Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
دوستان از آنجا که همه ی دوستان پیج و کانال من ؛ برای کنسرت گوگوش ؛ به گرجستان و ارمنستان و ...تان سفر کرده اند ؛
شخصیتهای قصه ی من تنها و بیکار مانده اند!
و آنها هم رفتند ته ردیف کنسرتی ؛ در جایی ؛ در یکی از این ...تان ها ؛ جایی گیر بیاورند... بلیت آفر لحظه ی آخر..نصف قیمت🤐 ....
با کما و بی کما ؛
باحافظه و بی حافظه...
عاشق یا فارغ !
قصه و ادبیات کیلو چند است؟
کنسرت را بچسب!🙋😫
#سفر_همه_تان_خوش
ما ایران میمانیم
هوا دلپذیر شد ؛ گل از خاک بر دمید...
درختیم ؛
در این خاک ؛ ریشه داریم ....
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
دوستان از آنجا که همه ی دوستان پیج و کانال من ؛ برای کنسرت گوگوش ؛ به گرجستان و ارمنستان و ...تان سفر کرده اند ؛
شخصیتهای قصه ی من تنها و بیکار مانده اند!
و آنها هم رفتند ته ردیف کنسرتی ؛ در جایی ؛ در یکی از این ...تان ها ؛ جایی گیر بیاورند... بلیت آفر لحظه ی آخر..نصف قیمت🤐 ....
با کما و بی کما ؛
باحافظه و بی حافظه...
عاشق یا فارغ !
قصه و ادبیات کیلو چند است؟
کنسرت را بچسب!🙋😫
#سفر_همه_تان_خوش
ما ایران میمانیم
هوا دلپذیر شد ؛ گل از خاک بر دمید...
درختیم ؛
در این خاک ؛ ریشه داریم ....
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی
مریم هنوز داشت آن جمله را برای حامد تکرار می کرد :
با توام حامد!حالا مانا رفته، نمی خواسته ، ولی رفته!
از اون تصادف به بعد ، پرستارت میگه، علایم حیاتی تو پایین اومده.
من درا رو بستم که تو ، هیچی نشنوی.
هیچکسو راه نمی دم توی این اتاق ، که خبری با خودش نیاره ؛ حتی عسل !
اما تو داری میری ! ذره ذره ، داری میری. من می فهمم !
این چه شرطیه گذاشتی آخه ؟
دو خانواده به سلامتی تو مربوط نمیشه !
تو برای من و عسل باید بمونی ! و گریه میکرد.
من در تاریکی کما ؛ می خواستم فریاد بزنم :
من نرفتم !
من زنده ام هنوز !
شرط چیه آقا حامد؟
هر چی باشه ، انجامش میدم.
اصلا نمیفهمم !ما که یه خانواده نیستیم،چرا من برم، تو هم میای؟
حامد انگار صدای درونم را شنید ، گفت: توضیحش سخته، مثل یه خوابه.
انگار من، اون خونه ی چهار طبقه رو ، توی خواب دیده بودم . تا دیدمش، به مریم گفتم : همینجاست!
باید یه طبقه ی خالی داشته باشه . یه روز شاید منم چیزایی رو بت بگم ؛ ولی الان نه !
حامد رفت.
_حامد ،حامد..الان بگو !
صدایم اسیر بود.
انگار فقط ، وقتی حامد آنجا بود ، صدای خودم را می شنیدم.
مدتها گذشت تا باز، صدای حامد آمد : به موقعش ؛ شرطو می فهمی !
گفتم : تو زندگیت به زندگی ما ، بسته نیست ! تو قبلا ، اصلا ما رو نمی شناختی؟
گفت :الان که میشناسم!
الان ما ، همه یه درختیم.
خاکمون یکیه ، ریشه مون یکی ،
یه ریشه در بیاد ، بقیه هم کم کم سست میشن.
تو بری ، منم می افتم.
گفتم : من نمی خوام برم.
من نمی خواستم اینجا باشم، فقط دلم هوای اون کوه و امامزاده رو کرده بود.
میخواستم دعا کنم، تقصیر من نبود !
گفت : حالا که اینجا هستی !
همه چیز ، دست خودمون نیست.
می تونی بدون محسن زندگی کنی ؟
گفتم : نه !
چرا آخه ؟
گفت : اگه شرط زندگیت باشه ، چی؟ !
باید یه چیزی رو ببخشی!
چی رو ایثار می کنی ؟
چیزی که از همه بیشتر دوست داری.
