ممنون از صفحات وزین معرفی کتاب
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
چیزی که مرا ؛ من ،
و تو را ؛ تو میکند ،
تفاوتهای ماست که قابل احترام است.
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
و تو را ؛ تو میکند ،
تفاوتهای ماست که قابل احترام است.
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
ممنون از باز نشر مطالبم در پستهای زیبایتان
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
فرخ_یه روزی فکر میکردم شما آدم نیستین !
یه چیز ؛ یه موجود عالی ؛ فرشته ایین ؛
اما حالا ، از اون روزهای خودم ؛ خجالت میکشم...
کسمایی_با تو چیکار کنم؟ تو انقد ذلیل و بته مرده شدی که هر بی سرو پایی از گرد راه رسیده ، یه توسری به ات زده.ولی من نمیذارم. به نمک قسم.
#نمایشنامه
#روزنه_آبی
#اکبر_رادی عزیز
#دیالوگ_خوب
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
یه چیز ؛ یه موجود عالی ؛ فرشته ایین ؛
اما حالا ، از اون روزهای خودم ؛ خجالت میکشم...
کسمایی_با تو چیکار کنم؟ تو انقد ذلیل و بته مرده شدی که هر بی سرو پایی از گرد راه رسیده ، یه توسری به ات زده.ولی من نمیذارم. به نمک قسم.
#نمایشنامه
#روزنه_آبی
#اکبر_رادی عزیز
#دیالوگ_خوب
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
قسمت 48
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون
#پیج_رسمی_اینستاگرام
#چیستایثربی
در حال حاضر
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون
#پیج_رسمی_اینستاگرام
#چیستایثربی
در حال حاضر
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
در شهری که تو را دوست داشتم ؛
باید همه را دوست بدارم...
دیدار ما در
#رشت
هشتم و نهم مرداد.
کافه گولری #دوک.
4 تا 8 شب
گلسار
01333727273
01333725071
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
باید همه را دوست بدارم...
دیدار ما در
#رشت
هشتم و نهم مرداد.
کافه گولری #دوک.
4 تا 8 شب
گلسار
01333727273
01333725071
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است .
#احمد_شاملو
#جاودان
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است .
#احمد_شاملو
#جاودان
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
تو نام دیگر عشقی جانا.....
برای
#تمام_دختران_خدا
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
برای
#تمام_دختران_خدا
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
از صفحه ی دیگران
ممنون از توجه و حس خوب شما به داستان جدیدم که همه دوستش داریم
#خواب_گل_سرخ
ممنون بهار عزیز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
ممنون از توجه و حس خوب شما به داستان جدیدم که همه دوستش داریم
#خواب_گل_سرخ
ممنون بهار عزیز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی
آیا تا به حال به باران گفته ای نبار !
نمی بارد ؟...
آیا تا به حال به آفتاب گفته ای نتاب !
نمی تابد ؟...
تا به حال به ابر گفته ای برو !
براستی می رود ؟...
نه !...هرگز !
هر کس ، کار خود را انجام می دهد ، و جهان ؛ روال عادی خود را دارد.
وقتی که دلی می تپد ، دیگر کار از کار گذشته است !
وقتی که دل ، برای چیزی یا کسی
می تپد ، آنچنان به تپش خویش ، ادامه می دهد ، که یا بایستد یا به سرانجامی برسد...
من منتظر یکی از این دو واقعه بودم...گرچه میدانستم هنوز ، چند نفر در خانه ، به من نیاز دارند ؛ پس حالا ؛ وقت ایستادن قلبم نبود !
هرگز در زندگی، این نوع تپش دل را تجربه نکرده بودم.
من مطمئن بودم که عشق رمانتیک ، مثل آنچه در کتاب ها می نویسند ، هرگز ، وجود ندارد.
آنگونه تپش های دل ؛ گر گرفتن صورت ، منتظر بودن ، بیقراری ؛ عطش و آتش .... مدام به ساعت نگریستن !
نه من به این چیزها اعتقاد نداشتم !
من به واقعیت بی رحم اطرافم ، اعتقاد داشتم.
من به مادری که هر روز کوچک تر و مچاله تر می شد و به قول خودش ، داشت در یک قوطی کبریت جای می گرفت ، اعتقاد داشتم.
من به مردی باور داشتم که در اوج قدرت ، کم کم به خوابی ناشناخته فرو می رفت.
خوابی که نه بیداری اش ، معلوم بود ؛ نه کابوس و رویاهایش...
.
من به دختر نوجوانی اعتقاد داشتم که معلوم نبود ، تا کی می خواهد از خانواده اش بگریزد !
مینا ، دختر باهوشی بود ، اما آنچنان از خانواده ، رنجیده بود ، که تا اسم مادرش می آمد ، شروع به گریه
می کرد...
