چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#بزرگداشت
#دوست_داشتنیها
کاری از
کانال
#چیستایثربی
کلیپ
#سبا_ادیب

ترانه :
#همیشه_غایب
با صدای
#داریوش_اقبالی

ترانه_سرا
#شهیار_قنبری


تعریف هر انسان ؛ به چیزهایی است که منتظر آنهاست....


#چیستایثربی

@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی

برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !...

صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!

من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .

او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود...

ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..


از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم...

در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت...

من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !

می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟

صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !

صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !

صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛...
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !

صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟

جراحی نمی کنم !

چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !

با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !

صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم...
از مسابقه ترسیده ؟

گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !

عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟

گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !

صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !

تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب ...

"بسه ! ........."

صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟

صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !

حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !

محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود...

چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!

صدای جیغ !...
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !

فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !

من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم...

فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛...

چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !

ناگهان دیدم در آسمانم !....

محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت...

مثل بغل کردن بود ؛...
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !

و با هم روی چمن ها افتادن ؛...

با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !

محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !

یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ....

هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم...و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !...

گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !

خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛...
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد...

مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !

کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم...


پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف... !

گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !

گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !

حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن...
میدونستم میره تو یه عالم دیگه .... گذشته!


سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه



شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای
قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه

#عابیجناب_عشق
#حافظ
@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی

برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !...

صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!

من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .

او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود...

ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..


از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم...

در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت...

من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !

می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟

صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !

صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !

صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛...
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !

صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟

جراحی نمی کنم !

چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !

با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !

صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم...
از مسابقه ترسیده ؟

گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !

عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟

گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !

صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !

تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب ...

"بسه ! ........."

صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟

صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !

حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !

محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود...

چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!

صدای جیغ !...
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !

فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !

من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم...

فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛...

چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !

ناگهان دیدم در آسمانم !....

محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت...

مثل بغل کردن بود ؛...
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !

و با هم روی چمن ها افتادن ؛...

با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !

محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !

یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ....

هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم...و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !...

گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !

خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛...
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد...

مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !

کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم...


پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف... !

گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !

گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !

حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن...
میدونستم میره تو یه عالم دیگه .... گذشته!


سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی

برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !...

صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!

من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .

او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود...

ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..


از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم...

در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت...

من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !

می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟

صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !

صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !

صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛...
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !

صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟

جراحی نمی کنم !

چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !

با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !

صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم...
از مسابقه ترسیده ؟

گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !

عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟

گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !

صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !

تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب ...

"بسه ! ........."

صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟

صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !

حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !

محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود...

چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!

صدای جیغ !...
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !

فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !

من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم...

فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛...

چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !

ناگهان دیدم در آسمانم !....

محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت...

مثل بغل کردن بود ؛...
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !

و با هم روی چمن ها افتادن ؛...

با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !

محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !

یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ....

هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم...و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !...

گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !

خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛...
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد...

مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !

کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم...


پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف... !

گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !

گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !

حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن...
میدونستم میره تو یه عالم دیگه .... گذشته!


سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Chista Yasrebi:
بودن یا نبودن

مساله این است

تن به خفت روزگار دادن یا رها کردن؟

مساله این است....





#شکسپیر
#هملت
کارگردان :کوریتسف 1964
#مونولوگ معروف
#بودن_یا_نبودن

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

فقط ابلهان از جمع پیروی میکنند.هملت ابله نبود!...یک تنه در برابر سرنوشت تراژیکش ایستاد ؛ و عواقب آن راهم ؛پذیرفت و رستگار شد...در حالی که بقیه ترسیدند ؛ و به همین دلیل ؛ تراژدی هملت ؛ جاودانه شد....گاهی باید ؛ قاطعانه و محکم ؛ "نه" ! گفت.... آنکه تنهاست و در تنهایی میگوید #نه ! ؛ جایگاه والایی دارد...او یک انسان است...با #اختیار و #اقتدار...او ربات نیست که به او دستور داده شده باشد....

#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
لطفا سوال درست بپرسید ؛ تا جواب درست بگیرید....

#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی

برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !...

صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!

من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .

او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود...

ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..


از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم...

در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت...

من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !

می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟

صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !

صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !

صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛...
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !

صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟

جراحی نمی کنم !

چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !

با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !

صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم...
از مسابقه ترسیده ؟

گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !

عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟

گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !

صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !

تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب ...

"بسه ! ........."

صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟

صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !

حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !

محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود...

چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!

صدای جیغ !...
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !

فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !

من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم...

فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛...

چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !

ناگهان دیدم در آسمانم !....

محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت...

مثل بغل کردن بود ؛...
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !

و با هم روی چمن ها افتادن ؛...

با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !

محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !

یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ....

هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم...و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !...

گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !

خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛...
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد...

مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !

کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم...


پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف... !

گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !

گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !

حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن...
میدونستم میره تو یه عالم دیگه .... گذشته!


سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
به خیلی چیزها ذوق داشتیم
آنقدر ناسزا شنیدیم که ذوقمان رفت....

این است فرق زیستن در این دیار
با همه جای دنیا.....

اینجا کسی ؛ چشم دیدنت را ندارد
اگر ببیند که راهت را پیدا کرده ای

#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
گاهی جواب ندادن ؛ بهترین پاسخ است ؛
گاهی هم با شیوه ی زندگی ات جواب میدهی


#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
@chista_yasrebi_official

شعر ؛ زیبایی ؛ روابط رمانتیک و عشق....
اینها چیزهایی است که به خاطر آن زنده اییم.

رابین ویلیامز در یکی از بهترین فیلمهای دنیا
#انجمن_شاعران_مرده

#چیستایثربی
آخرین مهلت ثبت نام کلاسهای

#نوشتن_خلاق
#چیستایثربی


این کلاس به دلیل حجم مطالب ؛ کمبود وقت من و خاص بودن آن ؛ هرگز تکرار نخواهد شد !

همه ی اتفاقات خوب ؛ یکبار رخ میدهند...افراد خاص ؛ موقعیتهای یگانه را از دست نمیدهند...


مسول ثبت نام و برگزار کننده ی کلاس: برای ارتباط در #تلگرام


خانم یگانه
آدرس : آیدی تلگرام :
@yeganehadmin
احمق ؛ جامعه ای که به قهرمان دل ببندد
#چیستایثربی

@chista_yasrebi_official