قسمت#ششم#داستان#پستچی#چیستایثربی
چراغهای امامزاده، از دور در تاریکی ؛ مثل چراغ خانه ای بود که تو را میخواهد.گرم، روشن و منتظر.
سرم را به ضریح چسباندم.سلام آقا. دوسش دارم از بین این همه آدم ، فقط اون! شاید بچه گیام فقط برای ظاهرش بود ،اما روزی که به خاطر من ، دعوا کرد،دیدم جوونمرده.مثل قهرمونای قصه..وقتی منو سر مزار دوستش برد و گریه کرد، دیدم مهربونه.همدرده و پاک...مگه آدم چند بار میتونه دلشو هدیه بده؟ من هیچوقت روم نشده از خدا چیزی بخوام.اما این بار میخوام ! عمر در برابر عمر! از من نگیرش خدا! چیزی ندارم بت بدم،جز عشقی که خودت تو قلبم گذاشتی...
پیرزن بخش زنانه گفت :تو اتاقشه.اما گفته کسی رو نمیبینه! گفتم :بگو دخترت اومده ! پشت در اتاقش بودم.از اتاقهای کوچک اجاره ای آنجا.در زدم.سکوت! گفتم :سلام مادر.دخترتم.گفت:برو !گفتم نمیشه.میخوام ازدواج کنم.مادرمی !تو هم باید باشی.گفت: این چند سال نبودم.تو با بابات خوشی.تو هم مثل اونی! گفتم بت احتیاج دارم.همیشه داشتم.خودت خواستی تنها باشی.من دلم تنگته.گفت: آرامشمو به هم نزن !گفتم:فقط یه روز!یه روز ببینش مادر !من بدون اون، زندگی رو نمیخوام.ازپشت در گفت :مگه من زندگی کردم؟مگه گذاشتید زندگی کنم؟تو هم مثل بابات.فقط برای خودت منو میخوای.به همه گفتم دختر ندارم.برو.اگه بابات تو رو اینجا فرستاده،بش بگو من برنمیگردم !بغضم گرفت.نه برای علی.برای مادرم، دلم تنگ شده بود.برای دیدنش.بغل کردنش. چه گناهی کردم به دنیا اومدم مادر؟ گفت:من چه گناهی کردم که نمیخواستم اون خونه زندان من شه؟ اونمرد بچه میخواست و یه برده که بزرگش کنه.دیگه چی میخواید؟ پیرزن گفت اذیتش نکن.باز تا صبح گریه میکنه.عذابش با ماست.سرم گیج رفت.روی زمین نشستم.می لرزیدم.یک نفر کنارم نشست ،کتش را روی شانه ام انداخت علی؟تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت:شنیدم به تاکسی گفتی امامزاده داود.نگرانت بودم.گفتم :خب پس همه چیزو شنیدی.از هم جدا شدن.سه سال پیش.گفت :خیلیا از هم جدا میشن.گفتم :صداشو شنیدی؟عاشقشم.با این صدا برام قصه میخوند.بوی دستاش هنوز تو خونه ست.کم کم دلش شکست.دلی که بشکنه، اگه تیکه هاشو گم کنی،دیگه نمیشه چسبوندش.گمونم من همون تیکه اییم که گم شده.حالا برو ،به مادرت بگو، دختره بی مادره!گفت :فکر کردی چرا عاشقت شدم؟غمت؛ و ذوق چشمات.من هر دو شو میخوام ! از باراولی که دیدمت، مثل یه ماه پیشونی دودی بودی که انداخته بودنت تو تنور.میخواستی بیای بیرون.میارمت! قول میدم.به روح محسن، میارمت بیرون! کتش را روی سرم کشیدم.مثل آسمان خدا...گریه کردم زیر آسمان خدا که بوی علی میداد...
/ادامه دارد
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_ششم
@chista_yasrebi
چراغهای امامزاده، از دور در تاریکی ؛ مثل چراغ خانه ای بود که تو را میخواهد.گرم، روشن و منتظر.
سرم را به ضریح چسباندم.سلام آقا. دوسش دارم از بین این همه آدم ، فقط اون! شاید بچه گیام فقط برای ظاهرش بود ،اما روزی که به خاطر من ، دعوا کرد،دیدم جوونمرده.مثل قهرمونای قصه..وقتی منو سر مزار دوستش برد و گریه کرد، دیدم مهربونه.همدرده و پاک...مگه آدم چند بار میتونه دلشو هدیه بده؟ من هیچوقت روم نشده از خدا چیزی بخوام.اما این بار میخوام ! عمر در برابر عمر! از من نگیرش خدا! چیزی ندارم بت بدم،جز عشقی که خودت تو قلبم گذاشتی...
پیرزن بخش زنانه گفت :تو اتاقشه.اما گفته کسی رو نمیبینه! گفتم :بگو دخترت اومده ! پشت در اتاقش بودم.از اتاقهای کوچک اجاره ای آنجا.در زدم.سکوت! گفتم :سلام مادر.دخترتم.گفت:برو !گفتم نمیشه.میخوام ازدواج کنم.مادرمی !تو هم باید باشی.گفت: این چند سال نبودم.تو با بابات خوشی.تو هم مثل اونی! گفتم بت احتیاج دارم.همیشه داشتم.خودت خواستی تنها باشی.من دلم تنگته.گفت: آرامشمو به هم نزن !گفتم:فقط یه روز!یه روز ببینش مادر !من بدون اون، زندگی رو نمیخوام.ازپشت در گفت :مگه من زندگی کردم؟مگه گذاشتید زندگی کنم؟تو هم مثل بابات.فقط برای خودت منو میخوای.به همه گفتم دختر ندارم.برو.اگه بابات تو رو اینجا فرستاده،بش بگو من برنمیگردم !بغضم گرفت.نه برای علی.برای مادرم، دلم تنگ شده بود.برای دیدنش.بغل کردنش. چه گناهی کردم به دنیا اومدم مادر؟ گفت:من چه گناهی کردم که نمیخواستم اون خونه زندان من شه؟ اونمرد بچه میخواست و یه برده که بزرگش کنه.دیگه چی میخواید؟ پیرزن گفت اذیتش نکن.باز تا صبح گریه میکنه.عذابش با ماست.سرم گیج رفت.روی زمین نشستم.می لرزیدم.یک نفر کنارم نشست ،کتش را روی شانه ام انداخت علی؟تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت:شنیدم به تاکسی گفتی امامزاده داود.نگرانت بودم.گفتم :خب پس همه چیزو شنیدی.از هم جدا شدن.سه سال پیش.گفت :خیلیا از هم جدا میشن.گفتم :صداشو شنیدی؟عاشقشم.با این صدا برام قصه میخوند.بوی دستاش هنوز تو خونه ست.کم کم دلش شکست.دلی که بشکنه، اگه تیکه هاشو گم کنی،دیگه نمیشه چسبوندش.گمونم من همون تیکه اییم که گم شده.حالا برو ،به مادرت بگو، دختره بی مادره!گفت :فکر کردی چرا عاشقت شدم؟غمت؛ و ذوق چشمات.من هر دو شو میخوام ! از باراولی که دیدمت، مثل یه ماه پیشونی دودی بودی که انداخته بودنت تو تنور.میخواستی بیای بیرون.میارمت! قول میدم.به روح محسن، میارمت بیرون! کتش را روی سرم کشیدم.مثل آسمان خدا...گریه کردم زیر آسمان خدا که بوی علی میداد...
/ادامه دارد
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_ششم
@chista_yasrebi
قسمت هفتم#پستچی#چیستا_یثربی
عاشق شدن، سخت است.عاشق ماندن، سخت تر.آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر،طول میکشد که از یاد ببرد.به خصوص عشق اول را. روی موتورنشسته بودم ،ساعت دو نیمه شب بود.از امامزاده برمیگشتیم.ناگهان حسی به من گفت که بعضی چیزها را نمیتوان به تقدیر و سرنوشت سپرد.باید به خاطرش جنگید! یک حس آنی بود.ولی یقین داشتم که با دعا و صبر، هیچ چیز خود به خود حل نمیشود! مادر علی، دختر خواهرش را به من ترجیح میداد.مادرمن ،حال خوبی نداشت و پدرم، هنوز موضوع را باور نکرده بود و فکر میکرد خیالپردازیهای دختر شاعر مسلکش است!اگر میدانست جدی است ، واویلا! میشناختمش!گفتم :علی ،بیا کاری کنیم گشت ما را بگیرد! علی، ناگهان ایستاد."چی گفتی؟"گفتم دو تا از همکلاسیهای منو، گشت با هم گرفت، بعد از پدر مادرشون خواست که اونا رو عقد هم کنن! استاد منم میگه، وقتی عقد هم شید،دیگه دشمنیها یادشون میره و کم کم عادت میکنن.برای اولین بار بود که زیر نور ماه ، لبخند علی را دیدم! دلم لرزید.به قول آن شاعر، ماه اگر میخندید، شکل تو میشد! اول لبخند و بعد با صدای بلند.مثل صدای جویدن آبنبات در دهان! گفت:تو محشری به خدا! گفتم از تنور درت میارم، اما اینجوری؟ گفتم مگه چشه؟ گفت:آبروریزیه!به بچه هامون چی بگیم؟ بگیم خلاف میکردیم به زور عقدمون کردن؟ گفتم عشق خلافه؟گفت:نه قربونت برم،راهش این نیست! از موتور پایین امدم و لب جاده،زیریک کاج دراز کشیدم.گفت:خوابت میاد؟ گفتم نه منتظر گشتم که بیاد ! گفت:خودتو لوس نکن، بلند شو!گفتم من لوس نیستم.عاشقم و به خاطرش هر کاری میکنم.گفت:من میرما.گفتم:منم جیغ میزنما! نمیدانم خداخواست یا بنده خدا ! همیشه آن قسمت جاده، گشت را دیده بودم.برادری پیاده شد و گفت:این وقت سحر؟ به به !اینجا ،چه خبر؟ علی سلام دادوگفت:من پستچی محل ایشونم.تو راه امامزاده دیدمشون.ماشین نبود.گفتم برسونمشون.برادر گفت:راست میگن خواهر؟ گفتم:برادر، بده آدم با پستچی سابقشون دوست شه؟ ما فقط میخواستیم یه جا تنها باشیم وحرف بزنیم.مگه بده آدم عاشق شه برادر؟ اولین بار بود که علی باخشم به من نگاه کرد.شکل رستم شده بود قبل از کشتن سهراب! برادر گفت کارت شناسایی!من گفتم :ندارم.علی ازجیبش کارتی درآورد.برادر گفت:خجالت نمیکشید شما دوتا؟این ساعت شب اینجا؟ خواهر بلند شو! چرا افتادی؟گفتم:خسته ام حاج آقا.نگفتید عاشقی جرمه؟ ما که کار بدی نکردیم.فقط عاشق هم شدیم! علی گفت: ببخشید ایشون تب دارن!برادر گفت:تو از کجا میدونی؟ دکتری! خندیدم.مرد گفت:با من بیاین!شکر!حتماتا فردا عقدمان میکردند.من و پیک الهی را.به برادر گفتم :یاعلی!
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_هفتم
@chista_yasrebi
عاشق شدن، سخت است.عاشق ماندن، سخت تر.آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر،طول میکشد که از یاد ببرد.به خصوص عشق اول را. روی موتورنشسته بودم ،ساعت دو نیمه شب بود.از امامزاده برمیگشتیم.ناگهان حسی به من گفت که بعضی چیزها را نمیتوان به تقدیر و سرنوشت سپرد.باید به خاطرش جنگید! یک حس آنی بود.ولی یقین داشتم که با دعا و صبر، هیچ چیز خود به خود حل نمیشود! مادر علی، دختر خواهرش را به من ترجیح میداد.مادرمن ،حال خوبی نداشت و پدرم، هنوز موضوع را باور نکرده بود و فکر میکرد خیالپردازیهای دختر شاعر مسلکش است!اگر میدانست جدی است ، واویلا! میشناختمش!گفتم :علی ،بیا کاری کنیم گشت ما را بگیرد! علی، ناگهان ایستاد."چی گفتی؟"گفتم دو تا از همکلاسیهای منو، گشت با هم گرفت، بعد از پدر مادرشون خواست که اونا رو عقد هم کنن! استاد منم میگه، وقتی عقد هم شید،دیگه دشمنیها یادشون میره و کم کم عادت میکنن.برای اولین بار بود که زیر نور ماه ، لبخند علی را دیدم! دلم لرزید.به قول آن شاعر، ماه اگر میخندید، شکل تو میشد! اول لبخند و بعد با صدای بلند.مثل صدای جویدن آبنبات در دهان! گفت:تو محشری به خدا! گفتم از تنور درت میارم، اما اینجوری؟ گفتم مگه چشه؟ گفت:آبروریزیه!به بچه هامون چی بگیم؟ بگیم خلاف میکردیم به زور عقدمون کردن؟ گفتم عشق خلافه؟گفت:نه قربونت برم،راهش این نیست! از موتور پایین امدم و لب جاده،زیریک کاج دراز کشیدم.گفت:خوابت میاد؟ گفتم نه منتظر گشتم که بیاد ! گفت:خودتو لوس نکن، بلند شو!گفتم من لوس نیستم.عاشقم و به خاطرش هر کاری میکنم.گفت:من میرما.گفتم:منم جیغ میزنما! نمیدانم خداخواست یا بنده خدا ! همیشه آن قسمت جاده، گشت را دیده بودم.برادری پیاده شد و گفت:این وقت سحر؟ به به !اینجا ،چه خبر؟ علی سلام دادوگفت:من پستچی محل ایشونم.تو راه امامزاده دیدمشون.ماشین نبود.گفتم برسونمشون.برادر گفت:راست میگن خواهر؟ گفتم:برادر، بده آدم با پستچی سابقشون دوست شه؟ ما فقط میخواستیم یه جا تنها باشیم وحرف بزنیم.مگه بده آدم عاشق شه برادر؟ اولین بار بود که علی باخشم به من نگاه کرد.شکل رستم شده بود قبل از کشتن سهراب! برادر گفت کارت شناسایی!من گفتم :ندارم.علی ازجیبش کارتی درآورد.برادر گفت:خجالت نمیکشید شما دوتا؟این ساعت شب اینجا؟ خواهر بلند شو! چرا افتادی؟گفتم:خسته ام حاج آقا.نگفتید عاشقی جرمه؟ ما که کار بدی نکردیم.فقط عاشق هم شدیم! علی گفت: ببخشید ایشون تب دارن!برادر گفت:تو از کجا میدونی؟ دکتری! خندیدم.مرد گفت:با من بیاین!شکر!حتماتا فردا عقدمان میکردند.من و پیک الهی را.به برادر گفتم :یاعلی!
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_هفتم
@chista_yasrebi
دوستان عزیز و همراه
کم کم به انتهای قصه پستچی نزدیک میشویم.
چند نکته را خواستم با شما درددل کنم :
قصه زیر چاپ خواهد رفت و امیدوارم به زودی با ویرایش بهتر به دستتان برسد که قطعا در صفحه نام ناشر و تلفن آن را اعلام خواهم کرد
دو/ این متون بی ادیت ، و با برخی غلطهای تایپی تاچ خراب من؛ روی صفحه می آمدند ، و متاسقانه در نت و برخی گروهها ؛ با همان اشتباهات منتشر میشوند.در حالی که روی صفحه من ؛ اصلاح میشوند.مثلا در قسمت ششم ، دختر میگوید که والدینش /سه سال/ است از هم طلاق رسمی گرفته اند.در حالی که در گروهها ؛"از کوچکی "دختر طلاق گرفته اند./سه سال /درست است.اما در کتاب مفصل خواهید خواند که به دلیل اختلاف نگاه، پدر و مادر هرگز در یک طبقه خانه شان باهم زندگی نمیکردند و حتی در سالهای قبل از طلاق هم ، انگار از هم جدا بوده اند!
سه /قسمت #چهارم یک ربع ، روی صفحه بود و به دلیل عدم تعهد به واقعیت ؛ سریعا پاک شد و #قسمت_چهارم_اصلی جابگزینش شد،که فرق زیادی با قبلی نداشت.آن هم در گورستان میگذشت.اما دیالوگها کمتر شده بود ، چون آن دیالوگها، متعلق به صحنه های بعد بود ...ودر عوض گرفتن دست علی توسط دختر ، و گذاشتن روی نام محسن بر قبر ، که عین واقعیت بود، اضافه شد .هر چند به خواهش اقوام قرار بود من این صحنه را نیاورم.اما دیدم نمیتوانم از خاطره به این زیبایی بگذرم.پس دو بخش چهارم ، در کار نیست ! اولی منتفی شد و فقط همین #پست صفحه من ، واقعی و صحیح است.
چهار/بارها گفته ام که این داستان از نوع اعترافی یا خاطره گویی است که خود یک سبک ادبی است و ریشه در واقعیت دارد.
پنج /بیش از آنچه فکر میکردم داستان را دوست داشتید و همین عشق و شور شما باعث شد که به فکر یک نوول/داستان بلند /بیفتم که در کتاب خواهید خواند ! من هنوز نمیتوانم بگویم کدام آدمهای داستان؛ زنده اند.کمی صبر کنید.اما قبل از آن،دوست دارم پیش بینی شما را درباره پایان قصه بدانم.فکرمیکنید در آخر چه اتفاقی برای ابن عشق عجیب که با این دو آدم ، بزرگ شد و رشد کرد ، می افتد.پیش بینی خود را بنویسید.من در آخر، بهترین نظرات شما را معرفی میکنم.در همین پست ،منتظر نظرات و پیش بینی انتهای این داستان هستم.
سپاس که صبور و اهل دل و مطالعه بودید و مرا با گذشته ام آشتی دادید.همانگونه که از تمام افراد واقعی این داستان ، برای تاییدشان در جهت انتشار آن ، تشکر میکنم و بار دیگر میگویم که به خود میبالم که شما را دارم . فهیم ترین ، محترم ترین و عاشق ترین دوستان اینستاگرام.درود بر عشق!
یا#علی .ارادت
#چیستا_یثربی
#نویسنده_قصه_پستچی/قصه ادامه دارد/ و .....
@chista_yasrebi
کم کم به انتهای قصه پستچی نزدیک میشویم.
چند نکته را خواستم با شما درددل کنم :
قصه زیر چاپ خواهد رفت و امیدوارم به زودی با ویرایش بهتر به دستتان برسد که قطعا در صفحه نام ناشر و تلفن آن را اعلام خواهم کرد
دو/ این متون بی ادیت ، و با برخی غلطهای تایپی تاچ خراب من؛ روی صفحه می آمدند ، و متاسقانه در نت و برخی گروهها ؛ با همان اشتباهات منتشر میشوند.در حالی که روی صفحه من ؛ اصلاح میشوند.مثلا در قسمت ششم ، دختر میگوید که والدینش /سه سال/ است از هم طلاق رسمی گرفته اند.در حالی که در گروهها ؛"از کوچکی "دختر طلاق گرفته اند./سه سال /درست است.اما در کتاب مفصل خواهید خواند که به دلیل اختلاف نگاه، پدر و مادر هرگز در یک طبقه خانه شان باهم زندگی نمیکردند و حتی در سالهای قبل از طلاق هم ، انگار از هم جدا بوده اند!
سه /قسمت #چهارم یک ربع ، روی صفحه بود و به دلیل عدم تعهد به واقعیت ؛ سریعا پاک شد و #قسمت_چهارم_اصلی جابگزینش شد،که فرق زیادی با قبلی نداشت.آن هم در گورستان میگذشت.اما دیالوگها کمتر شده بود ، چون آن دیالوگها، متعلق به صحنه های بعد بود ...ودر عوض گرفتن دست علی توسط دختر ، و گذاشتن روی نام محسن بر قبر ، که عین واقعیت بود، اضافه شد .هر چند به خواهش اقوام قرار بود من این صحنه را نیاورم.اما دیدم نمیتوانم از خاطره به این زیبایی بگذرم.پس دو بخش چهارم ، در کار نیست ! اولی منتفی شد و فقط همین #پست صفحه من ، واقعی و صحیح است.
چهار/بارها گفته ام که این داستان از نوع اعترافی یا خاطره گویی است که خود یک سبک ادبی است و ریشه در واقعیت دارد.
پنج /بیش از آنچه فکر میکردم داستان را دوست داشتید و همین عشق و شور شما باعث شد که به فکر یک نوول/داستان بلند /بیفتم که در کتاب خواهید خواند ! من هنوز نمیتوانم بگویم کدام آدمهای داستان؛ زنده اند.کمی صبر کنید.اما قبل از آن،دوست دارم پیش بینی شما را درباره پایان قصه بدانم.فکرمیکنید در آخر چه اتفاقی برای ابن عشق عجیب که با این دو آدم ، بزرگ شد و رشد کرد ، می افتد.پیش بینی خود را بنویسید.من در آخر، بهترین نظرات شما را معرفی میکنم.در همین پست ،منتظر نظرات و پیش بینی انتهای این داستان هستم.
سپاس که صبور و اهل دل و مطالعه بودید و مرا با گذشته ام آشتی دادید.همانگونه که از تمام افراد واقعی این داستان ، برای تاییدشان در جهت انتشار آن ، تشکر میکنم و بار دیگر میگویم که به خود میبالم که شما را دارم . فهیم ترین ، محترم ترین و عاشق ترین دوستان اینستاگرام.درود بر عشق!
یا#علی .ارادت
#چیستا_یثربی
#نویسنده_قصه_پستچی/قصه ادامه دارد/ و .....
@chista_yasrebi
#نزدیکتر
#نویسنده و #کارگردان :
#چیستایثربی
چه کسی جرات میکند اول از جعبه اش بیرون بیاید؟ تو بیا ! من هم می آیم...
@chista_yasrebi
#نویسنده و #کارگردان :
#چیستایثربی
چه کسی جرات میکند اول از جعبه اش بیرون بیاید؟ تو بیا ! من هم می آیم...
@chista_yasrebi
خوش شانسی یعنی اینکه اعتقاد داشته باشیم خوش شانسیم/مارلون براندو/تنسی ویلیامز/اتوبوسی به نام هوس.#چیستایثربی
Forwarded from Kaspar Hauser
قسمت #هشتم#پستچی#چیستا_یثربی وقتی عاشق باشی، زمان گاهی قد یک نگاه ، کوتاه میشود و گاهی قدر ابدیت کش می آید.این که چرا عاشق شده اید ؟ اینکه چرا انقدر زود ، عاشق شده اید!شبیه همان سوالهایی است که در آن اتاق سفید با سقف کوتاه از ما پرسیدند.سوالهای دیگری هم کردند که حتما جوابش را باور نکردند.کم کم داشتم شک میکردم که تصمیمم درباره ی گشت درست بوده ! همیشه سر آن پیچ ، ماشین گشت را دیده بودم و میدانستم که اگر صدای بلند و یا مشکوکی بشنوند، خودشان را میرسانند.اما ما آن شب دو بچه ی معصوم بودیم که فقط به خاطر تصمیم عاشقانه من، پایمان به آن مکان رسیده بود.فقط میخواستیم ازدواج کنیم.همین ! نمی خواهم نگاه علی را در آن لحظات به یاد بیاورم.حس میکنم گناهکارم.چیزهایی که شنید، خارج ازحد توانش بود.به پدرم هم زنگ زده بودند.علی گفت کسی را ندارد و خودش مسولیت را می پذیرد.نمیخواستم قبل از اینکه پدرم برسد، اتفاق بدی بیفتد! اصلا نمیخواستم اتفاقی بیفتد.فقط یک اتفاق باید می افتاد! به حکم دادگاه انقلاب، باید ما را به عقد هم در می آوردند!ولی مثل اینکه اصلا یادشان نبود باید چنین کاری کنند.چون فقط سوال و سوال! بالاخره صبر من تمام شد وچیزی را که نباید میگفتم ،گفتم :حاج آقا، اگر ما به نظرشما ،گناه کردیم ،خب عقدمان کنید! اتاق مثل سکوت قبل از بمباران، ساکت شد. حتی علی تاگردن سرخ شد.چه گفتم؟ وقتش نبود.اشتباه کردم ! حاجی یا برادر ،که تا حالا به صورت من هم نگاه نکرده بود، با تعجب به من نگاه کرد وگفت:عقد؟! و بعد چیزی روی کاغد نوشت ودست برادری داد و برادر آن را دست خواهری داد و خواهر گفت :با من بیا.گفتم :کجا؟ نمیام.بی علی نمیام.خواهر از دهانش پرید وگفت :باید بریم پزشک قانونی! تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام ! پدرم حتما سکته میکرد.از کار اخراجم میکردند و علی !داد زدم :نخیر نمیام!اصلا من بیماری ترس از دکتر دارم.علی نذار منو ببرن تو روخدا! و و این بار به راستی گریه میکردم.نباید گریه میکردم ولی آنقدر از آن کلمه پزشک ترسیدم که زارزار اشک میریختم.خواهر دست مرا میکشید و همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد! آنجا بودم دیدم علی با گریه من دیوانه شد.از روی میز حاج آقاپرید! و لحظه ای بعد ،حاج آقا روی زمین بودوهمه برادران روی علی! جیغ زدم میکشنینش! انگار علی حاضر بود بمیرد ، اما حاج آقارا رها نکند.او میخواست حاج آقا را خفه کند و آنها او را!علی چیزی جز دستانش نداشت،آنهاداشتند.در باز شد.همه بیحرکت شدند.رییس کل بود.به صورت خونی علی نگاه کرد و گفت: قربونت برم حاج علی.هنوز بوی خاکریزو میدی!تو کجا.اینجا کجا؟ نور بالا!.../
#چیستا_یثربی
#نویسنده_قصه_پستچی
قصه ادامه دارد/و.....
@chista_yasrebi
#چیستا_یثربی
#نویسنده_قصه_پستچی
قصه ادامه دارد/و.....
@chista_yasrebi
Forwarded from 🅱 کانال بازار تئاتر
☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀
چيستا يثربي ظرف چهار پنج روز اخير دست به اقدام جسورانه اي زده كه در نوع خودش بديعه. خانم يثربي داستان عاشقانه دنباله داري رو روزانه( يا شبانه) مي نويسه براي اينستا گرام، تعداد كلمات اين داستان بر اساس محدوديتهاي اينستا مشخص مي شه و قصه بر اساس تجربه واقعي نويسنده به نگارش دراومده. داستان روايتي روان و شيرين داره و نويسنده با چيره دستي هر قسمت رو با تعليق مشخصي به پايان ميبره. اينكه به لحاظ ارزش ادبي اين قصه دنباله دار در چه ريتي قرار مي گيره موضوع صحبت من نيست اما نكته ارزشمند اين حركت درك و تيزهوشي خانم يثربي از زمان خودشه. امروز كمتر مردم تن به خوندن كتاب ميدهند و بيشتر زمان خودشون رو در دنياي مجازي سپري مي كنن، مشخصا اينستاگرام فضاي عكس و تصويره و كلمات گزينه ثانويه اي هستند جهت تكامل تصاوير، حالا يك نويسنده سرشناس اومده و كاربرد اينستا رو با خلق يك اثر دنباله دار كه اتفاقا استاندارد حوصله اندك مخاطب اين فضا رو رعايت كرده، تغيير داده. ظرف روزهاي اخير داستان پستچي خانم يثربي از اينستا به ساير فضاهاي مجازي سفر كرد و تكثير شده و هنوز هم داره بين مردم دست به دست ميشه، طرفدار پيدا كرده و طرفدارانش هم هر شب بي صبرانه انتظار ادامه داستان رو مي كشن. به نظر من اين حركت هوشمندانه مستحق تشويقه چون داره با زيركي روي ذاىقه مخاطب كار مي كنه. مطالب مورد مطالعه مردم در شبكه ها معمولا فيك و بسيار نازل هستند و چقدر عاليه كه به جاي مزخرفات پوچ و پندهاي بدلي و آبكي كه ثمري جز تنزل افكار عمومي ندارند مردم داستاني رو از قلم يك نويسنده استخوون دار بخونن هرچند كه داستاني عامه پسند باشه. نكته مهم ديگه در اين تجربه حضور نفس به نفس نويسنده و مخاطبينه. بعد از هر قسمت مردم براي نويسنده كامنت ميذارن و نويسنده ضمن اينكه از كم و كيف نظر مخاطب مطلع ميشه و مي تونه به صلاح ديد خودش اين نظرات رو به قسمت بعدي وارد كنه، به خواننده ها يك به يك پاسخ ميده و ارتباط تازه اي رو بين هنرمند و مخاطب ايجاد مي كنه. واقعا فكر مي كنم كه ديگه زمان قله نشيني هنرمندان سراومده و جهان امروز ايجاب مي كنه كه هنرمند و مخاطب نگاه در نگاه هم بياستند و اين كاريه كه چيستا يثربي با شهامت داره انجام ميده.
پيشنهاد مي كنم اگر تا به حال چيزي از داستان پستچي رو نخونديد به صفحه خانم يثربي مراجعه كنيد.
به خانم يثربي هم خسته نباشيد مي گم و آرزو مي كنم كه به نوشتن داستانهاي بيشتر و پيچيده تر مختص فضاي مجازي ادامه بدند.
پریسا شمس
@bazaartheater
چيستا يثربي ظرف چهار پنج روز اخير دست به اقدام جسورانه اي زده كه در نوع خودش بديعه. خانم يثربي داستان عاشقانه دنباله داري رو روزانه( يا شبانه) مي نويسه براي اينستا گرام، تعداد كلمات اين داستان بر اساس محدوديتهاي اينستا مشخص مي شه و قصه بر اساس تجربه واقعي نويسنده به نگارش دراومده. داستان روايتي روان و شيرين داره و نويسنده با چيره دستي هر قسمت رو با تعليق مشخصي به پايان ميبره. اينكه به لحاظ ارزش ادبي اين قصه دنباله دار در چه ريتي قرار مي گيره موضوع صحبت من نيست اما نكته ارزشمند اين حركت درك و تيزهوشي خانم يثربي از زمان خودشه. امروز كمتر مردم تن به خوندن كتاب ميدهند و بيشتر زمان خودشون رو در دنياي مجازي سپري مي كنن، مشخصا اينستاگرام فضاي عكس و تصويره و كلمات گزينه ثانويه اي هستند جهت تكامل تصاوير، حالا يك نويسنده سرشناس اومده و كاربرد اينستا رو با خلق يك اثر دنباله دار كه اتفاقا استاندارد حوصله اندك مخاطب اين فضا رو رعايت كرده، تغيير داده. ظرف روزهاي اخير داستان پستچي خانم يثربي از اينستا به ساير فضاهاي مجازي سفر كرد و تكثير شده و هنوز هم داره بين مردم دست به دست ميشه، طرفدار پيدا كرده و طرفدارانش هم هر شب بي صبرانه انتظار ادامه داستان رو مي كشن. به نظر من اين حركت هوشمندانه مستحق تشويقه چون داره با زيركي روي ذاىقه مخاطب كار مي كنه. مطالب مورد مطالعه مردم در شبكه ها معمولا فيك و بسيار نازل هستند و چقدر عاليه كه به جاي مزخرفات پوچ و پندهاي بدلي و آبكي كه ثمري جز تنزل افكار عمومي ندارند مردم داستاني رو از قلم يك نويسنده استخوون دار بخونن هرچند كه داستاني عامه پسند باشه. نكته مهم ديگه در اين تجربه حضور نفس به نفس نويسنده و مخاطبينه. بعد از هر قسمت مردم براي نويسنده كامنت ميذارن و نويسنده ضمن اينكه از كم و كيف نظر مخاطب مطلع ميشه و مي تونه به صلاح ديد خودش اين نظرات رو به قسمت بعدي وارد كنه، به خواننده ها يك به يك پاسخ ميده و ارتباط تازه اي رو بين هنرمند و مخاطب ايجاد مي كنه. واقعا فكر مي كنم كه ديگه زمان قله نشيني هنرمندان سراومده و جهان امروز ايجاب مي كنه كه هنرمند و مخاطب نگاه در نگاه هم بياستند و اين كاريه كه چيستا يثربي با شهامت داره انجام ميده.
پيشنهاد مي كنم اگر تا به حال چيزي از داستان پستچي رو نخونديد به صفحه خانم يثربي مراجعه كنيد.
به خانم يثربي هم خسته نباشيد مي گم و آرزو مي كنم كه به نوشتن داستانهاي بيشتر و پيچيده تر مختص فضاي مجازي ادامه بدند.
پریسا شمس
@bazaartheater
قسمت#نهم#داستان#پستچی#چیستا_یثربی
رییس کل ،سر علی را بوسید و گفت:به دکتر بگید بیاد.چیکار کردین با حاج علی پلنگ ما؟ بعد محکم به پشت علی زد و گفت:هنوزم ، مثل شبای عملیات، حرف گوش نکنی آره؟پاشو بریم تو اتاقم.یکی از برادرها گفت:پس پرونده؟ رییس لحظه ای ایستاد.خشمی مثل خمپاره در صورتش بود که میتوانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند.نگاهش مثل مین ، همه را سر جایشان میخکوب کرد.گفت:هیچ میدونین کیو گرفتین؟پس لال شین.پرونده مختومه ! حاج خانمم بفرستین بره.نمیدانم چرا از این جمله دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد.زیر پای سپاه رزمندگان ایران! حس کردم همه میروند کشورشان رانجات دهند، اما از روی قلب عاشق من رد میشوند و خون، خون انار دلم ،روی خاک میپاشد.خاکی که دوستش داشتم.چه حسی بود نمیدانم!رییس کل بیتفاوت رد شد.ولی علی وقتی داشت از اتاق میرفت، از روی شانه نگاهم کرد،انگار میگفت:ولت نمیکنم توی تنور.ماه پیشونی دودی! نترس!در اتاق که بسته شد.انگار اتاقی در قلب من درش بسته شد.در ماشین پدر، فقط سکوت.هیچ چیز نپرسید.فقط گفت :مادرت خوب بود؟گفتم نه.گفت :خب چیستا،به قول خودت، یکی بود، یکی نبود.تموم شد!گفتم نه پدر!یکی بود.یکی هست و یکی همیشه خواهد بود!هر دو سکوت کردیم.روز بعد خبری از علی نشد و روزبعدش.دیگر نمیتوانستم تحمل کنم.به اداره پست رفتم.گفتند:دو روز است نیامده.نشانی خانه اش را داشتم.ته ته ته شهر.چقدر باید میرفتم که به ته دنیا برسم؟ آن خانه ی روشنی که علی در آن به دنیا آمده بود!کوچه ها مدام تنگ و تاریکتر میشدند.انگار به هم تکیه میدادند تا از چیزی حمایت کنند.شاید از ورود دختری غریبه با پوتین بلند مشکی که بی اجازه وارد حریمشان شده بود.من غریبه بودم.در زدم.صدای محکم زنی گفت :کیه؟در باز شد. خیره به من، چادر سفیدش را محکم گرفته بود،ولی نه آنقدرکه نفهمم موهایش طلایی است.شکل علی، خیلی جوانتر از آنچه فکر میکردم.خیره به من نگاه کرد:چیستاخانم؟ گفتم سلام.گفت :بیا تو! دختر جوانی پشت یک عالمه سبزی نشسته بود.سبزه، مشکی و پر از نشاط.با سر به من سلام داد.حدس زدم ریحانه ؛ دختر خاله علی است.مادر گفت:ترشی میندازیم میفروشیم.کمک خرجه.گفتم:زیاد نمیمونم خانم.فقط...گفت:فقط علی رو گم کردی! آره؟ کاری که من از بچه گیش میکردم.گم میشد.به موقع خودش پیدا میشد:تو قرنطینه ست!قرنطینه؟بهم گفت: چیستا آمد بهش بگو! یه ماموریت کوتاهه تو بوسنی.حاجی داره میفرستتش.سریه! نمیتونه بت زنگ بزنه.بوسنی؟!کف حیاط نشستم.بوسنی کجاست!ببخشید نمیتونم نفس بکشم.آب! گفت:طفلی دختر.بد عاشق شدی.نه! سرم را روی دامنش گذاشتم و گریستم...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_نهم
@chista_yasrebi
رییس کل ،سر علی را بوسید و گفت:به دکتر بگید بیاد.چیکار کردین با حاج علی پلنگ ما؟ بعد محکم به پشت علی زد و گفت:هنوزم ، مثل شبای عملیات، حرف گوش نکنی آره؟پاشو بریم تو اتاقم.یکی از برادرها گفت:پس پرونده؟ رییس لحظه ای ایستاد.خشمی مثل خمپاره در صورتش بود که میتوانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند.نگاهش مثل مین ، همه را سر جایشان میخکوب کرد.گفت:هیچ میدونین کیو گرفتین؟پس لال شین.پرونده مختومه ! حاج خانمم بفرستین بره.نمیدانم چرا از این جمله دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد.زیر پای سپاه رزمندگان ایران! حس کردم همه میروند کشورشان رانجات دهند، اما از روی قلب عاشق من رد میشوند و خون، خون انار دلم ،روی خاک میپاشد.خاکی که دوستش داشتم.چه حسی بود نمیدانم!رییس کل بیتفاوت رد شد.ولی علی وقتی داشت از اتاق میرفت، از روی شانه نگاهم کرد،انگار میگفت:ولت نمیکنم توی تنور.ماه پیشونی دودی! نترس!در اتاق که بسته شد.انگار اتاقی در قلب من درش بسته شد.در ماشین پدر، فقط سکوت.هیچ چیز نپرسید.فقط گفت :مادرت خوب بود؟گفتم نه.گفت :خب چیستا،به قول خودت، یکی بود، یکی نبود.تموم شد!گفتم نه پدر!یکی بود.یکی هست و یکی همیشه خواهد بود!هر دو سکوت کردیم.روز بعد خبری از علی نشد و روزبعدش.دیگر نمیتوانستم تحمل کنم.به اداره پست رفتم.گفتند:دو روز است نیامده.نشانی خانه اش را داشتم.ته ته ته شهر.چقدر باید میرفتم که به ته دنیا برسم؟ آن خانه ی روشنی که علی در آن به دنیا آمده بود!کوچه ها مدام تنگ و تاریکتر میشدند.انگار به هم تکیه میدادند تا از چیزی حمایت کنند.شاید از ورود دختری غریبه با پوتین بلند مشکی که بی اجازه وارد حریمشان شده بود.من غریبه بودم.در زدم.صدای محکم زنی گفت :کیه؟در باز شد. خیره به من، چادر سفیدش را محکم گرفته بود،ولی نه آنقدرکه نفهمم موهایش طلایی است.شکل علی، خیلی جوانتر از آنچه فکر میکردم.خیره به من نگاه کرد:چیستاخانم؟ گفتم سلام.گفت :بیا تو! دختر جوانی پشت یک عالمه سبزی نشسته بود.سبزه، مشکی و پر از نشاط.با سر به من سلام داد.حدس زدم ریحانه ؛ دختر خاله علی است.مادر گفت:ترشی میندازیم میفروشیم.کمک خرجه.گفتم:زیاد نمیمونم خانم.فقط...گفت:فقط علی رو گم کردی! آره؟ کاری که من از بچه گیش میکردم.گم میشد.به موقع خودش پیدا میشد:تو قرنطینه ست!قرنطینه؟بهم گفت: چیستا آمد بهش بگو! یه ماموریت کوتاهه تو بوسنی.حاجی داره میفرستتش.سریه! نمیتونه بت زنگ بزنه.بوسنی؟!کف حیاط نشستم.بوسنی کجاست!ببخشید نمیتونم نفس بکشم.آب! گفت:طفلی دختر.بد عاشق شدی.نه! سرم را روی دامنش گذاشتم و گریستم...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_نهم
@chista_yasrebi