#یه_شب_مهتاب
#ترانه
#احمد_شاملو
#موسیقی
#اسفندیار_منفرد_زاده
خواننده
#فرهاد_مهراد
به یاد
عزیزانی چون
#وارطان_سالاخانیان
عزیزان اقلیت دینی در ایران که برای
آزادی؛ جان خود را تقدیم کردند.....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#ترانه
#احمد_شاملو
#موسیقی
#اسفندیار_منفرد_زاده
خواننده
#فرهاد_مهراد
به یاد
عزیزانی چون
#وارطان_سالاخانیان
عزیزان اقلیت دینی در ایران که برای
آزادی؛ جان خود را تقدیم کردند.....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi معلم پیانو به چاپ چهارم رسید.چاپ چهارم را آنلاین یا از کتابفروشیهای معتبر بخواهید.رمانی خاص درباره ی عشق به فرزند_نشر کوله پشتی_چیستایثربی66961628
#وارطان_سخن_نگفت
#وارطان_سالاخانیان
#شعر و
#دکلمه :
#احمد_شاملو
#ادبیات
#شاعران_مبارز
به احترام قدرت کلمه و مرگ مبارزان..وارطان و وارطانها....
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#وارطان_سالاخانیان
#شعر و
#دکلمه :
#احمد_شاملو
#ادبیات
#شاعران_مبارز
به احترام قدرت کلمه و مرگ مبارزان..وارطان و وارطانها....
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@chista_yasrebi زنان پلیس ما ؛حرکات رزمی و دفاع شخصی یاد میگیرند...خوب است؛ ولی کافی نیست!من به بیشتر از حرکات رزمی اعتقاد دارم؛ من به امنیت کامل معتقدم که فقط یک چیز آن را تضمین میکند؟قانون صریح!
Forwarded from Love
@maryppopins دوستان یا در آمدند یا در شدند.... ؛ یا پرسیدند یا رنجیدند...تنها تو در حیاط خلوت دلم گلی کاشتی...منی که از گل میترسیدم...چیستایثربی__من و وحیده رزمی عزیز
@chista_yasrebi پخش تله فیلم سوم چیستایثربی به کارگردانی خودش در پاکستان__ازدواج روی آب__سینمایی__چیستایثربی
@chista_yasrebi دستهایت نه برای کار کردن ؛ خوب بود ؛ نه نوازش کردن...برای مچاله کردن من ؛ نظیر نداشت__چیستایثربی
@chista_yasrebi بالاخره پس از مدتها انتظار چاپ چهارم "زنان مهتابی؛ مرد افتابی" ؛ برگرفته از چند داستان عطار وارد بازار کتاب شد_نشر قطره_نمایشها
ی اساطیری88973351 _نویسنده:چیستایثربی
ی اساطیری88973351 _نویسنده:چیستایثربی
#رومن_گاری
#نویسنده
#چیستایثربی
هر قدر عقاید کسی احمقانه تر باشد ؛ کمتر باید با او مخالفت کرد....
@chista_yasrebi
#نویسنده
#چیستایثربی
هر قدر عقاید کسی احمقانه تر باشد ؛ کمتر باید با او مخالفت کرد....
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi من در دور دست ترین جای جهان ؛ ایستاده ام ؛ کنار تو__احمد شاملو.....به یاد او_یکزن__چیستایثربی
@chista_yasrebi آمارکتابهای پر فروش ماه تیر....
#پستچی بعداز
#سووشون... افتخاری ست!!!#چیستایثربی_نویسنده ی پستچی
#پستچی بعداز
#سووشون... افتخاری ست!!!#چیستایثربی_نویسنده ی پستچی
#کلیپ
#دو_نمایش از
#چیستایثربی
آیا تو تا به حال عاشق بوده ای #روژانو؟ و
#پریخوانی_عشق_و_سنگ
#بازیگران بدون ترتیب الفبا...
رحیم نوروزی
سیماتیرانداز
افسانه ماهیان
آذر رجبی
نیایش میمندی نژاد
مهسا کریم زاده
موسیقی کلیپ
#تیتراژ_فیلم
#تقاطع
#محمد_رضا_علیقلی
#ساخت_کلیپ
#سبا_ادیب
#نویسنده و
#کارگردان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi چیستایثربی:
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#دو_نمایش از
#چیستایثربی
آیا تو تا به حال عاشق بوده ای #روژانو؟ و
#پریخوانی_عشق_و_سنگ
#بازیگران بدون ترتیب الفبا...
رحیم نوروزی
سیماتیرانداز
افسانه ماهیان
آذر رجبی
نیایش میمندی نژاد
مهسا کریم زاده
موسیقی کلیپ
#تیتراژ_فیلم
#تقاطع
#محمد_رضا_علیقلی
#ساخت_کلیپ
#سبا_ادیب
#نویسنده و
#کارگردان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi چیستایثربی:
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_هشتادوهفت
#چیستایثربی
آن دکتر چه میدانست که من نمیدانستم؟ چیستا چقدر از من میدانست که من نمیدانستم ؟! چرا نگفته بود؟ علیرضا چطور؟ شهرام گمانم چیز زیادی نمیدانست ؛ شاید اندازه ی خودم......حسم میگفت....
زمین زیر پایم کش می آمد...
شهرام به زحمت ؛ آدرس را از علیرضا گرفته بود ؛ علیرضا به زحمت حرف زده بود ؛ چیستا با رنج ؛ خداحافظی کرده و رفته بود ؛ شبنم حالش خوب نبود ؛ اما نخواسته بود جز علیرضا ؛ کسی را ببیند! حتی چیستا را !.....
دوباره به آدرس نگاه کردم ؛ حالا دیگر میشد ناقوسهای کلیسا را از دور دید ؛ قلبم شروع به طپیدن کرد؛ یعنی کشیش اعظم این کلیسا ؛ پدر من بود؟! تا حالا کجا بود؟ شاید هم باز علیرضا دروغ گفته بود! کاش دروغ گفته باشد ؛ کاش برمیگشتم ؛ اما نوای آسمانی ارگ ؛ مرا به سمت داخل کلیسا کشاند.
عده ای ؛ دعایی را به زبانی که نمیفهمیدم ؛ همسرایی میکردند. ردیف آخر نشستم ؛ از دورمیدیدمش...
در ردای کشیشی ! حسی نداشتم ؛ فقط انگار؛ یک کشیش میبینم !
از آنها که در فیلمها دیده بودم ؛ نمیدانم خودشان باچه لقبی صدایشان میکردند. من به همه ی آنها میگفتم کشیش! مراسم تمام شد.
من سر جایم نشسته بودم ، موهای جو گندمی داشت ؛ با صورت کشیده و چشمان رنج کشیده ی نافذی ؛ به من خیره شد....گفت : میخواید با من صحبت کنید فرزندم ؟ از کلمه ی "فرزندم " موهای تنم راست شد ؛ حس غریبی بود.
گفتم: بله ؛ اگه ممکنه!
گفت: خصوصیه؟
گفتم: نه؛ دیگه هیچی خصوصی نیست!
راستش میگن شما پدر منید! و عکسی از جوانی شبنم به او نشان دادم ؛ هول کرد ؛ گفت:..کی میگه؟ این عکس رو از کجا آوردین؟ ....خواست عکس را بگیرد ؛ یک لحظه تعادلش را از دست داد...دستش را به نیمکت گرفت ؛ گفت: شما مسلمونید! مگه نه؟
گفتم :بله! گمانم ؛ نمیدونم ! تو یه خانواده ی مسلمون بزرگ شدم.
گفت: بریم اتاق من ! آنجا روی میزش ؛ عکس شبنم بود ؛ یک عکس قدیمی سیاه و سفید!
گفتم: مادرتون ! گفت: چقدر میشناسیشون؟! فقط یه عکس دستته....
گفتم: یه کم بیشتر...من متولد هفتادم ؛ این تاریخ ؛ چیزی رو به یادتون نمیاره؟
سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد...نگاهش ؛ از پنجره به بیرون خیره بود ! گفتم :
گمانم مادربزرگمه!
لبخند تلخی زد و گفت: مرده! روحش در آرامش...
گفتم: نه! خدا نکنه ! گفت: چرا ! اعدامش کردن...
گفتم: نه! پس شما اطلاعاتت ؛ از منم کمتره! گفت: من پسر دو تازندانی سیاسی ام! دو اعدامی!
پدرم توماس ؛ تو زندان اعدام شد ؛ چریک خلق بود؛ چه میدونم ؛ اون موقع همه یه اسمی داشتن ؛ تو زندان با مادرم ؛ شبنم ازدواج کرد؛ دو هفته قبل از مرگش!
میگن مادرم ؛ ازش خواستگاری کرده ؛ وقتی میفهمه حکم بابام ؛ تیره!
چرا اینکار رو میکنه؟! نمیدونم !
رییس زندان چیزی نمیگه ! به هر حال توماس آوانسیان؛ دو هفته بعد اعدام میشده....میگن به خاطر مادرم ؛ وقت عقد ؛ تشهد خوند و مسلمون مرد...گرچه من نمیفهمم مگه فرقی ام میکنه؟ مهریه که گلوله باشه ؛ چه فرقی میکنه به چه دینی بمیری؟
دو هفته ؛ فقط دو هفته ؛ با هم بودن ! مادر موقع اعدام بابا ؛ سرود میخونده ؛ انگار شوهرش قرار بود جای خوبی بره ! منو حامله بود! واسه همین رییس زندان فرستادش انفرادی که راحت باشه.اما کی از اونجا بردش ؟!
نمیدونم ! شنیدم رییس زندان هم نمیدونست ! یه زن تنها ؛ حامله و بی پناه ! هیچوقت ندیدمش!
این عکسم ؛ یه نفر بهم داد؛ تصادفی....سالها بعد ...
من تو یتیمخونه ؛ پیش خواهرای روحانی ؛ بزرگ شدم ؛ نمیدونستم پدر و مادرم سیاسی بودن و هر دو اعدام شدن!
میگن مادرم ؛ دوسال بعد از پدرم ؛ رفت ؛ ولی تو یه زندان دیگه !
گفتم: وای ....صدای چیه؟! و بی اختیار ؛ به سمت پنجره رفتم.... گفت: تظاهراته!
هرروز ؛ همین موقع ! تو خیابون ما.....شاید ؛ خیابونای دیگه هم هست....اما انگار پاتوقشون اینجاست.... تنم لرزید ؛ خوبه کشیش نمیبینه ! خدایا شکرت ....!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته ازپیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
این داستان ناشر دارد. همه ی حقوق نشر رمان به
#ناشر تعلق دارد.هر گونه
#اشتراک_گذاری منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2 https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#قسمت_هشتادوهفت
#چیستایثربی
آن دکتر چه میدانست که من نمیدانستم؟ چیستا چقدر از من میدانست که من نمیدانستم ؟! چرا نگفته بود؟ علیرضا چطور؟ شهرام گمانم چیز زیادی نمیدانست ؛ شاید اندازه ی خودم......حسم میگفت....
زمین زیر پایم کش می آمد...
شهرام به زحمت ؛ آدرس را از علیرضا گرفته بود ؛ علیرضا به زحمت حرف زده بود ؛ چیستا با رنج ؛ خداحافظی کرده و رفته بود ؛ شبنم حالش خوب نبود ؛ اما نخواسته بود جز علیرضا ؛ کسی را ببیند! حتی چیستا را !.....
دوباره به آدرس نگاه کردم ؛ حالا دیگر میشد ناقوسهای کلیسا را از دور دید ؛ قلبم شروع به طپیدن کرد؛ یعنی کشیش اعظم این کلیسا ؛ پدر من بود؟! تا حالا کجا بود؟ شاید هم باز علیرضا دروغ گفته بود! کاش دروغ گفته باشد ؛ کاش برمیگشتم ؛ اما نوای آسمانی ارگ ؛ مرا به سمت داخل کلیسا کشاند.
عده ای ؛ دعایی را به زبانی که نمیفهمیدم ؛ همسرایی میکردند. ردیف آخر نشستم ؛ از دورمیدیدمش...
در ردای کشیشی ! حسی نداشتم ؛ فقط انگار؛ یک کشیش میبینم !
از آنها که در فیلمها دیده بودم ؛ نمیدانم خودشان باچه لقبی صدایشان میکردند. من به همه ی آنها میگفتم کشیش! مراسم تمام شد.
من سر جایم نشسته بودم ، موهای جو گندمی داشت ؛ با صورت کشیده و چشمان رنج کشیده ی نافذی ؛ به من خیره شد....گفت : میخواید با من صحبت کنید فرزندم ؟ از کلمه ی "فرزندم " موهای تنم راست شد ؛ حس غریبی بود.
گفتم: بله ؛ اگه ممکنه!
گفت: خصوصیه؟
گفتم: نه؛ دیگه هیچی خصوصی نیست!
راستش میگن شما پدر منید! و عکسی از جوانی شبنم به او نشان دادم ؛ هول کرد ؛ گفت:..کی میگه؟ این عکس رو از کجا آوردین؟ ....خواست عکس را بگیرد ؛ یک لحظه تعادلش را از دست داد...دستش را به نیمکت گرفت ؛ گفت: شما مسلمونید! مگه نه؟
گفتم :بله! گمانم ؛ نمیدونم ! تو یه خانواده ی مسلمون بزرگ شدم.
گفت: بریم اتاق من ! آنجا روی میزش ؛ عکس شبنم بود ؛ یک عکس قدیمی سیاه و سفید!
گفتم: مادرتون ! گفت: چقدر میشناسیشون؟! فقط یه عکس دستته....
گفتم: یه کم بیشتر...من متولد هفتادم ؛ این تاریخ ؛ چیزی رو به یادتون نمیاره؟
سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد...نگاهش ؛ از پنجره به بیرون خیره بود ! گفتم :
گمانم مادربزرگمه!
لبخند تلخی زد و گفت: مرده! روحش در آرامش...
گفتم: نه! خدا نکنه ! گفت: چرا ! اعدامش کردن...
گفتم: نه! پس شما اطلاعاتت ؛ از منم کمتره! گفت: من پسر دو تازندانی سیاسی ام! دو اعدامی!
پدرم توماس ؛ تو زندان اعدام شد ؛ چریک خلق بود؛ چه میدونم ؛ اون موقع همه یه اسمی داشتن ؛ تو زندان با مادرم ؛ شبنم ازدواج کرد؛ دو هفته قبل از مرگش!
میگن مادرم ؛ ازش خواستگاری کرده ؛ وقتی میفهمه حکم بابام ؛ تیره!
چرا اینکار رو میکنه؟! نمیدونم !
رییس زندان چیزی نمیگه ! به هر حال توماس آوانسیان؛ دو هفته بعد اعدام میشده....میگن به خاطر مادرم ؛ وقت عقد ؛ تشهد خوند و مسلمون مرد...گرچه من نمیفهمم مگه فرقی ام میکنه؟ مهریه که گلوله باشه ؛ چه فرقی میکنه به چه دینی بمیری؟
دو هفته ؛ فقط دو هفته ؛ با هم بودن ! مادر موقع اعدام بابا ؛ سرود میخونده ؛ انگار شوهرش قرار بود جای خوبی بره ! منو حامله بود! واسه همین رییس زندان فرستادش انفرادی که راحت باشه.اما کی از اونجا بردش ؟!
نمیدونم ! شنیدم رییس زندان هم نمیدونست ! یه زن تنها ؛ حامله و بی پناه ! هیچوقت ندیدمش!
این عکسم ؛ یه نفر بهم داد؛ تصادفی....سالها بعد ...
من تو یتیمخونه ؛ پیش خواهرای روحانی ؛ بزرگ شدم ؛ نمیدونستم پدر و مادرم سیاسی بودن و هر دو اعدام شدن!
میگن مادرم ؛ دوسال بعد از پدرم ؛ رفت ؛ ولی تو یه زندان دیگه !
گفتم: وای ....صدای چیه؟! و بی اختیار ؛ به سمت پنجره رفتم.... گفت: تظاهراته!
هرروز ؛ همین موقع ! تو خیابون ما.....شاید ؛ خیابونای دیگه هم هست....اما انگار پاتوقشون اینجاست.... تنم لرزید ؛ خوبه کشیش نمیبینه ! خدایا شکرت ....!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته ازپیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
این داستان ناشر دارد. همه ی حقوق نشر رمان به
#ناشر تعلق دارد.هر گونه
#اشتراک_گذاری منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2 https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig