهد.همین شکل مربعی فقط
ممنون
@chychy9ایدی
@chisa_yasrebi_original
ممنون
@chychy9ایدی
@chisa_yasrebi_original
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
کسی را دوست داشتن خوب است.
اینکه کسی آدم را دوست بدارد ، خوب است...
حتی اگر درست نشناسی اش...
حتی اگر او هنوز تو را خوب نشناسد.
گرچه محسن می گفت ، مرا خوب می شناسد.
با لباس های تابستانی در اتاق زمستانی ، راه رفتن و انتظار وقوع یک معجزه را داشتن ، حس دلچسبی بود که در اتاق محسن به من دست می داد...
فقط یک اتاق بود و سه پله تا دستشویی ، اما برای من از بزرگترین قصرهای عالم بزرگ تر و باشکوه تر بود ،
چون پناهگاه من و مادرم بود.
چون مردی ، آن سو بود ، که حس می کردم نسبت به من احساس مسئولیت دارد.
شاید هیچ چیز در دنیا ، زیباتر از احساس مسئولیت نیست.
عشق برای من یعنی مسئولیت ، احترام و فداکاری...
همه را این پسر داشت !
یک حس درونی به من می گفت ، او جزء دروغگوها نیست و می دانستم که آن ها
می آیند و آمدند.
البته صاحبخانه راهشان نداد !
و گفت که محسن خانه نیست و اگر با محسن کار دارند ، نمی توانند وارد شوند.
آن ها گفتند ، فامیل هایمان اینجا هستند !
گفت : کارت ملی تان را بدهید ، پلیس می آید تشخیص بدهد ، فامیل شما هستند یا نه !
محسن به صاحبخانه سپرده بود ، برای همین صاحبخانه گفته بود:
" محسن فامیل های خودش را به اینجا می آورد نه فامیل های شما را !... "
آن ها رفتند ، چون هیچ نسبت خونی با من نداشتند ،
اما می دانستیم که همه جا کمین کرده اند و منتظر من هستند ! من...نه مادرم!
گویی همه جا بودند و نبودند...
داستان خیلی ساده بود ، آن ها دنبال پول بودند !
من درباره ی حامد ، مطمئن نبودم ، ولی آن دو زن ، نازی و مریم ، دستشان در کاسه ای بود که به پول های برادر من ختم می شد.
ما پول های آن زن بدبخت مرده را نمی خواستیم !
آن هم پول هایی که به برادری رسیده بود که به آن شکل فجیع خودکشی کرده بود ، اما آنها دست بردار نبودند، فکر می کردند ما جای پول ها را می دانیم.
تا اینکه آن روز رسید...
شب سوم ماندن ما بود.
محسن سه شب ، در ماشینش خوابیده بود.
روز چهارم به من گفت :
باید بریم ، چند تا آزمایش بدیم. می خوام راضی باشی...اجباری در کار نیست !
قلبم لرزید !...
یعنی واقعا می خواستم زن مردی شوم که هیچ چیز ، از او نمی دانستم ؟
جز اینکه مسئولیت پذیر ، جذاب و مهربان است !
خب مادرم چه ؟
مادرم نظری نداد ، معمولا هیچوقت درباره ی من نظری نمی داد.
می گفت : تو خودت کاری را که درست است می کنی ، هیچوقت از بچگی ، نظر دیگران را نمی خواستی.
پدرم همیشه می گفت : تو خودت راه درست را تشخیص می دهی.
و حسی به من می گفت ، که بودن ما در این خانه ، فقط در صورتی معنا دارد که من همسر این مرد باشم !
و صدایی در درونم ، می گفت ، که اصلا اشکال ندارد همسر او باشم و ناگهان ببینم دوستش ندارم ! گاهی دل به دریا زدن ، جزیی از زندگیست..
دیگر از این بدتر نمی شد که داشتم یک موجود گیاهی می شدم !
دست کم به محسن حس داشتم...
دست کم وقتی که می رفت ، نگران می شدم...
دست کم وقتی که خانه نبود ، منتظرش بودم و مدام ساعت را نگاه می کردم...
اینها معنی اش چه بود جز اینکه ؟!... شاید داشتم دوباره انسان می شدم .
گفتم :
بله... باهات میام ! اجباری نیست...خودم میخوام...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
کسی را دوست داشتن خوب است.
اینکه کسی آدم را دوست بدارد ، خوب است...
حتی اگر درست نشناسی اش...
حتی اگر او هنوز تو را خوب نشناسد.
گرچه محسن می گفت ، مرا خوب می شناسد.
با لباس های تابستانی در اتاق زمستانی ، راه رفتن و انتظار وقوع یک معجزه را داشتن ، حس دلچسبی بود که در اتاق محسن به من دست می داد...
فقط یک اتاق بود و سه پله تا دستشویی ، اما برای من از بزرگترین قصرهای عالم بزرگ تر و باشکوه تر بود ،
چون پناهگاه من و مادرم بود.
چون مردی ، آن سو بود ، که حس می کردم نسبت به من احساس مسئولیت دارد.
شاید هیچ چیز در دنیا ، زیباتر از احساس مسئولیت نیست.
عشق برای من یعنی مسئولیت ، احترام و فداکاری...
همه را این پسر داشت !
یک حس درونی به من می گفت ، او جزء دروغگوها نیست و می دانستم که آن ها
می آیند و آمدند.
البته صاحبخانه راهشان نداد !
و گفت که محسن خانه نیست و اگر با محسن کار دارند ، نمی توانند وارد شوند.
آن ها گفتند ، فامیل هایمان اینجا هستند !
گفت : کارت ملی تان را بدهید ، پلیس می آید تشخیص بدهد ، فامیل شما هستند یا نه !
محسن به صاحبخانه سپرده بود ، برای همین صاحبخانه گفته بود:
" محسن فامیل های خودش را به اینجا می آورد نه فامیل های شما را !... "
آن ها رفتند ، چون هیچ نسبت خونی با من نداشتند ،
اما می دانستیم که همه جا کمین کرده اند و منتظر من هستند ! من...نه مادرم!
گویی همه جا بودند و نبودند...
داستان خیلی ساده بود ، آن ها دنبال پول بودند !
من درباره ی حامد ، مطمئن نبودم ، ولی آن دو زن ، نازی و مریم ، دستشان در کاسه ای بود که به پول های برادر من ختم می شد.
ما پول های آن زن بدبخت مرده را نمی خواستیم !
آن هم پول هایی که به برادری رسیده بود که به آن شکل فجیع خودکشی کرده بود ، اما آنها دست بردار نبودند، فکر می کردند ما جای پول ها را می دانیم.
تا اینکه آن روز رسید...
شب سوم ماندن ما بود.
محسن سه شب ، در ماشینش خوابیده بود.
روز چهارم به من گفت :
باید بریم ، چند تا آزمایش بدیم. می خوام راضی باشی...اجباری در کار نیست !
قلبم لرزید !...
یعنی واقعا می خواستم زن مردی شوم که هیچ چیز ، از او نمی دانستم ؟
جز اینکه مسئولیت پذیر ، جذاب و مهربان است !
خب مادرم چه ؟
مادرم نظری نداد ، معمولا هیچوقت درباره ی من نظری نمی داد.
می گفت : تو خودت کاری را که درست است می کنی ، هیچوقت از بچگی ، نظر دیگران را نمی خواستی.
پدرم همیشه می گفت : تو خودت راه درست را تشخیص می دهی.
و حسی به من می گفت ، که بودن ما در این خانه ، فقط در صورتی معنا دارد که من همسر این مرد باشم !
و صدایی در درونم ، می گفت ، که اصلا اشکال ندارد همسر او باشم و ناگهان ببینم دوستش ندارم ! گاهی دل به دریا زدن ، جزیی از زندگیست..
دیگر از این بدتر نمی شد که داشتم یک موجود گیاهی می شدم !
دست کم به محسن حس داشتم...
دست کم وقتی که می رفت ، نگران می شدم...
دست کم وقتی که خانه نبود ، منتظرش بودم و مدام ساعت را نگاه می کردم...
اینها معنی اش چه بود جز اینکه ؟!... شاید داشتم دوباره انسان می شدم .
گفتم :
بله... باهات میام ! اجباری نیست...خودم میخوام...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حتی اگر این ازدواج بد از آب در می آمد ، بهتر از شکل نامناسبی بود که الان داشت !
ما الان هیچ کس او بودیم و بعد از خواندن آن خطبه ، همه کس او می شدیم !
و او آنوقت مردانگی اش را اثبات می کرد که آیا می تواند تا آخر عمر پای مشکلات من بایستد !
پای مشکل حافظه...
پای این افرادی که دنبال ما بودند !
دنبال ارث زنی که مرده بود...
دنبال ارثی که به برادر مرحوم من رسیده بود و ما از همه جا بی خبر !
چون هرگز در فکر اموال برادرم نبودیم ، آن هم با دو فوت در خانواده !
وقتی که همه آزمایش ها تمام شد ، روز عقد مادرم گفت :
من چیزی ندارم به تو هدیه بدم ، به جز گردنبند خودم که مادرم بهم داده.
خودت می دونی... عهد کرده بودم که روز ازدواجت اینو بندازم گردنت.
نمی گم برات خوشبختی میاره ، چون به این چیزا اعتقاد ندارم که اشیا می تونن برای آدم کاری کنن !
ولی می دونم یادگاری خوبیه.
به هرحال همیشه ، منو یادت میندازه.
من بچه گیات ، با عشق بزرگت کردم ، بعد نمی دونم چی شد ، حس کردم ازم دور و دورتر شدی !
اما اینو بدون !
عشق مادری همیشه سر جاشه...
خواستم بگویم ، نه مادر !
من از تو دور نشدم ! این تو بودی که...
ولی هیچ چیز نگفتم.
گردنبند را گرفتم گفتم : خودت بنداز گردنم.
زنجیر گردنبند را که بست ، دستش را بوسیدم و گفتم :
برام دعا کن که اشتباه نکرده باشم.
گفت : بعضی وقتا آدم قدرت خیلی زیادی تو انتخاباش نداره ، باید توکل کرد فقط.
به نظرم آدم بدی نمیاد... یعنی امیدوارم !
بعد از اینکه شما عقد کردید من بر می گردم خونه مون.
گفتم : پیش اون وحشیا ؟!
گفت : با من ، یه پیرزن تنها و مریض چیکار دارن !
چیکار می تونن داشته باشن ؟
همه می دونن که من جای هیچی رو نمی دونم ، چون موقع اون اتفاق ، اونجا نبودم.
اصلا توی خونه راهشونم نمی دم.
اتفاقا بهتره که من برگردم و خونه رو تنها نذاریم.
مریم کلید اون خونه رو داره.
اینجوری درست نیست که هر لحظه آدم حس کنه ، یه عده دارن تو خونه ش می چرخن و همه جا رو می گردن.
گفتم : باشه مادر جون ، هرجور راحتی.
مراسم ساده بود...
مادر محسن مریض بود و نتوانسته بود بیاید.
عمویش آمده بود ، مادر من و عاقد.
سکوت مطلقی در اتاق حکمفرما بود !
وقتی که خطبه را می خواندند ، حس نمی کردم این خطبه ی ازدواج است ،
فکر می کردم خطبه ی زندگیست.
آری گفتن یا نه گفتن به ادامه ی راه است...
فکر نمی کردم دارم با این مرد ازدواج می کنم تا پیوندهای عاطفی ، ما را به هم وصل کند...
فکر می کردم قرار است خطبه ای خوانده شود تا ما با هم مثل دو جنگجو ، مثل دو دلاور ، یا دو هم خون ، تا آخر راه را برویم...
و این یک آیین برادریست ، یا شاید بهتر بگویم یک آیین خواهر و برادریست.
حس می کردم یک گونه آیین تشرف است ، مثل عرفا ! و ما یک روح در دو بدن می شویم !
و این زیبا بود...
انگار محسن ، تمام خاطراتم می شد.
