#دوازده#پستچی#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی.همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب میرسید واگر پدرم کنارم نبود،شک میکردم که همه اینها واقعی است!محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمیدانستم.میدانستم که زن و شوهر نخواهیم بود.اما میتوانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم،تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید !برای من محرمیت، همین بود.اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد.اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم !کار عاقد تمام شد.پدر پیشانی ام را بوسید و علی را.دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.صحنه غریبی بود.انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، وشاید به مرگ..دوستانش طوری بغلش میکردند که انگار همه آرزوهایشان را در تن او میریختند.فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا راببیند؟مگر قرار است درددل ما را به خدا بگوید؟ نمیدانم.هر چه بود، هم غمگینم میکردوهم شاد.پیک الهی من، پیک الهی همه شده بود!اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد.فقط صدای پدرم یادم هست :دخترم توی ماشین، منتظرتم.حالا فقط ما بودیم.ما دو گریخته ازجهان، ما دو عاشق،ما دو طفلی، ما دوتنها.هیچکدام نمیدانستیم چه باید بگوییم.سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه میرفت و من فقط چندلحظه کوتاه فرصت داشتم که او راببینم و برای ابد در قلبم جاودانش کنم.چون اگر فردا هم برمیگشت، باز این لحظه تکرار نمیشد.انگار تمام چلچراغهای جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود.میخواستم دادبزنم دوستت دارم.کودکانه بود.خودش میدانست.عشق اتفاقی است که دلت را بهاری میکندوبهارمن به جان او هم ریخته بود.دستش را جلو آورد.گفت:دست بدیم؟ خنده ام گرفت.دست برای چی؟ گفت:به هم قول بدیم، هر اتفاقی که برای هر کدوممون بیفته، اون یکی بایدزندگی کنه.جای هردومون!مثل حرف محسن.دستم را جلو بردم.جهان ایستاد.دستش گرم و سوزان،دست من سرد و لرزان. گریه ام گرفت.یعنی داشت میرفت؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم.معذب بود.اما اشک من که روی پیراهنش ریخت،یادش آمد که عاشقترینش کنارش ایستاده و گریه میکند.حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد.دستش را دور گردنم انداخت.گفت بینمت! گفتم :باز میخوای خداحافظی کنی؟گفت:نه! و پیشانی ام را بوسید.سوختم.دستانش را بوسیدم گفت:نکن خاتون! گفتم:این دستها نوازش کردن بلده.این دستها ماشه کشیدن بلده.دستای پیک منه، اشکش را ندیده بودم که دیدم.گفتم برمیگردی میدونم!
ادامه دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_دوازدهم
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی.همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب میرسید واگر پدرم کنارم نبود،شک میکردم که همه اینها واقعی است!محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمیدانستم.میدانستم که زن و شوهر نخواهیم بود.اما میتوانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم،تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید !برای من محرمیت، همین بود.اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد.اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم !کار عاقد تمام شد.پدر پیشانی ام را بوسید و علی را.دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.صحنه غریبی بود.انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، وشاید به مرگ..دوستانش طوری بغلش میکردند که انگار همه آرزوهایشان را در تن او میریختند.فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا راببیند؟مگر قرار است درددل ما را به خدا بگوید؟ نمیدانم.هر چه بود، هم غمگینم میکردوهم شاد.پیک الهی من، پیک الهی همه شده بود!اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد.فقط صدای پدرم یادم هست :دخترم توی ماشین، منتظرتم.حالا فقط ما بودیم.ما دو گریخته ازجهان، ما دو عاشق،ما دو طفلی، ما دوتنها.هیچکدام نمیدانستیم چه باید بگوییم.سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه میرفت و من فقط چندلحظه کوتاه فرصت داشتم که او راببینم و برای ابد در قلبم جاودانش کنم.چون اگر فردا هم برمیگشت، باز این لحظه تکرار نمیشد.انگار تمام چلچراغهای جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود.میخواستم دادبزنم دوستت دارم.کودکانه بود.خودش میدانست.عشق اتفاقی است که دلت را بهاری میکندوبهارمن به جان او هم ریخته بود.دستش را جلو آورد.گفت:دست بدیم؟ خنده ام گرفت.دست برای چی؟ گفت:به هم قول بدیم، هر اتفاقی که برای هر کدوممون بیفته، اون یکی بایدزندگی کنه.جای هردومون!مثل حرف محسن.دستم را جلو بردم.جهان ایستاد.دستش گرم و سوزان،دست من سرد و لرزان. گریه ام گرفت.یعنی داشت میرفت؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم.معذب بود.اما اشک من که روی پیراهنش ریخت،یادش آمد که عاشقترینش کنارش ایستاده و گریه میکند.حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد.دستش را دور گردنم انداخت.گفت بینمت! گفتم :باز میخوای خداحافظی کنی؟گفت:نه! و پیشانی ام را بوسید.سوختم.دستانش را بوسیدم گفت:نکن خاتون! گفتم:این دستها نوازش کردن بلده.این دستها ماشه کشیدن بلده.دستای پیک منه، اشکش را ندیده بودم که دیدم.گفتم برمیگردی میدونم!
ادامه دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_دوازدهم
@chista_yasrebi
قابل توجه دوستانی که دیشب نتوانستند گفتگوی مرا درباره داستان پاورقی اینستاگرامی من ،
#پستچی در اخبار ساعت ده شبکه ی سوم ببینند!
هم اکنون به من خبر دادند که ساعت
#یازده_و_نیم صبح امروز ، یعنی یکساعت دیگر ، این برنامه مجددا از شبکه #جام_جم ایران پخش خواهد شد.
ما در تلاشیم نسخه ای از آن را روی کانال تلگرامم بگذاریم.اما حجم آن بالاست و نت یاری نمیکند.به محض آماده شدن ، احتمالا در دو بخش ، مصاحبه را روی کانال میگذارم.
.اما دوستان و همراهانی که امروز دسترسی به تلویزیون دارند، یک ساعت دیگر میتوانند، آن را از شبکه جام جم ایران به تماشا بنشینند.لطفا برای گروهها و دوستانتان نیز اطلاع رسانی فرمایید.
با درود و سپاس
مخلص دل نازنین شما
#چیستایثربی
#نویسنده_داستان_پستچی
و آدرس اینستاگرام من
yasrebi_chista
.
روزی شاد پیش رو داشته باشید
@chista_yasrebi
#پستچی در اخبار ساعت ده شبکه ی سوم ببینند!
هم اکنون به من خبر دادند که ساعت
#یازده_و_نیم صبح امروز ، یعنی یکساعت دیگر ، این برنامه مجددا از شبکه #جام_جم ایران پخش خواهد شد.
ما در تلاشیم نسخه ای از آن را روی کانال تلگرامم بگذاریم.اما حجم آن بالاست و نت یاری نمیکند.به محض آماده شدن ، احتمالا در دو بخش ، مصاحبه را روی کانال میگذارم.
.اما دوستان و همراهانی که امروز دسترسی به تلویزیون دارند، یک ساعت دیگر میتوانند، آن را از شبکه جام جم ایران به تماشا بنشینند.لطفا برای گروهها و دوستانتان نیز اطلاع رسانی فرمایید.
با درود و سپاس
مخلص دل نازنین شما
#چیستایثربی
#نویسنده_داستان_پستچی
و آدرس اینستاگرام من
yasrebi_chista
.
روزی شاد پیش رو داشته باشید
@chista_yasrebi
#دوازده#پستچی#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی.همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب میرسید واگر پدرم کنارم نبود،شک میکردم که همه اینها واقعی است!محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمیدانستم.میدانستم که زن و شوهر نخواهیم بود.اما میتوانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم،تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید !برای من محرمیت، همین بود.اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد.اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم، کار عاقد تمام شد.پدر پیشانی ام را بوسید و علی را.دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.صحنه غریبی بود.انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، وشاید به مرگ..دوستانش طوری بغلش میکردند که انگار همه آرزوهایشان را در تن او میریختند.فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا راببیند؟مگر قرار است درددل ما را به خدا بگوید؟ نمیدانم.هر چه بود، هم غمگینم میکردوهم شاد.پیک الهی من، پیک الهی همه شده بود!اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد.فقط صدای پدرم یادم هست :دخترم توی ماشین، منتظرتم.حالا فقط ما بودیم.ما دو گریخته ازجهان، ما دو عاشق،ما دو طفلی، ما دوتنها.هیچکدام نمیدانستیم چه باید بگوییم.سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه میرفت و من فقط چندلحظه فرصت داشتم که او راببینم و برای ابد درقلبم جاودانش کنم.چون اگر فردا هم برمیگشت، باز این لحظه تکرار نمیشد.انگار تمام چلچراغهای جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود.میخواستم دادبزنم دوستت دارم.کودکانه بود.خودش میدانست.عشق اتفاقی است که دلت را بهاری میکندوبهارمن به جان او هم ریخته بود.دستش را جلو آورد.گفت:دست بدیم؟ خنده ام گرفت.دست برای چی؟ گفت:به هم قول بدیم، هر اتفاقی که برای هر کدوممون بیفته، اون یکی بایدزندگی کنه.جای هردومون!مثل حرف محسن.دستم را جلو بردم.جهان ایستاد.دستش گرم و سوزان،دست من سرد و لرزان. گریه ام گرفت.یعنی داشت میرفت؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم.معذب بود.اما اشک من که روی پیراهنش ریخت،یادش آمد که عاشقترینش کنارش ایستاده و گریه میکند.حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد.دستش را دور گردنم انداخت.گفت ببینمت! گفتم :باز میخوای خداحافظی کنی؟گفت:نه! و پیشانی ام را بوسید.سوختم.دستانش را بوسیدم گفت:نکن خاتون! گفتم:این دستها نوازش کردن بلده.این دستها ماشه کشیدن بلده.دستای پیک منه، اشک عشقش را ندیده بودم که دیدم.گفتم برمیگردی میدونم!
(نسخه اصلاح شده قسمت دوازدهم)
ادامه دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_دوازدهم
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی.همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب میرسید واگر پدرم کنارم نبود،شک میکردم که همه اینها واقعی است!محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمیدانستم.میدانستم که زن و شوهر نخواهیم بود.اما میتوانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم،تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید !برای من محرمیت، همین بود.اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد.اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم، کار عاقد تمام شد.پدر پیشانی ام را بوسید و علی را.دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.صحنه غریبی بود.انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، وشاید به مرگ..دوستانش طوری بغلش میکردند که انگار همه آرزوهایشان را در تن او میریختند.فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا راببیند؟مگر قرار است درددل ما را به خدا بگوید؟ نمیدانم.هر چه بود، هم غمگینم میکردوهم شاد.پیک الهی من، پیک الهی همه شده بود!اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد.فقط صدای پدرم یادم هست :دخترم توی ماشین، منتظرتم.حالا فقط ما بودیم.ما دو گریخته ازجهان، ما دو عاشق،ما دو طفلی، ما دوتنها.هیچکدام نمیدانستیم چه باید بگوییم.سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه میرفت و من فقط چندلحظه فرصت داشتم که او راببینم و برای ابد درقلبم جاودانش کنم.چون اگر فردا هم برمیگشت، باز این لحظه تکرار نمیشد.انگار تمام چلچراغهای جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود.میخواستم دادبزنم دوستت دارم.کودکانه بود.خودش میدانست.عشق اتفاقی است که دلت را بهاری میکندوبهارمن به جان او هم ریخته بود.دستش را جلو آورد.گفت:دست بدیم؟ خنده ام گرفت.دست برای چی؟ گفت:به هم قول بدیم، هر اتفاقی که برای هر کدوممون بیفته، اون یکی بایدزندگی کنه.جای هردومون!مثل حرف محسن.دستم را جلو بردم.جهان ایستاد.دستش گرم و سوزان،دست من سرد و لرزان. گریه ام گرفت.یعنی داشت میرفت؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم.معذب بود.اما اشک من که روی پیراهنش ریخت،یادش آمد که عاشقترینش کنارش ایستاده و گریه میکند.حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد.دستش را دور گردنم انداخت.گفت ببینمت! گفتم :باز میخوای خداحافظی کنی؟گفت:نه! و پیشانی ام را بوسید.سوختم.دستانش را بوسیدم گفت:نکن خاتون! گفتم:این دستها نوازش کردن بلده.این دستها ماشه کشیدن بلده.دستای پیک منه، اشک عشقش را ندیده بودم که دیدم.گفتم برمیگردی میدونم!
(نسخه اصلاح شده قسمت دوازدهم)
ادامه دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_دوازدهم
@chista_yasrebi
#گنجشک_اشی_مشی
#بانو_پری_زنگنه
#شعر:#احمد_شاملو بر اساس یک متل قدیمی
#ترانه :#اسفندیار_منفرد_زاده
#موسیقی متن فیلم
#گوزنها
#مسعود_کیمیایی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#بانو_پری_زنگنه
#شعر:#احمد_شاملو بر اساس یک متل قدیمی
#ترانه :#اسفندیار_منفرد_زاده
#موسیقی متن فیلم
#گوزنها
#مسعود_کیمیایی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#سیزدهم#پستچی#چیستا_یثربی هجده سالگی من
@yasrebi_chista
چند قسمت دیگر طول میکشد؟ مثل این است که بپرسیم زندگی شما، چقدر دیگرطول میکشد!نمیدانم.از آن صبح زودی که رفت،دیگر نمیدانم چقدر طول کشیده است.مگر آدم میتواند روزهای بی تو بودن را بشمرد؟مثل برزخ است هر لحظه اش عمری..و نفهمیدم که یک سال گذشت.نوزده ساله بودم و باید به جای نوشتن، شغل ثابتی پیدا میکردم.هر روز به ادارات مختلف میرفتم و همیشه با یک جمله مواجه میشدم."اقلیتید؟"نه.ساداتم!پس این اسم کافری؟کجایش کافری است؟ چیستا در ایران باستان،یعنی دانش و دانایی. یک اسم فارسی قدیمیست !پدرم با خودش عهد کرده بود اسم دخترش را چیستا بگذارد. معنایش را دوست داشت-ببخشید.نیرو لازم نداریم.چند جاهم که سوابق کاری ام را پسندیدند، تا به امتحان گزینش میرسیدند،بهانه میاوردند.کفن چند بخش است؟ نمیدانم !بالاخره رییس پیشگیری بهزیستی، از قلمم خوشش آمد و شغل نیمه وقتی به من داد.تاتر درمانی! گفت:میگی بلدی!ببینم چکار میکنی!ممنون دکتر نقوی عزیز.هرکجا که هستی!هر روز قبل از دانشگاه،سری به پادگان میزدم.علی نه اجازه داشت به من نامه بنویسد،نه تماسی بگیرد.مگر ماموریت سری، چقدر طول میکشد که یکسال باید مخفیانه زندگی کنی؟علی من،امروز بیست و چهار ساله میشد و من هنوز بی خبر!حاجی پای تلفن به حراست گفت ،بگو خبری نیست.مشغول عملیاتند!کدام عملیات!مگر تمام نشد؟هنوز در بوسنی جنگی نبود.مگر آزاد کردن دو اسیرچقدر طول میکشید؟چیزی را از من پنهان میکردند.شبها که خسته به خانه میرفتم، در راه فقط دعا میخواندم.یک دعای نور در جیبم بود، خواندنش به من آرامش میداد.هر چاه ،جوی آب،یا گودالی که میدیدم، خم میشدم و در آن نام علی را صدا میکردم.تمام آبها و چاههای زمین به هم میرسند.پس صدای مرابه تو میرسانند.کاش دلم جرعه آبی بود!سحر با سمفونی کلاغها میپریدم.قلبم طبل جنگی قصه میشد.خوابش را دیده بودم!نمیدانم چرا درخواب، ساکت نگاهم میکرد.عاشقانه،پر از درد و سراسیمه.کنارم بود.ولی چیزی نمیگفت.گیسوانم را نوازش میکرد،چیزی نمیگفت.انتظار سخت ترین کار دنیاست علی.وقتی باید نام تو را در چاه فریاد کنم!چرا خدا یواشکی در گوشم چیزی نمیگفت؟ آنشب،به خانه که رسیدم، تعجب کردم.چند جفت کفش پشت در بود.مهمان داشتیم؟ آنوقت شب؟ در را که باز کردم ،فقط مادر علی را با چادر مشکی اش دیدم.عطر یاس...آدمهای دیگری هم بودند.پدرم گفت:بشین چیستا! خدایا!مادرش گفت:علی باید مدتی بوسنی بمونه دخترم.اونجا یه ازدواج مصلحتی میکنه،مجبوره!برای کارش..بایه دختراهل همونجا ،ولی... چیزی نمیشنیدم.به هوش که آمدم، مادرم بالای سرم بود. مادر!
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_سیزدهم
#عکس_هجده_سالگی_چیستا
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
@yasrebi_chista
چند قسمت دیگر طول میکشد؟ مثل این است که بپرسیم زندگی شما، چقدر دیگرطول میکشد!نمیدانم.از آن صبح زودی که رفت،دیگر نمیدانم چقدر طول کشیده است.مگر آدم میتواند روزهای بی تو بودن را بشمرد؟مثل برزخ است هر لحظه اش عمری..و نفهمیدم که یک سال گذشت.نوزده ساله بودم و باید به جای نوشتن، شغل ثابتی پیدا میکردم.هر روز به ادارات مختلف میرفتم و همیشه با یک جمله مواجه میشدم."اقلیتید؟"نه.ساداتم!پس این اسم کافری؟کجایش کافری است؟ چیستا در ایران باستان،یعنی دانش و دانایی. یک اسم فارسی قدیمیست !پدرم با خودش عهد کرده بود اسم دخترش را چیستا بگذارد. معنایش را دوست داشت-ببخشید.نیرو لازم نداریم.چند جاهم که سوابق کاری ام را پسندیدند، تا به امتحان گزینش میرسیدند،بهانه میاوردند.کفن چند بخش است؟ نمیدانم !بالاخره رییس پیشگیری بهزیستی، از قلمم خوشش آمد و شغل نیمه وقتی به من داد.تاتر درمانی! گفت:میگی بلدی!ببینم چکار میکنی!ممنون دکتر نقوی عزیز.هرکجا که هستی!هر روز قبل از دانشگاه،سری به پادگان میزدم.علی نه اجازه داشت به من نامه بنویسد،نه تماسی بگیرد.مگر ماموریت سری، چقدر طول میکشد که یکسال باید مخفیانه زندگی کنی؟علی من،امروز بیست و چهار ساله میشد و من هنوز بی خبر!حاجی پای تلفن به حراست گفت ،بگو خبری نیست.مشغول عملیاتند!کدام عملیات!مگر تمام نشد؟هنوز در بوسنی جنگی نبود.مگر آزاد کردن دو اسیرچقدر طول میکشید؟چیزی را از من پنهان میکردند.شبها که خسته به خانه میرفتم، در راه فقط دعا میخواندم.یک دعای نور در جیبم بود، خواندنش به من آرامش میداد.هر چاه ،جوی آب،یا گودالی که میدیدم، خم میشدم و در آن نام علی را صدا میکردم.تمام آبها و چاههای زمین به هم میرسند.پس صدای مرابه تو میرسانند.کاش دلم جرعه آبی بود!سحر با سمفونی کلاغها میپریدم.قلبم طبل جنگی قصه میشد.خوابش را دیده بودم!نمیدانم چرا درخواب، ساکت نگاهم میکرد.عاشقانه،پر از درد و سراسیمه.کنارم بود.ولی چیزی نمیگفت.گیسوانم را نوازش میکرد،چیزی نمیگفت.انتظار سخت ترین کار دنیاست علی.وقتی باید نام تو را در چاه فریاد کنم!چرا خدا یواشکی در گوشم چیزی نمیگفت؟ آنشب،به خانه که رسیدم، تعجب کردم.چند جفت کفش پشت در بود.مهمان داشتیم؟ آنوقت شب؟ در را که باز کردم ،فقط مادر علی را با چادر مشکی اش دیدم.عطر یاس...آدمهای دیگری هم بودند.پدرم گفت:بشین چیستا! خدایا!مادرش گفت:علی باید مدتی بوسنی بمونه دخترم.اونجا یه ازدواج مصلحتی میکنه،مجبوره!برای کارش..بایه دختراهل همونجا ،ولی... چیزی نمیشنیدم.به هوش که آمدم، مادرم بالای سرم بود. مادر!
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_سیزدهم
#عکس_هجده_سالگی_چیستا
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi