مسابقه قسمت 27
#او_یکزن
دلیل پیشنهاد ناگهانی ازدواج دایم نیکان به نلی، چیست؟
یک-او از همان برخورد اول ؛ عاشق نلی و متفاوت بودنش با دختران دیگر شده است.
دو-نلی او را یاد شبنم میاندازد.خواهرش یا زنی که دوست میداشته...مهم نیست شبنم کیست! مهم این است که به خاطر شبنم با نلی عروسی میکند.
سه_این پیشنهاد ازدواج ؛ ابدا از روی عشق نیست و یک دام است....که هنوز دلیل آن را نمیدانیم!
چهار_هیچکدام....
لطفا پاسخ گزینه ی صحیح را فقط زیر پست قصه ؛ قسمت 27 ؛ در پیج رسمی اینستاگرام #یثربی_چیستا بنویسید.با سپاس فراوان از هوداران داستان
#او_یکزن
#چیستایثربی
#او_یکزن
دلیل پیشنهاد ناگهانی ازدواج دایم نیکان به نلی، چیست؟
یک-او از همان برخورد اول ؛ عاشق نلی و متفاوت بودنش با دختران دیگر شده است.
دو-نلی او را یاد شبنم میاندازد.خواهرش یا زنی که دوست میداشته...مهم نیست شبنم کیست! مهم این است که به خاطر شبنم با نلی عروسی میکند.
سه_این پیشنهاد ازدواج ؛ ابدا از روی عشق نیست و یک دام است....که هنوز دلیل آن را نمیدانیم!
چهار_هیچکدام....
لطفا پاسخ گزینه ی صحیح را فقط زیر پست قصه ؛ قسمت 27 ؛ در پیج رسمی اینستاگرام #یثربی_چیستا بنویسید.با سپاس فراوان از هوداران داستان
#او_یکزن
#چیستایثربی
و سخنان یکی از داوران جشنواره ی ادبی حیات
#چیستایثربی
#داور_بخش_نمایشنامه_نویسی
#دانشگاه_تربیت_مدرس
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#داور_بخش_نمایشنامه_نویسی
#دانشگاه_تربیت_مدرس
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_بیست_وهشتم
#چیستا_یثربی
نیکان گفت:من دوستت دارم ؛ دیوونه!..گفتم: چرا ؟ چون شکل شبنمم؟ گفت: چون نلی هستی! نلی خل خودم! حالا بریم غذا درست کنیم؛ جوابت هرچی باشه عصبی نمیشم. منم باید چیزی رو بت بگم.یه چیز خیلی مهم.
در اتاق سکوت بود.همان سوت آشنا را میزد؛ چقدر خنگ بودم! این سوت ؛ صدای زنگ تلفن خانه ی چیستا بود! برای چه آن را میزد؟ هنوز باورش نداشتم.نه خودش؛ نه خواستگاریش را. فقط حس میکردم دوست دارم کنارش بایستم و با هم غذا درست کنیم. ریسمانی نامریی ما را به هم مربوط میکرد.از خونسردی و بی تفاوتی اش به همه چیز ؛ حتی از شکستن دستش ؛ از بین رفتن پروژه ی فیلمش ؛ و حتی بی حسی اش به ریزش کوه و آوار خوشم میآمد. از اعتماد به نفس و جذابیت سرد و زمستانی نگاهش خوشم میامد و از این که میدانستم رازهای زیادی را در دلش مخفی کرده؛ خوشم میامد.همین!... آدم دیگر چقدر میتواند دلیل برای دوست داشتن یک نفر داشته باشد؟! آن هم در هجده سالگی!
از او خوشم میامد.از موهای عسلی اش که روی گردنش تاب خورده بود؛ خوشم میاد؛ از اینکه با درد دستش ؛ فقط بادست چپ سعی میکرد پیاز پوست بکند؛ خوشم میامد؛ اشک از چشمهایش راه افتاده بود.گفتم دستتو میبری! با یه دست که نمیشه پیاز پوست کند.بده ش به من! گفت؛ من عاشق کارایی ام که نمیشه انجامش داد.مثل فتح تو! یه دختر معمولی نیستی...بخاطرت آدم باید لباس جنگ بپوشه و قید همه چیزو بزنه! مثل فیلم آخرین سامورایی!... پیاز را از دستش گرفتم.فاصله مان یکقدم بود ؛ بوی موهایش را حس میکردم ؛ بوی برف بود روی شاخه های سرو! گفت: کجا میری؟گفتم : میشینم پیازو پوست میکنم؛ تو هم برو صورتتو بشور؛ رفت.سریع به سمت موبایلش رفتم؛دیدم که آن را روی کابیت جا گذاشت.از بس چشمانش اشکی بود.شماره چیستا را گرفتم. خدایا الان میاد بیرون!.... بردار..بردار دیگه! زنگ پنجم چیستا ؛گوشی را برداشت. گفتم:سلام ؛ منم نلی. زیاد وقت ندارم؛ ببین ما اینجا گیر افتادیم! آوار اومده...کوه ریخته....گوشی منم شکسته؛ به من پیشنهاد ازدواج داد.....نیکان! عقد دایم! چی باید بش بگم؟ چیستا هل کرده بود.از بس با صدای آهسته؛ ولی ریتم تند حرف زده بودم.گفت: پدرت یکیو فرستاده برای مراقبت...گفتم: اون الان بیمارستانه؛ داستانش مفصله؛ میخواد من زنش بشم؛ زن رسمی! آدمی به این معروفی! چرا من؟حس کردم چیستا تنفسش دچار مشکل شده.گفتم:خوبی؟ گفت: خودت میخوای؟ گفتم:ازش خوشم میاد؛ اما یه بار؛ تو ازدواج سرم به سنگ خورده؛ راحت نمیتونم اعتماد کنم ؛ چیستا گفت:بش بگو تا جاده باز نشه؛ نمیتونی؛شرط بذار؛زمان بخواه! گفتم: گیریم جاده فردا باز شه؛ اونوقت چی؟چیستا گفت:خدایا منو ببخش! بش بگو: هفت! هفت روز مهلت! عدد هفت! گفتم: چرا هفت؟! چیستاگفت: منو ببخش خدایا....فقط بش بگو هفت!....هفت روز.....
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا /با حروف انگلیسی
#ادبیات
دوستان عریز؛ اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام و لینک تلگرام.نویسنده بلا مانع است.کتاب شابک دارد و حقوق نویسندگان مثل سایر اصناف قابل احترام است.ممنون که رعایت میفرمایید.
آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
آدرس کانال قصه
#او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند؛ قصه را از کانال خودش دنبال کنند و همه ی قسمتها را پشت هم ؛ داشته باشند.....
درود
#قسمت_بیست_وهشتم
#چیستا_یثربی
نیکان گفت:من دوستت دارم ؛ دیوونه!..گفتم: چرا ؟ چون شکل شبنمم؟ گفت: چون نلی هستی! نلی خل خودم! حالا بریم غذا درست کنیم؛ جوابت هرچی باشه عصبی نمیشم. منم باید چیزی رو بت بگم.یه چیز خیلی مهم.
در اتاق سکوت بود.همان سوت آشنا را میزد؛ چقدر خنگ بودم! این سوت ؛ صدای زنگ تلفن خانه ی چیستا بود! برای چه آن را میزد؟ هنوز باورش نداشتم.نه خودش؛ نه خواستگاریش را. فقط حس میکردم دوست دارم کنارش بایستم و با هم غذا درست کنیم. ریسمانی نامریی ما را به هم مربوط میکرد.از خونسردی و بی تفاوتی اش به همه چیز ؛ حتی از شکستن دستش ؛ از بین رفتن پروژه ی فیلمش ؛ و حتی بی حسی اش به ریزش کوه و آوار خوشم میآمد. از اعتماد به نفس و جذابیت سرد و زمستانی نگاهش خوشم میامد و از این که میدانستم رازهای زیادی را در دلش مخفی کرده؛ خوشم میامد.همین!... آدم دیگر چقدر میتواند دلیل برای دوست داشتن یک نفر داشته باشد؟! آن هم در هجده سالگی!
از او خوشم میامد.از موهای عسلی اش که روی گردنش تاب خورده بود؛ خوشم میاد؛ از اینکه با درد دستش ؛ فقط بادست چپ سعی میکرد پیاز پوست بکند؛ خوشم میامد؛ اشک از چشمهایش راه افتاده بود.گفتم دستتو میبری! با یه دست که نمیشه پیاز پوست کند.بده ش به من! گفت؛ من عاشق کارایی ام که نمیشه انجامش داد.مثل فتح تو! یه دختر معمولی نیستی...بخاطرت آدم باید لباس جنگ بپوشه و قید همه چیزو بزنه! مثل فیلم آخرین سامورایی!... پیاز را از دستش گرفتم.فاصله مان یکقدم بود ؛ بوی موهایش را حس میکردم ؛ بوی برف بود روی شاخه های سرو! گفت: کجا میری؟گفتم : میشینم پیازو پوست میکنم؛ تو هم برو صورتتو بشور؛ رفت.سریع به سمت موبایلش رفتم؛دیدم که آن را روی کابیت جا گذاشت.از بس چشمانش اشکی بود.شماره چیستا را گرفتم. خدایا الان میاد بیرون!.... بردار..بردار دیگه! زنگ پنجم چیستا ؛گوشی را برداشت. گفتم:سلام ؛ منم نلی. زیاد وقت ندارم؛ ببین ما اینجا گیر افتادیم! آوار اومده...کوه ریخته....گوشی منم شکسته؛ به من پیشنهاد ازدواج داد.....نیکان! عقد دایم! چی باید بش بگم؟ چیستا هل کرده بود.از بس با صدای آهسته؛ ولی ریتم تند حرف زده بودم.گفت: پدرت یکیو فرستاده برای مراقبت...گفتم: اون الان بیمارستانه؛ داستانش مفصله؛ میخواد من زنش بشم؛ زن رسمی! آدمی به این معروفی! چرا من؟حس کردم چیستا تنفسش دچار مشکل شده.گفتم:خوبی؟ گفت: خودت میخوای؟ گفتم:ازش خوشم میاد؛ اما یه بار؛ تو ازدواج سرم به سنگ خورده؛ راحت نمیتونم اعتماد کنم ؛ چیستا گفت:بش بگو تا جاده باز نشه؛ نمیتونی؛شرط بذار؛زمان بخواه! گفتم: گیریم جاده فردا باز شه؛ اونوقت چی؟چیستا گفت:خدایا منو ببخش! بش بگو: هفت! هفت روز مهلت! عدد هفت! گفتم: چرا هفت؟! چیستاگفت: منو ببخش خدایا....فقط بش بگو هفت!....هفت روز.....
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا /با حروف انگلیسی
#ادبیات
دوستان عریز؛ اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام و لینک تلگرام.نویسنده بلا مانع است.کتاب شابک دارد و حقوق نویسندگان مثل سایر اصناف قابل احترام است.ممنون که رعایت میفرمایید.
آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
آدرس کانال قصه
#او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند؛ قصه را از کانال خودش دنبال کنند و همه ی قسمتها را پشت هم ؛ داشته باشند.....
درود
#تقاطع
#تیتراژ_فیلم
#موسیقی
#کارگردان : #ابوالحسن_داودی
#فیلمنامه : #فرید_مصطفوی
#آهنگساز : #محمدرضا_علیقلی
گاهی آدم دوست دارد زمان به عقب برگردد...
#هشتاد_و_چهار ؛ هنوز همه چیز خوب بود....هنوز....
#نمایش
#سیلویا_پلات من ؛ تازه با موفقیت و استقبال شدید ؛ روی صحنه رفته بود.سلام خانم جنیفر لوپز درآمده بود....و من دست دختر کوچکم را میگرفتم و هر روز سینما میرفتیم...فیلم #تقاطع ؛ کار
#ابوالحسن_داودی و بازی جمعی از بهترینهای سینمای ایران
بیژن امکانیان ؛ فاطمه معتمد آریا؛ آفرین ؛بهرام رادان؛ باران کوثری ؛ السافیروز آذر ؛ خاطره اسدی و.........شاید بالای بیست بار.....بی اغراق...هر روز سینما افریقا......
و دخترم میگفت: این همون فیلمیه که سر صحنه هاش میرفتی؟ و من جوابش را نمیدادم و میگفتم :
#نگاه_کن!
و میخواست چیز دیگری هم بگوید ؛ و من میگفتم :
#هیس_فقط_نگاه_کن!
و حالا او بزرگ شده و وقت نگاه کردن من رسیده است!.....
گاهی روزی بیست بار ؛ به این موسیقی گوش میدهم. زمان به عقب برمی گردد....
دخترم کودک است ؛ من هنوز.....در سال 84 مانده ام.....
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
#تیتراژ_فیلم
#موسیقی
#کارگردان : #ابوالحسن_داودی
#فیلمنامه : #فرید_مصطفوی
#آهنگساز : #محمدرضا_علیقلی
گاهی آدم دوست دارد زمان به عقب برگردد...
#هشتاد_و_چهار ؛ هنوز همه چیز خوب بود....هنوز....
#نمایش
#سیلویا_پلات من ؛ تازه با موفقیت و استقبال شدید ؛ روی صحنه رفته بود.سلام خانم جنیفر لوپز درآمده بود....و من دست دختر کوچکم را میگرفتم و هر روز سینما میرفتیم...فیلم #تقاطع ؛ کار
#ابوالحسن_داودی و بازی جمعی از بهترینهای سینمای ایران
بیژن امکانیان ؛ فاطمه معتمد آریا؛ آفرین ؛بهرام رادان؛ باران کوثری ؛ السافیروز آذر ؛ خاطره اسدی و.........شاید بالای بیست بار.....بی اغراق...هر روز سینما افریقا......
و دخترم میگفت: این همون فیلمیه که سر صحنه هاش میرفتی؟ و من جوابش را نمیدادم و میگفتم :
#نگاه_کن!
و میخواست چیز دیگری هم بگوید ؛ و من میگفتم :
#هیس_فقط_نگاه_کن!
و حالا او بزرگ شده و وقت نگاه کردن من رسیده است!.....
گاهی روزی بیست بار ؛ به این موسیقی گوش میدهم. زمان به عقب برمی گردد....
دخترم کودک است ؛ من هنوز.....در سال 84 مانده ام.....
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/گاهی زمان به عقب باز میگردد ؛جلو نمیرود؛ حتی اگر نخواهی.....تقاطع...ابولحسن داودی...یکی از بهترین آثار سینمای ایران
@chista_yasrebi
#فروشنده
#اصغر_فرهادی
بچه ها موفق باشید!!
گروه فیلم
#فروشنده بر اساس "مرگ فروشنده"
#آرتور_میلر
گروه روی فرش قرمز کن.
اصغر فرهادی.شهاب حسینی و ترانه علیدوستی عزیز.....
#فرش_قرمز
#کن
#چیستایثربی
#فروشنده
#اصغر_فرهادی
بچه ها موفق باشید!!
گروه فیلم
#فروشنده بر اساس "مرگ فروشنده"
#آرتور_میلر
گروه روی فرش قرمز کن.
اصغر فرهادی.شهاب حسینی و ترانه علیدوستی عزیز.....
#فرش_قرمز
#کن
#چیستایثربی
@chista_yasrebi/ترانه علیدوستی و شهاب حسینی کاندید دریافت بهترین بازیگر اول زن و مرد شدند...تبریک! باید دید نتیجه چه میشود! آیا هر دو برنده میشوند؟ /فروشنده/اصغر فرهادی/کن
با یکی شرط بسته بودم #شهاب_برنده_است
و برنده شدم.اما جایزه ام را نمیدهد....
#شهاب_حسینی.برنده ی
#نخل_طلای_کن شد!
#بهترین_بازیگر_مرد_جشنواره_کن_امسال
در
#تاتر با او آشنا شدم...
اما از وقتی بازی او را ؛ در
#جدایی نادر از سیمین دیدم ؛
منتظر چنین روزی بودم....
تبریک به شهاب حسینی عزیز و سینمای ایران!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
و برنده شدم.اما جایزه ام را نمیدهد....
#شهاب_حسینی.برنده ی
#نخل_طلای_کن شد!
#بهترین_بازیگر_مرد_جشنواره_کن_امسال
در
#تاتر با او آشنا شدم...
اما از وقتی بازی او را ؛ در
#جدایی نادر از سیمین دیدم ؛
منتظر چنین روزی بودم....
تبریک به شهاب حسینی عزیز و سینمای ایران!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی
فقط بش بگو عددهفت! بگو هفت روز...عددهفت! گفتم: چرا هفت؟چیستا چرا هفت؟! نیکان با حوله ای روی سرش از حمام آمد. سریع قطع کردم؛ گمانم همه چیز را متوجه شد؛ اما چیزی به رویش نیاورد. گفتم: با این دستت نباید میرفتی حموم ؛ گفت: فقط سرمو گرفتم زیر آب...حس کردم بوی ماهی گرفتم. گفتم:منم همیشه فکر میکنم بوی مرغ ماهیخوار میدم؛ از وقتی رفتم استرالیا...روی دسته ی مبل من نشست.مطمین بودم عمدی آنجا نشست؛ گوشی روی میز بود.حتما فهمیده بود جایش عوض شده! گفت: جوابت چی شد؟ بش فکر کردی؟داره تاریک میشه...گفتم: آره..یه کم ، میگم؛ ما هنوز همو نمیشناسیم. ازدواج؛ یه عمره...شوخی نیست؛من یه بار یه غلطی کردم ؛ تا آخر عمرم تاوانشو پس میدم...... چطوره چند وقتی با هم اینجا باشیم؟ مثل دو تا دوست! فقط برای شناخت بیشتر....بعد میفهمیم که به درد هم میخوریم یا نه! گفت: مثلا چند وقت؟! آدمی که عاشق باشه ؛ با یه نگاه تو چشمای طرفش؛ همه چیزو میفهمه ؛ چند روز؟ گفتم : خب مثلا هفت روز...نمیدانم چیستا آن لحظه هر جا بود ؛ چه حسی داشت؛ ولی حس کردم گریه میکند.صدای گریه هایش در گوشم میپیچید. نیکان با رنگ پریده گفت: چرا هفت؟! گفتم :عدد مقدسیه، ایرادی داره؟ گوشی اش را برداشت.شماره ی چیستا را دید."لعنت به تو...ای لعنت به تو چیستا!".... با لگد ؛ میز مقابل را با پیازها و وسایل رویش پرتاب کرد ؛ گفتم: چیشد؟ حالا میشه مثلا هشت روز یا ده روز..چه فرقی میکنه اصلا؟ چیستا عددهفتو دوست داره؛ گفت: لعنت به هردو تون!خفه شو! اسم اونو جلوی من نیار! گفتم: خواهش میکنم ؛ تو هنوز تب داری...گفت: بمیرم راحت شم! با لگدی دیگر به کابینت، هفت هشت تا ظرف افتاد و شکست. پتوی سفری و گوشی اش را برداشت و از خانه زد بیرون...داد زدم:نرو شهرام! خواهش میکنم! اشتباه کردم؛ منو ببخش! اما رفته بود. فقط بوی عطر و اندوهش در اتاق مانده بود...بی تلفن چه کار باید میکردم؟ کجا رفته بود با آن تب و دست شکسته! بدون ماشین! خدایا...از اتاق بیرون رفتم؛ فریاد میزدم؛ صدایش میکردم. اثری از او نبود ؛ انگار هیچوقت نبود.شبیه یک خواب آمده و رفته بود ؛ خدا کمکم کرد، جای پوتینهایش را روی زمین دیدم. روی برف تازه که ازظهر باریدن گرفته بود.رد پای پوتینها را دنبال کردم، به جنگل میرسید.آنجا گمش کردم. رد پایی نبود؛ دیگر کامل ؛ غروب بود.آسمان رنگ خون شده بود...نمیدانم چرا بوی خون میشنیدم....و برف ؛ به تگرگ بدل شد و مثل مسلسل؛ شلیک میکرد ؛ من دردی احساس نمیکردم؛ نگران آن مرد بودم.....باگریه داد زدم: شهرام! شهرام نیکان؛ منو ببخش! کجایی؟! صدایم به سمت خودم برگشت؛ روی برفها نشستم و با اشک خدا را صدا کردم ؛خدایا چیشد؟ من چی گفتم؟! چرا به من گفتی بگم اینو چیستا؟!...چرا؟ صدای ناله ای از دور شنیدم ؛ بلند شدم و به سمت صدا دویدم...
....ناله ادامه داشت. کمی دورتر در یک چاله برفی افتاده بود؛ شاید زمین خورده بود...گفتم:گوشیتو بده ؛ علیرضا که بیاد؛ من میرم ؛ برای همیشه!....
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
#ادبیات
.
دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.حقوق معنوی نویسندگان؛ همچون سایر اصناف؛ محترم است .ممنون که رعایت میفرمایید.
درود
#آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آدرس کانال #قصه
#او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت سر هم داشته باشند.
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی
فقط بش بگو عددهفت! بگو هفت روز...عددهفت! گفتم: چرا هفت؟چیستا چرا هفت؟! نیکان با حوله ای روی سرش از حمام آمد. سریع قطع کردم؛ گمانم همه چیز را متوجه شد؛ اما چیزی به رویش نیاورد. گفتم: با این دستت نباید میرفتی حموم ؛ گفت: فقط سرمو گرفتم زیر آب...حس کردم بوی ماهی گرفتم. گفتم:منم همیشه فکر میکنم بوی مرغ ماهیخوار میدم؛ از وقتی رفتم استرالیا...روی دسته ی مبل من نشست.مطمین بودم عمدی آنجا نشست؛ گوشی روی میز بود.حتما فهمیده بود جایش عوض شده! گفت: جوابت چی شد؟ بش فکر کردی؟داره تاریک میشه...گفتم: آره..یه کم ، میگم؛ ما هنوز همو نمیشناسیم. ازدواج؛ یه عمره...شوخی نیست؛من یه بار یه غلطی کردم ؛ تا آخر عمرم تاوانشو پس میدم...... چطوره چند وقتی با هم اینجا باشیم؟ مثل دو تا دوست! فقط برای شناخت بیشتر....بعد میفهمیم که به درد هم میخوریم یا نه! گفت: مثلا چند وقت؟! آدمی که عاشق باشه ؛ با یه نگاه تو چشمای طرفش؛ همه چیزو میفهمه ؛ چند روز؟ گفتم : خب مثلا هفت روز...نمیدانم چیستا آن لحظه هر جا بود ؛ چه حسی داشت؛ ولی حس کردم گریه میکند.صدای گریه هایش در گوشم میپیچید. نیکان با رنگ پریده گفت: چرا هفت؟! گفتم :عدد مقدسیه، ایرادی داره؟ گوشی اش را برداشت.شماره ی چیستا را دید."لعنت به تو...ای لعنت به تو چیستا!".... با لگد ؛ میز مقابل را با پیازها و وسایل رویش پرتاب کرد ؛ گفتم: چیشد؟ حالا میشه مثلا هشت روز یا ده روز..چه فرقی میکنه اصلا؟ چیستا عددهفتو دوست داره؛ گفت: لعنت به هردو تون!خفه شو! اسم اونو جلوی من نیار! گفتم: خواهش میکنم ؛ تو هنوز تب داری...گفت: بمیرم راحت شم! با لگدی دیگر به کابینت، هفت هشت تا ظرف افتاد و شکست. پتوی سفری و گوشی اش را برداشت و از خانه زد بیرون...داد زدم:نرو شهرام! خواهش میکنم! اشتباه کردم؛ منو ببخش! اما رفته بود. فقط بوی عطر و اندوهش در اتاق مانده بود...بی تلفن چه کار باید میکردم؟ کجا رفته بود با آن تب و دست شکسته! بدون ماشین! خدایا...از اتاق بیرون رفتم؛ فریاد میزدم؛ صدایش میکردم. اثری از او نبود ؛ انگار هیچوقت نبود.شبیه یک خواب آمده و رفته بود ؛ خدا کمکم کرد، جای پوتینهایش را روی زمین دیدم. روی برف تازه که ازظهر باریدن گرفته بود.رد پای پوتینها را دنبال کردم، به جنگل میرسید.آنجا گمش کردم. رد پایی نبود؛ دیگر کامل ؛ غروب بود.آسمان رنگ خون شده بود...نمیدانم چرا بوی خون میشنیدم....و برف ؛ به تگرگ بدل شد و مثل مسلسل؛ شلیک میکرد ؛ من دردی احساس نمیکردم؛ نگران آن مرد بودم.....باگریه داد زدم: شهرام! شهرام نیکان؛ منو ببخش! کجایی؟! صدایم به سمت خودم برگشت؛ روی برفها نشستم و با اشک خدا را صدا کردم ؛خدایا چیشد؟ من چی گفتم؟! چرا به من گفتی بگم اینو چیستا؟!...چرا؟ صدای ناله ای از دور شنیدم ؛ بلند شدم و به سمت صدا دویدم...
....ناله ادامه داشت. کمی دورتر در یک چاله برفی افتاده بود؛ شاید زمین خورده بود...گفتم:گوشیتو بده ؛ علیرضا که بیاد؛ من میرم ؛ برای همیشه!....
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
#ادبیات
.
دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.حقوق معنوی نویسندگان؛ همچون سایر اصناف؛ محترم است .ممنون که رعایت میفرمایید.
درود
#آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آدرس کانال #قصه
#او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت سر هم داشته باشند.