Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_سوم
محسن ؛ با سوال ناگهانی من ،
می خواست لبخند بزند ؛
نمی توانست...
می خواست قیافه ای جدی بگیرد ؛ نمی توانست...
حس کردم فقط مثل یک پسر بچه؛
می خواهد گریه کند !
گفت : تو به من علاقه داری ؟
گفتم : تا چند ساعت پیش ؛
خودمم نمی دونستم !....
ولی الان مطمئنم.
بعد از اینکه با هم ؛ اون پرش رو انجام دادیم !
می دونی ؛ یه جوری ، شبیه هبوط بود !....
دیگه حوا ، باید به آدم ، راستش رو بگه ؛ منم به تو حس دارم ؛ سخته گفتنش !
ولی دارم می گم ؛ چون آخرشه و دیگه بدتر از آخرش وجود نداره...
گفت : آخرش چیه ؟!
گفتم : اینکه تو میری ؛ اگه بدونی من چیکار کردم !
گفت : خب چیکار کردی ؛ آدم کشتی ؟!
گفتم : یه جورایی !
ساکت شد ...
گفت : بگو ؛...
همه ما کارایی کردیم ؛ و اگه دلت می خواد نگی نگو ؛ چون بازم همه ی ما یه کارایی کردیم که به هیچ کس نمی گیم.
گفتم : می دونی ؛ اون مرد ؛ که اسم خودش رو داداش ؛ گذاشته بود ؛ مادرم رو خیلی می زد ؛...از بچگی
.... پرخاشگر بود .
مستمری پدرم کم بود ؛ میدونی که فقط به من و مادرم می رسید ؛ اما اون می خواست همه شو بگیره و برای اون مواد لعنتی ؛ خرجش کنه ....
سر کار نمی رفت.
اگه می تونست منم می زد ؛ ولی من سعی می کردم اکثرا خونه نباشم.
چون وقتی به اون حال می رسید که به مواد احتیاج داشت ؛ دیگه اصلا
نمی فهمید مادر کیه ؛ خواهر کیه !
بارها ؛ مادرمو از زیر مشت و لگداش کشیدم بیرون ! با بیچارگی !
بعدا پشیمون می شد ؛ می رفت رگ خودشو می زد ؛ یا اینکه کارای احمقانه ی دیگه ای می کرد...مشروب میخورد !...
فقط برای این نبود که پول لازم داشت ؛ کلا همیشه اعصابش خراب بود ؛ از وقتی یادم میاد ؛ تو خیالات زندگی میکرد ، اهل کار و زندگی نبود. از واقعیت ، فرار میکرد....
وقتی که پدر رو خوابونده بودیم کف پشت بوم ؛ تنها کسی که جلو نیومد و کمک نکرد ، اون بود.
به هرحال شوخی نداشت ؛ به اون مستمری ، برای خرید مواد نیاز داشت.
مادرمونو خیلی اذیت می کرد ؛ نه تنها به بیماریش کمک نمی کرد ؛ بدتر ؛ فشار روحی ، بهش وارد می کرد ؛ حتی اگه می تونست ، فشار جسمی !
گفت : بقیه شو نگو !...
گفتم : چرا ؟ جای اصلیش مونده !
گفت : می تونم حدس بزنم ؛ تو می دونستی اون می خواد بره خودکشی کنه !
گفتم : آره ؛ کارهمیشه ش بود ؛
اما این بار پشیمون شد !
فوران خون رو که دیده بود ؛ چندبار سرشو زده بود به در ؛ تا منو صدا کنه.
ظاهرا ناخواسته ؛ شاهرگشو زده بود؛ و خون ..... نا نداشت منو صدا کنه.
من صدای ضربه های سرش رو به در و دیوار شنیدم ؛ همیشه ، هر وقت
میرفت حموم ؛ موسیقی رو بلند می کردم ؛ یا سعی می کردم برم رو پشت بوم ؛ یا اینکه خونه نباشم.
اما اونروز شنیدم ؛ و جوابش رو ندادم.
من جوابش رو ندادم ؛ چون این کار همیشه ش بود که بعد از رگزنی ؛ جلب توجه کنه....
من نمی دونستم این بار ؛ شاهرگش رو زده ! احتمالا اشتباهی....
فکر می کردم مثل همیشه ، یه رگ قابل بخیه ست.
من نمی دونستم داره صدام می کنه که ببرمش بیمارستان !
نمی دونستم ترسیده !
و شاید اگه می دونستم ، بازم کمکش نمی کردم !
کسی که چند بار ؛ ما رو به پلیس کشونده بود ! مادرمو به حد مرگ میزد ؛ باعث سکته ی پدر شد ، از بس عصبیش میکرد...
یادمه موقعی که پدر زنده بود ؛ مدام این کارو می کرد ؛ و پلیس ؛ پدر رو نگه می داشت ، ازش بازجویی میکردن و پیرمرد طفلی ؛ نمیدونست چی بگه!...
با خودم گفتم :
خب می خواد بمیره ؛ شاید مرگ رو دوست داره ! بمیره....
فقط یه لحظه ، این فکر از ذهنم گذشت... واقعا آرزوی مرگشو نداشتم!
فقط میخواستم یه جوری بره... چون خوب نمیشد.میخواستم از شرش خلاص شیم...
میترسیدم مادرمو باش تنها بذارم !...
اما من کار بدتری هم کردم؛ که کسی نمیدونه !
من صبحش تیغ رو عوض کرده بودم !
تیغ نو گذاشتم !
تیغ تیز ! ناخواسته. غیر عمدی ! ....
نمیدونستم اون خونه ست ؛ میخواد بره حموم و باز ....
من واقعا نمیدونستم ! آخه اون ؛ قسم خورده بود که دیگه اینکارو ، تکرار نمیکنه....
اشک نگذاشت ادامه دهم ؛ محسن دستش را جلو آورد ،
اشک نگذاشت ببینم ؛ که دارد اشکهایم را پاک میکند...
بعدا فهمیدم ... بعدا یادم آمد ....
همیشه چیزهای مهم ؛ دیر یادم میامد....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-j
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_سوم
محسن ؛ با سوال ناگهانی من ،
می خواست لبخند بزند ؛
نمی توانست...
می خواست قیافه ای جدی بگیرد ؛ نمی توانست...
حس کردم فقط مثل یک پسر بچه؛
می خواهد گریه کند !
گفت : تو به من علاقه داری ؟
گفتم : تا چند ساعت پیش ؛
خودمم نمی دونستم !....
ولی الان مطمئنم.
بعد از اینکه با هم ؛ اون پرش رو انجام دادیم !
می دونی ؛ یه جوری ، شبیه هبوط بود !....
دیگه حوا ، باید به آدم ، راستش رو بگه ؛ منم به تو حس دارم ؛ سخته گفتنش !
ولی دارم می گم ؛ چون آخرشه و دیگه بدتر از آخرش وجود نداره...
گفت : آخرش چیه ؟!
گفتم : اینکه تو میری ؛ اگه بدونی من چیکار کردم !
گفت : خب چیکار کردی ؛ آدم کشتی ؟!
گفتم : یه جورایی !
ساکت شد ...
گفت : بگو ؛...
همه ما کارایی کردیم ؛ و اگه دلت می خواد نگی نگو ؛ چون بازم همه ی ما یه کارایی کردیم که به هیچ کس نمی گیم.
گفتم : می دونی ؛ اون مرد ؛ که اسم خودش رو داداش ؛ گذاشته بود ؛ مادرم رو خیلی می زد ؛...از بچگی
.... پرخاشگر بود .
مستمری پدرم کم بود ؛ میدونی که فقط به من و مادرم می رسید ؛ اما اون می خواست همه شو بگیره و برای اون مواد لعنتی ؛ خرجش کنه ....
سر کار نمی رفت.
اگه می تونست منم می زد ؛ ولی من سعی می کردم اکثرا خونه نباشم.
چون وقتی به اون حال می رسید که به مواد احتیاج داشت ؛ دیگه اصلا
نمی فهمید مادر کیه ؛ خواهر کیه !
بارها ؛ مادرمو از زیر مشت و لگداش کشیدم بیرون ! با بیچارگی !
بعدا پشیمون می شد ؛ می رفت رگ خودشو می زد ؛ یا اینکه کارای احمقانه ی دیگه ای می کرد...مشروب میخورد !...
فقط برای این نبود که پول لازم داشت ؛ کلا همیشه اعصابش خراب بود ؛ از وقتی یادم میاد ؛ تو خیالات زندگی میکرد ، اهل کار و زندگی نبود. از واقعیت ، فرار میکرد....
وقتی که پدر رو خوابونده بودیم کف پشت بوم ؛ تنها کسی که جلو نیومد و کمک نکرد ، اون بود.
به هرحال شوخی نداشت ؛ به اون مستمری ، برای خرید مواد نیاز داشت.
مادرمونو خیلی اذیت می کرد ؛ نه تنها به بیماریش کمک نمی کرد ؛ بدتر ؛ فشار روحی ، بهش وارد می کرد ؛ حتی اگه می تونست ، فشار جسمی !
گفت : بقیه شو نگو !...
گفتم : چرا ؟ جای اصلیش مونده !
گفت : می تونم حدس بزنم ؛ تو می دونستی اون می خواد بره خودکشی کنه !
گفتم : آره ؛ کارهمیشه ش بود ؛
اما این بار پشیمون شد !
فوران خون رو که دیده بود ؛ چندبار سرشو زده بود به در ؛ تا منو صدا کنه.
ظاهرا ناخواسته ؛ شاهرگشو زده بود؛ و خون ..... نا نداشت منو صدا کنه.
من صدای ضربه های سرش رو به در و دیوار شنیدم ؛ همیشه ، هر وقت
میرفت حموم ؛ موسیقی رو بلند می کردم ؛ یا سعی می کردم برم رو پشت بوم ؛ یا اینکه خونه نباشم.
اما اونروز شنیدم ؛ و جوابش رو ندادم.
من جوابش رو ندادم ؛ چون این کار همیشه ش بود که بعد از رگزنی ؛ جلب توجه کنه....
من نمی دونستم این بار ؛ شاهرگش رو زده ! احتمالا اشتباهی....
فکر می کردم مثل همیشه ، یه رگ قابل بخیه ست.
من نمی دونستم داره صدام می کنه که ببرمش بیمارستان !
نمی دونستم ترسیده !
و شاید اگه می دونستم ، بازم کمکش نمی کردم !
کسی که چند بار ؛ ما رو به پلیس کشونده بود ! مادرمو به حد مرگ میزد ؛ باعث سکته ی پدر شد ، از بس عصبیش میکرد...
یادمه موقعی که پدر زنده بود ؛ مدام این کارو می کرد ؛ و پلیس ؛ پدر رو نگه می داشت ، ازش بازجویی میکردن و پیرمرد طفلی ؛ نمیدونست چی بگه!...
با خودم گفتم :
خب می خواد بمیره ؛ شاید مرگ رو دوست داره ! بمیره....
فقط یه لحظه ، این فکر از ذهنم گذشت... واقعا آرزوی مرگشو نداشتم!
فقط میخواستم یه جوری بره... چون خوب نمیشد.میخواستم از شرش خلاص شیم...
میترسیدم مادرمو باش تنها بذارم !...
اما من کار بدتری هم کردم؛ که کسی نمیدونه !
من صبحش تیغ رو عوض کرده بودم !
تیغ نو گذاشتم !
تیغ تیز ! ناخواسته. غیر عمدی ! ....
نمیدونستم اون خونه ست ؛ میخواد بره حموم و باز ....
من واقعا نمیدونستم ! آخه اون ؛ قسم خورده بود که دیگه اینکارو ، تکرار نمیکنه....
اشک نگذاشت ادامه دهم ؛ محسن دستش را جلو آورد ،
اشک نگذاشت ببینم ؛ که دارد اشکهایم را پاک میکند...
بعدا فهمیدم ... بعدا یادم آمد ....
همیشه چیزهای مهم ؛ دیر یادم میامد....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-j
خب در واقع باشمامیشه درددل کرد...
قسمت بعدی قصه ؛ پدر من یکی رو که در میاره!
#خواب_گل_سرخ
گاهی فکر میکنم چرا اصلا این قصه را شروع کردم...من که هیچوقت نمیخواستم بنویسمش..
دلیلشو چند روزه فهمیدم...شاید شما هم؛ آخرش بفهمید.
این قصه یه جور ؛ خود درمانی بود....
اما شاید ؛ الان وقتش نبود..
زمان شادتری وقتش بود ...
برای همین انقدر طول کشید!
میدونم شما درک میکنید.....
حالا فقط چند قسمت مونده تموم شه.اما چند قسمت نفسگیر....دارم.نفس ذخیره میکنم برای شبها....
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#چیستایثربی
قسمت بعدی قصه ؛ پدر من یکی رو که در میاره!
#خواب_گل_سرخ
گاهی فکر میکنم چرا اصلا این قصه را شروع کردم...من که هیچوقت نمیخواستم بنویسمش..
دلیلشو چند روزه فهمیدم...شاید شما هم؛ آخرش بفهمید.
این قصه یه جور ؛ خود درمانی بود....
اما شاید ؛ الان وقتش نبود..
زمان شادتری وقتش بود ...
برای همین انقدر طول کشید!
میدونم شما درک میکنید.....
حالا فقط چند قسمت مونده تموم شه.اما چند قسمت نفسگیر....دارم.نفس ذخیره میکنم برای شبها....
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#چیستایثربی
#او_یکزن
در کتابفروشی
#سیرجان
برای دوستان سیرجانی
#فرهنگستان_سیرجان
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
در کتابفروشی
#سیرجان
برای دوستان سیرجانی
#فرهنگستان_سیرجان
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
از کلاس درس
#نوشتن_خلاق_چیستایثربی
به سن خواندن كه رسيدم، با سيبي زرد در دستم و كتابي باز كنار پرده روي فرش دراز كش مي خواندم و مي خواندم ... باد از لاي در باز بالكن پشت پرده، پرده را تكان مي داد و نور خورشيد روي صفحات كتابم مي افتاد و من ... بدجوري خوش بودم.
#لعيا متين پارسا.
کلاس مجازی
#نوشتن_خلاق_چیستایثربی
از امروز برخی #دیالوگها و #مونولوگهای خوب #کلاس_نوشتن_مجازی ام را ؛ که از دیشب شروع شد ؛ در کانال رسمی می آورم.امید من این است که از میان هنر جویان عزیزم ؛ چندین نویسنده ی خوب در تاریخ ادبیات کشور ؛ قد علم کنند؛ با راهنمایی من ؛ تلاش خودشان و یاری خداوند...
این بخش؛ که از خانم متین پارسا خواندید ؛ صحنه ی ابتدایی شروع یک فصل قصه بود ؛ که با توضیحات من در کلاس مجازی ؛ هماهنگی داشت...باز هم #جمله_های_خوب کلاس را خواهید خواند....تابه قصه های تولید کلاس دوستان برسیم...قصه هایی که در کلاس خواهند نوشت...
احترام
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#نوشتن_خلاق_چیستایثربی
به سن خواندن كه رسيدم، با سيبي زرد در دستم و كتابي باز كنار پرده روي فرش دراز كش مي خواندم و مي خواندم ... باد از لاي در باز بالكن پشت پرده، پرده را تكان مي داد و نور خورشيد روي صفحات كتابم مي افتاد و من ... بدجوري خوش بودم.
#لعيا متين پارسا.
کلاس مجازی
#نوشتن_خلاق_چیستایثربی
از امروز برخی #دیالوگها و #مونولوگهای خوب #کلاس_نوشتن_مجازی ام را ؛ که از دیشب شروع شد ؛ در کانال رسمی می آورم.امید من این است که از میان هنر جویان عزیزم ؛ چندین نویسنده ی خوب در تاریخ ادبیات کشور ؛ قد علم کنند؛ با راهنمایی من ؛ تلاش خودشان و یاری خداوند...
این بخش؛ که از خانم متین پارسا خواندید ؛ صحنه ی ابتدایی شروع یک فصل قصه بود ؛ که با توضیحات من در کلاس مجازی ؛ هماهنگی داشت...باز هم #جمله_های_خوب کلاس را خواهید خواند....تابه قصه های تولید کلاس دوستان برسیم...قصه هایی که در کلاس خواهند نوشت...
احترام
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
@chista_yasrebi_official
شاید عکسمان در نمایشگاه کتاب امسال خوب نیفتاده باشد.اماحال دلمان خوب است!
تا
#سبا هست ؛ زندگی باید کرد!
من و دوست و همراه همیشه
#سبا_ادیب عزیز
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستا
شاید عکسمان در نمایشگاه کتاب امسال خوب نیفتاده باشد.اماحال دلمان خوب است!
تا
#سبا هست ؛ زندگی باید کرد!
من و دوست و همراه همیشه
#سبا_ادیب عزیز
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستا
@chista_yasrebi_official
روز قلم بر اهالی کلمه، قلم و اندیشه مبارک
این پست زیبا که به مناسبت روزقلم، به من تقدیم شده،از صفحه ی بانو موسوی عزیز است
و هیچ تصویری برای من؛ زیباتراز این عکس ؛ نیست!
#چیستا
روز قلم بر اهالی کلمه، قلم و اندیشه مبارک
این پست زیبا که به مناسبت روزقلم، به من تقدیم شده،از صفحه ی بانو موسوی عزیز است
و هیچ تصویری برای من؛ زیباتراز این عکس ؛ نیست!
#چیستا
#داستانک
#لیون_تولستوی
#نویسنده_روس
روزی لئون تولستوی در خیابان در حال قدم زدن بود که ناآگاهانه به زنی تنه زد
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد
و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم
زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد
و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید !!!
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#لیون_تولستوی
#نویسنده_روس
روزی لئون تولستوی در خیابان در حال قدم زدن بود که ناآگاهانه به زنی تنه زد
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد
و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم
زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد
و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید !!!
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
یا جد بزرگوارم بطلب !
ما در راهیم
#مشهد
عاشقانه تاهشت بشمار_اسم نمایش من؛ درمورد امام هشتم
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
#حافظ
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
ما در راهیم
#مشهد
عاشقانه تاهشت بشمار_اسم نمایش من؛ درمورد امام هشتم
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
#حافظ
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#عروسان_جنگ
#موسیقی:
#قایق_شکسته
#کورس
ساخت #کلیپ :
#سبا_ادیب
#موزیک_ویدیو
تمام ما؛ در جنگ فرد یا افرادی را از دست داده ایم ؛ بخصوص نسل من....
نمایش #روژانو ی من به همین موضوع میپردازد... این کلیپ ؛ با احترام ؛ به تمام معشوقان ؛ و عروسان جنگ ؛ که یک عمر ؛ درد سوگ و انتظار را تاب آورده اند ؛ یا زندگی شان را با جانبازی شریک شده اند ؛ تقدیم میشود...به امید اینکه دیگر در جهان ؛ جنگی نباشد...
و تقدیم به روان تنها دوستم که سال 86 در خارج از کشور ؛ شهید شد و من بعد از آن ؛ فقط روز به روز را به سر آوردم ؛ دیگر زندگی نکردم...زنده نیستم....
#پستچی_2
بزودی
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#موسیقی:
#قایق_شکسته
#کورس
ساخت #کلیپ :
#سبا_ادیب
#موزیک_ویدیو
تمام ما؛ در جنگ فرد یا افرادی را از دست داده ایم ؛ بخصوص نسل من....
نمایش #روژانو ی من به همین موضوع میپردازد... این کلیپ ؛ با احترام ؛ به تمام معشوقان ؛ و عروسان جنگ ؛ که یک عمر ؛ درد سوگ و انتظار را تاب آورده اند ؛ یا زندگی شان را با جانبازی شریک شده اند ؛ تقدیم میشود...به امید اینکه دیگر در جهان ؛ جنگی نباشد...
و تقدیم به روان تنها دوستم که سال 86 در خارج از کشور ؛ شهید شد و من بعد از آن ؛ فقط روز به روز را به سر آوردم ؛ دیگر زندگی نکردم...زنده نیستم....
#پستچی_2
بزودی
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
برای من سخت نیست که احساساتم را به شکل نوشته درآورم. سعی می کنم مختصر باشم و مستقیما سر اصل مطلب روم. این چیزی است که مردم راجع به کار من دوست دارند، و منتقدان از آن بدشان می آید.
#پایولو_کوییلو
نویسنده رمانهای معروفی چون
#کیمیاگر
#قدیسه
#ورونیکا_میخواهد_بمیرد
#مکتوب
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#پایولو_کوییلو
نویسنده رمانهای معروفی چون
#کیمیاگر
#قدیسه
#ورونیکا_میخواهد_بمیرد
#مکتوب
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#روز_قلم ؛ هر روزیست ؛ که قلم را زمین نگذاریم !
#چیستایثربی
این روز همیشگیست..... بر همه ی اهالی این پیج و کانال ؛ و دوستداران و دست اندرکاران قلم ؛ متبرک باد!..
باشد که قلم ؛ رسالت خود را ایفا کند و مثل برخی از ما دلسرد نشود.
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
این روز همیشگیست..... بر همه ی اهالی این پیج و کانال ؛ و دوستداران و دست اندرکاران قلم ؛ متبرک باد!..
باشد که قلم ؛ رسالت خود را ایفا کند و مثل برخی از ما دلسرد نشود.
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
aref-to-age-ba-man-bashiwWw.IRahang.IR_.mp3
http://dl.tanazmusic.ir/music/aref-to-age-ba-man-bashiwWw.IRahang.IR_.mp3
http://dl.tanazmusic.ir/music/aref-to-age-ba-man-bashiwWw.IRahang.IR_.mp3