Forwarded from AtousaDolatyari
Hamisheh Ghayeb-(IRMP3.IR)
Fereydoon Foroughi
♫ یک نفر میاد که من منتظر دیدنشم
یک نفر میاد که من تشنه ی بوییدنشم
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
خالیه سفره مونو پر از شقایق می کنه
واسه موجای سیاه دستا رو قایق می کنه
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
همیشه غایب من زخمامو مرهم میذاره
همیشه غایب من گریه ها مو دوست نداره
نکنه یه وقت نیاد صداش به دادم نرسه
آینه ها سیاه بشه، کور بشه چشم ستاره
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
خشم این پنجره ی خسته همیشه غایبه
کلیده صندوق در بسته همیشه غایبه
نعره ی اسب سپید قصه ی مادر بزرگ
بهترین شعرای سربسته همیشه غایبه
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
#همیشه_غایب
ترانه
#شهیار_قنبری
@chista_yasrebi_official
یک نفر میاد که من تشنه ی بوییدنشم
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
خالیه سفره مونو پر از شقایق می کنه
واسه موجای سیاه دستا رو قایق می کنه
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
همیشه غایب من زخمامو مرهم میذاره
همیشه غایب من گریه ها مو دوست نداره
نکنه یه وقت نیاد صداش به دادم نرسه
آینه ها سیاه بشه، کور بشه چشم ستاره
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
خشم این پنجره ی خسته همیشه غایبه
کلیده صندوق در بسته همیشه غایبه
نعره ی اسب سپید قصه ی مادر بزرگ
بهترین شعرای سربسته همیشه غایبه
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
#همیشه_غایب
ترانه
#شهیار_قنبری
@chista_yasrebi_official
#بزرگداشت
#دوست_داشتنیها
کاری از
کانال
#چیستایثربی
کلیپ
#سبا_ادیب
ترانه :
#همیشه_غایب
با صدای
#داریوش_اقبالی
ترانه_سرا
#شهیار_قنبری
تعریف هر انسان ؛ به چیزهایی است که منتظر آنهاست....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#دوست_داشتنیها
کاری از
کانال
#چیستایثربی
کلیپ
#سبا_ادیب
ترانه :
#همیشه_غایب
با صدای
#داریوش_اقبالی
ترانه_سرا
#شهیار_قنبری
تعریف هر انسان ؛ به چیزهایی است که منتظر آنهاست....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !...
صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!
من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .
او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود...
ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..
از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم...
در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت...
من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !
می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟
صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !
صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !
صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛...
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !
صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟
جراحی نمی کنم !
چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !
با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !
صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم...
از مسابقه ترسیده ؟
گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !
عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟
گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !
صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !
تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب ...
"بسه ! ........."
صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟
صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !
حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !
محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود...
چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!
صدای جیغ !...
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !
فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !
من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم...
فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛...
چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !
ناگهان دیدم در آسمانم !....
محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت...
مثل بغل کردن بود ؛...
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !
و با هم روی چمن ها افتادن ؛...
با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !
محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !
یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ....
هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم...و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !...
گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !
خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛...
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد...
مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !
کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم...
پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف... !
گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !
گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !
حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن...
میدونستم میره تو یه عالم دیگه .... گذشته!
سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !...
صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!
من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .
او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود...
ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..
از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم...
در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت...
من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !
می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟
صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !
صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !
صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛...
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !
صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟
جراحی نمی کنم !
چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !
با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !
صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم...
از مسابقه ترسیده ؟
گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !
عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟
گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !
صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !
تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب ...
"بسه ! ........."
صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟
صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !
حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !
محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود...
چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!
صدای جیغ !...
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !
فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !
من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم...
فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛...
چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !
ناگهان دیدم در آسمانم !....
محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت...
مثل بغل کردن بود ؛...
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !
و با هم روی چمن ها افتادن ؛...
با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !
محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !
یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ....
هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم...و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !...
گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !
خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛...
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد...
مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !
کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم...
پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف... !
گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !
گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !
حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن...
میدونستم میره تو یه عالم دیگه .... گذشته!
سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساختهای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
#عابیجناب_عشق
#حافظ
@chista_yasrebi_official
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساختهای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
#عابیجناب_عشق
#حافظ
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !...
صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!
من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .
او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود...
ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..
از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم...
در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت...
من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !
می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟
صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !
صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !
صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛...
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !
صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟
جراحی نمی کنم !
چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !
با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !
صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم...
از مسابقه ترسیده ؟
گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !
عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟
گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !
صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !
تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب ...
"بسه ! ........."
صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟
صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !
حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !
محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود...
چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!
صدای جیغ !...
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !
فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !
من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم...
فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛...
چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !
ناگهان دیدم در آسمانم !....
محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت...
مثل بغل کردن بود ؛...
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !
و با هم روی چمن ها افتادن ؛...
با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !
محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !
یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ....
هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم...و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !...
گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !
خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛...
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد...
مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !
کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم...
پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف... !
گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !
گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !
حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن...
میدونستم میره تو یه عالم دیگه .... گذشته!
سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !...
صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!
من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .
او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود...
ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..
از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم...
در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت...
من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !
می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟
صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !
صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !
صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛...
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !
صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟
جراحی نمی کنم !
چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !
با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !
صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم...
از مسابقه ترسیده ؟
گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !
عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟
گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !
صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !
تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب ...
"بسه ! ........."
صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟
صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !
حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !
محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود...
چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!
صدای جیغ !...
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !
فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !
من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم...
فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛...
چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !
ناگهان دیدم در آسمانم !....
محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت...
مثل بغل کردن بود ؛...
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !
و با هم روی چمن ها افتادن ؛...
با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !
محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !
یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ....
هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم...و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !...
گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !
خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛...
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد...
مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !
کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم...
پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف... !
گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !
گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !
حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن...
میدونستم میره تو یه عالم دیگه .... گذشته!
سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !...
صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!
من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .
او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود...
ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..
از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم...
در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت...
من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !
می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟
صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !
صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !
صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛...
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !
صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟
جراحی نمی کنم !
چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !
با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !
صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم...
از مسابقه ترسیده ؟
گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !
عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟
گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !
صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !
تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب ...
"بسه ! ........."
صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟
صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !
حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !
محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود...
چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!
صدای جیغ !...
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !
فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !
من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم...
فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛...
چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !
ناگهان دیدم در آسمانم !....
محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت...
مثل بغل کردن بود ؛...
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !
و با هم روی چمن ها افتادن ؛...
با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !
محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !
یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ....
هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم...و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !...
گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !
خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛...
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد...
مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !
کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم...
پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف... !
گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !
گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !
حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن...
میدونستم میره تو یه عالم دیگه .... گذشته!
سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !...
صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!
من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .
او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود...
ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..
از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم...
در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت...
من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !
می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟
صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !
صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !
صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛...
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !
صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟
جراحی نمی کنم !
چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !
با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !
صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم...
از مسابقه ترسیده ؟
گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !
عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟
گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !
صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !
تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب ...
"بسه ! ........."
صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟
صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !
حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !
محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود...
چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!
صدای جیغ !...
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !
فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !
من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم...
فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛...
چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !
ناگهان دیدم در آسمانم !....
محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت...
مثل بغل کردن بود ؛...
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !
و با هم روی چمن ها افتادن ؛...
با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !
محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !
یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ....
هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم...و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !...
گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !
خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛...
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد...
مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !
کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم...
پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف... !
گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !
گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !
حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن...
میدونستم میره تو یه عالم دیگه .... گذشته!
سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Chista Yasrebi:
بودن یا نبودن
مساله این است
تن به خفت روزگار دادن یا رها کردن؟
مساله این است....
#شکسپیر
#هملت
کارگردان :کوریتسف 1964
#مونولوگ معروف
#بودن_یا_نبودن
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
فقط ابلهان از جمع پیروی میکنند.هملت ابله نبود!...یک تنه در برابر سرنوشت تراژیکش ایستاد ؛ و عواقب آن راهم ؛پذیرفت و رستگار شد...در حالی که بقیه ترسیدند ؛ و به همین دلیل ؛ تراژدی هملت ؛ جاودانه شد....گاهی باید ؛ قاطعانه و محکم ؛ "نه" ! گفت.... آنکه تنهاست و در تنهایی میگوید #نه ! ؛ جایگاه والایی دارد...او یک انسان است...با #اختیار و #اقتدار...او ربات نیست که به او دستور داده شده باشد....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
بودن یا نبودن
مساله این است
تن به خفت روزگار دادن یا رها کردن؟
مساله این است....
#شکسپیر
#هملت
کارگردان :کوریتسف 1964
#مونولوگ معروف
#بودن_یا_نبودن
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
فقط ابلهان از جمع پیروی میکنند.هملت ابله نبود!...یک تنه در برابر سرنوشت تراژیکش ایستاد ؛ و عواقب آن راهم ؛پذیرفت و رستگار شد...در حالی که بقیه ترسیدند ؛ و به همین دلیل ؛ تراژدی هملت ؛ جاودانه شد....گاهی باید ؛ قاطعانه و محکم ؛ "نه" ! گفت.... آنکه تنهاست و در تنهایی میگوید #نه ! ؛ جایگاه والایی دارد...او یک انسان است...با #اختیار و #اقتدار...او ربات نیست که به او دستور داده شده باشد....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !...
صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!
من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .
او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود...
ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..
از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم...
در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت...
من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !
می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟
صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !
صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !
صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛...
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !
صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟
جراحی نمی کنم !
چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !
با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !
صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم...
از مسابقه ترسیده ؟
گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !
عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟
گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !
صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !
تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب ...
"بسه ! ........."
صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟
صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !
حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !
محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود...
چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!
صدای جیغ !...
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !
فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !
من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم...
فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛...
چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !
ناگهان دیدم در آسمانم !....
محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت...
مثل بغل کردن بود ؛...
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !
و با هم روی چمن ها افتادن ؛...
با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !
محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !
یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ....
هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم...و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !...
گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !
خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛...
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد...
مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !
کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم...
پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف... !
گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !
گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !
حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن...
میدونستم میره تو یه عالم دیگه .... گذشته!
سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !...
صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!
من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .
او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود...
ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..
از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم...
در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت...
من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !
می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟
صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !
صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !
صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛...
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !
صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟
جراحی نمی کنم !
چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !
با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !
صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم...
از مسابقه ترسیده ؟
گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !
عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟
گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !
صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !
تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب ...
"بسه ! ........."
صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟
صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !
حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !
محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود...
چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!
صدای جیغ !...
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !
فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !
من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم...
فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛...
چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !
ناگهان دیدم در آسمانم !....
محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت...
مثل بغل کردن بود ؛...
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !
و با هم روی چمن ها افتادن ؛...
با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !
محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !
یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ....
هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم...و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !...
گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !
خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛...
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد...
مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !
کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم...
پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف... !
گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !
گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !
حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن...
میدونستم میره تو یه عالم دیگه .... گذشته!
سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
به خیلی چیزها ذوق داشتیم
آنقدر ناسزا شنیدیم که ذوقمان رفت....
این است فرق زیستن در این دیار
با همه جای دنیا.....
اینجا کسی ؛ چشم دیدنت را ندارد
اگر ببیند که راهت را پیدا کرده ای
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
آنقدر ناسزا شنیدیم که ذوقمان رفت....
این است فرق زیستن در این دیار
با همه جای دنیا.....
اینجا کسی ؛ چشم دیدنت را ندارد
اگر ببیند که راهت را پیدا کرده ای
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official