چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
شب بود.سیاهی قیرگون شب به دستها و پاهایم می چسبید.
قطار رفت ،ناگاه احساس سبکی در فضا وجودم را فراگرفت.در آغاز حس خوبی بود،حس رهایی ولی لحظه ای بیش تاب نیاورد.
یادم آمد،فقط کتاب در دستم بود و من کیسه وسایل را در قطار جا گذاشته بودم...
دوباره یادم آمد،شب بود،باران بود ،من بودم و تو بودی.و من در راه بازگشت دیدم کنارم نیستی!
تو هم مرا جا گذاشته بودی...
#مریم_معصومیان

از هنرجویان
#کلاس_نوشتن_خلاق_چیستایثربی

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
چه کیسه سیاهی امشب...
همه چی توش جا شد.
همه مون از این کیسه سیاه ها داریم که خیلی چیزا توش میذاریم وبعدا یادمون میره کجا جاش گذاشتیم ...

#مریم
#هنرجویان
#کلاس_نوشتن_خلاق_چیستایثربی

#آموزش_صحنه_پردازی
#چیستایثربی


#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_official
#شعر_عاشقانه

بخشی از شعرم که قرار است ترانه شود

#چیستایثربی
طراحی تصویر :
#بهار_مریی

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_official
ازصفحه ی دیگران
با سپاس فراوان از دوستان

مادربزرگ قصه ات را گفت و رفت ، و ندید که من در قصه ات جا ماندم!

#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_official
از من دلگير شده بود، فكر كرده بود عمداً اينكارو كردم .براي رفتن به مهماني بهش نياز داشت و من چند روز پيش ازش خواسته بودم تا حقيقتو بهش بگه ،اما زماني كه داشتم پياده مي شدم كيسه پوستيژ رو با تمام بارم جا گذاشتم .

#کتایون_دريايي
#داستانک
از هنرجویان
#کلاس_نوشتن_خلاق
#چیستایثربی
سوژه ی هفته ی قبل :
جا گذاشتن یک کیسه ی سیاه بزرگ در مترو یا وسیله نقلیه دیگری

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی

زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.

عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.

نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟

من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !

چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !

حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !

خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...

خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !

می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !

او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !

با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !

نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟

نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...

مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !

شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...

فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.

ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...

حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !

ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.

در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !

یا کجا می گریزم ؟

داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !

حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...

نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "

نگاه کردم ، محسن بود !

یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟

همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !

همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...

همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !

این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟

گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !

منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !

نگاهش کردم...

گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !

دوباره نگاه کردم...

دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...

گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...

سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...

کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...

پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Audio
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
یکی ازدهها نامه من به استاد قیصر امین پور امانت نزد همسر محترم ایشان؛
این یکی در کتاب وزین
#همزاد_عاشقان_جهان
یادمان قیصر
چاپ شد!
177 نامه باقی مانده.برای چاپ!خودش داستانیست!
#چیستایثربی_کانال_رسمی
به چی زل زدی تو فیلم ؟
__به جایی که تام کروز زل زده تو فیلم...تو نمیدونی اونجا کجاست.من میدونم ...به آسمان

#خواب_گل_سرخ
#قسمت49
پست بعدی اینستاگرام

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
چهار قسمت آخر
فعلا فقط پیج رسمی اینستاگرام

#چیستایثربی_کانال_رسمی
🖐🖐🖐🖐🖐🖐🖐🖐🖐🖐🖐🖐

نه درخوابم/نه بیدارم/فقط باران میخواهم
چهار قسمت آخر
#خواب_گل_سرخ
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
طراحی تصویر
بهار مریی

@chista_yasrebi_official
بزودی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
گیلان جان
دل شکسته سیری چند؟


ملاقات نزدیک است
یکشنبه و دوشنبه
هشتم و نهم مرداد
#رشت
کافه گالری دوک
گلسار
4 تا 8 عصر
جشن امضای کتب
#چیستایثربی


خواب دیدم که یک نفر در رشت،مرابه شفت برده وامامزاده