هر چه اکنون نداشتم ! هر چه در آینده ، خواهم داشت....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حتی اگر این ازدواج بد از آب در می آمد ، بهتر از شکل نامناسبی بود که الان داشت !
ما الان هیچ کس او بودیم و بعد از خواندن آن خطبه ، همه کس او می شدیم !
و او آنوقت مردانگی اش را اثبات می کرد که آیا می تواند تا آخر عمر پای مشکلات من بایستد !
پای مشکل حافظه...
پای این افرادی که دنبال ما بودند !
دنبال ارث زنی که مرده بود...
دنبال ارثی که به برادر مرحوم من رسیده بود و ما از همه جا بی خبر !
چون هرگز در فکر اموال برادرم نبودیم ، آن هم با دو فوت در خانواده !
وقتی که همه آزمایش ها تمام شد ، روز عقد مادرم گفت :
من چیزی ندارم به تو هدیه بدم ، به جز گردنبند خودم که مادرم بهم داده.
خودت می دونی... عهد کرده بودم که روز ازدواجت اینو بندازم گردنت.
نمی گم برات خوشبختی میاره ، چون به این چیزا اعتقاد ندارم که اشیا می تونن برای آدم کاری کنن !
ولی می دونم یادگاری خوبیه.
به هرحال همیشه ، منو یادت میندازه.
من بچه گیات ، با عشق بزرگت کردم ، بعد نمی دونم چی شد ، حس کردم ازم دور و دورتر شدی !
اما اینو بدون !
عشق مادری همیشه سر جاشه...
خواستم بگویم ، نه مادر !
من از تو دور نشدم ! این تو بودی که...
ولی هیچ چیز نگفتم.
گردنبند را گرفتم گفتم : خودت بنداز گردنم.
زنجیر گردنبند را که بست ، دستش را بوسیدم و گفتم :
برام دعا کن که اشتباه نکرده باشم.
گفت : بعضی وقتا آدم قدرت خیلی زیادی تو انتخاباش نداره ، باید توکل کرد فقط.
به نظرم آدم بدی نمیاد... یعنی امیدوارم !
بعد از اینکه شما عقد کردید من بر می گردم خونه مون.
گفتم : پیش اون وحشیا ؟!
گفت : با من ، یه پیرزن تنها و مریض چیکار دارن !
چیکار می تونن داشته باشن ؟
همه می دونن که من جای هیچی رو نمی دونم ، چون موقع اون اتفاق ، اونجا نبودم.
اصلا توی خونه راهشونم نمی دم.
اتفاقا بهتره که من برگردم و خونه رو تنها نذاریم.
مریم کلید اون خونه رو داره.
اینجوری درست نیست که هر لحظه آدم حس کنه ، یه عده دارن تو خونه ش می چرخن و همه جا رو می گردن.
گفتم : باشه مادر جون ، هرجور راحتی.
مراسم ساده بود...
مادر محسن مریض بود و نتوانسته بود بیاید.
عمویش آمده بود ، مادر من و عاقد.
سکوت مطلقی در اتاق حکمفرما بود !
وقتی که خطبه را می خواندند ، حس نمی کردم این خطبه ی ازدواج است ،
فکر می کردم خطبه ی زندگیست.
آری گفتن یا نه گفتن به ادامه ی راه است...
فکر نمی کردم دارم با این مرد ازدواج می کنم تا پیوندهای عاطفی ، ما را به هم وصل کند...
فکر می کردم قرار است خطبه ای خوانده شود تا ما با هم مثل دو جنگجو ، مثل دو دلاور ، یا دو هم خون ، تا آخر راه را برویم...
و این یک آیین برادریست ، یا شاید بهتر بگویم یک آیین خواهر و برادریست.
حس می کردم یک گونه آیین تشرف است ، مثل عرفا ! و ما یک روح در دو بدن می شویم !
و این زیبا بود...
انگار محسن ، تمام خاطراتم می شد.
هر چه اکنون نداشتم ! هر چه در آینده ، خواهم داشت....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
تشکر ویژه از
سه تن :
بانوان
زیور صمدی
مرضیه زمانی پور و
رویا قایم مقامی
که با اولین یاری خود ، از طریق واریز به حساب ادبیات، برای زلزله زدگان ، نشان دادند که برای #ادبیات، باید #احترام گذاشت ، چون قدرت تاثیر بر جامعه را دارد
@chista_yasrebi_original
سه تن :
بانوان
زیور صمدی
مرضیه زمانی پور و
رویا قایم مقامی
که با اولین یاری خود ، از طریق واریز به حساب ادبیات، برای زلزله زدگان ، نشان دادند که برای #ادبیات، باید #احترام گذاشت ، چون قدرت تاثیر بر جامعه را دارد
@chista_yasrebi_original
#تشخیص در #ادبیات
نسبت دادن حالات و رفتار آدامی به دیگر پدیده های خلقت است .
دادن شخصیت انسانی به موجوداتی غیر از انسان
مثال : برگ های سبز درخت در وزش نسیم به رقص در می آیند .
توضیح : رقصیدن یکی از حالات و رفتار انسانی است که در این جا به برگهای درخت نسبت داده شده است .
از عنصر #تشخیص در #صنایع ادبی فراوان استفاده میشود.
گاهی شاید زندگی ماهم مر از "تشخیص"است.
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
نسبت دادن حالات و رفتار آدامی به دیگر پدیده های خلقت است .
دادن شخصیت انسانی به موجوداتی غیر از انسان
مثال : برگ های سبز درخت در وزش نسیم به رقص در می آیند .
توضیح : رقصیدن یکی از حالات و رفتار انسانی است که در این جا به برگهای درخت نسبت داده شده است .
از عنصر #تشخیص در #صنایع ادبی فراوان استفاده میشود.
گاهی شاید زندگی ماهم مر از "تشخیص"است.
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
#بزرگترین_مسابقه_وصف_خودتان درپیج رسمی
#چیستایثربی
#مسابقه_استعدادهای_پنهان
امکانی برای #دیده_شدن و شاید موقعیت وشغل بهتر
چرا ؛ استعدادهایتان پنهان بمانند؟!...
یک دقیقه
#ویدیو از خواندن ، نوازندگی، دکلمه ؛ ورزش ، نوشتن، شعر گفتن، رقص ، بازیهای نمایشی، مونولوگ گفتن ،اسکیت ، موتور سواری ، دوچرخه بازی خاص ، شنا، زبان خارجی حرف زدن ، آشپزی، خیاطی، کاردستی ، نقاشی ، سفال ، مجسمه، شعر خوانی ، شعر گفتن ، نوازندگی ساز ، خلاصه هرکاری که بلدید، به
#آیدی_تلگرام زیر میفرستید. پس از
پایان
#خواب_گل_سرخ ؛ هر شب یکی از این ویدیوها از پیج و کانال رسمی من #پخش_میشود ، همه، استعداد شما را میبیند ، #همه_دیده_میشوید ، اما درنهایت ،
#سه_نفر با آراء سه داور و شما برنده میشوند.
هر کاری را که بلدید ، فقط یک دقیقه از آن را ضبط کنید ، حتی اگر خارجی حرف زدن، خواندن ، مدلینگ ، عروسک سازی، مشاوره ی پوست و مو ، خاطراتتان از بچه داری، طراحی لباس، راه رفتن درست با لباس مورد علاقه تان ، آرایش ، آموزش یک موضوع به مردم ، کمکهای اولیه ، مشاوره کنکور و آموزش یک قطعه درس ، ورزش خاص ، قلاب بافی،،تدریس ، پزشکی، زیر شاخه های علوم و مهندسی ، تعمیر بخاری ، کولر، برقکاری ، هر چیز ، رانندگی یا آموزش رانندگی ، اصول روانشناسی،پزشکی، مشاوره دادن به مردم در مورد موضوعی ، دکلمه ی متن خاص، متن خودتان را خواندن و خلاصه و هر چه باشد... هر کاری که واقعا بلدید و دوست دارید.
یادتان باشد خداوند ، هرکسی را با استعدادی خاص آفریده است ؛ و همه، به نوعی قهرمانید. این #مسابقه شرط سنی ندارد....
ویدیوها را به این آیدی تلگرام که پایینتر مینویسم ، بفرستید.جز در این آیدی، ویدیویی دیده نمیشود!
.
. مرسی.به امید آشنایی مردم با شما ، توانایی و زندگیتان ، و که میداند شاید
#پیدا_شدن_یک_فرصت_شغلی_بهتر
@chychy9
به این آیدی تلگرام بفرستید
#منتظریم
#خلاقها اول شروع میکنند
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مسابقه
#بهترین_خودمان_باشیم
#پیج_رسمی_اینستاگرام_چیستایثربی
.
لطفا همگی این
#پست را به
#اشتراک بگذارید.اینستا ، کانالها، گروهها...همه جا....
.
بگذارید همه در این جشن بزرگ تواناییها شرکت کنند...
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
#چیستایثربی
#مسابقه_استعدادهای_پنهان
امکانی برای #دیده_شدن و شاید موقعیت وشغل بهتر
چرا ؛ استعدادهایتان پنهان بمانند؟!...
یک دقیقه
#ویدیو از خواندن ، نوازندگی، دکلمه ؛ ورزش ، نوشتن، شعر گفتن، رقص ، بازیهای نمایشی، مونولوگ گفتن ،اسکیت ، موتور سواری ، دوچرخه بازی خاص ، شنا، زبان خارجی حرف زدن ، آشپزی، خیاطی، کاردستی ، نقاشی ، سفال ، مجسمه، شعر خوانی ، شعر گفتن ، نوازندگی ساز ، خلاصه هرکاری که بلدید، به
#آیدی_تلگرام زیر میفرستید. پس از
پایان
#خواب_گل_سرخ ؛ هر شب یکی از این ویدیوها از پیج و کانال رسمی من #پخش_میشود ، همه، استعداد شما را میبیند ، #همه_دیده_میشوید ، اما درنهایت ،
#سه_نفر با آراء سه داور و شما برنده میشوند.
هر کاری را که بلدید ، فقط یک دقیقه از آن را ضبط کنید ، حتی اگر خارجی حرف زدن، خواندن ، مدلینگ ، عروسک سازی، مشاوره ی پوست و مو ، خاطراتتان از بچه داری، طراحی لباس، راه رفتن درست با لباس مورد علاقه تان ، آرایش ، آموزش یک موضوع به مردم ، کمکهای اولیه ، مشاوره کنکور و آموزش یک قطعه درس ، ورزش خاص ، قلاب بافی،،تدریس ، پزشکی، زیر شاخه های علوم و مهندسی ، تعمیر بخاری ، کولر، برقکاری ، هر چیز ، رانندگی یا آموزش رانندگی ، اصول روانشناسی،پزشکی، مشاوره دادن به مردم در مورد موضوعی ، دکلمه ی متن خاص، متن خودتان را خواندن و خلاصه و هر چه باشد... هر کاری که واقعا بلدید و دوست دارید.
یادتان باشد خداوند ، هرکسی را با استعدادی خاص آفریده است ؛ و همه، به نوعی قهرمانید. این #مسابقه شرط سنی ندارد....
ویدیوها را به این آیدی تلگرام که پایینتر مینویسم ، بفرستید.جز در این آیدی، ویدیویی دیده نمیشود!
.
. مرسی.به امید آشنایی مردم با شما ، توانایی و زندگیتان ، و که میداند شاید
#پیدا_شدن_یک_فرصت_شغلی_بهتر
@chychy9
به این آیدی تلگرام بفرستید
#منتظریم
#خلاقها اول شروع میکنند
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مسابقه
#بهترین_خودمان_باشیم
#پیج_رسمی_اینستاگرام_چیستایثربی
.
لطفا همگی این
#پست را به
#اشتراک بگذارید.اینستا ، کانالها، گروهها...همه جا....
.
بگذارید همه در این جشن بزرگ تواناییها شرکت کنند...
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original