#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی
سه هفته گذشته ؟
سه روز ؟!...سه سال ؟... یا سه قرن ؟
نمی دانم...
ذهن من، دیگر باهیچ تاریخی پیش نمی رود.
من کنار پنجره ام و به باران در یقه ی بارانی مردی نگاه می کنم که چند لحظه پیش از زیر پنجره گذشت.
این روزها ، هوا زود تاریک می شود.
دیگر شش عصر ، هوا تاریک است.
زمستان است...
من در زمستان ، سرما و شب را دوست دارم ، چون کمتر کسی مزاحمم می شود ،
تا بپرسد چرا سر کار نمی روی ؟
تا بپرسد چرا خودت را در خانه زندانی کرده ای ؟!
چرا دوستان سابقت را که می شناسی،نمی بینی !
دارالترجمه چطور ؟... چرا کار نمی کنی ؟!
فعلا از پس انداز کمی که من و مادرم داشتیم ، استفاده می کنیم.
و البته از کمک های آن خانم جوان ، که می گوید نامش مریم است.
که البته او هم از همسرش می گیرد
که میگوید نامش حامد است.
"آقا حامد" یعنی ! حوصله ی گفتن این الفاظ را ندارم!
حوصله ی آن ها را هم ندارم.
زیادی محبت می کنند و آن بچه ی کوچکشان ، عسل !خیلی مزاحم می شود.
از ترسش، در را از داخل قفل می کنم !...خلوت همسایه محترم است و من به فکر کردن نیاز دارم.
بین همه ی این آدم ها فقط ، یک نفر را دیگر ندیدم.
همان پسر جوان با موی بلند تابدار.
شاید می دانست که باید برود...
شاید درست ترین کار را ، او انجام داد.
اما من که نمی توانم همسایه ها را از خانه یشان بیرون کنم.
آن ها هم که مادرم را می شناسند،با من کار ندارند.
مریم می گوید: می خواهم مادرت را ببینم ، برای مادرت، غذا آورده ام ، برای مادرت دارو آورده ام،بس است!
و مادرم با روی خوش از آن ها استقبال می کند.
مادرم آن ها را دوست دارد ، من هم مادرم را.
اما دوستان محل کار،یا دوره دانشگاهم را نمیپذیرم...
هر چیزی که مرا به یاد گذشته ای می اندازد ، که یادم نیست، از آن میگریزم!
گاهی وقت ها ، وقتی همه خوابند...
وقتی می دانم دیگر کسی در کوچه و خیابان مرا نمی شناسد و صدایم نمی کند ، "مانا خوبی ؟" ،
به خیابان می روم و در کوچه راه می روم.
نزدیک خانه ی ما ، سه کوچه آن طرف تر، یک میدان گرد کوچک است باچند درخت و نیمکت.
آنجا می نشینم و به رو به رویم خیره می شوم.
کنارم یک درخت بلند سرو است.
می گویند سرو هیچوقت رنگ سبز زیبایش را از دست نمی دهد، هرگز خزان زده نمی شود.
به او حسادت می کنم، ولی من واقعا لذت بردن ، خندیدن ، عاشق شدن و مفاهیم این چنینی را دیگر نمی فهمم.
پیش خودم می گویم :
این مردم که در کوچه و خیابان راه می روند به چه می خندند !
اصلا موضوعی مگر برای خنده هست ؟
یا این پسر دخترها که دست هم را می گیرند ، مگر می شود آدم همین طوری عاشق کسی شود !
اصلا عاشق شدن یعنی چه !
من کلمات را می شناسم ، اما معنای کلمات را از یاد برده ام.
من نمی دانم معنای عاشق شدن ، معنای خندیدن ، معنای محبت به دیگران چیست !
آن دختر بچه ، عسل را با خشونت از خانه بیرون می کنم...
به سکوت نیاز دارم...
فقط مادرم را می توانم ببینم.
او هم بیشتر وقتها، در اتاقش است.
حس می کنم مرا دوست دارد ،مرا بخشیده،
ولی خب ، این تمام زندگی من نبود! چیزهایی گم شده بود.
آن شب هم روی صندلی آن میدان نشسته بودم.
یک پسر و یک دختر رو به روی من نشسته بودند ، خیلی تنگ هم ، دست در دست هم.
شاید سرهایشان روی شانه ی هم...
پچ پچ می کردند.
دلم می خواست بلند شوم بروم تا می خورند کتکشان بزنم و بگویم :
برای چه با هم پچ پچ می کنید؟
اصلا معنای حرف هایی را که می گویید ، می فهمید ؟
چرا چرت و پرت می گویید !
شما حتی معنی عشق را نمی دانید!
اما این من بودم که معنی عشق را کاملا از یاد برده بودم...
باد می وزید،می دانستم باران خواهد گرفت و من بارانی یا ژاکت نپوشیده بودم.
سردم بود...
کسی کنارم نشست ، بدون کلام !
با خودم فکر کردم یک بی ادب دیگر...
معمولا وقتی یک خانم تنها نشسته ، اجازه
می گیرند.
سرش را در کلاه بارانی اش پوشانده بود.
آمدم بلند شوم...
با صدای آهسته گفت : بشین!
نشستم !
قدرتی در صدایش بود ، که مرا به نشستن محکوم می کرد.
انگار هم هیات منصفه بود، هم قاضی و آنجا؛ یک دادگاه!
گفت :پروازت یادته ؟
گفتم :چرته!
گفت چی چرته ؟
گفتم : اینکه میگن ، تو کما یه نفر با من حرف زده و یه چیزایی گفته ، همش چرته ، من هیچی یادم نمیاد.
گفت : کی میگه ؟
کی کمای خودش یادشه که کمای تو یادش باشه؟
گفتم : یه نفر می گفت.
گفت : هر کی گفته، اشتباه کرده!
من با آقا حامد هم حرف زدم ،
اونم مدتی تو یه نوع کما بود،
ولی هیچی یادش نمیاد!
گفتم :خب! پس جریان چی بوده ؟
گفت : چی ، چی بوده ؟
گفتم : من قراره چیکار کنم تو این دنیا که برگشتم ؟!
من از چیزی لذت نمی برم،هیچی از اطرافم نمیفهمم.
شما کی هستید ؟!
نگاهم کرد.
برق از تنم رد شد !
همان پسر مو تابداربود !
گفتم :
به چه حقی می شینید کنار من؟بدون اینکه اجازه بگیرید.من میخواستم تنهاباشم !
#ادامه 🔰
⬇️⬇️
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی
سه هفته گذشته ؟
سه روز ؟!...سه سال ؟... یا سه قرن ؟
نمی دانم...
ذهن من، دیگر باهیچ تاریخی پیش نمی رود.
من کنار پنجره ام و به باران در یقه ی بارانی مردی نگاه می کنم که چند لحظه پیش از زیر پنجره گذشت.
این روزها ، هوا زود تاریک می شود.
دیگر شش عصر ، هوا تاریک است.
زمستان است...
من در زمستان ، سرما و شب را دوست دارم ، چون کمتر کسی مزاحمم می شود ،
تا بپرسد چرا سر کار نمی روی ؟
تا بپرسد چرا خودت را در خانه زندانی کرده ای ؟!
چرا دوستان سابقت را که می شناسی،نمی بینی !
دارالترجمه چطور ؟... چرا کار نمی کنی ؟!
فعلا از پس انداز کمی که من و مادرم داشتیم ، استفاده می کنیم.
و البته از کمک های آن خانم جوان ، که می گوید نامش مریم است.
که البته او هم از همسرش می گیرد
که میگوید نامش حامد است.
"آقا حامد" یعنی ! حوصله ی گفتن این الفاظ را ندارم!
حوصله ی آن ها را هم ندارم.
زیادی محبت می کنند و آن بچه ی کوچکشان ، عسل !خیلی مزاحم می شود.
از ترسش، در را از داخل قفل می کنم !...خلوت همسایه محترم است و من به فکر کردن نیاز دارم.
بین همه ی این آدم ها فقط ، یک نفر را دیگر ندیدم.
همان پسر جوان با موی بلند تابدار.
شاید می دانست که باید برود...
شاید درست ترین کار را ، او انجام داد.
اما من که نمی توانم همسایه ها را از خانه یشان بیرون کنم.
آن ها هم که مادرم را می شناسند،با من کار ندارند.
مریم می گوید: می خواهم مادرت را ببینم ، برای مادرت، غذا آورده ام ، برای مادرت دارو آورده ام،بس است!
و مادرم با روی خوش از آن ها استقبال می کند.
مادرم آن ها را دوست دارد ، من هم مادرم را.
اما دوستان محل کار،یا دوره دانشگاهم را نمیپذیرم...
هر چیزی که مرا به یاد گذشته ای می اندازد ، که یادم نیست، از آن میگریزم!
گاهی وقت ها ، وقتی همه خوابند...
وقتی می دانم دیگر کسی در کوچه و خیابان مرا نمی شناسد و صدایم نمی کند ، "مانا خوبی ؟" ،
به خیابان می روم و در کوچه راه می روم.
نزدیک خانه ی ما ، سه کوچه آن طرف تر، یک میدان گرد کوچک است باچند درخت و نیمکت.
آنجا می نشینم و به رو به رویم خیره می شوم.
کنارم یک درخت بلند سرو است.
می گویند سرو هیچوقت رنگ سبز زیبایش را از دست نمی دهد، هرگز خزان زده نمی شود.
به او حسادت می کنم، ولی من واقعا لذت بردن ، خندیدن ، عاشق شدن و مفاهیم این چنینی را دیگر نمی فهمم.
پیش خودم می گویم :
این مردم که در کوچه و خیابان راه می روند به چه می خندند !
اصلا موضوعی مگر برای خنده هست ؟
یا این پسر دخترها که دست هم را می گیرند ، مگر می شود آدم همین طوری عاشق کسی شود !
اصلا عاشق شدن یعنی چه !
من کلمات را می شناسم ، اما معنای کلمات را از یاد برده ام.
من نمی دانم معنای عاشق شدن ، معنای خندیدن ، معنای محبت به دیگران چیست !
آن دختر بچه ، عسل را با خشونت از خانه بیرون می کنم...
به سکوت نیاز دارم...
فقط مادرم را می توانم ببینم.
او هم بیشتر وقتها، در اتاقش است.
حس می کنم مرا دوست دارد ،مرا بخشیده،
ولی خب ، این تمام زندگی من نبود! چیزهایی گم شده بود.
آن شب هم روی صندلی آن میدان نشسته بودم.
یک پسر و یک دختر رو به روی من نشسته بودند ، خیلی تنگ هم ، دست در دست هم.
شاید سرهایشان روی شانه ی هم...
پچ پچ می کردند.
دلم می خواست بلند شوم بروم تا می خورند کتکشان بزنم و بگویم :
برای چه با هم پچ پچ می کنید؟
اصلا معنای حرف هایی را که می گویید ، می فهمید ؟
چرا چرت و پرت می گویید !
شما حتی معنی عشق را نمی دانید!
اما این من بودم که معنی عشق را کاملا از یاد برده بودم...
باد می وزید،می دانستم باران خواهد گرفت و من بارانی یا ژاکت نپوشیده بودم.
سردم بود...
کسی کنارم نشست ، بدون کلام !
با خودم فکر کردم یک بی ادب دیگر...
معمولا وقتی یک خانم تنها نشسته ، اجازه
می گیرند.
سرش را در کلاه بارانی اش پوشانده بود.
آمدم بلند شوم...
با صدای آهسته گفت : بشین!
نشستم !
قدرتی در صدایش بود ، که مرا به نشستن محکوم می کرد.
انگار هم هیات منصفه بود، هم قاضی و آنجا؛ یک دادگاه!
گفت :پروازت یادته ؟
گفتم :چرته!
گفت چی چرته ؟
گفتم : اینکه میگن ، تو کما یه نفر با من حرف زده و یه چیزایی گفته ، همش چرته ، من هیچی یادم نمیاد.
گفت : کی میگه ؟
کی کمای خودش یادشه که کمای تو یادش باشه؟
گفتم : یه نفر می گفت.
گفت : هر کی گفته، اشتباه کرده!
من با آقا حامد هم حرف زدم ،
اونم مدتی تو یه نوع کما بود،
ولی هیچی یادش نمیاد!
گفتم :خب! پس جریان چی بوده ؟
گفت : چی ، چی بوده ؟
گفتم : من قراره چیکار کنم تو این دنیا که برگشتم ؟!
من از چیزی لذت نمی برم،هیچی از اطرافم نمیفهمم.
شما کی هستید ؟!
نگاهم کرد.
برق از تنم رد شد !
همان پسر مو تابداربود !
گفتم :
به چه حقی می شینید کنار من؟بدون اینکه اجازه بگیرید.من میخواستم تنهاباشم !
#ادامه 🔰
⬇️⬇️
برای اینکه یه آدم ، یه شبه از اون همه احساس ؛ عاطفه و محبت و مسولیت ، تبدیل به این ربات بشه ، منو می کشه. تو گیاهی زندگی نکن...هر جور دلت خواست ؛ زندگی کن !
من محسن نیستم ، اگه تو رو دوباره به انسان تبدیل نکنم!
گفتم : حرف اضافه نزن ! این کار ، کار خداست!
خداست که می تونه ما رو آدم کنه. اون سرنوشت ما رو مینویسه ! گفتم خدا؟! ..همینطوری اومد دهنم. خدا دقیقا چیه؟!
گفت : یادت نیست خدا چیه ؟!
من برای کمک اومدم مانا...این موقتیه.
اثر اون تصادف لعنتیه...خدا الان صداتو میشنوه.
گفتم:نمیخوام بشنوه ، بعد با موتور ، مغزمو له کنه؟! این خدا مال خودت !
دنبال من نیا..هیچوقت !
بارانی اش را روی زمین پرت کردم.
دویدم...
دنبالم دوید.
خیلی زود به من رسید؛ بند مانتویم را گرفت و گفت :
- لازم باشه دستتو می گیرم و میپیچونم ! مثل معلم هلن کلر...
من معلم سختگیری ام.... یادت رفته؟ باید یه چیزی یادت بیاد. حتی معنی درد!
لازم باشه کاری می کنم گریه کنی ،
لازم باشه کاری می کنم درد رو حس کنی.
باید از یه جایی شروع کنیم ، نه ؟!
گفتم :خفه شو؛ آمدم بند مانتویم را از دستش آزاد کنم ،
دستم را محکم پیچاند،
دستکشش، خیس باران بود. دستم داشت
می شکست، ولی چیزی حس نمیکردم ؛ فقط دیدم اشکم درآمده ، و به گریه افتاده ام ! ...
داد زدم ، کثافت... دردم میاد!
گفت : خدا رو شکر ! بالاخره معنی درد، یادت اومد؟
کمکت میکنم دختر ؛ حالا کم کم همه چیز یادت میاد.
آب از انتهای موهایش میچکید ...
حسی نداشتم ؛ جز حس گم شده ی درد ، که در وجودم زنده کرده بود.حق نداشت...شاید نمیخواستم درد را به یاد بیاورم، شاد به نظر میرسید .لگدی محکم به پایش زدم و فرار کردم ...
همانطور که میدویدم ، یک نفر انگار صدایم کرد ، جوابش را ندادم ؛ تا در خانه، یکنفس دویدم...زنگ زدم...دو بار، سه بار ؛ ده بار کسی در را باز نکرد.
کلید یادم رفته بود. به در کوبیدم .زن همسایه در را باز کرد.
گفت : ای وای ، موش آب کشیده شدی که دختر!
بی اختیار در آغوشش به گریه افتادم !
گفت: چی شده ؟!...
گفتم: فقط مادرمو یادم میاد و درد دستمو.. یه دیوونه ، دستمو پیچوند...کلیدم جا مونده.
گفت : این ساعت نرو بیرون !
بیا بریم خونه ی ما دستتو بذارم تو آب گرم ؛ آروم شه. مادرت حتما خوابه !
گفتم : آروم؟.....
آروم یعنی چی ؟!
پشت او ، بی اختیار وارد خانه شدم ...
از پنجره ی پذیرایی ، دوباره پسرک را دیدم ؛ با موهای خیسش ، پشت در... کلاه بارانی اش ، سرش نبود ...
خیس آب بود !
مثل شیطان از پشت پنجره ، لبخند میزد. پرده را کشیدم !...
من الان چه گفتم : شیطان؟!
گفتم : خانم؟ ...شیطان کیه ؟!
زن با حوله و آب گرم آمد . گفت :
شیطون دشمن خداست...
گفتم : پس حتما اون ، دشمن خداست...
پس حتما خدا ، طرف منه ؛ پسره ی لعنتی! ...
آی دستم !...
زن همسایه گفت : یه کم درد داره...
گفتم : درد؟! پس این درده؟ ...
داره درد رو یادم میاد... آره ؛ یادم میاد...
مردک شیطان !.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
من محسن نیستم ، اگه تو رو دوباره به انسان تبدیل نکنم!
گفتم : حرف اضافه نزن ! این کار ، کار خداست!
خداست که می تونه ما رو آدم کنه. اون سرنوشت ما رو مینویسه ! گفتم خدا؟! ..همینطوری اومد دهنم. خدا دقیقا چیه؟!
گفت : یادت نیست خدا چیه ؟!
من برای کمک اومدم مانا...این موقتیه.
اثر اون تصادف لعنتیه...خدا الان صداتو میشنوه.
گفتم:نمیخوام بشنوه ، بعد با موتور ، مغزمو له کنه؟! این خدا مال خودت !
دنبال من نیا..هیچوقت !
بارانی اش را روی زمین پرت کردم.
دویدم...
دنبالم دوید.
خیلی زود به من رسید؛ بند مانتویم را گرفت و گفت :
- لازم باشه دستتو می گیرم و میپیچونم ! مثل معلم هلن کلر...
من معلم سختگیری ام.... یادت رفته؟ باید یه چیزی یادت بیاد. حتی معنی درد!
لازم باشه کاری می کنم گریه کنی ،
لازم باشه کاری می کنم درد رو حس کنی.
باید از یه جایی شروع کنیم ، نه ؟!
گفتم :خفه شو؛ آمدم بند مانتویم را از دستش آزاد کنم ،
دستم را محکم پیچاند،
دستکشش، خیس باران بود. دستم داشت
می شکست، ولی چیزی حس نمیکردم ؛ فقط دیدم اشکم درآمده ، و به گریه افتاده ام ! ...
داد زدم ، کثافت... دردم میاد!
گفت : خدا رو شکر ! بالاخره معنی درد، یادت اومد؟
کمکت میکنم دختر ؛ حالا کم کم همه چیز یادت میاد.
آب از انتهای موهایش میچکید ...
حسی نداشتم ؛ جز حس گم شده ی درد ، که در وجودم زنده کرده بود.حق نداشت...شاید نمیخواستم درد را به یاد بیاورم، شاد به نظر میرسید .لگدی محکم به پایش زدم و فرار کردم ...
همانطور که میدویدم ، یک نفر انگار صدایم کرد ، جوابش را ندادم ؛ تا در خانه، یکنفس دویدم...زنگ زدم...دو بار، سه بار ؛ ده بار کسی در را باز نکرد.
کلید یادم رفته بود. به در کوبیدم .زن همسایه در را باز کرد.
گفت : ای وای ، موش آب کشیده شدی که دختر!
بی اختیار در آغوشش به گریه افتادم !
گفت: چی شده ؟!...
گفتم: فقط مادرمو یادم میاد و درد دستمو.. یه دیوونه ، دستمو پیچوند...کلیدم جا مونده.
گفت : این ساعت نرو بیرون !
بیا بریم خونه ی ما دستتو بذارم تو آب گرم ؛ آروم شه. مادرت حتما خوابه !
گفتم : آروم؟.....
آروم یعنی چی ؟!
پشت او ، بی اختیار وارد خانه شدم ...
از پنجره ی پذیرایی ، دوباره پسرک را دیدم ؛ با موهای خیسش ، پشت در... کلاه بارانی اش ، سرش نبود ...
خیس آب بود !
مثل شیطان از پشت پنجره ، لبخند میزد. پرده را کشیدم !...
من الان چه گفتم : شیطان؟!
گفتم : خانم؟ ...شیطان کیه ؟!
زن با حوله و آب گرم آمد . گفت :
شیطون دشمن خداست...
گفتم : پس حتما اون ، دشمن خداست...
پس حتما خدا ، طرف منه ؛ پسره ی لعنتی! ...
آی دستم !...
زن همسایه گفت : یه کم درد داره...
گفتم : درد؟! پس این درده؟ ...
داره درد رو یادم میاد... آره ؛ یادم میاد...
مردک شیطان !.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2