گفتم : نمی فهمم !
گفت : به زندگی بر می گردی ، ولی بدون محسن !
نمی شناسیش ! انگار هیچوقت تو زندگیت نبوده !
رسم عشقه ، فدا کردن ! شاید منم چیزایی رو بخشیدم که تا اینجا موندم !
گفتم : اگه محسنو... اگه عشقو نخوام ؛ اونوقت تو نمیری ؟
قول میدی ؟
گفت : من سر قولم می مونم.
آدم برای به دست آوردن یه غیر ممکن ، باید بهایی بپردازه ؛ عزیزترین گنجشو !
گفتم : باشه ! تو باید بمونی پیش مریم و عسل.
منم شاید بمونم . شاید بی عشق هم بشه... اما
چه معامله ی بیرحمی !
ولی خب ، باشه !
دارم با خدای خودم معامله می کنم.
خدا که توی معامله، ظلم نمی کنه !
حتما دلیلی داره که بعدا می فهمم.
فعلا مهم اینه که ما زنده بمونیم !
سکوت شد !...
سکوتی مثل قهر خداوند !
سکوتی که انگار قرن ها طول کشید.
نمی دانستم چقدر طول کشیده !
چه شده ؟... چرا دیگر صدای حامد نیست ؟!
من در تاریکی و سکوت ؛ تنها بودم.
ناگهان صدای فریاد !
اینبار فریادی شادمانه !...
فریاد مریم بود ؟!...مینا ؟ مادرم ؟ عسل ؟
صلوات همسایه ها !...
حامد چشم هایش را باز کرده بود !
صدای دکتر از دور دستها :
بعد از سه ماه ، این غیر ممکنه ! معجزه ست !
علایم فلج ، کامل از بین رفته !
از نظر پزشکی ، محاله !
فقط معجزه یا... چی بگم؟
باید زودتر با همکارام صحبت کنم! باید این روند درمان ناگهانی رو بررسی کرد !
مریم و عسل از خوشحالی ، زار می زدند.
همه آنجا بودند ، جز من !
حس تنهایی کردم.
روز بعد بود یا هزاران سال بعد !
دیگر حساب زمان را نداشتم.
مثل یک مومیایی ؛ در انتظار روز احیای خودم بودم ...
در این انتظار که به اندازه ی ابدیت ،
طول کشید ،ناگهان ، صداهایی شنیدم ، عده ای می دویدند...
باد می آمد،
علایم حیاتی برگشته بود ،
نفس می کشیدم !
صدای پدرم را شنیدم :
" صبح شده مانا جان ، بیدار شو ! "
چشمانم را باز کردم...
پدر نبود !
زن جوانی آنجا بود...
دختر بچه ای ، و دو آقای غریبه که
نمی شناختم !....تا حالا ، ندیده بودم !
یکی از آنها ، موهایش موج داشت ، به سمت من آمد...
با شادی نگاهم کرد !
زن گفت : خدایا شکرت !
مرد جوان گفت :سلام قهرمان !
گفتم : شما ؟... من کجام ؟!
زن گفت : بیمارستان گلم.
امروز از کما بیرون اومدی ؛ یه ماه بعد از حامد!
در دلم گفتم :
_حامد؟؟؟!! حامد کیه؟ ...
جوانی که موی بلند موجدار داشت ، گفت : من نذر دارم. باید برم... قول داده بودم تا چشماتو باز کنی ، انجامش بدم. زود بر می گردم .... باشه ؟ و سریع بیرون دوید .
این بار ، با صدای بلند گفتم : کی بود ؟!
زن گفت : محسن دیگه !
گفتم : نمی شناسم !... کیه ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی
مریم هنوز داشت آن جمله را برای حامد تکرار می کرد :
با توام حامد!حالا مانا رفته، نمی خواسته ، ولی رفته!
از اون تصادف به بعد ، پرستارت میگه، علایم حیاتی تو پایین اومده.
من درا رو بستم که تو ، هیچی نشنوی.
هیچکسو راه نمی دم توی این اتاق ، که خبری با خودش نیاره ؛ حتی عسل !
اما تو داری میری ! ذره ذره ، داری میری. من می فهمم !
این چه شرطیه گذاشتی آخه ؟
دو خانواده به سلامتی تو مربوط نمیشه !
تو برای من و عسل باید بمونی ! و گریه میکرد.
من در تاریکی کما ؛ می خواستم فریاد بزنم :
من نرفتم !
من زنده ام هنوز !
