چیستایثربی کانال رسمی
6.43K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_هشت
#چیستایثربی


صدای کشیش مرا از عالم خود بیرون آورد.

گفت: نگفتی چقدر مادرمو میشناسی؟ خیلی جوونی....این عکسو کی بهت داده؟

گفتم : آقایی به نام علیرضا سپندان ؛ میشناسین؟

گفت: نمیدونم ؛ شاید! اسم و فامیلا یادم نمیمونه؛ فقط چهره ها !
هرکی این عکسو بهت داده ؛ باهات شوخی کرده ! گفتم چطور؟ فکر کردم پدرمو پیدا کردم !

گفت: من سال هفتاد ؛ هنوز مدرسه میرفتم؛ هیچوقتم ازدواج نکردم ! بچه ندارم ؛ وگرنه ؛ کی بهتر از دختر خوبی مثل تو؟

گریه ام گرفت ؛ نه برای اینکه اون ؛ پدرم نبود ؛ برای اینکه خسته شده بودم ؛ برای اینکه علیرضا داشت با من بازی میکرد و من نمیدانستم چرا !

گفتم : خب؛ هیچی راجع به اون زندان میدونید؟! اونجاییکه اون دو تا آشناشدن و آقای توماس اعدام شد؟ گفت: من فقط بعدا ؛ یه بار ؛ رییس زندان رو دیدم ؛ نمیشناختمش ؛ اومد شبانه روزی ما ؛ نمیدونم به خواهرا چی گفت که از اون به بعد ؛ من خیلی عزیز شدم.
سالهای جنگ بود.

من خیلی کوچیک بودم ؛ اما گفتم ؛ قیافه ها یادم میمونه ؛
اگه او مرد رو باز ببینم ؛ میشناسم ؛ رییس اون زندان رو !

میدونی خواهرا بم گفتن ؛ اون از مادرم دفاع میکرد ؛ نمیذاشت تو زندان زیاد اذیتش کنن ؛ اون اجازه عقد رو داد ؛ چون حوالی سالهای انقلاب بود ؛ زندان بلبشو و بی درو پیکر بود؛ اون اجازه میداد این زن و شوهر؛ گاهی همدیگه رو تنها ببینن!
اون باعث شد من به دنیا بیام!

گفتم : خب پس اگه بچه ندارین ؛ آزمایش ژنتیک؟.... گفت: نه ؛ خنده داره! اجازه بده همینطور مجرد بمونم ! من واقعا ازدواج نکردم ! با سرخوردگی بیرون رفتم؛

شهرام از پیش دکتر دستش آمده بود، آنطرف خیابان؛ در ماشین ؛ منتظرم بود. خیابان شلوغ بود.انگار همه ی دنیا ؛ از خانه بیرون ریخته بودند!....یک دفعه دیدم ؛ چند لباس شخصی ؛ دارند روی شیشه ی ماشین شهرام میکوبند ! داد زد: چیکار میکنید؟ عربده کشیدند : برو! اینجا واینسا....! توقف ممنوعه!

گفت:منتظر خانمم!

داد زدند: زود راه بیفت ببینم !

شهرام مرا اینسوی خیابان ندید؛ حرکت کرد ؛ داد زدم: شهرام !
دنبال ماشینش دویدم ؛ یکیشان ؛ جلویم را گرفت ؛ گفت : اونطرفو بستیم خانم ؛ از اینور ! ....

گفتم: شوهرمو گم میکنم !مرد داد زد: گفتم: از اینور! زود ! ....و با چوبش به انتهای خیابان اشاره کرد....

دیدم شهرام با یک دست بسته ؛ از ماشین پیاده شد.

گفت : چیکارش داری خانممو؟

طرف شهرام را نشناخت ؛ گفت: برو فکلی! خانمم!.....آره ؛ خانمت؛ جون خودت...... تا نزدم ناقصت کنم ؛ سوارماشینت شو ! گمشو !... شهرام مقاومت کرد ؛ ضربه روی دست شکسته اش خورد ؛ فریادش هوا رفت!
فحش خواهر و مادر میداد ؛ او را بردند؛ من از وحشت نمیدانستم چه کنم! یکدفعه چرا دنیا ؛ این شکلی شده بود؟در هجده سالگی من....هشتاد و هشت؟
رانندگی هم بلد نبودم ! به کلیسا برگشتم ؛ نفس نفس میزدم ؛ در باغ کلیسا ؛ به سهراب زنگ زدم.

گفت :آخه اونجا چرا رفتین؟ اون میدون الان شلوغه! و گفت؛ نزدیکه ؛ خودشو میرسونه...

چشمم به ساختمان کلیسا افتاد ! کشیش از پشت پنجره ؛ نگاهم میکرد؛ تا مرا دید؛ پرده را کشیدو دور شد....

سهراب رسید ؛ کارتی نشانشان داد ؛ سراغ شهرام را گرفت ؛ به من گفت سوار شو ؛ میدونم کجا بردنش! آخه این بشر با دردسر افریده شده ؛ گفتم: تقصیر من بود!

گفت:تقصیرکسی نیست! تقصیر هیچکس.....

فقط دعا کن! این کله خراب...اونام که نمیشناسنش.... دعا کن نزنن رو دستش!....مهره ی پشتم تیر کشید !

#او_یک_زن
#قسمت_هشتادوهشت
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از
#اینستاگرام_چیستایثربی


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_نه
#چیستایثربی

اگر بدترین خواب زندگیت را دیده باشی ؛ میفهمی من چه میگویم!

چرا یک راوی این قسمت را تعریف نمیکند؟! چرا من باید تعریف کنم؟!
من که عاشقش بودم؟

چرا خود چیستایثربی ؛ قصه اش را تعریف نمیکند؟

چرا من؟!
من که زنش بودم ! چرا همه سکوت کرده اند؟! داد زدم چرا همه سکوت کردید؟ امروز عاشوراست.

روز سکوت نیست! یک نفر به من جواب دهد!

هوا سرد بود. انگار از فریاد من، پنجره ها بخار میگرفت ؛ دستی مرا عقب کشید؛ چیستا بود؛
گفت: بشین! با داد و بیداد اینجا چیزی درست نمیشه ! به
خانه ی سینما زنگ زدیم ؛

نماینده شون تو راهه.....اونام زنگ زدن اینجا .....گفتن ؛ ظاهرا سوءتفاهمی شده!


گفتم:خوب گوش کن چیستایثربی ؛ من دیگه گول نمیخورم ؛ دستش دوباره شکسته ! مگه نه؟!
گفت: نه ؛ بخدا نه! تو چرا یه دقیقه نمیشینی؟

گفتم: چون زیاد نشستم ؛ وقتی بلند شدم ؛ کل دنیا عوض شده بود ! یه بار نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ شوهرم داده بودن !

یه بار دیگه نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ طلاقمو گرفته بودن !
یه بار دیگه نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ عاشق یه ستاره ی سینما بودم که سالها ازم بزرگتر بود ! منو آورد ؛ برای بازی تو فیلمش....

باز نشستم ؛ پا شدم ؛ دیدم زنش شدم ! فقط چند روز تهران نبودم....

وسط سرما ؛ روز عاشورا ؛ خیابونا چرا جهنمه ! مگه قیامته؟

شهرام چه گناهی داشت جز اینکه میخواست ؛ منو ؛ یعنی زنشو ؛ سوارکنه؟!

چیستا گفت: هیچی! ولی فکر کردی فقط خودت مشکل داری؟ یا شهرام؟!

میدونی چند تا مثل اون ؛ الان اینجان که خانه ی سینما هم ندارن ؟! هیچکسو ندارن؟ حتی حق تلفن هم ندارن؟

من چی؟!

اون از جوونیم ...!
اون از خانواده واقعیم ؛ که میدونی....

سال هشتاد وشش ؛ تو ایران بودی؟ دست دخترم شکست!
من ویران شدم!

آدما؛ اون موقع ؛ کجا بودن؟ نکنه مثل شازده کوچولو ؛ تو بیابون بودم ؛ که آدمی برای کمک نبود....یا وقتی ؛ زیر زایمان داشتم میرفتم ؛ مادر و خواهر وکل خانواده ی یثربی ؛ کجا بودن؟!
مگه من دخترشون نبودم؟!
مگه من بارها بخاطرشون ؛ بیمارستان نرفته بودم ؟

غیبت صغری رفته بودن یا کبری ؟...که هیچکدوم نبودن ؟
که حتی یه دارو برای من بگیرن ؟!.......چرا هیچکدوم موقع تولد بچه نبودن ؟

چرا ده بار داد زدن : همراه خانم چیستا یثربی! جز مادرشوهرم ؛ که سنی ازش گذشته بود ؛ دیگه ؛ هیچکس نبود!

اگه اونم نبود ؛ من زیر بیهوشی رفته بودم ! مرگ مغزی....


چرا من غر نمیزنم؟ چون قرار نیست!

داد زدم : قرار نیست چی؟! خوشبخت بشیم؟ مگه فقط برای بدبختی به دنیا میایم آخه؟

گفت: نه! برای آدم شدن به دنیا میایم....

پیامبر من گفت ؛ من اومدم اخلاقیاتو ؛ کامل کنم!

میخواست آدممون کنه! این سخته ! تحمل میخواد!

گفتم:من تو نیستم یثربی... نصیحتم نکن! من نسل هفتادم !

مثل شما تحمل کردن و ناکامی بلد نیستم ؛ تاآخرش میرم ! شهرام کجاست؟

های سرباز ! اون بازیگری که تا دیروز؛ ازش عکس و امضا ؛ میگرفتی ؛ الان کجاست؟

نگهبان گفت: از خانه ی سینما اومدن ؛ دارن با فرمانده حرف میزنن....

چیستا گفت : خیلی طول میکشه تا بفهمی ؛ صبر متوکل ؛ با ترس فرق داره!

شکیبایی؛ بزدلی نیست! پر از تحمل و تفکر و شاید عمله...

دست خدا از آستین بشر!.....اما زمان میخواد...و ایمان!

داد زدم: ادای معلما رو برای من درنیار خانم معلم ! تو خودت ؛ چندبار ؛ به من دروغ گفتی ؟!

گفت: خب ؛ به منم ؛ همینا رو گفته بودن!

من از کجا میدونستم ؛ دنیا کثیف تر از اونیه که با فوت من و تو ؛ تمیز بشه!


شهرام آمد ؛ زیر چشمش کبود بود ؛ سخت راه میرفت. معلوم بود دلش و دنده هایش ؛ درد میکند....

گفت: بریم!

من و او ؛ دربست گرفتیم و رفتیم!...

و نمیدانستیم چیستا فردای آن روز ؛ یکراست ؛ پیش کشیش میرود ؛ و کشیش به او میگوید ؛ .....

همه چیز را.... چیزهایی که به من نگفته بود.... ! دروغ نگفته بود ؛ قسم خورده بود ؛ پنهان کرده بود !

و حالا مجبور بود بگه.... ؛ چون علیرضا ؛ با چیستا رفته بود ؛ به خواهش چیستا...

علیرضا ؛ پسر شبنم!...وقتی شبنم توی زندان ؛ فقط نوزده ساله ش بود!


#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_نه
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#کتاب
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#ایینستاگرام_چیستا_یثربی


هر گونه اشترک گذاری؛ باید با ذکر
#نام_نویسنده باشد.

#کتاب؛#ناشر دارد

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_دوم
نویسنده: #چیستایثربی

دیگر نمی توانم فرق واقعیت و خیال را تشخیص دهم.
آن زن، اختر، مدام آمپول هایی به‌ من تزریق می کند، و داخل غذایم دارو می ریزد...
نمی دانم چه بلایی سرم خواهد آمد!

فقط یک نقشه، ممکن است راه نجاتم باشد.
باید خودم را به ابل نزدیک کنم...
باید تظاهر کنم که برای او احترام قائلم، حتی عاشقش هستم!
باید بفهمم درون ذهنش چه می گذرد و چه هدفی دارد!
اکنون زنده ماندن، مهمترین مساله است،
باید نقش بازی کنم؛ شاید این تنها راه نجات من باشد.

صدای پایی از پله ها می آید.
کسی در حال باز کردن قفلِ اتاق من است.
باید یادداشتهای ذهنی ام را، نیمه کاره رها کنم...

نمی دانم نقشه ام چیست! فقط می دانم باید به روح ابل، نفوذ کنم.
این تنها کاری است که به ذهنم می رسد، وگرنه من حتی نمی دانم امروز چند شنبه است!
ابل در آستانه ی در ایستاده است...

_اومدم سر بزنم، ببینم چیزی کم و کسر نیست؟

_نه، همه چیز خوبه.
اختر خانم میگه استراحت کنم...
ازم مراقبت میکنه!
آلیس چطوره؟ خیلی وقته ندیدمش...
دلم براش تنگ شده!

با تعجب نگاهم می کند:
_فکر می کردم فقط حال پدر مادرت، برات مهمه!
فکر می کردم به آلیس، فقط به عنوان یه وسیله، برای انجام شغلت نگاه می کنی!

سعی می کنم لبخند بزنم...

_ نه، من با آدم ها، زود دوست میشم!
اونا برای من مهمن!حتی خودِ شما...
من گاهی نگرانتون میشم.

با نگاهی سرشار از سوء ظن به من خیره می شود...

گاهی آدم می داند چکار می خواهد کند، اما روشش را بلد نیست...
من واقعا روش تاثیر گذاری بر مردی چون اَبُل را بلد نبودم!
فقط حس می کردم او از چیزی، آسیب دیده است!

نمی دانستم آن چیست، اما از کودکی حس می کردم همه ی آدم ها، به توجه نیاز دارند.

ابل عصبی می شود...

_برای چی نگران منی؟
اونی که مریضه، آلیسه.
بهت گفتم دو شخصیتیه، ولی به نظرم، مشکل روحیش، بیشتر از این حرفاست.
من که چیزیم نیست!

_همین که برای خواهرتون، انقدر نگرانید، ارزشمنده بخدا.
می بینم همه ش مراقبشید!
حتی تو دستش، تراشه گذاشتید که گمش نکنید!
معلومه فرار کرده. آدم خیلی نگران میشه!

نگهداری از آلیس سخته، چه برسه به درمانش...
این قابل احترامه.

اگه برادرِ من بود، هیچوقت این کارو نمی کرد.
اصلا منو تو زندگیش‌ نمی پذیرفت.

می دونید که پنج سال از من بزرگتره، اما همیشه روزِ تولد اونو، جشن می گرفتن.
الکی یه شمعم برای من میذاشتن، می گفتن فوت ‌کن!
اما اون، شمعِ منم فوت می کرد...
قُلدر بود!

به سمت تخت می آید، خودم را زیر لحاف جمع می کنم.
دنبال شالی، چیزی می گردم.
مقابل او، احساس امنیت نمی کنم.

با حرکتی تند، لحاف را از رویم کنار می کشد...

دلم می خواهد او را بکُشم،
چون من بی دفاع هستم!
چون آدم بی دفاع، هر کاری می کند!
هر کاری...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#داستان
#داستان_بلند

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
نداشتن
قسمت سیزدهم
در کانالش منتشر شد


#نداشتن
#رمان
#رمان_خوانی


#داستان
#قصه
#داستان_بلند


#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ایدی ادمین رمان نداشتن
@ccch999