چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
ما زنها عادت داریم
به تکه تکه زندگی کردن و
تکه تکه مردن....

#چیستایثربی



@chista_yasrebi
@chista_yasrebi

جایزه ی من یعنی اینکه شما کتاب
#پستچی را دوست داشتید.همین بزرگترین جایزه ای است که حتی بعد از مرگ نویسنده ؛ باقی میماند...
#محبوبیت_عمومی

#چیستایثربی
@chista_yasrebi

از صفحه ی دوستان
ممنون از آنها که به ادبیات اهمیت میدهند ؛

حتی پستچی را آنلاین میخرند....

درود

#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستایثربی

کاش فرید فریاد نمی زد و مرا تشویق نمی کرد ؛...
کاش مینا داد نمی زد...
کاش کسی به من نمی گفت : "ازش جلو افتادی" !

این فریادها و تشویق ها ؛ مرا از دنیای ذهنی درونم بیرون کشید ؛...
رشته ی افکارم را پاره کرد و به حقیقت بیرحم خیابان بازگرداند !

ناگهان سست شدم ! ...
فریاد مینا ؛ مثل یک شوک ؛ از اعماق ذهنم بود.

مرا ؛ از صدای آژیر آمبولانس ها و ماشین پلیس ؛ به وسط بلوار کشاورز پرتاب کرد !...

او فقط قصد تشویق داشت ؛ ولی من ناگهان ؛ خود را میان انبوه مردمی دیدم که می دویدند ؛...پابه پای ما می آمدند....

مرا طوری نگاه می کردند ؛ که گویی شوالیه ی تاریکی را !...
آنها ؛ مرگ مرا می خواستند !

قهرمانشان در شرف سقوط بود !
آن هم توسط یک جوجه دختر !

از فریادهای مردم متوجه شدم محسن از من عقب افتاده است ؛...
اما فاصله نزدیک است ؛...
نه من راحت ؛ تسلیم می شدم ؛ نه او !

این یک جنگ واقعی بود ؛ ولی جدالی نابرابر !
چون من در حد و اندازه ی او نبودم ؛ تجربه ی کافی نداشتم ؛ شاگردش بودم...

از ماشین و موتور ؛ هنوز می ترسیدم ؛ استقامت او را نداشتم ؛ تکنیک ها را به اندازه ی او ؛ بلد نبودم !

یاد حرف های فرید افتادم ؛ که می گفت:

گاهی رقیب ؛ خودش را عمدی عقب می اندازد ؛ تا تو مثلا ؛ خیالت راحت شود و سرعتت را کم کنی ؛...
و یا به چیزهای دیگری مثل تکنیک ؛ و جلب توجه مردم فکر کنی و آنوقت ؛ ناگهان از تو ؛ جلو می زند !

باور نمی کردم محسن ؛ هرگز با من ؛ چنین کاری کند !

ولی برای یک لحظه ؛ صدای سوت داور ؛ بوق اورژانس ؛ ماشین پلیس ؛ صدای درب مطب ؛ صدای باد در حصیرهای آن بالکن کذایی دربند ؛ از یادم رفت...

گیج شدم ؛ من کجا بودم ؟!
مردم چقدر بلند ؛ نام محسن را فریاد
می کشیدند !

به من رسید !
نگاهی از روی شانه به من انداخت ؛ و گفت :
آفرین ؛ خوبه !

گفتم : ممنون ! و لال شدم...

این چه جمله ای بود وسط مسابقه ؟! که محسن گفت؟!


آنجا ؛ او رقیب من بود ؛ نه مربی ام !

گفت : خب تا کجا می خوای بری ؟

گفتم : آدم وقتی شروع می کنه تا آخرش میره !
گفت : اینو نگفتم ؛ لجبازیتو با خودت ؛ گفتم !

و ناگهان ؛ راهش را کج کرد و سریع به سمت من پیچید...

فرید گفته بود که این ؛ آخرین ترفند اسکیت بازان حرفه ایست ؛ وقتی در شرف شکست هستند ؛ با حرکت تند به سمت حریف ؛ او را گیج می کنند...

خدا را شکر که فرید راه حلش را به من یاد داده بود :

" اگه به طرفت پیچید ؛ سریع خم شو و روی زمین بشین ؛ هر جا که هستی ؛ فوری به حالت خمیده ؛ روی زانوانت بنشین ! "...

روی زمین نشستم ؛ انتظار نداشت که این تکنیک را بلد باشم !

نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد ؛ و به درخت بخورد !

دور من دوری زد و گفت :
بلند شو !

گفتم : کارت نامردی بود !
می خواستی زمین بخورم ؟!

گفت : مگه حامد و مریم ؛ همین کار رو باهات نکردن ؟!

مگه برای اون فیلم کذایی ؛ ننداختنت جلوی اون جونور ؟!....

چرا اونجا بهشون نگفتی نامرد ؟

گفتم : اونا با تو هماهنگ کرده بودن !
راه دیگه ای نداشتن !

گفت : اگه من یه کم ؛ دیر می رسیدم ؟!...
اگه اون مردک مسلح بود ؛ چی ؟!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
قسمت 38 در اینستاگرام رسمی چیستایثربی منتشر شد

#یثربی_چیستا/به انگلیسی
اومدم اینجا ،بست نشستم
ببینم هیچکدوم از این آدمهای دولتی و غیر دولتی نمیتوانند به داد یک زن نویسنده برسند؟ خدا راست میگفت :وای از آن روزی که از بنده خدا ؛ حل مشکلم را بخواهم!خدایا مددی
@chista_yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستایثربی

کاش فرید فریاد نمی زد و مرا تشویق نمی کرد ؛...
کاش مینا داد نمی زد...
کاش کسی به من نمی گفت : "ازش جلو افتادی" !

این فریادها و تشویق ها ؛ مرا از دنیای ذهنی درونم بیرون کشید ؛...
رشته ی افکارم را پاره کرد و به حقیقت بیرحم خیابان بازگرداند !

ناگهان سست شدم ! ...
فریاد مینا ؛ مثل یک شوک ؛ از اعماق ذهنم بود.

مرا ؛ از صدای آژیر آمبولانس ها و ماشین پلیس ؛ به وسط بلوار کشاورز پرتاب کرد !...

او فقط قصد تشویق داشت ؛ ولی من ناگهان ؛ خود را میان انبوه مردمی دیدم که می دویدند ؛...پابه پای ما می آمدند....

مرا طوری نگاه می کردند ؛ که گویی شوالیه ی تاریکی را !...
آنها ؛ مرگ مرا می خواستند !

قهرمانشان در شرف سقوط بود !
آن هم توسط یک جوجه دختر !

از فریادهای مردم متوجه شدم محسن از من عقب افتاده است ؛...
اما فاصله نزدیک است ؛...
نه من راحت ؛ تسلیم می شدم ؛ نه او !

این یک جنگ واقعی بود ؛ ولی جدالی نابرابر !
چون من در حد و اندازه ی او نبودم ؛ تجربه ی کافی نداشتم ؛ شاگردش بودم...

از ماشین و موتور ؛ هنوز می ترسیدم ؛ استقامت او را نداشتم ؛ تکنیک ها را به اندازه ی او ؛ بلد نبودم !

یاد حرف های فرید افتادم ؛ که می گفت:

گاهی رقیب ؛ خودش را عمدی عقب می اندازد ؛ تا تو مثلا ؛ خیالت راحت شود و سرعتت را کم کنی ؛...
و یا به چیزهای دیگری مثل تکنیک ؛ و جلب توجه مردم فکر کنی و آنوقت ؛ ناگهان از تو ؛ جلو می زند !

باور نمی کردم محسن ؛ هرگز با من ؛ چنین کاری کند !

ولی برای یک لحظه ؛ صدای سوت داور ؛ بوق اورژانس ؛ ماشین پلیس ؛ صدای درب مطب ؛ صدای باد در حصیرهای آن بالکن کذایی دربند ؛ از یادم رفت...

گیج شدم ؛ من کجا بودم ؟!
مردم چقدر بلند ؛ نام محسن را فریاد
می کشیدند !

به من رسید !
نگاهی از روی شانه به من انداخت ؛ و گفت :
آفرین ؛ خوبه !

گفتم : ممنون ! و لال شدم...

این چه جمله ای بود وسط مسابقه ؟! که محسن گفت؟!


آنجا ؛ او رقیب من بود ؛ نه مربی ام !

گفت : خب تا کجا می خوای بری ؟

گفتم : آدم وقتی شروع می کنه تا آخرش میره !
گفت : اینو نگفتم ؛ لجبازیتو با خودت ؛ گفتم !

و ناگهان ؛ راهش را کج کرد و سریع به سمت من پیچید...

فرید گفته بود که این ؛ آخرین ترفند اسکیت بازان حرفه ایست ؛ وقتی در شرف شکست هستند ؛ با حرکت تند به سمت حریف ؛ او را گیج می کنند...

خدا را شکر که فرید راه حلش را به من یاد داده بود :

" اگه به طرفت پیچید ؛ سریع خم شو و روی زمین بشین ؛ هر جا که هستی ؛ فوری به حالت خمیده ؛ روی زانوانت بنشین ! "...

روی زمین نشستم ؛ انتظار نداشت که این تکنیک را بلد باشم !

نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد ؛ و به درخت بخورد !

دور من دوری زد و گفت :
بلند شو !

گفتم : کارت نامردی بود !
می خواستی زمین بخورم ؟!

گفت : مگه حامد و مریم ؛ همین کار رو باهات نکردن ؟!

مگه برای اون فیلم کذایی ؛ ننداختنت جلوی اون جونور ؟!....

چرا اونجا بهشون نگفتی نامرد ؟

گفتم : اونا با تو هماهنگ کرده بودن !
راه دیگه ای نداشتن !

گفت : اگه من یه کم ؛ دیر می رسیدم ؟!...
اگه اون مردک مسلح بود ؛ چی ؟!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
عکس از سمانه عزیز
همه زنان
#او_یکزن را میخوانند
چون
#او_یکزن هستند...

نشر کوله پشتی
#نمایشگاه_کتاب_تهران

@chista_yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی

اگه مسلح بود چی ؟!
اگه مسلح بود ؛ چه اتفاقی میفتاد ؟!

لحظه ای سکوت کردم...

من مدت ها ؛ تمام این توهمات و افکار را کم کم در سرم مرور کرده بودم ؛ تا کم کم بتوانم آن شب را فراموش کنم ؛...

اینکه اگر محسن دیر می رسید ؛ اینکه اگر آن مردک مسلح بود ؛
یا اینکه ضربه ای به من می زد که دیگر برای کمک به من دیر بود !...

و اینکه واقعا حامد و مریم ؛ آگاهانه می دانستند چه اشتباهی می کنند ؟!

یا شاید آن کار به نظرشان اصلا اشتباه نبود !

مدت ها با خودم کلنجار رفتم ؛ که حتی خواب آن شب کذایی را نبینم...

و حالا درست ؛ در حوالی خط پایان مسابقه ؛ شاید پنج دقیقه مانده به میدان هفت تیر ؛ او داشت این خاطرات بد را ؛ به یاد من میاورد !

نمی دانستم چه می خواست !...
باخت مرا ؟
او خیلی راحت تر از این ها
می توانست برنده شود !

تحقیر مرا شاید ؟
ولی چرا ؟!...
مگر عاشق من نبود ؟!
مگر از من تقاضای ازدواج نکرده بود ؟

گفت : تو چی رو با این مسابقه
می خواستی ثابت کنی مانا ؟
گفتم : روبرو شدن با همه ترس های عمرمو...

من از خیلی چیزا ؛ توی زندگی ترسیدم و همون بلاها ؛ اتفاقا سرم اومد!

می خواستم از چیزی که خیلی
می ترسم ؛ یعنی سرعت ؛ اسکیت و خیابون ؛ دیگه نترسم !...

با این ترس ها روبرو شم.

میگن ، اگه آدم با یه ترس خیلی بزرگش مواجه شه ؛ دیگه می تونه ترس های دیگه رو هم تحمل کنه !

و بعد یه چیز مهم هم باید راجع به تو می دونستم.... که هنوز اونو نفهمیدم ؛ بهت گفتم بعد از مسابقه بهت می گم...

حالا معطل چی هستی ؟
تو از من خیلی واردتری !...

باید از وسط خیابون رد شیم ؛ از اینجا به بعد دیگه پیاده رو هم نیست و تو
می دونی که من از ماشین و موتور
می ترسم...

اونم توی این میدون ؛ که هیچ قانونی نداره !

ما باید از وسط این خیابون رد شیم و می دونم تو تندتر میری ؛ می دونم تو برنده ای ؛...
ولی راستش ؛ من خودمم ؛ یه جورایی برنده می دونم که تونستم تا اینجا ؛ پا به پای تو ؛ جلو بیام و حتی جاهایی از تو ؛ جلو بزنم.

البته من از تو جلو نزدم ؛ خاطراتم از تو جلو زد.

گفت : چی ؟
گفتم : هیچی .... بهتره ندونی...

بهتره ندونی موقعی که اونجور سرعت گرفته بودم ؛ چی ، منو به طرف جلو حرکت می داد !

گفت : عشق ؟ عشق که نبود ؟

گفتم : نه ! کاش بود...

من معنی عشق رو خوب می فهمم ؛ چون معنی بزرگی داره ؛ قداست داره.

حالا اینجا جای بحث نیست ؛ پیست مسابقه ست! ماهم دوش به دوش هم میریم ؛ هی حرف میزنیم ؛ درست نیست.....

خداحافظ ؛ باید بریم اونور میدون ؛ خط پایان !

گفت : صبر کن !
گفتم : نمیشه که !
توی مسابقه ؛ صبر کردن معنا نداره !

گفت : همینجا تمومش کنیم مانا ؛ بگیم منصرف شدیم !
بسه مانا ! بهشون میگیم یه اتود آمادگی بود!

گفتم : به همین آسونی؟! طرفدارات درسته قورتت میدن ! تازه من از آدمایی که جا میزنن ؛ خوشم نمیاد...


برو پسر ! تو که می دونی من صدای موتور بشنوم ؛ از ترس وایسادم.

تو همه چیزو از اول می دونستی ؛ توی بلوار می تونستم تند برم ؛ ولی توی خیابون نه !

برو !...

محسن رفت ؛ من هم پا به پایش...

چند قدمی باهم رفتیم ؛ اما ناگهان ناپدید شد !

عقب ماندم ؛ محسن سرعت گرفته بود...

فکر کردم خیلی فاصله نخواهیم داشت ؛ اما نه !

ناگهان دور شد !

فرید داد زد :

"نذار جلو بزنه مانا ! تا اینجاش خوب اومدی دختر !

نذار جلو بزنه ! برو ! "...خواهش میکنم.....

انگار صدای پدرم را شنیدم :

برو دخترم !... برو....
تو اهل تسلیم نبودی! هیچوقت...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی

اگه مسلح بود چی ؟!
اگه مسلح بود ؛ چه اتفاقی میفتاد ؟!

لحظه ای سکوت کردم...

من مدت ها ؛ تمام این توهمات و افکار را کم کم در سرم مرور کرده بودم ؛ تا کم کم بتوانم آن شب را فراموش کنم ؛...

اینکه اگر محسن دیر می رسید ؛ اینکه اگر آن مردک مسلح بود ؛
یا اینکه ضربه ای به من می زد که دیگر برای کمک به من دیر بود !...

و اینکه واقعا حامد و مریم ؛ آگاهانه می دانستند چه اشتباهی می کنند ؟!

یا شاید آن کار به نظرشان اصلا اشتباه نبود !

مدت ها با خودم کلنجار رفتم ؛ که حتی خواب آن شب کذایی را نبینم...

و حالا درست ؛ در حوالی خط پایان مسابقه ؛ شاید پنج دقیقه مانده به میدان هفت تیر ؛ او داشت این خاطرات بد را ؛ به یاد من میاورد !

نمی دانستم چه می خواست !...
باخت مرا ؟
او خیلی راحت تر از این ها
می توانست برنده شود !

تحقیر مرا شاید ؟
ولی چرا ؟!...
مگر عاشق من نبود ؟!
مگر از من تقاضای ازدواج نکرده بود ؟

گفت : تو چی رو با این مسابقه
می خواستی ثابت کنی مانا ؟
گفتم : روبرو شدن با همه ترس های عمرمو...

من از خیلی چیزا ؛ توی زندگی ترسیدم و همون بلاها ؛ اتفاقا سرم اومد!

می خواستم از چیزی که خیلی
می ترسم ؛ یعنی سرعت ؛ اسکیت و خیابون ؛ دیگه نترسم !...

با این ترس ها روبرو شم.

میگن ، اگه آدم با یه ترس خیلی بزرگش مواجه شه ؛ دیگه می تونه ترس های دیگه رو هم تحمل کنه !

و بعد یه چیز مهم هم باید راجع به تو می دونستم.... که هنوز اونو نفهمیدم ؛ بهت گفتم بعد از مسابقه بهت می گم...

حالا معطل چی هستی ؟
تو از من خیلی واردتری !...

باید از وسط خیابون رد شیم ؛ از اینجا به بعد دیگه پیاده رو هم نیست و تو
می دونی که من از ماشین و موتور
می ترسم...

اونم توی این میدون ؛ که هیچ قانونی نداره !

ما باید از وسط این خیابون رد شیم و می دونم تو تندتر میری ؛ می دونم تو برنده ای ؛...
ولی راستش ؛ من خودمم ؛ یه جورایی برنده می دونم که تونستم تا اینجا ؛ پا به پای تو ؛ جلو بیام و حتی جاهایی از تو ؛ جلو بزنم.

البته من از تو جلو نزدم ؛ خاطراتم از تو جلو زد.

گفت : چی ؟
گفتم : هیچی .... بهتره ندونی...

بهتره ندونی موقعی که اونجور سرعت گرفته بودم ؛ چی ، منو به طرف جلو حرکت می داد !

گفت : عشق ؟ عشق که نبود ؟

گفتم : نه ! کاش بود...

من معنی عشق رو خوب می فهمم ؛ چون معنی بزرگی داره ؛ قداست داره.

حالا اینجا جای بحث نیست ؛ پیست مسابقه ست! ماهم دوش به دوش هم میریم ؛ هی حرف میزنیم ؛ درست نیست.....

خداحافظ ؛ باید بریم اونور میدون ؛ خط پایان !

گفت : صبر کن !
گفتم : نمیشه که !
توی مسابقه ؛ صبر کردن معنا نداره !

گفت : همینجا تمومش کنیم مانا ؛ بگیم منصرف شدیم !
بسه مانا ! بهشون میگیم یه اتود آمادگی بود!

گفتم : به همین آسونی؟! طرفدارات درسته قورتت میدن ! تازه من از آدمایی که جا میزنن ؛ خوشم نمیاد...


برو پسر ! تو که می دونی من صدای موتور بشنوم ؛ از ترس وایسادم.

تو همه چیزو از اول می دونستی ؛ توی بلوار می تونستم تند برم ؛ ولی توی خیابون نه !

برو !...

محسن رفت ؛ من هم پا به پایش...

چند قدمی باهم رفتیم ؛ اما ناگهان ناپدید شد !

عقب ماندم ؛ محسن سرعت گرفته بود...

فکر کردم خیلی فاصله نخواهیم داشت ؛ اما نه !

ناگهان دور شد !

فرید داد زد :

"نذار جلو بزنه مانا ! تا اینجاش خوب اومدی دختر !

نذار جلو بزنه ! برو ! "...خواهش میکنم.....

انگار صدای پدرم را شنیدم :

برو دخترم !... برو....
تو اهل تسلیم نبودی! هیچوقت...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