@chista_yasrebi/رمان پستچی تلاشی بود برای محقق کردن این جمله الیوت:هدف ادبیات این است که خون را به جوهر بدل کنی! پستچی؛ رمان ساده ای نیست؛خون دل است.اعترافی دردناک! نشر قطره88973351_3
#داستان_عشق
#کارگردان : #آرتور_هیل
#نویسنده : #اریک_سگال
#بازیگران :
#الی_مک_گرو
#رایان_اونیل
#موسیقی : #فرانسیس_لای
#سال_تولید : #1970
#Love_story
#Director :
#Arthur_Hiller
#Written_by :
#Erich_Segal
#Starring :
#Ali_MacGraw
#Ryan_O_Neal
#Music : #Francis_Laتi
#Release_date : 1970
#چیستایثربی
دبستان بودم که این فیلم را دیدم. وقتی تمام شد ؛ به حیاط دویدم ؛ آنقدر در حیاط خانه مان گریه کردم که شب شد...هیچکس نفهمید من سر شام نیستم ! پدرم ساعتی بعد آمد. گفت: فیلمه! ...گفتم : ولی میتونه واقعی باشه!..گفت:بیا تو ؛ سرده !
فرداش پوستر فیلمو نمیدونم از کجا برام خرید...
با پیانو موسیقیشو یاد گرفتم...هر وقت دلم میگرفت ؛ میزدم...دیشب جایی دعوت بودیم... رسیدیم خونه ؛ مثل دیوونه ها دویدم سمت پیانوی قدیمی....
این آهنگ
#لاو_استوری رو با پیانو زدم...چند بار...مدام از اول تا آخر....
دخترم گفت: چت شده باز ؟ یه فیلم بوده که....
گفتم:میتونه واقعی باشه....
گاهی آدم نمیدونه کجا دردشو داد بزنه؟ اصلا دیگه گذشته...چه فایده ای داره؟
دخترم گفت :همسایه ها بیدار میشن...
بلندتر زدم....کاغذ سفید ؛ گاهی جواب نمیده ؛ گاهی آدم دلش گریه میخواد !
#عشق زیباست. زیباترین هدیه ای که خدا به بشر داد...پدرم سالهاست که رفته پیش خدا ؛ اون پوستر ؛ کهنه ی کهنه شده....اما هنوز ؛ لای کتابمه... دخترم بم میخنده ؛ خنده هاشو دوست دارم....کاش عشق آدم ؛ آدمو مسخره کنه ؛ ولی همیشه باشه...همیشه باشه ؛ همیشه.........
قسمت برف بازی
#رایان_اونیل
و
#الی_مکگرا
تا آخر عمر از ذهنم بیرون نمیره.براتون انتخاب کردم...
شما نخندید.شایدم بخندید.ولی میدونید
#عشق چه هدیه ی بزرگیه!
و چقدر آدم باید لایق این هدیه باشه ؛ که خدا در وجودش بیدارش کنه ...
حتی بادرد !...
دوستتان دارم....
#چیستا
@chista_yasrebi
#کارگردان : #آرتور_هیل
#نویسنده : #اریک_سگال
#بازیگران :
#الی_مک_گرو
#رایان_اونیل
#موسیقی : #فرانسیس_لای
#سال_تولید : #1970
#Love_story
#Director :
#Arthur_Hiller
#Written_by :
#Erich_Segal
#Starring :
#Ali_MacGraw
#Ryan_O_Neal
#Music : #Francis_Laتi
#Release_date : 1970
#چیستایثربی
دبستان بودم که این فیلم را دیدم. وقتی تمام شد ؛ به حیاط دویدم ؛ آنقدر در حیاط خانه مان گریه کردم که شب شد...هیچکس نفهمید من سر شام نیستم ! پدرم ساعتی بعد آمد. گفت: فیلمه! ...گفتم : ولی میتونه واقعی باشه!..گفت:بیا تو ؛ سرده !
فرداش پوستر فیلمو نمیدونم از کجا برام خرید...
با پیانو موسیقیشو یاد گرفتم...هر وقت دلم میگرفت ؛ میزدم...دیشب جایی دعوت بودیم... رسیدیم خونه ؛ مثل دیوونه ها دویدم سمت پیانوی قدیمی....
این آهنگ
#لاو_استوری رو با پیانو زدم...چند بار...مدام از اول تا آخر....
دخترم گفت: چت شده باز ؟ یه فیلم بوده که....
گفتم:میتونه واقعی باشه....
گاهی آدم نمیدونه کجا دردشو داد بزنه؟ اصلا دیگه گذشته...چه فایده ای داره؟
دخترم گفت :همسایه ها بیدار میشن...
بلندتر زدم....کاغذ سفید ؛ گاهی جواب نمیده ؛ گاهی آدم دلش گریه میخواد !
#عشق زیباست. زیباترین هدیه ای که خدا به بشر داد...پدرم سالهاست که رفته پیش خدا ؛ اون پوستر ؛ کهنه ی کهنه شده....اما هنوز ؛ لای کتابمه... دخترم بم میخنده ؛ خنده هاشو دوست دارم....کاش عشق آدم ؛ آدمو مسخره کنه ؛ ولی همیشه باشه...همیشه باشه ؛ همیشه.........
قسمت برف بازی
#رایان_اونیل
و
#الی_مکگرا
تا آخر عمر از ذهنم بیرون نمیره.براتون انتخاب کردم...
شما نخندید.شایدم بخندید.ولی میدونید
#عشق چه هدیه ی بزرگیه!
و چقدر آدم باید لایق این هدیه باشه ؛ که خدا در وجودش بیدارش کنه ...
حتی بادرد !...
دوستتان دارم....
#چیستا
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/امروز اینستاگرام؛ باز بازی در میآورد.عکس آخرین پست پیج رسمی من ؛ که تصویر من و یک هنر جویم است ؛ همین است!!.برای خیلی ها از جمله خودم! لود نمیشود!/چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی
صبح شده بود. شهرام هنوز خواب بود.در یخچال چیز زیادی نمانده بود.شال و کلاه کردم تا قبل از بیداری شهرام ؛ به ده بروم . کمی وسایل شخصی هم لازم داشتم ؛ تا ده راه زیادی نبود ؛ اما پر از پله و سر بالایی بود. میخواستم برای چند روزمان خواربار بگیرم . در روستا،یک تعاونی بود که تقریبا همه چیز داشت ؛ وارد شدم ؛ پشت پیشخوان ؛ پیرمردی حدودا هفتاد ساله نشسته بود ؛ با تعجب به من نگاه کرد ؛ در تمام مدتی که اجناس را انتخاب میکردم ؛ متوجه نگاهش روی خودم بودم ؛ وسایل را که برای حساب کردن آوردم؛ سلام داد و گفت: من شما رو قبلا ندیدم؟ گفتم: نه! اولین باره میام اینجا! گفت:عجیبه! شبیه زنی هستید که سالها پیش با برادرش ؛ اینجا زندگی میکرد. یه خانمی به اسم شبنم....اسم داداششم، شهرام بود....گمونم هنوز گاهی سر میزنه.شنیدم هنرپیشه شده؛ بچه ی خوشگلی بود ؛ گفتم:ببخشید اینا که میگید مال چند وقت پیشه؟ گفت:حافظه یاری نمیکنه! خیلی وقت پیش...شهرام هنوز مدرسه میرفت ؛ گفتم: شبنم خانم چی؟ گفت: بیشتر تو خونه بود؛ قلاب بافی و تیکه دوزیش خوب بود. گاهی داداشش ؛ جنساشو میاورد اینجا ما میفروختیم ؛ بعد دیگه شبنم خانمو ندیدیم ؛ ولی شنیدم اقا شهرام گاهی سر میزنه ؛ اجناس را خریدم و به کلبه برگشتم.
شهرام هنوز در رختخواب بود.اما خواب نبود! داشت فکر میکرد ؛ کنارش دراز کشیدم. گفت:یخ کردی! گفتم: رفتم ده واسه خرید. یخچالمون ته کشیده بود! گفت: بیا زیر لحاف،گرم شی!
گفتم:نمیام....گفت: واسه چی؟ گفتم: دیشب موهامو کشیدی! گفت: دیوونه شوخی بود ! تازه؛ تو که موهات بلند نیست.....گفتم: ولی دردم اومد!
گفت: ببخشید؛ دست خودم نبود!..گفتم: بله!.... تقصیر دست چپت بود! باید اونم ناکار میکردم! خندید..
گفت:لپات گل انداخته؛ خوشگل شدی! گفتم: شبنمم خوشگل بود؟ چرا منو با اون اشتباه میگیرن؟ گفت: مردم خلن! یه چرتی میگن.گفتم : مطمینی چیزی نیست بخوای بم بگی؟ لحظه ای فکر کرد و گفت: نه؛ چیزمهمی نیست ؛ اگرم باشه ؛ وقتش که برسه بت میگم ! گفتم: خب برنامه ی امروز چیه؟ گفت: اسکی بلدی؟ گفتم : نه ! خیلی ام میترسم. گفت:یادت میدم. صبحانه را تند خوردیم ؛ وسایل اسکی را برداشتیم ؛ گفت: سوار ماشین شو ؛ باید بریم بالای تپه! چراغ اتاق سهراب روشن بود.از سحر که بلند شدم ؛ ندیده بودمش...فکر کردم حتما یخ زده و به اتاقش رفته،سوار ماشین شهرام شدیم. با یک دست رانندگی میکرد...خیلی بالا رفتیم ؛ ماشین گاهی سر میخورد.کم کم داشتم نگران میشدم. آن بالا کمکش کردم و وسایل را آماده کردیم؛ گفت: من با یه دست برام سخته، تو پشت کمرمو بگیر ! یواش بیا؛ پشت پای من! اول یواش !.... و بعد تندتر کرد. دستم داشت ازکمرش رها میشد؛ گفتم:دارم میافتم ! گفت: ترسو نباش! گفتم: تندش نکن ! گفت:دارمت؛ نترس ! گفتم :مثل دیشب؟! ناگهان ایستاد...گفت: چی گفتی؟! گفتم: دیشب....رختخواب!
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا در اینستاگرام رسمی
#رمان
#ادبیات
دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این قصه باذکر
#نام_نویسنده و #لینک_تلگرام او بلامانع است....ممنون که رعایت میفرمایید
#کانال_رسمی_چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
کانال داستان
#او_یک_زن
برای افرادی که میخواهند همه ی قسمتهای قصه را پشت هم داشته باشند.درود
@chista_2
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی
صبح شده بود. شهرام هنوز خواب بود.در یخچال چیز زیادی نمانده بود.شال و کلاه کردم تا قبل از بیداری شهرام ؛ به ده بروم . کمی وسایل شخصی هم لازم داشتم ؛ تا ده راه زیادی نبود ؛ اما پر از پله و سر بالایی بود. میخواستم برای چند روزمان خواربار بگیرم . در روستا،یک تعاونی بود که تقریبا همه چیز داشت ؛ وارد شدم ؛ پشت پیشخوان ؛ پیرمردی حدودا هفتاد ساله نشسته بود ؛ با تعجب به من نگاه کرد ؛ در تمام مدتی که اجناس را انتخاب میکردم ؛ متوجه نگاهش روی خودم بودم ؛ وسایل را که برای حساب کردن آوردم؛ سلام داد و گفت: من شما رو قبلا ندیدم؟ گفتم: نه! اولین باره میام اینجا! گفت:عجیبه! شبیه زنی هستید که سالها پیش با برادرش ؛ اینجا زندگی میکرد. یه خانمی به اسم شبنم....اسم داداششم، شهرام بود....گمونم هنوز گاهی سر میزنه.شنیدم هنرپیشه شده؛ بچه ی خوشگلی بود ؛ گفتم:ببخشید اینا که میگید مال چند وقت پیشه؟ گفت:حافظه یاری نمیکنه! خیلی وقت پیش...شهرام هنوز مدرسه میرفت ؛ گفتم: شبنم خانم چی؟ گفت: بیشتر تو خونه بود؛ قلاب بافی و تیکه دوزیش خوب بود. گاهی داداشش ؛ جنساشو میاورد اینجا ما میفروختیم ؛ بعد دیگه شبنم خانمو ندیدیم ؛ ولی شنیدم اقا شهرام گاهی سر میزنه ؛ اجناس را خریدم و به کلبه برگشتم.
شهرام هنوز در رختخواب بود.اما خواب نبود! داشت فکر میکرد ؛ کنارش دراز کشیدم. گفت:یخ کردی! گفتم: رفتم ده واسه خرید. یخچالمون ته کشیده بود! گفت: بیا زیر لحاف،گرم شی!
گفتم:نمیام....گفت: واسه چی؟ گفتم: دیشب موهامو کشیدی! گفت: دیوونه شوخی بود ! تازه؛ تو که موهات بلند نیست.....گفتم: ولی دردم اومد!
گفت: ببخشید؛ دست خودم نبود!..گفتم: بله!.... تقصیر دست چپت بود! باید اونم ناکار میکردم! خندید..
گفت:لپات گل انداخته؛ خوشگل شدی! گفتم: شبنمم خوشگل بود؟ چرا منو با اون اشتباه میگیرن؟ گفت: مردم خلن! یه چرتی میگن.گفتم : مطمینی چیزی نیست بخوای بم بگی؟ لحظه ای فکر کرد و گفت: نه؛ چیزمهمی نیست ؛ اگرم باشه ؛ وقتش که برسه بت میگم ! گفتم: خب برنامه ی امروز چیه؟ گفت: اسکی بلدی؟ گفتم : نه ! خیلی ام میترسم. گفت:یادت میدم. صبحانه را تند خوردیم ؛ وسایل اسکی را برداشتیم ؛ گفت: سوار ماشین شو ؛ باید بریم بالای تپه! چراغ اتاق سهراب روشن بود.از سحر که بلند شدم ؛ ندیده بودمش...فکر کردم حتما یخ زده و به اتاقش رفته،سوار ماشین شهرام شدیم. با یک دست رانندگی میکرد...خیلی بالا رفتیم ؛ ماشین گاهی سر میخورد.کم کم داشتم نگران میشدم. آن بالا کمکش کردم و وسایل را آماده کردیم؛ گفت: من با یه دست برام سخته، تو پشت کمرمو بگیر ! یواش بیا؛ پشت پای من! اول یواش !.... و بعد تندتر کرد. دستم داشت ازکمرش رها میشد؛ گفتم:دارم میافتم ! گفت: ترسو نباش! گفتم: تندش نکن ! گفت:دارمت؛ نترس ! گفتم :مثل دیشب؟! ناگهان ایستاد...گفت: چی گفتی؟! گفتم: دیشب....رختخواب!
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا در اینستاگرام رسمی
#رمان
#ادبیات
دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این قصه باذکر
#نام_نویسنده و #لینک_تلگرام او بلامانع است....ممنون که رعایت میفرمایید
#کانال_رسمی_چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
کانال داستان
#او_یک_زن
برای افرادی که میخواهند همه ی قسمتهای قصه را پشت هم داشته باشند.درود
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی
گفت:رختخواب چی؟!.....
گفتم: شاید اشتباه کردم...ولش کن! گفت:سرخ شدی؟! آدم از شوهرشم خجالت میکشه؟! بگو خب!...
گفتم: شاید من اشتباه میکنم ؛ ولی اتفاقی که دیشب بین ما افتاد ؛ ...لبخند شیرینی زد و گفت: اتفاق قشنگی بود عزیزدلم ؛ بین هر زن و شوهری ؛ این اتفاق میافته... طبیعیه! گفتم: ولی دیشب ؛ خطرناک بود ؛ نه؟ خب من که دارویی مصرف نمیکنم ؛ تو هم راحت بودی !
گفت:میترسی بچه دار شی؟ گفتم: تو دوست داری؟ حالا؟! به این زودی؟! گفت:آره... ولی اگه تو هم دوست داشته باشی ! گفتم:میدونی دوستت دارم ؛ بچه مونم دوست دارم...این کارو برای تو نمیکنم ؛ برای خودم میکنم. بعدشم هر چی پیش بیاد ؛ مهم نیست؛ سرنوشته دیگه! آره؛ بچه مونو دوست دارم ؛ اما خونواده م چی؟ باید زودتر ماجرا رو بفهمن ؛ نه؟ ما حتی خبرم ندادیم؛ چه برسه به اجازه!.. گفت: آخر هفته همه رو دعوت میکنیم؛ اعلام میکنیم رسما زن و شوهریم ! خوبه؟ گفتم : آره؛ اینجوری بهتره! گرچه...گفت: چی؟ گفتم : فکر نمیکنم زیاد برای پدر مادرم ؛ فرقی کنه! فقط میخوان من ازدواج کنم ؛ مهم نیست با کی!...همیشه فقط خواستن تو اون خونه نباشم!...
در چشمهایم خیره شد. گفت: میدونی داری منو به خودت وابسته میکنی دختر شیطون؟! همه ش میخوام یه جوری کنارت باشم ! خندیدم ؛ گفتم : بریم تمرین اسکی؟ سکوت کرد؛ لبخند زد ؛ گفت: اول استادتو ببوس ! گفتم:نه ! بدجنس! دیگه گول نمیخورم....از من قوی تر بود!
به زور مرا بوسید ؛ آفتاب چشمانم را زد؛ سردم نبود ؛ گفت: من شوهرتم؛ لازم نیست انقدرخجالت بکشی! گفتم: دوستت دارم؛ ولی...وسط حرفم پرید: میدونم؛ خورشید اینجا محرمه، منم سخت میخوامت!...همینجا نوک کوه! گفتم: تو خلی به خدا.....! ولی یه خل با حال ! گفت: پس دو تا خل به هم افتادیم؟! بریم تا آخر ببینیم کی میبره؟ دوستش داشتم ؛ موهایش مثل عسل ؛ شیرین بود ؛ مرا یاد عید می انداخت و شیرینیهای رنگارنگ روی میز که نباید دست میزدیم!...سرنوشت این عشق ناگهانی دیوانه وار را ؛ فقط خورشید میدانست و بس ؛ که داشت خیره به ما نگاه میکرد ؛شهرام ؛ یک لحظه مکث کرد ؛ در چشمانم خیره شد و گفت: تا حالا عاشق نبودم ؛ عاشق هیچکی ! حالا حس میکنم هستم .... فقط قول بده تنهام نذاری ! گفتم: معلومه که تنهات نمیذارم دل من...مگه دنیا چند وقته؟ فقط یه چیزی...تو ناراحت میشی اگه بچه ت؛ چطوری بگم؟ ...پدر بزرگ و مادر بزرگش ؛ ناتنی باشن؟ راستش من فرزند خونده ام... دستش را جلو آورد ؛ روی لبم گذاشت و گفت: هیس!...خانواده ها برام مهم نیستن!
یه دنیاست و یه نلی من! بچه ی ما ؛ مال ماست ؛ نه اونا ! چنان مهربانانه در آغوشم گرفت ؛ که تمام گذشته ام ؛ یادم رفت ؛ آسمان ؛ شهرام بود؛ زمین شهرام بود؛ برف ؛ شهرام بود...دنیا دور سرم میچرخید و تمام دنیا ؛ شهرام بود...از تمام دنیا، فقط یک کلمه یادم بود! شهرام! ...و هنوز ؛ صدها سوال داشتم و نمیخواستم بپرسم ؛ حتی از چیستا.....چون هر پاسخی ممکن بود مرا از این مرد ؛ دور کند ؛ و من این جهان را بی شهرام نیکان ؛ نمیخواستم.....هرگز نمیخواستم...چیزی به جز او نمیخواستم......
#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی/یثربی_چیستا /در اینستاگرام
دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر
#نام و #لینک_تلگرام نویسنده بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.این اثر ؛ صاحب شابک است.
#کانال_رسمی_چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان
#او_یک_زن
برای افرادی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....
@chista_2
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی
گفت:رختخواب چی؟!.....
گفتم: شاید اشتباه کردم...ولش کن! گفت:سرخ شدی؟! آدم از شوهرشم خجالت میکشه؟! بگو خب!...
گفتم: شاید من اشتباه میکنم ؛ ولی اتفاقی که دیشب بین ما افتاد ؛ ...لبخند شیرینی زد و گفت: اتفاق قشنگی بود عزیزدلم ؛ بین هر زن و شوهری ؛ این اتفاق میافته... طبیعیه! گفتم: ولی دیشب ؛ خطرناک بود ؛ نه؟ خب من که دارویی مصرف نمیکنم ؛ تو هم راحت بودی !
گفت:میترسی بچه دار شی؟ گفتم: تو دوست داری؟ حالا؟! به این زودی؟! گفت:آره... ولی اگه تو هم دوست داشته باشی ! گفتم:میدونی دوستت دارم ؛ بچه مونم دوست دارم...این کارو برای تو نمیکنم ؛ برای خودم میکنم. بعدشم هر چی پیش بیاد ؛ مهم نیست؛ سرنوشته دیگه! آره؛ بچه مونو دوست دارم ؛ اما خونواده م چی؟ باید زودتر ماجرا رو بفهمن ؛ نه؟ ما حتی خبرم ندادیم؛ چه برسه به اجازه!.. گفت: آخر هفته همه رو دعوت میکنیم؛ اعلام میکنیم رسما زن و شوهریم ! خوبه؟ گفتم : آره؛ اینجوری بهتره! گرچه...گفت: چی؟ گفتم : فکر نمیکنم زیاد برای پدر مادرم ؛ فرقی کنه! فقط میخوان من ازدواج کنم ؛ مهم نیست با کی!...همیشه فقط خواستن تو اون خونه نباشم!...
در چشمهایم خیره شد. گفت: میدونی داری منو به خودت وابسته میکنی دختر شیطون؟! همه ش میخوام یه جوری کنارت باشم ! خندیدم ؛ گفتم : بریم تمرین اسکی؟ سکوت کرد؛ لبخند زد ؛ گفت: اول استادتو ببوس ! گفتم:نه ! بدجنس! دیگه گول نمیخورم....از من قوی تر بود!
به زور مرا بوسید ؛ آفتاب چشمانم را زد؛ سردم نبود ؛ گفت: من شوهرتم؛ لازم نیست انقدرخجالت بکشی! گفتم: دوستت دارم؛ ولی...وسط حرفم پرید: میدونم؛ خورشید اینجا محرمه، منم سخت میخوامت!...همینجا نوک کوه! گفتم: تو خلی به خدا.....! ولی یه خل با حال ! گفت: پس دو تا خل به هم افتادیم؟! بریم تا آخر ببینیم کی میبره؟ دوستش داشتم ؛ موهایش مثل عسل ؛ شیرین بود ؛ مرا یاد عید می انداخت و شیرینیهای رنگارنگ روی میز که نباید دست میزدیم!...سرنوشت این عشق ناگهانی دیوانه وار را ؛ فقط خورشید میدانست و بس ؛ که داشت خیره به ما نگاه میکرد ؛شهرام ؛ یک لحظه مکث کرد ؛ در چشمانم خیره شد و گفت: تا حالا عاشق نبودم ؛ عاشق هیچکی ! حالا حس میکنم هستم .... فقط قول بده تنهام نذاری ! گفتم: معلومه که تنهات نمیذارم دل من...مگه دنیا چند وقته؟ فقط یه چیزی...تو ناراحت میشی اگه بچه ت؛ چطوری بگم؟ ...پدر بزرگ و مادر بزرگش ؛ ناتنی باشن؟ راستش من فرزند خونده ام... دستش را جلو آورد ؛ روی لبم گذاشت و گفت: هیس!...خانواده ها برام مهم نیستن!
یه دنیاست و یه نلی من! بچه ی ما ؛ مال ماست ؛ نه اونا ! چنان مهربانانه در آغوشم گرفت ؛ که تمام گذشته ام ؛ یادم رفت ؛ آسمان ؛ شهرام بود؛ زمین شهرام بود؛ برف ؛ شهرام بود...دنیا دور سرم میچرخید و تمام دنیا ؛ شهرام بود...از تمام دنیا، فقط یک کلمه یادم بود! شهرام! ...و هنوز ؛ صدها سوال داشتم و نمیخواستم بپرسم ؛ حتی از چیستا.....چون هر پاسخی ممکن بود مرا از این مرد ؛ دور کند ؛ و من این جهان را بی شهرام نیکان ؛ نمیخواستم.....هرگز نمیخواستم...چیزی به جز او نمیخواستم......
#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی/یثربی_چیستا /در اینستاگرام
دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر
#نام و #لینک_تلگرام نویسنده بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.این اثر ؛ صاحب شابک است.
#کانال_رسمی_چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان
#او_یک_زن
برای افرادی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....
@chista_2
@chista_yasrebi/همیشه باید یک نفر باشد که براستی عاشقش باشید/چیستایثربی
@chista_yasrebi/مردم اشتباه میکنند.حتی مردمی که دوستشان داریم/فیلم "آخرین آواز"/بازی:مایلی سایروس.لیام همزورث. /به کارگردانی جولی.آن.رابینسون/بر اساس رمان معروف /نیکلاس اسپارک/به زودی در پیج دوم من
@chista_yasrebi/اگه بت بگم دوستت دارم چی بم میگی؟/میگم دلم قورمه سبزی میخواد!/چه ربطی داره؟/یه مرد واقعی اگه عشقش ؛ دلش قورمه سبزی بخواد ؛براش میخره/چیستایثربی/.....میخری؟
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
یک لحظه از تو کافیست ؛
که از منظومه های تاریک معلق رها شوم ؛
یک لحظه از تو کافیست ؛
که برزخ کمی استراحت کند ؛
و شعری از عشق ما به دنیا بیاید ؛
که مثل نوزاد ؛
گریه کردن هم بلد باشد....
شاخه ی گندم کجاست تا تو را به خانه برم؟
اگر عشق گناه است ؛
گناه بر گناهکاران مبارک.....
#چیستایثربی
#بخشی از یک شعر بلند
#چیستایثربی
یک لحظه از تو کافیست ؛
که از منظومه های تاریک معلق رها شوم ؛
یک لحظه از تو کافیست ؛
که برزخ کمی استراحت کند ؛
و شعری از عشق ما به دنیا بیاید ؛
که مثل نوزاد ؛
گریه کردن هم بلد باشد....
شاخه ی گندم کجاست تا تو را به خانه برم؟
اگر عشق گناه است ؛
گناه بر گناهکاران مبارک.....
#چیستایثربی
#بخشی از یک شعر بلند
#او_یک_زن
#حدس_بزنید
#فرضیه_دهید
#شتاب_نکنیم
#محکوم_نکنیم.مثل همیشه در صفحه ی
#چیستایثربی
دورهم خوانی کنیم...
در کمال دوستی؛ آرامش و لذت کشف و شهود خواندن!
#سپاس
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#حدس_بزنید
#فرضیه_دهید
#شتاب_نکنیم
#محکوم_نکنیم.مثل همیشه در صفحه ی
#چیستایثربی
دورهم خوانی کنیم...
در کمال دوستی؛ آرامش و لذت کشف و شهود خواندن!
#سپاس
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی
گاهی زندگی دریاست.سالها نگاهش میکنی و اتفاقی نمی افتد ؛گاهی زندگی رودخانه است ؛ موج میزند؛ میجوشد؛ میخروشد و هر لحظه اش تو را با خود میبرد.
آن روز صبح که با شهرام به کوه رفتیم ؛ فکر میکردم زندگی دریاست... چشم اندازی سبز؛ زیبا و مرموز ؛ که گرچه از اعماقش هیچ نمیدانستم ؛ اما قرار نبود تغییر کند یا آزارم دهد.... اما وقتی که به خانه برگشتیم ؛ همه چیز عوض شده بود ؛ انگار فصلها گذشته بودند ؛ بارانها باریده بودند و کلبه ی امید ما را با خود برده بودند ؛ وقتی برگشتیم ، چیستا روی پله های دم حیاط نشسته بود ؛ مگرتازه نرفته بود؟ کار و بچه داشت. چرا برگشته بود؟ هر دو مثل دو بچه ی بد کلاس به او سلام کردیم ! انگار واقعا معلممان بود؛ ولی نبود ! نمیدانستم چرا نسبت به من هم سرد بود ؛ گفتم: بیا تو ! گفت: همینجا بات حرف میزنم. در این یکسالی که شاگردش بودم ؛ و با هم دوست شده بودیم ؛ هرگز لحن صدایش؛ چنین غمگین نبود. شهرام بی تفاوت رد شد و به داخل اتاق رفت. چیستا از سرما ؛ لبهایش بیرنگ شده بود. گفتم: اینجا که نمیشه ؛ داری یخ میزنی!
گفت:نلی؛ چند وقته با من دوستی؟ گفتم: خب؛ یه ساله! از وقتی اومدم تاترتو دیدم و باهم آشنا شدیم ؛ گفت:آره...یه سال ! تقریبا سیصد و شصت و پنج روز؛ که تو صدو پنجاه روزشو دست کم خونه ی من بودی و داشتی برام تایپ میکردی!.... گفتم : خب آره؛ حالا چی شده؟! گفت: فکر میکنی من و نیکان ؛ چند سال دوست بودیم ؟ گفتم: نمیدونم ! گفت : هفت سال! ازش نپرسیدی؟ گفتم: درباره ی تو حرف نمیزنه؛ گفت: هیچوفت شک نکردی چرا؟ گفتم: راستش فکر کردم چون رازاشو بت گفته....میدونی ؛ آدم گاهی دوست نداره با کسی که همه چیزشو میدونه ؛ برخوردی داشته باشه ؛ گفت: اون پسر خوبیه؛ خوب و با استعداد...
اما باید ازش دوری کنی! گفتم:ولی دیگه دیره!..
چیستا با وحشت ؛ نگاهم کرد ؛ نمیتوانستم از نگاهش فرار کنم ؛ گفتم :ما عروسی کردیم ! خندید ؛ باور نکرد ؛ گفت:مگه میشه؟! گفتم: عقد رسمی! عاقد محلی اینجا؛ آشناش بود ؛ چیستا چشمانش را بست و سرش را به دیوار کنارش تکیه داد ؛ گفتم: اشکالی نداره ؛ هر طور که باشه ، من دوسش دارم ؛من همینطوری راضی ام.... چیستا گفت : پس حسم درست بود ؛ خدایا چرا زودتر بت نگفتم؟ چون قانونا نمیتونستم.... چون فکر کردم امکان نداره ؛ عقدت کنه!....چون بم قول داده بود ؛ فقط کار..چون آبروی آدم دیگه ای در میون بود...آدمی که نمیشناختم ؛ اما به خودم و شهرام قول داده بودم که هیچی از گذشته ی شهرام نگم!....ما سوگند حرفه ای خوردیم که رازای کسی رو نگیم ؛ مگه جون کسی در خطر باشه.!..من به خاطر اون سوگند ؛سکوت کردم؛ و به خاطر زنی که حتی نمیشناسم...
به خاطر شهرام که بم اعتماد کرده بود ....و حالا تو به دردسر افتادی!
...چون من بدبخت ؛ هم دوستشم ؛ هم دکترش بودم ؛ هم همکارش...و دوست توام هستم...تو این صدو پنجاه روز از من یه دروغ شنیدی؟ گفتم : نه....
گفت : ولی از اون یه راست شنیدی ؟
گفتم: منظورت چیه چیستا؟! دارم میترسم ؛ امروز قرصامو نخوردم.....
گفت : ببین حتما رشوه ی کلون داده...وگرنه عقدتون نمیکردن...
گفتم،: نه ؛ عاقد گفت ؛ بعدا که رفتیم شهر ؛ میتونیم بریم دنبال یه سری ....چیستا گفت: چرانمیفهمی نلی؟! شما عقد هم نیستین! اون شناسنامه ش نیست! جعلیه!.... گولت زدن ؛ حواست نبوده دختر ! تمام اینا صحنه سازیه، مثل یه فیلم!...اون شناسنامه ؛ مثل یه تیکه کاغذ پاره ست....بی ارزشه! مثل صحنه های فیلمی که میخواسته براش بازی کنی...باورم نمیشه!
کم کم درد شکم و شقیقه هایم ؛ شروع شد ؛ روی استخوانهایم ؛ انسانهای نخستین ؛ میرقصیدند.....نشستم، روی پله ی دم در....
چیستا در حیاط دوید ؛ داد زد: نیکان ! بیا بیرون ! جرات داری بیا بیرون ! چرا مثل بچه هارفتی تو کمد قایم شدی! ....
میگم بیا بیرون! در باز شد. در عبای مشکی بلندش ؛ با دست شکسته ؛ کنار در؛ ایستاد. چیستا گفت: شهرام نیکان تو زن داری ! بهش بگو.....تو رو خدا بگو نیکان! همه مونو نجات بده! .... دیگر صدایی نمیشنیدم.حس کردم شهرام به طرفم میاید....نمیدیدم....
نفس ؛ هوا ؛ خدا !... بیهوش شدم.....
#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی/یثربی_چیستا در اینستاگرام به لاتین
دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب ؛ در هر کانال ؛پیج و به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک_کانال_رسمی اوست.وگرنه چون شابک و شماره ی ثبت دارد ؛ تخلف محسوب میشود.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
#او_یک_زن
@chista_2
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی
گاهی زندگی دریاست.سالها نگاهش میکنی و اتفاقی نمی افتد ؛گاهی زندگی رودخانه است ؛ موج میزند؛ میجوشد؛ میخروشد و هر لحظه اش تو را با خود میبرد.
آن روز صبح که با شهرام به کوه رفتیم ؛ فکر میکردم زندگی دریاست... چشم اندازی سبز؛ زیبا و مرموز ؛ که گرچه از اعماقش هیچ نمیدانستم ؛ اما قرار نبود تغییر کند یا آزارم دهد.... اما وقتی که به خانه برگشتیم ؛ همه چیز عوض شده بود ؛ انگار فصلها گذشته بودند ؛ بارانها باریده بودند و کلبه ی امید ما را با خود برده بودند ؛ وقتی برگشتیم ، چیستا روی پله های دم حیاط نشسته بود ؛ مگرتازه نرفته بود؟ کار و بچه داشت. چرا برگشته بود؟ هر دو مثل دو بچه ی بد کلاس به او سلام کردیم ! انگار واقعا معلممان بود؛ ولی نبود ! نمیدانستم چرا نسبت به من هم سرد بود ؛ گفتم: بیا تو ! گفت: همینجا بات حرف میزنم. در این یکسالی که شاگردش بودم ؛ و با هم دوست شده بودیم ؛ هرگز لحن صدایش؛ چنین غمگین نبود. شهرام بی تفاوت رد شد و به داخل اتاق رفت. چیستا از سرما ؛ لبهایش بیرنگ شده بود. گفتم: اینجا که نمیشه ؛ داری یخ میزنی!
گفت:نلی؛ چند وقته با من دوستی؟ گفتم: خب؛ یه ساله! از وقتی اومدم تاترتو دیدم و باهم آشنا شدیم ؛ گفت:آره...یه سال ! تقریبا سیصد و شصت و پنج روز؛ که تو صدو پنجاه روزشو دست کم خونه ی من بودی و داشتی برام تایپ میکردی!.... گفتم : خب آره؛ حالا چی شده؟! گفت: فکر میکنی من و نیکان ؛ چند سال دوست بودیم ؟ گفتم: نمیدونم ! گفت : هفت سال! ازش نپرسیدی؟ گفتم: درباره ی تو حرف نمیزنه؛ گفت: هیچوفت شک نکردی چرا؟ گفتم: راستش فکر کردم چون رازاشو بت گفته....میدونی ؛ آدم گاهی دوست نداره با کسی که همه چیزشو میدونه ؛ برخوردی داشته باشه ؛ گفت: اون پسر خوبیه؛ خوب و با استعداد...
اما باید ازش دوری کنی! گفتم:ولی دیگه دیره!..
چیستا با وحشت ؛ نگاهم کرد ؛ نمیتوانستم از نگاهش فرار کنم ؛ گفتم :ما عروسی کردیم ! خندید ؛ باور نکرد ؛ گفت:مگه میشه؟! گفتم: عقد رسمی! عاقد محلی اینجا؛ آشناش بود ؛ چیستا چشمانش را بست و سرش را به دیوار کنارش تکیه داد ؛ گفتم: اشکالی نداره ؛ هر طور که باشه ، من دوسش دارم ؛من همینطوری راضی ام.... چیستا گفت : پس حسم درست بود ؛ خدایا چرا زودتر بت نگفتم؟ چون قانونا نمیتونستم.... چون فکر کردم امکان نداره ؛ عقدت کنه!....چون بم قول داده بود ؛ فقط کار..چون آبروی آدم دیگه ای در میون بود...آدمی که نمیشناختم ؛ اما به خودم و شهرام قول داده بودم که هیچی از گذشته ی شهرام نگم!....ما سوگند حرفه ای خوردیم که رازای کسی رو نگیم ؛ مگه جون کسی در خطر باشه.!..من به خاطر اون سوگند ؛سکوت کردم؛ و به خاطر زنی که حتی نمیشناسم...
به خاطر شهرام که بم اعتماد کرده بود ....و حالا تو به دردسر افتادی!
...چون من بدبخت ؛ هم دوستشم ؛ هم دکترش بودم ؛ هم همکارش...و دوست توام هستم...تو این صدو پنجاه روز از من یه دروغ شنیدی؟ گفتم : نه....
گفت : ولی از اون یه راست شنیدی ؟
گفتم: منظورت چیه چیستا؟! دارم میترسم ؛ امروز قرصامو نخوردم.....
گفت : ببین حتما رشوه ی کلون داده...وگرنه عقدتون نمیکردن...
گفتم،: نه ؛ عاقد گفت ؛ بعدا که رفتیم شهر ؛ میتونیم بریم دنبال یه سری ....چیستا گفت: چرانمیفهمی نلی؟! شما عقد هم نیستین! اون شناسنامه ش نیست! جعلیه!.... گولت زدن ؛ حواست نبوده دختر ! تمام اینا صحنه سازیه، مثل یه فیلم!...اون شناسنامه ؛ مثل یه تیکه کاغذ پاره ست....بی ارزشه! مثل صحنه های فیلمی که میخواسته براش بازی کنی...باورم نمیشه!
کم کم درد شکم و شقیقه هایم ؛ شروع شد ؛ روی استخوانهایم ؛ انسانهای نخستین ؛ میرقصیدند.....نشستم، روی پله ی دم در....
چیستا در حیاط دوید ؛ داد زد: نیکان ! بیا بیرون ! جرات داری بیا بیرون ! چرا مثل بچه هارفتی تو کمد قایم شدی! ....
میگم بیا بیرون! در باز شد. در عبای مشکی بلندش ؛ با دست شکسته ؛ کنار در؛ ایستاد. چیستا گفت: شهرام نیکان تو زن داری ! بهش بگو.....تو رو خدا بگو نیکان! همه مونو نجات بده! .... دیگر صدایی نمیشنیدم.حس کردم شهرام به طرفم میاید....نمیدیدم....
نفس ؛ هوا ؛ خدا !... بیهوش شدم.....
#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی/یثربی_چیستا در اینستاگرام به لاتین
دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب ؛ در هر کانال ؛پیج و به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک_کانال_رسمی اوست.وگرنه چون شابک و شماره ی ثبت دارد ؛ تخلف محسوب میشود.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
#او_یک_زن
@chista_2