@chista_yssrebi
سرگردان سرگردانی تو....
آواره ی روزهای عقیم ؛
حتی کوچه هم نمیداند مرا کدام طرف ببرد که تو باشی...
خدا را قسم ؛
یک لحظه بایست!...
#چیستایثربی
سرگردان سرگردانی تو....
آواره ی روزهای عقیم ؛
حتی کوچه هم نمیداند مرا کدام طرف ببرد که تو باشی...
خدا را قسم ؛
یک لحظه بایست!...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
ساعدی: من میخواهم برگردم به دوران خلوت خودم...راستش دیگر حوصله ی آزار دیدن را ندارم.
#خداحافظ_دکتر
پیش تولید نمایش
خداحافظ دکتر؛درباره ی زندگی و قلم #غلامحسین_ساعدی بزودی شروع میشود
ساعدی: من میخواهم برگردم به دوران خلوت خودم...راستش دیگر حوصله ی آزار دیدن را ندارم.
#خداحافظ_دکتر
پیش تولید نمایش
خداحافظ دکتر؛درباره ی زندگی و قلم #غلامحسین_ساعدی بزودی شروع میشود
@chista_yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#بیستم
#امشب
چرا حامد این حرفها را به من گفت....من که غریبه بودم...چرا من؟
نخست: پیج اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#بیستم
#امشب
چرا حامد این حرفها را به من گفت....من که غریبه بودم...چرا من؟
نخست: پیج اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نوزدهم
#چیستایثربی
حامد رویش را برگرداند که من معذب نباشم ؛ اشک در چشمهایم جمع شده بود.
معلوم بود من هم مثل هر آدم دیگری غصه هایی داشتم ؛ اما نمیخواستم آنجا بگویم ؛ جلوی حامد!...
و اصلا چرا باید میگفتم؟ او نمیتوانست به من کمک کند ؛ گفتم : هرکی دردای خودشو داره...درد خودتونو اضافه نکنین آقا حامد !
خواستم بلند شوم ؛ پایم به لبه ویلچرش گیر کرد؛ نزدیک بود روی ویلچرش بیفتم ؛ اما زود خودم را کنترل کردم ؛
محسن که احساس میکردم شش دنگ حواسش پیش ماست ؛ گفت: میدونی استعداد فوق العاده ای در زمین خوردن داری ؟!
گفتم : و دربلند شدن ! راحت بلند میشم! به طرف در رفتم ؛
به حامد گفتم : نگران مینام ! نه زنگ میزنه ؛ نه گوشی جواب میده ؛ آدم نمیدونه این بچه کجاست! محسن گفت: جای بدی نیست ؛ نگران نباش!
گفتم:مگه تو میدونی کجاست؟حالا جز عسل و آقای صاحبخانه که هنوز بازی میکردند ؛ همه درگیر همدیگر شده بودیم ؛ مریم رفته بود چای بیاورد.
محسن گفت: میدونم ولی یه رازه!
گفتم : تو با دخترخاله ی من راز داری؟! یعنی چی؟
گفت: با اون نه...با یکی دیگه!
نمیتونم بگم ؛ فقط نگران نباشین....همین! با عصبانیت داد زدم : نگران نباشیم؟! دختره امانته دست من! بگو کجاست ببینم ؟
حامد میخواست آرامم کند ؛ اما آن لحظه میتوانستم محسن را بکشم ؛ داشتم از اضطراب میمردم و او آرام بود ؛ انگار نه انگار که من نگران مینا بودم...
.
محسن گفت:با دوستشه.....دوستشم شاگرد من بوده ! فرید...از اون بچه مایه داراست ؛ اما فراری از خونه.... درسشو ول کرده...افتاده تو کار مواد! گفتم : اونوقت این موادی ؛ با مینای ما دوسته؟!
محسن لبخند یک دزد دریایی را زد ؛ گفتم : عاشق همن ؟گفت: رفیقن!
باید حرفش را باور میکردم؟ یعنی مینا معتاد شده بود؟یا وارد کار قاچاق؟ گفتم : منو ببر اونجا !
گفت: نمیشه ؛ آدم رفیقاشو لو نمیده! اونجا پاتوق همه ی بچه های ماست! نمیخوان لو برن!
داد زدم : من مسول این دخترم ؛ میفهمی؟ فامیل منه ! منو ببر اونجا ! چطوری میگی جاش امنه؟ وقتی توی گروه معتاداست؟!
محسن گفت: میگم امنه ؛ چون خودش پاکه ؛مینا هنوز نمیکشه! گفتم: قلبم درد گرفت از این زندگی!
حامد با سر به محسن اشاره کرد که مرا ببرد؛ دم درگفت : نباید با مینا خشن باشی!
گفتم: میدونم ؛ ولی باید جلوش وایسم ؛ حامد آهسته گفت:شما رازت رو به من نگفتی ! ولی من رازمو بت میگم مانا خانم.....
میدونی همیشه مریم رو دوست داشتم؛ از بچه گیش ؛ تنها عشق و امید زندگیم بوده ؛ نمیخوام یه عمر به پام بسوزه !
اون لایق یه زندگی عاشقانه ست! میخوام عاشق شه...
گفتم : اونکه عاشق شماست!
گفت: نه! به من عادت داره ؛ مثل یه داداش واقعی ! من عشقو میفهمم؛ مریم بهم وابسته ست؛ اما عشق؟.... نه! براش سخته بتونه عاشق مردی شه که یه عمر براش برادری کرده!
میخوام تا دیر نشده به کسی که خوشبختش میکنه ؛ برسه!
من پرستار و دلسوز نمیخوام !
شادی اونو میخوام !
کمکم میکنی؟
گفتم: آره ؛ اما بلد نیستم ؛
گفت: خوبم بلدی!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نوزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_نوزدهم
#چیستایثربی
حامد رویش را برگرداند که من معذب نباشم ؛ اشک در چشمهایم جمع شده بود.
معلوم بود من هم مثل هر آدم دیگری غصه هایی داشتم ؛ اما نمیخواستم آنجا بگویم ؛ جلوی حامد!...
و اصلا چرا باید میگفتم؟ او نمیتوانست به من کمک کند ؛ گفتم : هرکی دردای خودشو داره...درد خودتونو اضافه نکنین آقا حامد !
خواستم بلند شوم ؛ پایم به لبه ویلچرش گیر کرد؛ نزدیک بود روی ویلچرش بیفتم ؛ اما زود خودم را کنترل کردم ؛
محسن که احساس میکردم شش دنگ حواسش پیش ماست ؛ گفت: میدونی استعداد فوق العاده ای در زمین خوردن داری ؟!
گفتم : و دربلند شدن ! راحت بلند میشم! به طرف در رفتم ؛
به حامد گفتم : نگران مینام ! نه زنگ میزنه ؛ نه گوشی جواب میده ؛ آدم نمیدونه این بچه کجاست! محسن گفت: جای بدی نیست ؛ نگران نباش!
گفتم:مگه تو میدونی کجاست؟حالا جز عسل و آقای صاحبخانه که هنوز بازی میکردند ؛ همه درگیر همدیگر شده بودیم ؛ مریم رفته بود چای بیاورد.
محسن گفت: میدونم ولی یه رازه!
گفتم : تو با دخترخاله ی من راز داری؟! یعنی چی؟
گفت: با اون نه...با یکی دیگه!
نمیتونم بگم ؛ فقط نگران نباشین....همین! با عصبانیت داد زدم : نگران نباشیم؟! دختره امانته دست من! بگو کجاست ببینم ؟
حامد میخواست آرامم کند ؛ اما آن لحظه میتوانستم محسن را بکشم ؛ داشتم از اضطراب میمردم و او آرام بود ؛ انگار نه انگار که من نگران مینا بودم...
.
محسن گفت:با دوستشه.....دوستشم شاگرد من بوده ! فرید...از اون بچه مایه داراست ؛ اما فراری از خونه.... درسشو ول کرده...افتاده تو کار مواد! گفتم : اونوقت این موادی ؛ با مینای ما دوسته؟!
محسن لبخند یک دزد دریایی را زد ؛ گفتم : عاشق همن ؟گفت: رفیقن!
باید حرفش را باور میکردم؟ یعنی مینا معتاد شده بود؟یا وارد کار قاچاق؟ گفتم : منو ببر اونجا !
گفت: نمیشه ؛ آدم رفیقاشو لو نمیده! اونجا پاتوق همه ی بچه های ماست! نمیخوان لو برن!
داد زدم : من مسول این دخترم ؛ میفهمی؟ فامیل منه ! منو ببر اونجا ! چطوری میگی جاش امنه؟ وقتی توی گروه معتاداست؟!
محسن گفت: میگم امنه ؛ چون خودش پاکه ؛مینا هنوز نمیکشه! گفتم: قلبم درد گرفت از این زندگی!
حامد با سر به محسن اشاره کرد که مرا ببرد؛ دم درگفت : نباید با مینا خشن باشی!
گفتم: میدونم ؛ ولی باید جلوش وایسم ؛ حامد آهسته گفت:شما رازت رو به من نگفتی ! ولی من رازمو بت میگم مانا خانم.....
میدونی همیشه مریم رو دوست داشتم؛ از بچه گیش ؛ تنها عشق و امید زندگیم بوده ؛ نمیخوام یه عمر به پام بسوزه !
اون لایق یه زندگی عاشقانه ست! میخوام عاشق شه...
گفتم : اونکه عاشق شماست!
گفت: نه! به من عادت داره ؛ مثل یه داداش واقعی ! من عشقو میفهمم؛ مریم بهم وابسته ست؛ اما عشق؟.... نه! براش سخته بتونه عاشق مردی شه که یه عمر براش برادری کرده!
میخوام تا دیر نشده به کسی که خوشبختش میکنه ؛ برسه!
من پرستار و دلسوز نمیخوام !
شادی اونو میخوام !
کمکم میکنی؟
گفتم: آره ؛ اما بلد نیستم ؛
گفت: خوبم بلدی!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نوزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
درباب
#قسمت_بیستم
این ها رمان نیستند...دل نوشته اند...
این ها داستان نیستند...درد دل اند...درد دلت دل ما را لرزاند...
به راستی که دیدیم... جاده را... کبودی چشمان مینا را ....
استیصال مانا...غرورش..نگرانیش...
مردانگی محسن..خون روی دستانش...ویرانیش..تنهاییش...
همه و همه را دیدیم....و دیگر تنها نیستید...ما هم در این دردنامه با شما شریکیم...تا آخرش هستیم...محکم مثل کوه...⛰⛰⛰
#خانم_رحمانی
در باب قسمت
#بیستم
#خواب_گل_سرخ
که هم اکنون در پیج رسمی اینستاگرام من منتشر شد
اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی به آدرس
Yasrebi_chista
#قسمت_بیستم
این ها رمان نیستند...دل نوشته اند...
این ها داستان نیستند...درد دل اند...درد دلت دل ما را لرزاند...
به راستی که دیدیم... جاده را... کبودی چشمان مینا را ....
استیصال مانا...غرورش..نگرانیش...
مردانگی محسن..خون روی دستانش...ویرانیش..تنهاییش...
همه و همه را دیدیم....و دیگر تنها نیستید...ما هم در این دردنامه با شما شریکیم...تا آخرش هستیم...محکم مثل کوه...⛰⛰⛰
#خانم_رحمانی
در باب قسمت
#بیستم
#خواب_گل_سرخ
که هم اکنون در پیج رسمی اینستاگرام من منتشر شد
اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی به آدرس
Yasrebi_chista
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیستم
#چیستایثربی
یادم نیست در ماشین محسن ؛ چه آهنگی پخش می شد... یادم نیست محسن ؛ از آینه ی ماشین ؛ اصلا عقب را نگاه کرد یا نه؟!
... یادم نیست کی از شهر خارج شدیم و در کوچه باغهای خاکی بیرون شهر بودیم !...
یادم نیست کی کوچه باغها تمام شدند و به بیابان رسیدیم و حتی یکبار هم ؛ با هم حرف نزدیم ؛ یکبار هم نپرسیدم کجا می رویم؟ چرا از شهر خارج شدیم؟
فقط یادم هست که نزدیک یک خانه ی نیمه ویران نگه داشت و به من گفت :
تو پیاده نشو !
پرسیدم: اینجا کجاست؟!...
گفت: ما به اینجا میگیم کارناوال !
چون مثل کارناوال ؛ همه در حال شادی و جشنن!
گفتم: پس چرا پیاده نشم؟...
گفت: این جشن از یه نوع دیگه ست!
میگم بشین ؛ یعنی بشین!
خوشم نمی آمد محسن به من دستور دهد؛ ولی چاره ای نبود ؛ مینا را میخواستم.
زمان به کندی میگذشت ؛ انگار قرن ها طول کشید تا محسن ؛ گوشه ی آستین مینا را گرفته و به طرف ماشین هل داد!...
مینا زیر چشمش کبود بود ؛ جای کبودی؛ تازه نبود ! معلوم بود که مربوط به چند ساعت پیش است؛ مانتویش بوی بدی میداد؛ بوی دود و موادی که نمیشناختم!
نمی توانستم با مینا حرف بزنم ؛ همانطور که تمام راه ؛ با محسن هم ؛ حرف نزدم...
تمام فکرم ؛ پیش آخرین جمله ی حامد بود...اینکه کاری کنم مریم خوشبختی را بچشد و عاشق شود! چرا من؟!...
چرا همیشه کارهای سخت را به من می سپردند؟
من و مریم ؛ فقط چند سال تفاوت سن داشتیم ؛ چرا من باید تلاش می کردم که او خوشبخت شود؟!
وقتی هرگز راهی برای خوشبخت کردن اطرافیانم و حتی خودم بلد نبودم!
اصلا چرا حامد اینها را به من غریبه گفت؟ انقدر این مسئله برایم سنگین بود ؛ که متوجه وخامت اوضاع مینا نشدم!
دیدم دارد گریه می کند... محسن؛ بسته ی دستمال کاغذی را به طرف عقب ماشین انداخت.
گفتم : کتکش زدی؟... گفت : نخیر؛ دیگران قبل از من ؛ حسابی تحویلش گرفته بودن ! من نجاتش دادم!
نمیخواست بیاد؛ چسبیده بود به اون الدنگ.... فرید! پسره خمار بود ؛
اصلا نمی فهمید دارن چه بلایی سر دوستش میارن!
گفتم: مینا این چه جاهایی که تو میری؟ خب مادرت حق داره میزنتت !... به فکر خودت نیستی؟!
مینا گفت: تو تا حالا عاشق نشدی؟
محسن ؛ از آینه نگاه کرد...
گفتم: چه ربطی داره؟!
گفت: اگه شده بودی ؛ نمیپرسیدی چرا میری؟ آدم عاشق ؛ تا ته جهنم هم میره ؛ فقط اگه عشقش کنارش باشه!
محسن گفت: بسه!... دیگه پاتو نمیذاری کارناوال!...بفهم !... یه چیزی میدونم که میگم!
به خانه که رسیدیم ؛ محسن به سمت آپارتمان حامد رفت... گفتم : حالا باید تشکر کنم؟
گفت: من لازم ندارم!...
در را؛ نیمه باز کردم.
عسل و مادر روی تشک کف زمین ؛ خواب بودند؛ چادر و کفش و دمپایی مریم نبود! کیفش هم همینطور.....
معلوم بود فرد دیگری در خانه نیست !
گفتم : مریم خونه ی ما نیست! کجاست؟...
گفت: مگه فضولشی؟ پسر عموشه ؛ رفته پیش اون لابد!
گفتم : چرا من نگرانم؟!
وارد خانه شدم... حس کردم یکی دو بخیه ی پایم باز شده اند.
تا آمدم پایم را پانسمان کنم ؛ در زدند؛ محسن بود.
گفت: یه دقیقه میای پایین؟
گفتم: خسته ام ! پام درد میکنه...
رنگش پریده بود...
گفت : من تنهایی نمیتونم !...
دستهایش خونی شده بود ! بوی خون...
خاطرات!... نباید گذشته یادم میآمد!
چه شده بود؟!
محسن داد زد : بیا !... خواهش میکنم...
و کف زمین نشست!... ویران!... و تنها!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیستم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیستم
#چیستایثربی
یادم نیست در ماشین محسن ؛ چه آهنگی پخش می شد... یادم نیست محسن ؛ از آینه ی ماشین ؛ اصلا عقب را نگاه کرد یا نه؟!
... یادم نیست کی از شهر خارج شدیم و در کوچه باغهای خاکی بیرون شهر بودیم !...
یادم نیست کی کوچه باغها تمام شدند و به بیابان رسیدیم و حتی یکبار هم ؛ با هم حرف نزدیم ؛ یکبار هم نپرسیدم کجا می رویم؟ چرا از شهر خارج شدیم؟
فقط یادم هست که نزدیک یک خانه ی نیمه ویران نگه داشت و به من گفت :
تو پیاده نشو !
پرسیدم: اینجا کجاست؟!...
گفت: ما به اینجا میگیم کارناوال !
چون مثل کارناوال ؛ همه در حال شادی و جشنن!
گفتم: پس چرا پیاده نشم؟...
گفت: این جشن از یه نوع دیگه ست!
میگم بشین ؛ یعنی بشین!
خوشم نمی آمد محسن به من دستور دهد؛ ولی چاره ای نبود ؛ مینا را میخواستم.
زمان به کندی میگذشت ؛ انگار قرن ها طول کشید تا محسن ؛ گوشه ی آستین مینا را گرفته و به طرف ماشین هل داد!...
مینا زیر چشمش کبود بود ؛ جای کبودی؛ تازه نبود ! معلوم بود که مربوط به چند ساعت پیش است؛ مانتویش بوی بدی میداد؛ بوی دود و موادی که نمیشناختم!
نمی توانستم با مینا حرف بزنم ؛ همانطور که تمام راه ؛ با محسن هم ؛ حرف نزدم...
تمام فکرم ؛ پیش آخرین جمله ی حامد بود...اینکه کاری کنم مریم خوشبختی را بچشد و عاشق شود! چرا من؟!...
چرا همیشه کارهای سخت را به من می سپردند؟
من و مریم ؛ فقط چند سال تفاوت سن داشتیم ؛ چرا من باید تلاش می کردم که او خوشبخت شود؟!
وقتی هرگز راهی برای خوشبخت کردن اطرافیانم و حتی خودم بلد نبودم!
اصلا چرا حامد اینها را به من غریبه گفت؟ انقدر این مسئله برایم سنگین بود ؛ که متوجه وخامت اوضاع مینا نشدم!
دیدم دارد گریه می کند... محسن؛ بسته ی دستمال کاغذی را به طرف عقب ماشین انداخت.
گفتم : کتکش زدی؟... گفت : نخیر؛ دیگران قبل از من ؛ حسابی تحویلش گرفته بودن ! من نجاتش دادم!
نمیخواست بیاد؛ چسبیده بود به اون الدنگ.... فرید! پسره خمار بود ؛
اصلا نمی فهمید دارن چه بلایی سر دوستش میارن!
گفتم: مینا این چه جاهایی که تو میری؟ خب مادرت حق داره میزنتت !... به فکر خودت نیستی؟!
مینا گفت: تو تا حالا عاشق نشدی؟
محسن ؛ از آینه نگاه کرد...
گفتم: چه ربطی داره؟!
گفت: اگه شده بودی ؛ نمیپرسیدی چرا میری؟ آدم عاشق ؛ تا ته جهنم هم میره ؛ فقط اگه عشقش کنارش باشه!
محسن گفت: بسه!... دیگه پاتو نمیذاری کارناوال!...بفهم !... یه چیزی میدونم که میگم!
به خانه که رسیدیم ؛ محسن به سمت آپارتمان حامد رفت... گفتم : حالا باید تشکر کنم؟
گفت: من لازم ندارم!...
در را؛ نیمه باز کردم.
عسل و مادر روی تشک کف زمین ؛ خواب بودند؛ چادر و کفش و دمپایی مریم نبود! کیفش هم همینطور.....
معلوم بود فرد دیگری در خانه نیست !
گفتم : مریم خونه ی ما نیست! کجاست؟...
گفت: مگه فضولشی؟ پسر عموشه ؛ رفته پیش اون لابد!
گفتم : چرا من نگرانم؟!
وارد خانه شدم... حس کردم یکی دو بخیه ی پایم باز شده اند.
تا آمدم پایم را پانسمان کنم ؛ در زدند؛ محسن بود.
گفت: یه دقیقه میای پایین؟
گفتم: خسته ام ! پام درد میکنه...
رنگش پریده بود...
گفت : من تنهایی نمیتونم !...
دستهایش خونی شده بود ! بوی خون...
خاطرات!... نباید گذشته یادم میآمد!
چه شده بود؟!
محسن داد زد : بیا !... خواهش میکنم...
و کف زمین نشست!... ویران!... و تنها!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیستم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو
@chista_yasrebi
#مرتضی_پاشایی
مردی برای تمام فصول
هم اینک
پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
چرا ماندگار شد؟؟؟ دوشنبه ....در همین کانال
#مرتضی_پاشایی
مردی برای تمام فصول
هم اینک
پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
چرا ماندگار شد؟؟؟ دوشنبه ....در همین کانال