چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Chista Yasrebi:
#بهاران_خجسته_باد》نام سرودی انقلابی و امیدبخش و جزو معروفترین و نخستین سرودهایی بود که پس ازانقلاب ۱۳۵۷ و سقوط نظام شاهنشاهی، در گرامیداشت سالروز کشته‌شدن خسرو گلسرخی و کرامت‌الله دانشیان به‌دست رژیم پهلوی از رادیو و تلویزیون پخش شد و هنوز پخش می‌شود. شاعر این چکامه دکتر #عبدالله_بهزادی است که آن را در همدردی با همسر انقلابی جانباخته کنگویی 《#پاتریس_لومومبا 》 در سال ۱۳۳۹ نوشته است. کرامت دانشیان، انقلابی جسور، بخشی از این شعر را تبدیل به سرود کرد و #اسفندیار_منفرد_زاده، آهنگساز آزاده، برای آن آهنگ ساخت و آن را با کمترین امکانات به کمک دوستان و همکارانش در آستانه ی پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ به اجرا در آورد.
میگویند شبی که گل سرخی قرار بود اعدام شود ؛ یکی از مبارزان سیاسی #کرامت_دانشیان ؛ این ترانه را به شکل سرود ساخت و بعدا کامل شد....
@chista_yasrebi
#چیستایثربی چیستایثربی:
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_پنجم
#چیستایثربی


ترس ! فقط ترس از یک خبر جدید بد! بدتر از قبل!
شبنم پرسیده بود میدونی پدر و مادر ناتنیت کین؟! جواب ندادم ؛ خدا را شکر که شهرام رسید؛ آمبولانس آمد و مجبور نبودم دیگر صدای شبنم را بشنوم !

در بیمارستان؛ مرا فوری به اورژانس بردند ؛ دکتر شیفت زنان آمد؛ پرستار با شهرام حرف زد؛ حرفهایی که نشنیدم ؛ با وحشت به صورت دکتر معالجم نگاه میکردم ؛ ضربان قلب بچه را گوش میداد؛ دستور سونوگرافی فوری داد.

بخاطر تنش؛ دچار خونریزی شده بودم! درمان اورژانسی را انجام دادند ؛ ولی بچه ؛ سالم بود. خدایا شکرت!

تمام شد؛ دکتر گفت: کمی استراحت کن!
شهرام کنارم نشسته بود؛ دستم در دستش بود؛ گفتم: راستی سهراب کجاست؟ازش خبری نیست!گفت:دقیق نمیدونم ؛ میدونم پیش چیستاست.
گفتم: چرا؟
گفت: مگه خبرنداری ؟ چیستا ؛ مدتیه گیر یه کلاهبردار افتاده؛ مرکز پخش کتابهاش کلاش در اومد...خونه شو از دست داده ؛ پولاشو یارو خورده و فلنگو بسته! کلی چک بی محل به چیستا داده ؛ می دونی که چیستا؛ تنگ نفس داره ؛سهراب باش میره دادسرا ؛طفلی چیستا مجبور شد؛ نشرشو ببنده ؛ هم کتاباشو از دست داد ؛ ؛هم پولشو.
.
همه ش دست اون پخشی دزده!
گفتم :اینم که بدبیاری میاره همه ش! ببین ؛ یه چیزی بهت بگم؛راستشو میگی؟!
شهرام گفت:،چی؟

گفتم :تو و چیستا....هنوز حس میکنم چیزی رو از من پنهان میکنید؟یا شاید هم میکردید؟ گفت: مثلا چی؟ گفتم: نمیدونم؛ یه حس عجیبی دارم!
گفت: گذشته رو باید فراموش کرد ؛ وگرنه نمیشه ادامه داد! من و چیستا میخواستیم به کسی کمک کنیم.نشد.قید شو زدیم...گفتم :کی؟ گفت:شاید راضی نباشه اسمشو بگم.میشناسیش ؛ بذار زمان همه رازا رو ؛ آفتابی کنه؛ اما کلا کار خیری بود؛ قسمت نشد .
گفتم :تو که نمیدونی پدرو مادر ناتنی من کین؟ گفت: نه! به من و چیستا هم ؛ همون اطلاعاتی رو دادن که خودت میدونی...همه شم غلط در آمد.اقای صالحی به عمد میخواست ذهن ما رو منحرف کنه ؛ بگه تو بچه ی سرراهی دو تا معتاد بودی! نمیدونم چرا؟ میخواست چه چیزی رو پنهان کنه! تابلو بود که راست نمیگه ! بازیگر خوبی نبود !

گفتم: آدم باید هویتشو بدونه؛ نه؟ بخاطر بچه ش....
گفت :آره؛ تا حدی!

اما پدر و مادر تو هر کی باشن ؛ تو رو تا شونزده سالگی بزرگ کردن! الان زندگیت دست خودته!

گفتم: نمیفهمم! همه ی این ماجراها یه جایی به هم گره میخورن و گره ی کور میشن!..یعنی نفرتی که شبنم ؛ از مهرداد داشت ؛ همه ی این ماجراها رو ساخت؟ این کلاف رو اینجور سردر گم کرد؟ گفت :

نفرتی که مهرداد بش آموزش داد ! یادش داد ؛ باهاش تمرین کرد! مثل آموزش یه زبان خارجی...هر روز و هر لحظه...جلوش انجام می داد وازش درس میپرسید! مگه تحمل یه آدم چقدره ؟ نفرت اکتسابیه! آدما از محیط ؛ یاد میگیرن! حالا یه کم بخواب! من بیرونم ؛
داشت خوابم میرفت که در سایه روشن اتاق ؛ حس کردم ؛کسی به من نزدیک میشود ؛ یک زن بود!

ترسیدم ؛خواستم بی اختیار جیغ بزنم!
آهسته جلوی دهانم را گرفت و گفت : هیس!
آروم! منم...

مادر خوانده ام بود!
گفت: آروم نلی !

گفتم : اینجا چی میخوای این وقت شب مادرجان؟! چیکارم داری؟ چرا شبنم ؛ امروز راجع بهت پرسید؟

گفت،چون من میدونم ! همه چیز رو!

دلم نمیخواست هیچوقت من واقعیتو بهت بگم ؛ ولی نمیخوام از زبون کسی دیگه ؛ جز خودم بشنوی ! من هیچوقت به تو ؛ حس مادرانه نداشتم! حتما خودت از بچگی حس کردی!
گفتم : چرا ؟ آدم یه گربه هم که میاره ؛ بش علاقه پیدا میکنه!
گفت : ماجراش یه کم پیچیده ست!

زهرا ؛ مادر تو ؛ ازشوهرش بچه دار نمیشد و نشد!
اون موقع ؛ ما همسایه بودیم ؛ جنگ تازه تموم شده بود ...ما خیلی جوونتر از زهرا و همسرش بودیم ؛ زهرا و شوهر من...خب اونا با هم دوست شدن ؛ من اونموقع نفهمیدم! نمیدونم شاید من زن سردی بودم ؛ همه ی خانواده م تو جنگ رفته بودن! شاید ؛ ایراد از هوسبازی مرداست ؛ شایدم زهرا ؛ فقط یه بچه میخواست، ازیه مرد جوون !
هرچی بود ؛ چند روزی باهم ناپدید شدن! وقتی برگشتن یه ماه بعدش؛ زهرا حامله بود!

شوهرش دووم نیاورد؛ افسرده شد؛دق کرد و مرد !زهرا هم از افسردگی و تب مریض شد؛ اونا فقط ما رو داشتن! تو به دنیا اومدی!
سال هفتاد!... و موندی پیش ما ؛ صالحی؛ شوهرم ؛ پدرواقعیته! اون برادرکوچیک نویده! نوید رو میشناسی؟کسی راجع به اون جوون باهات حرف زده ؟ نفس عمیقی کشیدم گفتم:بله! همون طفلی که کشتنش!بخاطر شبنم و سردار..به خاطر فراری دادن بچه هاشون از زندان....

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی

Yasrebi_chista
آدرس پیج رسمی اینستاگرام یثربی_چیستا

آدرس کانال #او_یکزن که فقط این کانال و #آدرس ذیل معتبر است.ممکن است در نسخه های دیگر ؛ تحریف صورت گرفته باشد!

آدرس کانال داستان
#او_یکزن

@chista_2
@chista_yasrebi وقتی یاد گذشته میکنی ؛ وقتی یاد گذشته میکنی ؛...مواظب باش جمعه نباشد ؛ جمعه میتواند قاتلت باشد....بیرحمی اش ؛ مثل عشق من ؛
به تو ؛ هنوز ؛ پابرجاست؛.....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi امشب مهمان افتخاری نمایش "فصل بهار نارنج "__ روی صحنه در کنار بازیگران روشندل و توانمند__شاهد اجرایی خلاق و متفاوت از آقای غلامرضا عربی و گروهشان بودم
#چیستایثربی
#تاتر_شهر
@chista_yasrebi آیین
#امضای_تابلو_پوستر نمایش در کنارکارگردان نمایش "فصل بهار نارنج" _کاری خاص با بازیگران نابینا؛ ولی بسیار خلاق که کاری ارزنده را دردکوری دشوار؛علی رغم نابینایی اجرا کردند
#چیستا
@chista_yasrebi امشب_نهم مهر ماه نودو پنج_روی صحنه در کنار بازیگران روشندل "فصل بهار نارنج"_تاترشهر_هرگز تجربه این اجرای خاص رافراموش نمیکنم..احساسی غریب _تاتر به آدمها عشق ورزیدن را می آموزد
@chista_yasrebi تب دارم ؛اما چشمانم پر از اشک شوق است..ما برای چه تاتر میبینیم؟ که بدانیم علیرغم همه ی محدودیتها ؛ میتوانیم عاشق باشیم و به اهدافمان برسیم_تاتر امشب ؛ مصداق همین حس بود
#چیستایثربی
@chista_yasrebi امشب ؛ نهم مهر نودو پنج_در حال امضای یادگاری پوستر نمایش"فصل بهار نارنج "
بیگمان ؛ چشمها کورند...با چشم دل باید دید!/شازده کوچولو
من امشب ؛ عشق در تاریکی را تجربه کردم؛
#چیستایثربی
@chista_yasrebi صحنه ای از نمایش"فصل بهار نارنج"نوشته:محمود ناظری و به کارگردانی:غلامرضا عربی با بازی دوستان روشندل

تعریف جدیدی از تاتر_زندگی..شباهت تاتر و زندگی
#مفتخرم اجرای امشب به من تقدیم شد...
دوستان عزیزم
#طرفداران داستان
#او_یکزن


امشب باید شب پایانی ؛ یا
#شب_سرنوشت و درواقع قسمت
#صدو_هفتم او یکزن باشد ؛ گرچه قسمت صدو شش ؛ هنوز روی کانال نیامده است.اما در اینستاگرام من موجود است و با قسمت 107 با هم روی کانال می آید.....

فقط ذکر یک نکته :

قسمت پایانی در تلگرام یک قسمت و چند خط شد.تقریبا -#سه_پست_اینستاگرام
میشود.یعنی برای الکن نشدن قسمت پایانی ؛ مجبورم ؛ بین قسمتها وقفه ای چند دقیقه ای بیندازم و قسمت بعدی را روی صفحه بیاورم ؛ پس لطفا ؛ برای جلوگیری از گیج شدن به شماره ی قسمتها ؛ در بالای هر صفحه دقت کنیم....

من امشب دیر به خانه رسیدم ؛ حتی در تاتری ؛ که عکسهایش ؛ اکنون در کانال موجود است ؛ تب شدید داشتم...


بزودی درباره ی آن تاتر و یک تاتر دیگر خواهم نوشت....


107 شب باهم بودیم....در این آخرین شب ؛ همیاری شما را خواهانم.

بدیهی است که جواب همه ی پرسشهایتان را در این 107 قسمت اینستاگرامی ؛در قسمت آخر یا #امشب پیدا نکنید.طبیعی است که یک رمان درست ؛ فقط در کتاب ؛ جامعیت و انسجام کلی خود را داراست...پس امشب نسخه ی مجازی
#او_یکزن تمام میشود و دیدار ما درباره ی این رمان ؛ در کتاب و با خواندن کتابش ؛ که امیدوارم قریب الوقوع باشد ؛ تازه خواهد شد....


اولین تابستانی بود که من از ترس #نداشتن_نت برای ادامه ی داستان ؛ هیچ سفر شخصی با دخترم نرفتم....

منتی بر کسی نیست....آنها که آزار دادند ؛ آنها که رنجاندند ؛ آنها که در کانالهایشان داستان را عوض کردند ؛ و فکر کردند خیلی زرنگند .....بدانند همه چیز میگذرد و پاسخشان نخست ؛ در همین جهان داده خواهد داشت... در محضری بسیار بزرگتر از فضای تنگ مجازی... منتظر آن روزم....


من رمان #او_یکزن را فقط و فقط ؛ به شوق و عشق دوستداران آثار و فالورهایم در فضای مجازی به اشتراک گذاشتم و صفحه ی من ؛ به یاری و مشارکت شما ؛ این راه را سلحشورانه و سرسختانه ادامه داده و خواهد داد. به یاری حق.....

بهترین پستها را برای شما در نظر دارم....

یادم نمیرود برای گسترش فرهنگ #خواندن به دنیای مجازی آمدم و مفتخرم ؛ داستانهایم در این فضای محدود و گاه پر حب و بغض ؛ اگر بهترین نیستند ؛ در عوض ؛ فالورهای نازنینم؛ صبورترین ؛ مودب ترین ؛ فرهنگی ترین و صمیمی ترین افراد کتابخوان در جامعه ی اینستاگرام ایران هستند. خداوند متعال را از این جهت شکر میکنم...

#چیستایثربی
#او_یکزن
#امشب
#پایان



. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi شهریاری نبود که در پایان هزارو یک شب قصه ؛ دستم را بگیرد_مثل رفتن آسان است__قصه ها را یادگاری میگذاری ؛دور میشوی_میان آن همه ابر؛صورتی ترینش تویی! اما کسی نمیداند.بدرود دخترک.بدرود