و من نمی توانستم به زور ، او را پیش خاله ام برگردانم !
من واقعیت بی رحم اطرافم را می دیدم ، و دیگر وقتی نداشتم که به عشق رمانتیک کتاب ها فکر کنم.
به رومئو و ژولیت که به خاطر هم ،
می میرند...
به مجنون ، که به خاطر لیلی ، سر به بیابان می گذارد...
به فرهاد ، که به خاطر شیرین ، تیشه را بر فرق خود می کوبد !
من آنچنان درگیر ادمهای طفلکی دور و برم بودم ؛ که می دانستم محسن ، برای همیشه ، جایی در اعماق قلب من باقی خواهد ماند ،
ولی هرگز ، به خاطر او نخواهم مرد...
و هرگز به خاطر او ، کسی را آزرده نخواهم کرد.
حسی در درونم می گفت ؛ حضور من ، در شهرش ، مادرش را آزرده می کند.
می دانستم از قوم ما نیست ،
و می دانستم که مادران ، معمولا دختری از قوم خود را ، ترجیح می دهند ...
و می دانستم که تا آخر عمر دلتنگش هستم ؛ و خواهم بود...از وقتی رفت ؛ هر لحظه بیشتر...
تازه میفهمیدم که چه تکیه گاه محکمی برایم بوده است... بدون اینکه هرگز اعتراف ، یا تشکر کنم.
دلم به یادش بود.. زیاد....ولی فعلا تحمل ؛ صبوری ؛ و دعا....
تنها کاری که از دستم برمی آمد....چاره ی دیگری نبود ! اطرافم ؛ همه به کمک همدیگر ، نیاز داشتیم...
دلم قد دنیا هم که برایش تنگ میشد ؛ ابر و باد و خورشید و فلک ؛ فعلا ساکت بودند ؛ کاری نمیکردند ؛ آنها هم منتظر معجزه ای بودند شاید...
در خانه ماندم ، و زندگی با روزمرگی هایش ، ادامه داشت ؛...
تا آن روز ، آن روز کذایی !
آن روز که فکر نمی کردم به این زودی باشد...
صدای جیغ مریم !
انگار خدا را صدا می کرد...
گویی صدای بشر نبود !
صدای تمام فرشتگان دنیا با هم بود ، که از دلتنگی خدا ، عجز و ناله می کردند !
نفهمیدم چه شد ...
پله ها را دو تا یکی ، پایین دویدم.
زن همسایه ؛ زودتر از من رسیده بود،
او هم نگران...
گفتم : چی شده ؟!
مریم گفت : رفت ! صدایش انگار از جایی دوردست می آمد.
صدای همیشگی مریم نبود.انگار تمام عاشقان جهان ؛ در صدایش بغض کرده بودند....
ساک خریدش ؛ روی زمین افتاده بود.
گفتم : چی ؟!
گفت : حامدم رفت !
سیبی از ساک خریدش ، بیرون افتاده بود.
گفت : فقط یه دقیقه پیشش نبودم ،
بهم گفت : دلم سیب می خواد ، رفتم بگیرم ! خیلی زود برگشتم...
اما صبر نکرد !
به تخت نگاه کردم...
حامد ؛ مثل این بود که سال ها ، به سنگ بدل شده است !
انگار هرگز وجود نداشت !
شبیه یک آدم خفته ، نبود !
شبیه مرده هم ، نبود !...
انگار کسی ، وردی درگوشش خوانده ؛ و او را با خود برده بود !
به جایی در ناکجا آباد افق های دور ؛ که ما نمیشناختیم ؛...
جایی در آنسوی زمان.
بی خداحافظی !
و درد این بود ! ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی
آیا تا به حال به باران گفته ای نبار !
نمی بارد ؟...
آیا تا به حال به آفتاب گفته ای نتاب !
نمی تابد ؟...
تا به حال به ابر گفته ای برو !
براستی می رود ؟...
نه !...هرگز !
هر کس ، کار خود را انجام می دهد ، و جهان ؛ روال عادی خود را دارد.
وقتی که دلی می تپد ، دیگر کار از کار گذشته است !
وقتی که دل ، برای چیزی یا کسی
می تپد ، آنچنان به تپش خویش ، ادامه می دهد ، که یا بایستد یا به سرانجامی برسد...
من منتظر یکی از این دو واقعه بودم...گرچه میدانستم هنوز ، چند نفر در خانه ، به من نیاز دارند ؛ پس حالا ؛ وقت ایستادن قلبم نبود !
هرگز در زندگی، این نوع تپش دل را تجربه نکرده بودم.
من مطمئن بودم که عشق رمانتیک ، مثل آنچه در کتاب ها می نویسند ، هرگز ، وجود ندارد.
آنگونه تپش های دل ؛ گر گرفتن صورت ، منتظر بودن ، بیقراری ؛ عطش و آتش .... مدام به ساعت نگریستن !
نه من به این چیزها اعتقاد نداشتم !
من به واقعیت بی رحم اطرافم ، اعتقاد داشتم.
من به مادری که هر روز کوچک تر و مچاله تر می شد و به قول خودش ، داشت در یک قوطی کبریت جای می گرفت ، اعتقاد داشتم.
من به مردی باور داشتم که در اوج قدرت ، کم کم به خوابی ناشناخته فرو می رفت.
خوابی که نه بیداری اش ، معلوم بود ؛ نه کابوس و رویاهایش...
.
من به دختر نوجوانی اعتقاد داشتم که معلوم نبود ، تا کی می خواهد از خانواده اش بگریزد !
مینا ، دختر باهوشی بود ، اما آنچنان از خانواده ، رنجیده بود ، که تا اسم مادرش می آمد ، شروع به گریه
می کرد...
و من نمی توانستم به زور ، او را پیش خاله ام برگردانم !
من واقعیت بی رحم اطرافم را می دیدم ، و دیگر وقتی نداشتم که به عشق رمانتیک کتاب ها فکر کنم.
به رومئو و ژولیت که به خاطر هم ،
می میرند...
به مجنون ، که به خاطر لیلی ، سر به بیابان می گذارد...
به فرهاد ، که به خاطر شیرین ، تیشه را بر فرق خود می کوبد !
من آنچنان درگیر ادمهای طفلکی دور و برم بودم ؛ که می دانستم محسن ، برای همیشه ، جایی در اعماق قلب من باقی خواهد ماند ،
ولی هرگز ، به خاطر او نخواهم مرد...
و هرگز به خاطر او ، کسی را آزرده نخواهم کرد.
حسی در درونم می گفت ؛ حضور من ، در شهرش ، مادرش را آزرده می کند.
می دانستم از قوم ما نیست ،
و می دانستم که مادران ، معمولا دختری از قوم خود را ، ترجیح می دهند ...
و می دانستم که تا آخر عمر دلتنگش هستم ؛ و خواهم بود...از وقتی رفت ؛ هر لحظه بیشتر...
تازه میفهمیدم که چه تکیه گاه محکمی برایم بوده است... بدون اینکه هرگز اعتراف ، یا تشکر کنم.
دلم به یادش بود.. زیاد....ولی فعلا تحمل ؛ صبوری ؛ و دعا....
تنها کاری که از دستم برمی آمد....چاره ی دیگری نبود ! اطرافم ؛ همه به کمک همدیگر ، نیاز داشتیم...
دلم قد دنیا هم که برایش تنگ میشد ؛ ابر و باد و خورشید و فلک ؛ فعلا ساکت بودند ؛ کاری نمیکردند ؛ آنها هم منتظر معجزه ای بودند شاید...
در خانه ماندم ، و زندگی با روزمرگی هایش ، ادامه داشت ؛...
تا آن روز ، آن روز کذایی !
آن روز که فکر نمی کردم به این زودی باشد...
صدای جیغ مریم !
انگار خدا را صدا می کرد...
گویی صدای بشر نبود !
صدای تمام فرشتگان دنیا با هم بود ، که از دلتنگی خدا ، عجز و ناله می کردند !
نفهمیدم چه شد ...
پله ها را دو تا یکی ، پایین دویدم.
زن همسایه ؛ زودتر از من رسیده بود،
او هم نگران...
گفتم : چی شده ؟!
مریم گفت : رفت ! صدایش انگار از جایی دوردست می آمد.
صدای همیشگی مریم نبود.انگار تمام عاشقان جهان ؛ در صدایش بغض کرده بودند....
ساک خریدش ؛ روی زمین افتاده بود.
گفتم : چی ؟!
گفت : حامدم رفت !
سیبی از ساک خریدش ، بیرون افتاده بود.
گفت : فقط یه دقیقه پیشش نبودم ،
بهم گفت : دلم سیب می خواد ، رفتم بگیرم ! خیلی زود برگشتم...
اما صبر نکرد !
به تخت نگاه کردم...
حامد ؛ مثل این بود که سال ها ، به سنگ بدل شده است !
انگار هرگز وجود نداشت !
شبیه یک آدم خفته ، نبود !
شبیه مرده هم ، نبود !...
انگار کسی ، وردی درگوشش خوانده ؛ و او را با خود برده بود !
به جایی در ناکجا آباد افق های دور ؛ که ما نمیشناختیم ؛...
جایی در آنسوی زمان.
بی خداحافظی !
و درد این بود ! ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
.............................یعنی واقعا یاد نگرفتم مثل #لیدی رفتارکنم؟! دوستان مرا #عفو بفرمایند که لیدی نیستم ! یعنی #بانو نیستم.! ....لابد از دید این برنامه ؛ اگر با قمه ی پیرمرد معتاد ، من و دخترم کشته میشدیم و لبخند میزدیم !! لیدی و بانو بودم ! ....این هم از.برنامه های پر اسپانسر
#دنیای_مجازی
این هم از مجازتان .... ؛ گفتم دل نبندید ....
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
به من گفته بودند ؛ فقط قرار است درباره ی کتابت حرف بزنیم....قابل توجه دوستداران ادبیات...حتی یک سوال از یکی از کتابهای من به میان نیامد !.... .
سکوت باید کرد و گم شد در شبی که سحرش ؛ تو نیستی!
#چیستایثربی #چیستا_یثربی
#او_یکزن
#دنیای_مجازی
این هم از مجازتان .... ؛ گفتم دل نبندید ....
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
به من گفته بودند ؛ فقط قرار است درباره ی کتابت حرف بزنیم....قابل توجه دوستداران ادبیات...حتی یک سوال از یکی از کتابهای من به میان نیامد !.... .
سکوت باید کرد و گم شد در شبی که سحرش ؛ تو نیستی!
#چیستایثربی #چیستا_یثربی
#او_یکزن
#رشت
#کافه_گالری_دوک به پیشواز عشق
#ملاقات با یاران در رشت و استان زیبای گیلان
هشتم و نهم مرداد نودوشش
#گلسار_کافه گالری دوک
4 تا 8 عصر
دیدنتان ؛ هدیه است
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#کافه_گالری_دوک به پیشواز عشق
#ملاقات با یاران در رشت و استان زیبای گیلان
هشتم و نهم مرداد نودوشش
#گلسار_کافه گالری دوک
4 تا 8 عصر
دیدنتان ؛ هدیه است
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#ضرب_المثلهای_ایرانی
خودم جا ؛ خرم جا
زن صاحبخانه ؛ خواه بزا خواه نزا ....
افراد خونسرد و #بی_اعتنا خاصه آنهایی که همه چیز را از دریچۀ مصالح و منافع شخصی ببینند در جهان زیاد هستند.این گونه آحاد و افراد بشری به زیان و ضرر دیگران کاری ندارند. همان قدر که بارشان به منزل برسد و مقصودشان حاصل آید اگر دنیا را آب ببرد آنها را خواب می برد.
به این دسته از مردم ، چنانچه در زمینۀ عدم توجه به مصالح اجتماعی ایراد و اعتراض شود شانه بالا انداخته ، در نهایت خونسردی و بی اعتنایی به این عبارت مثلی، اشاره میکنند ؛ و می گویند:
"خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا ؛ خواه نزا !"
یا به طور خلاصه می گویند: "خودم جا، خرم جا"
مجازاً یعنی سود و زیان دیگران #به_من_چه؟ ارتباطی دارد؟
باید در فکر تأمین و تدارک منافع و مصالح خویش بود لاغیر. همان معنای ضرب المثل معروف :
دیگی که برای من نجوشه ، میخوام توش سر سگ بجوشه !
#ضرب_المثل
#اشنایی_با_ادبیات_کوچه
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
خودم جا ؛ خرم جا
زن صاحبخانه ؛ خواه بزا خواه نزا ....
افراد خونسرد و #بی_اعتنا خاصه آنهایی که همه چیز را از دریچۀ مصالح و منافع شخصی ببینند در جهان زیاد هستند.این گونه آحاد و افراد بشری به زیان و ضرر دیگران کاری ندارند. همان قدر که بارشان به منزل برسد و مقصودشان حاصل آید اگر دنیا را آب ببرد آنها را خواب می برد.
به این دسته از مردم ، چنانچه در زمینۀ عدم توجه به مصالح اجتماعی ایراد و اعتراض شود شانه بالا انداخته ، در نهایت خونسردی و بی اعتنایی به این عبارت مثلی، اشاره میکنند ؛ و می گویند:
"خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا ؛ خواه نزا !"
یا به طور خلاصه می گویند: "خودم جا، خرم جا"
مجازاً یعنی سود و زیان دیگران #به_من_چه؟ ارتباطی دارد؟
باید در فکر تأمین و تدارک منافع و مصالح خویش بود لاغیر. همان معنای ضرب المثل معروف :
دیگی که برای من نجوشه ، میخوام توش سر سگ بجوشه !
#ضرب_المثل
#اشنایی_با_ادبیات_کوچه
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2