شرط چیه آقا حامد؟
هر چی باشه ، انجامش میدم.
اصلا نمیفهمم !ما که یه خانواده نیستیم،چرا من برم، تو هم میای؟
حامد انگار صدای درونم را شنید ، گفت: توضیحش سخته، مثل یه خوابه.
انگار من، اون خونه ی چهار طبقه رو ، توی خواب دیده بودم . تا دیدمش، به مریم گفتم : همینجاست!
باید یه طبقه ی خالی داشته باشه . یه روز شاید منم چیزایی رو بت بگم ؛ ولی الان نه !
حامد رفت.
_حامد ،حامد..الان بگو !
صدایم اسیر بود.
انگار فقط ، وقتی حامد آنجا بود ، صدای خودم را می شنیدم.
مدتها گذشت تا باز، صدای حامد آمد : به موقعش ؛ شرطو می فهمی !
گفتم : تو زندگیت به زندگی ما ، بسته نیست ! تو قبلا ، اصلا ما رو نمی شناختی؟
گفت :الان که میشناسم!
الان ما ، همه یه درختیم.
خاکمون یکیه ، ریشه مون یکی ،
یه ریشه در بیاد ، بقیه هم کم کم سست میشن.
تو بری ، منم می افتم.
گفتم : من نمی خوام برم.
من نمی خواستم اینجا باشم، فقط دلم هوای اون کوه و امامزاده رو کرده بود.
میخواستم دعا کنم، تقصیر من نبود !
گفت : حالا که اینجا هستی !
همه چیز ، دست خودمون نیست.
می تونی بدون محسن زندگی کنی ؟
گفتم : نه !
چرا آخه ؟
گفت : اگه شرط زندگیت باشه ، چی؟ !
باید یه چیزی رو ببخشی!
چی رو ایثار می کنی ؟
چیزی که از همه بیشتر دوست داری.
گفتم : نمی فهمم !
گفت : به زندگی بر می گردی ، ولی بدون محسن !
نمی شناسیش ! انگار هیچوقت تو زندگیت نبوده !
رسم عشقه ، فدا کردن ! شاید منم چیزایی رو بخشیدم که تا اینجا موندم !
گفتم : اگه محسنو... اگه عشقو نخوام ؛ اونوقت تو نمیری ؟
قول میدی ؟
گفت : من سر قولم می مونم.
آدم برای به دست آوردن یه غیر ممکن ، باید بهایی بپردازه ؛ عزیزترین گنجشو !
گفتم : باشه ! تو باید بمونی پیش مریم و عسل.
منم شاید بمونم . شاید بی عشق هم بشه... اما
چه معامله ی بیرحمی !
ولی خب ، باشه !
دارم با خدای خودم معامله می کنم.
خدا که توی معامله، ظلم نمی کنه !
حتما دلیلی داره که بعدا می فهمم.
فعلا مهم اینه که ما زنده بمونیم !
سکوت شد !...
سکوتی مثل قهر خداوند !
سکوتی که انگار قرن ها طول کشید.
نمی دانستم چقدر طول کشیده !
چه شده ؟... چرا دیگر صدای حامد نیست ؟!
من در تاریکی و سکوت ؛ تنها بودم.
ناگهان صدای فریاد !
اینبار فریادی شادمانه !...
فریاد مریم بود ؟!...مینا ؟ مادرم ؟ عسل ؟
صلوات همسایه ها !...
حامد چشم هایش را باز کرده بود !
صدای دکتر از دور دستها :
بعد از سه ماه ، این غیر ممکنه ! معجزه ست !
علایم فلج ، کامل از بین رفته !
از نظر پزشکی ، محاله !
فقط معجزه یا... چی بگم؟
باید زودتر با همکارام صحبت کنم! باید این روند درمان ناگهانی رو بررسی کرد !
مریم و عسل از خوشحالی ، زار می زدند.
همه آنجا بودند ، جز من !
حس تنهایی کردم.
روز بعد بود یا هزاران سال بعد !
دیگر حساب زمان را نداشتم.
مثل یک مومیایی ؛ در انتظار روز احیای خودم بودم ...
در این انتظار که به اندازه ی ابدیت ،
طول کشید ،ناگهان ، صداهایی شنیدم ، عده ای می دویدند...
باد می آمد،
علایم حیاتی برگشته بود ،
نفس می کشیدم !
صدای پدرم را شنیدم :
" صبح شده مانا جان ، بیدار شو ! "
چشمانم را باز کردم...
پدر نبود !
زن جوانی آنجا بود...
دختر بچه ای ، و دو آقای غریبه که
نمی شناختم !....تا حالا ، ندیده بودم !
یکی از آنها ، موهایش موج داشت ، به سمت من آمد...
با شادی نگاهم کرد !
زن گفت : خدایا شکرت !
مرد جوان گفت :سلام قهرمان !
گفتم : شما ؟... من کجام ؟!
زن گفت : بیمارستان گلم.
امروز از کما بیرون اومدی ؛ یه ماه بعد از حامد!
در دلم گفتم :
_حامد؟؟؟!! حامد کیه؟ ...
جوانی که موی بلند موجدار داشت ، گفت : من نذر دارم. باید برم... قول داده بودم تا چشماتو باز کنی ، انجامش بدم. زود بر می گردم .... باشه ؟ و سریع بیرون دوید .
این بار ، با صدای بلند گفتم : کی بود ؟!
زن گفت : محسن دیگه !
گفتم : نمی شناسم !... کیه ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Audio
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زنها ایستادن بلدند ؛
آنقدر می ایستند که بادها بوزند ،
بارانها ببارند ،
و خورشید از کار یکنواخت هر روزه اش ؛
خسته شود...
و ماه از صبر کردن ؛ پشت شاخه های کاج ؛
آنوقت دیگر ، نوبت زنهاست ؛
باد میشوند ،
باران و خورشید و ماه....
بیا و ببین !
جهان را چه عاشقانه ؛ جمع آوری میکنند ؛
مگر زنها هم خسته میشوند؟
زنی که خسته شود ؛ طوفان میشود !...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
من اول یک #مادرم ؛ و بعد یک نویسنده که تصادفا ؛
#زن است...
و خوشحالم که خداوند مرا زن و مادر آفرید...
#شعر_نو
#شعر_زنان_ایران
#چقدر_تنهایی_خوب_است...
از
#پیج_رسمی_چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
" زنی که خسته میشود ؛ طوفان میشود. "
#چیستا
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
زنها ایستادن بلدند ؛
آنقدر می ایستند که بادها بوزند ،
بارانها ببارند ،
و خورشید از کار یکنواخت هر روزه اش ؛
خسته شود...
و ماه از صبر کردن ؛ پشت شاخه های کاج ؛
آنوقت دیگر ، نوبت زنهاست ؛
باد میشوند ،
باران و خورشید و ماه....
بیا و ببین !
جهان را چه عاشقانه ؛ جمع آوری میکنند ؛
مگر زنها هم خسته میشوند؟
زنی که خسته شود ؛ طوفان میشود !...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
من اول یک #مادرم ؛ و بعد یک نویسنده که تصادفا ؛
#زن است...
و خوشحالم که خداوند مرا زن و مادر آفرید...
#شعر_نو
#شعر_زنان_ایران
#چقدر_تنهایی_خوب_است...
از
#پیج_رسمی_چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
" زنی که خسته میشود ؛ طوفان میشود. "
#چیستا
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#خواب_گل_سرخ
نوشته:
#چیستایثربی
رمان_ پاورقی
#ایستاگرام و
#کانال_رسمی_چیستایثربی
طراحی پست:
مرثاقاضی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
نوشته:
#چیستایثربی
رمان_ پاورقی
#ایستاگرام و
#کانال_رسمی_چیستایثربی
طراحی پست:
مرثاقاضی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
لعنت به تمام روزهایی که بی تو گذشتند ،
و من لبخند زدم ،
و وانمود کردم خوشبختم ...
روز بی تو ؛ روز قهر خداست!
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
و من لبخند زدم ،
و وانمود کردم خوشبختم ...
روز بی تو ؛ روز قهر خداست!
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هم اکنون
در.پیج دوم من
#اینستاگرام
#فیلم طنزعاشقانه
#قرار_ملاقات_عروسی
یا
The_wedding_Date
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
در.پیج دوم من
#اینستاگرام
#فیلم طنزعاشقانه
#قرار_ملاقات_عروسی
یا
The_wedding_Date
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
دلم یک عصر پنج شنبه ی دلگیر است
که تو از تمام تقویمها گریختی.
بامرام ؛ تو پیش خدایت رفتی ؛
به ماو روزهایمان ، رحم نکردی؟!
#برای_شهید_گمنام
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
که تو از تمام تقویمها گریختی.
بامرام ؛ تو پیش خدایت رفتی ؛
به ماو روزهایمان ، رحم نکردی؟!
#برای_شهید_گمنام
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii