Forwarded from AtousaDolatyari
Ehsan-Khajeh-Amiri-Darde-Amigh
[BeepMusic.org]
Chista Yasrebi:
#درد_عمیق ( #پریا )
#خواننده : #احسان_خواجه_امیری
#ترانه_سرا : #زهرا_عاملی
#آهنگساز : #علیرضا_افکاری
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#درد_عمیق ( #پریا )
#خواننده : #احسان_خواجه_امیری
#ترانه_سرا : #زهرا_عاملی
#آهنگساز : #علیرضا_افکاری
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi کی میخواد راستشو بگه؟ چرا به من دروغ میگین؟ همه تون باهم این سناریو رو چیدین...نه؟! __او_یکزن__پست بعدی امشب اینستاگرام چیستایثربی
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
چیستا فکر میکرد؛ الان من از حال میروم یا دچار قطع تنفس میشوم ! یا سوار ماشینی میشوم و دور میشوم یا به جنگل یخ زده میگریزم ؟!
اما قوی تر از آن بودم که تجسم میکرد! به چشمانش خیره شدم و فقط گفتم : چرا؟
گفت :چی چرا؟ کمی از نگاه خیره ی من ترسیده بود.
گفتم :چرا اینارو گفتی چیستا؟ چرا الان؟
گفت : چون دیگه برنمیگردم اینجا ! هیچوقت.... مطمینا تو هم ؛ دیگه با من کاری نداری !
باید میگفتم ؛ شبنم همیشه حواسش به تو بود ؛ نمیخواست از نسل اون هیولا ؛ کسی از دستش در بره.... ! میگفت بهشت و جهنم ؛ اولش از همین دنیا ؛ شروع میشه...راست میگفت....بش قول دادم ؛ بت بگم.....
من سالها پیش ؛ همه ی ماجرا رو از اون شنیدم ؛ تو بیمارستان!
گفتم: شبنم ؛ همون خانم جان طبقه ی بالاست؟
پس چرا شهرام به من دروغ گفت؟! چرا نگفت شبنم اینجا زندگی میکنه! به سمت روستا دویدم ؛ چیستا هم دنبالم با آن ساک سنگینش.....
یعنی زن مرموز طبقه ی بالای حاجی که شنیده بودم از اقوام دور حاجیست ؛ شبنم بود؟ چرا دروغ؟! چه نفعی میبردند؟ مگر
من که بودم که برای همه ی این آدمها ؛ به نوعی مهم بودم؟ حالا عشق یا نفرت؟به هر حال مهم بودم ! ....
..
شهرام ؛ انگار ؛ وضعیت را حس کرده بود ؛ دنبالمان آمده بود !....طرف جاده ی ایستگاه ....من میدویدم ؛ او هم ؛ نزدیک بود تصادف کنیم ! دستم را گرفت : کجا؟
داد زدم : ولم کن! نمیدونی دست کیو گرفتی؟ نوه ی قاتل باباتو ! نوه شکنجه گر مادرت و شبنم رو !....
چیستا همه چیز رو گفت !
چیستا نفس زنان رسید ؛ گفت: من تمام چیزایی رو گفتم ؛ که این همه سال ؛ از شبنم شنیدم!
فکر کردم باید بدونه !
نلی داد زد: پس چرا بم نگفتی شهرام که شبنم اینجاست؟! تو گفتی فرستادنش تیمارستان ! نگفتی اینجاست!
شهرام گفت: راست گفتم ؛ اون اینجا نیست! چیستا گفت : چرا راستشو بش نمیگی؟ حق داره بدونه! زن طبقه ی بالای حاجی!
شهرام داد زد : کی گفته اون شبنمه؟ کی گفته نلی؛ نوه ی اون هیولاست؟
چیستا گفت: شبنم همیشه میگفت !
الان ازش بیخبرم ؛
گمش کردم ؛ اما حس میکنم حاجی سپندان کوچک ؛ داداشت ؛ مراقبشه! طبق وصیت پدرت ! همونجور که پدرت ؛ مراقب مهتاب بود ؛ اون و قاضی نیکان ؛ رفیق بودن ؛ نه فقط به خاطر اون پرونده ی تصادف ؛ که خواستی نلی رو باش گول بزنی....اون شروع آشنایی بود.... اونا هردو ؛ تو یه حزب بودن!
شهرام گفت: پدر من چپی بود ؛ حاجی نه!
چیستا گفت : به هرحال هردو ؛ با رژیم سابق میجنگیدن ؛ اون موقع ؛ همه ی مبارزای سیاسی ؛ با هم رفیق بودن.....
قاضی ؛ اون موقع به حاجی کمک میکرد ؛ اونم به موقعش به خانواده ی قاضی!
نلی گفت: و مادر من داشت وسط مستراحا ؛ بزرگ میشد و جون میکند؟ و مادر بزرگم....! آره؟ مادرم معتاد شد؟ و منم معتاد کرد؟ پدرم کی بود؟ یه معتاد آویزون ؛ توی پارک ؟ یه بدبخت دیگه؟! چه سرگذشت درخشانی....
شهرام داد زد : بش اینو گفتی؟
چیستا گفت: سر من داد نزن ! واقعیته ! هر چی از شبنم شنیدم ؛گفتم...
چهارسال یا بیشتر!.... تنها محرم رازش من بودم ؛ و گاهی آذر ...دخترحاجی سپندان.....
تنها کسی بود که اجازه داشت ببینتنش...گمونم حاجی سپندان این اجازه رو جور کرده بود!....من بش گفتم ؛ چون ممکن بود ؛ آخرین دیدارم با نلی باشه ؛ خواسته ی شبنم بود که نلی بدونه خانواده ش کی بودن و چه کردن !
شهرام گفت : تو بیخود کردی ! کدوم واقعیت؟ شبنم از کجا میدونست؟ اون همه سال ؛ تو تیمارستان حبس بود !
کی رابطش بوده که انقدر اطلاعات دقیق داشته ؟
علیرضا از پشت سر شهرام رسید ؛ نفس نفس میزد ؛
گفت : من!.... من ؛ هر هفته توی بیمارستان میدیدمش؛ هرچی میدونه از منه ! من رد خونواده ی هیولا رو داشتم....به خاطر شبنم!
این بار فقط برای شبنم !
من داد زدم : یکی راستشو بگه؛ خدایا !
همه ؛ این سناریو را باهم چیدین؟!
من نوه ی هیولام؟
علیرضا گفت: نه ! اما بچه ی زنشی ! از یه مرد خوب؛ یه مرد نجیب ...مردی که فقط من میشناسمش!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری بدون اسم نویسنده
#ممنوع است.این اثر ؛ در حال آماده سازی به کتاب است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
چیستا فکر میکرد؛ الان من از حال میروم یا دچار قطع تنفس میشوم ! یا سوار ماشینی میشوم و دور میشوم یا به جنگل یخ زده میگریزم ؟!
اما قوی تر از آن بودم که تجسم میکرد! به چشمانش خیره شدم و فقط گفتم : چرا؟
گفت :چی چرا؟ کمی از نگاه خیره ی من ترسیده بود.
گفتم :چرا اینارو گفتی چیستا؟ چرا الان؟
گفت : چون دیگه برنمیگردم اینجا ! هیچوقت.... مطمینا تو هم ؛ دیگه با من کاری نداری !
باید میگفتم ؛ شبنم همیشه حواسش به تو بود ؛ نمیخواست از نسل اون هیولا ؛ کسی از دستش در بره.... ! میگفت بهشت و جهنم ؛ اولش از همین دنیا ؛ شروع میشه...راست میگفت....بش قول دادم ؛ بت بگم.....
من سالها پیش ؛ همه ی ماجرا رو از اون شنیدم ؛ تو بیمارستان!
گفتم: شبنم ؛ همون خانم جان طبقه ی بالاست؟
پس چرا شهرام به من دروغ گفت؟! چرا نگفت شبنم اینجا زندگی میکنه! به سمت روستا دویدم ؛ چیستا هم دنبالم با آن ساک سنگینش.....
یعنی زن مرموز طبقه ی بالای حاجی که شنیده بودم از اقوام دور حاجیست ؛ شبنم بود؟ چرا دروغ؟! چه نفعی میبردند؟ مگر
من که بودم که برای همه ی این آدمها ؛ به نوعی مهم بودم؟ حالا عشق یا نفرت؟به هر حال مهم بودم ! ....
..
شهرام ؛ انگار ؛ وضعیت را حس کرده بود ؛ دنبالمان آمده بود !....طرف جاده ی ایستگاه ....من میدویدم ؛ او هم ؛ نزدیک بود تصادف کنیم ! دستم را گرفت : کجا؟
داد زدم : ولم کن! نمیدونی دست کیو گرفتی؟ نوه ی قاتل باباتو ! نوه شکنجه گر مادرت و شبنم رو !....
چیستا همه چیز رو گفت !
چیستا نفس زنان رسید ؛ گفت: من تمام چیزایی رو گفتم ؛ که این همه سال ؛ از شبنم شنیدم!
فکر کردم باید بدونه !
نلی داد زد: پس چرا بم نگفتی شهرام که شبنم اینجاست؟! تو گفتی فرستادنش تیمارستان ! نگفتی اینجاست!
شهرام گفت: راست گفتم ؛ اون اینجا نیست! چیستا گفت : چرا راستشو بش نمیگی؟ حق داره بدونه! زن طبقه ی بالای حاجی!
شهرام داد زد : کی گفته اون شبنمه؟ کی گفته نلی؛ نوه ی اون هیولاست؟
چیستا گفت: شبنم همیشه میگفت !
الان ازش بیخبرم ؛
گمش کردم ؛ اما حس میکنم حاجی سپندان کوچک ؛ داداشت ؛ مراقبشه! طبق وصیت پدرت ! همونجور که پدرت ؛ مراقب مهتاب بود ؛ اون و قاضی نیکان ؛ رفیق بودن ؛ نه فقط به خاطر اون پرونده ی تصادف ؛ که خواستی نلی رو باش گول بزنی....اون شروع آشنایی بود.... اونا هردو ؛ تو یه حزب بودن!
شهرام گفت: پدر من چپی بود ؛ حاجی نه!
چیستا گفت : به هرحال هردو ؛ با رژیم سابق میجنگیدن ؛ اون موقع ؛ همه ی مبارزای سیاسی ؛ با هم رفیق بودن.....
قاضی ؛ اون موقع به حاجی کمک میکرد ؛ اونم به موقعش به خانواده ی قاضی!
نلی گفت: و مادر من داشت وسط مستراحا ؛ بزرگ میشد و جون میکند؟ و مادر بزرگم....! آره؟ مادرم معتاد شد؟ و منم معتاد کرد؟ پدرم کی بود؟ یه معتاد آویزون ؛ توی پارک ؟ یه بدبخت دیگه؟! چه سرگذشت درخشانی....
شهرام داد زد : بش اینو گفتی؟
چیستا گفت: سر من داد نزن ! واقعیته ! هر چی از شبنم شنیدم ؛گفتم...
چهارسال یا بیشتر!.... تنها محرم رازش من بودم ؛ و گاهی آذر ...دخترحاجی سپندان.....
تنها کسی بود که اجازه داشت ببینتنش...گمونم حاجی سپندان این اجازه رو جور کرده بود!....من بش گفتم ؛ چون ممکن بود ؛ آخرین دیدارم با نلی باشه ؛ خواسته ی شبنم بود که نلی بدونه خانواده ش کی بودن و چه کردن !
شهرام گفت : تو بیخود کردی ! کدوم واقعیت؟ شبنم از کجا میدونست؟ اون همه سال ؛ تو تیمارستان حبس بود !
کی رابطش بوده که انقدر اطلاعات دقیق داشته ؟
علیرضا از پشت سر شهرام رسید ؛ نفس نفس میزد ؛
گفت : من!.... من ؛ هر هفته توی بیمارستان میدیدمش؛ هرچی میدونه از منه ! من رد خونواده ی هیولا رو داشتم....به خاطر شبنم!
این بار فقط برای شبنم !
من داد زدم : یکی راستشو بگه؛ خدایا !
همه ؛ این سناریو را باهم چیدین؟!
من نوه ی هیولام؟
علیرضا گفت: نه ! اما بچه ی زنشی ! از یه مرد خوب؛ یه مرد نجیب ...مردی که فقط من میشناسمش!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری بدون اسم نویسنده
#ممنوع است.این اثر ؛ در حال آماده سازی به کتاب است.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
@chista_yasrebi /قبل از فیلمبرداری...به زودی...کاری از چیستایثربی_اخبار مفصل تر در همین کانال
@chista_yasrebi مردا نمیفهمن که چقدر حرفاشون میتونه تو ذهن زنا باقی بمونه! ...تاتر زندگی_ترجمه :چیستایثربی__نشرقطره
Forwarded from Love
@chista_yasrebi
@maryppopins مادران من ؛ مادران تو ؛ مادران ما...بگو چند تایشان ؛ بدون عشق مردند ؟ چیستایثربی
@maryppopins مادران من ؛ مادران تو ؛ مادران ما...بگو چند تایشان ؛ بدون عشق مردند ؟ چیستایثربی
#مولان
#انیمیشن
#ترانه
ازتو مرد میسازم
یا
نیمه ی تاریک ماه
دخترم کوچک بود که این کارتون را باهم میدیدیم.....انگار دیروز بود و انگار هزاران سال پیش بود ؛ تلاش فرمانده برای تربیت یک سرباز قوی از
#مولان
#ضعیف_الجثه که به خاطر معلولیت و سالخوردگی پدرش ؛ خودش را جای پسر؛ به ارتش چین ؛ معرفی کرده است!
تا با مغولها بجنگد ، تلاش او ؛ تمسخری که بخاطر ناواردی اش ؛ میبیند و میشنود ؛ ضعف بدنی او در قبال مردان درشت اندام ارتش چین و در نهایت ؛ پشتکار مولان و راضی کردن فرمانده اش...که برای او الگو و اسوه ی دلاوریست...
این قسمت کارتون را بیش از صدها بار دیده ام.تمرینهای سخت سربازی توسط فرمانده شین دلاور که نمیداند
#مولان دختر است!
و زیبایی این تصاویر به همین تضاد یا
#پارادوکس است.مولانی که در آخر؛ با وجود طرد شدن از پایگاه ؛ کاری میکند که مردان چین ؛ با نیروی اندیشه و هوش و خرد او پیروز شوند و کشورش را نجات میدهد.
اینجا دیگر قدرت بدنی و شمشیر زنی ؛ مهم نیست! هوش و درایت ؛ مهم است و همین فرمانده را در پایان ؛ شیفته ی مولان میکند....
کارتونی که همیشه انگار ؛ بار اول است که میبینی !...
#تلاش و
#سرسختی
برای
#هدفت
سعی کردم دخترم را بااین اهداف بزرگ کنم.....
#چیستایثربی
به یاد روزهای خوب
@chista_yasrebi
#انیمیشن
#ترانه
ازتو مرد میسازم
یا
نیمه ی تاریک ماه
دخترم کوچک بود که این کارتون را باهم میدیدیم.....انگار دیروز بود و انگار هزاران سال پیش بود ؛ تلاش فرمانده برای تربیت یک سرباز قوی از
#مولان
#ضعیف_الجثه که به خاطر معلولیت و سالخوردگی پدرش ؛ خودش را جای پسر؛ به ارتش چین ؛ معرفی کرده است!
تا با مغولها بجنگد ، تلاش او ؛ تمسخری که بخاطر ناواردی اش ؛ میبیند و میشنود ؛ ضعف بدنی او در قبال مردان درشت اندام ارتش چین و در نهایت ؛ پشتکار مولان و راضی کردن فرمانده اش...که برای او الگو و اسوه ی دلاوریست...
این قسمت کارتون را بیش از صدها بار دیده ام.تمرینهای سخت سربازی توسط فرمانده شین دلاور که نمیداند
#مولان دختر است!
و زیبایی این تصاویر به همین تضاد یا
#پارادوکس است.مولانی که در آخر؛ با وجود طرد شدن از پایگاه ؛ کاری میکند که مردان چین ؛ با نیروی اندیشه و هوش و خرد او پیروز شوند و کشورش را نجات میدهد.
اینجا دیگر قدرت بدنی و شمشیر زنی ؛ مهم نیست! هوش و درایت ؛ مهم است و همین فرمانده را در پایان ؛ شیفته ی مولان میکند....
کارتونی که همیشه انگار ؛ بار اول است که میبینی !...
#تلاش و
#سرسختی
برای
#هدفت
سعی کردم دخترم را بااین اهداف بزرگ کنم.....
#چیستایثربی
به یاد روزهای خوب
@chista_yasrebi
#I_ll_Make_a_Man_Out_of_You
( #mulan )
#singer : #Donny_Osmond
#Writer :
#Matthew_Wilder
#David_Zippel
#Music : #Jerry_Goldsmith
#Director :
#Barry_Cook
#Tony_Bancroft
#Story : #Robert_D_San_Souci
based on : The Chinese legend of #Hua_Mulan
#Release_dates : 1998
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
( #mulan )
#singer : #Donny_Osmond
#Writer :
#Matthew_Wilder
#David_Zippel
#Music : #Jerry_Goldsmith
#Director :
#Barry_Cook
#Tony_Bancroft
#Story : #Robert_D_San_Souci
based on : The Chinese legend of #Hua_Mulan
#Release_dates : 1998
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from Love
@maryppopins زن پیش دکتر میرود که نسخه اش را تجدید کند ؛ اما دکتر نیست؛ آن روز ؛ روز کاری اش نیست.در حقیقت او دوشنبه را با سه شنبه اشتباه گرفته بود__پیشنهاد کتاب_"زندگی عزیز"_الیس مونرو_چیستایثربی
@chista_yasrebi میدونی بعضی وقتا ؛ آرزوی من چیه؟ یه کلت داشتم ؛ میزدم به شیشه ی موبایلم ! ... میرفتم دنبال کار و زندگیم..... برای همیشه! چیستایثربی