زبان سیاسی، آنطور که توسط سیاستمداران بکار گرفته می شود، گام به هیچ یک از این پهنه ها نمی گذارد زیرا بیشتر سیاستمداران، طبق شواهدی که در دسترس ماست، به قدرت و حفظ قدرت دلبستگی دارند نه به حقیقت. برای حفظ آن قدرت لازم است که مردم در ناآگاهی باقی بمانند، در نا آگاهی از حقیقت، حتی از حقیقت حیات خود. بنابراین آنچه که ما را احاطه کرده پرده ی پر نقش و نگار وسیعی است از دروغ، که به خورد ما داده می شود.
از متن سخنرانی نوبل ادبیات.هارولد پینتر
#هارولد_پینتر
#نویسنده و
#فعال_سیاسی
#انگلیسی
#نوبل_ادبیات_دوهزارو_پنج
#نمایشنامه_نویس
#ادبیات
#سیاست
#1930_2008
@chista_yasrebi
از متن سخنرانی نوبل ادبیات.هارولد پینتر
#هارولد_پینتر
#نویسنده و
#فعال_سیاسی
#انگلیسی
#نوبل_ادبیات_دوهزارو_پنج
#نمایشنامه_نویس
#ادبیات
#سیاست
#1930_2008
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/بی تو جهان را باد برده است ؛ کاش مرا هم ؛میبرد/چیستایثربی
#او_یکزن #قسمت_چهاردهم #چیستایثربی
باران بهاری بود؛ روزی که اسبابهای اندکم را در چمدان کهنه ی زمان دختری ام ریختم و به زور درش را بستم. باران بهاری بود؛ وقتی با حسی غریب، انگار برای آخرین بار به خانه مان نگاه کردم و باران روی گیسوان و کلاهم نشست.... باران بهاری بود؛ انگار چیزی را در خانه ی پدری جا گذاشته بودم ؛ چیزی که به این سادگی پیدا نمیشد؛ یا شاید وقتی پیدا میشد که دیگر دیر بود! به پدر فقط گفته بودم: منشی صحنه ام، شاید هم نقش کوچکی به من بدهند و نشانی گنگی را که برایم نوشته بودند به او دادم ؛ گفتم: میگن اونجا آنتن نداره! وسط جنگله، اگه نتونستم پیام بدم، نگران نشو! بار اولم نیست که تنها جایی میرم.... گفت: ولی اون بار خیلی تلخ تموم شد! گفتم: شاید خدا دلش سوخت خواست جبران کنه؛ آدم بدی به نظر نمیاد؛ اما قسم خوردم؛ فعلا راجع به فیلم ، جایی حرف نزنیم..نگران من نباشید ! نبودند؛ میدانستم! آنها آنقدر درگیر کارهای خود بودند که وقتی برای نگرانی نداشتند.مادرم ؛ هنوز خواب بود. نشد خداحافظی کنیم.قرص خواب که میخورد؛ دلم نمی آمد؛ بیدارش کنم.معلم بود.دو سال دیگر بازنشسته میشد و همیشه خسته بود.... باران بهاری؛ کم کم تند شد ؛ چکمه های جیرم؛ گلی شد... سر پیچ جاده ایستاده بودم که راننده اش دنبالم بیاید؛ با یک کلاه و شال قرمز، یاد شنل قرمزی افتادم؛ اما گرگ کداممان بود؟ شاید هیچکدام! فقط سرنوشت!.... ماشین را از دور دیدم؛ چمدان سبزم را از زمین برداشتم. در ماشین باز شد و چمدان را از دستم گرفت؛ قلبم فرو ریخت؛ مثل آوار بهمن در کوه!..... خودش آمده بود؛ تنها !.... دوباره در لباسی سراسر سیاه! گفت: چرا اینجوری نگام میکنی؟! خب منم دارم میرم همونجا دیگه؛ گفتم با هم بریم! سوار شدم ؛ در ماشین ؛ بی آنکه نگاهم کند ؛ گفت: لباس شنل قرمزی پوشیدی ترسیدی گرگ بخورتت یا نخورتت ؟!... گفتم: نه! لباس آلیسو نداشتم ؛ وگرنه آلیس در سرزمین عجایبو میپوشیدم! حالا یه راست میریم اونجا؟ گفت: یه راست میریم هرجا تو بگی! و لبخند زد؛ نمیدانم چرا حس میکردم ؛ دارد از تمام جذابیتهایش استفاده میکند؛ ولی چرا؟ دور او، دختر کم نبود! فقط چون شکل خواهرش بودم؟ دختری که گمشده بود یا گمش کرده بودند؟ گفتم: موزیک داری؟ پلیر را روشن کرد؛ صدای خودش بود. گفتم: نشنیده بودم! گفت: هنوز خیلی چیزا رو نشنیدی و ندیدی! آدم میتونه تا اونور دنیا بره و بیاد؛ ولی انگار چشماشو بسته باشن.خودم یادت میدم.کم کم.....
گفتم: دلم برای چیستا میسوزه، واسه اعتمادش! تمام متنای خصوصیشم ؛ من تایپ میکنم. گفت: خصوصی؟ گفتم: آره؛ قصه هایی که نمیخواد اینجا چاپ شه، بش گفتم با دوستم میرم سفر! گفت: دروغ نگفتی که!.... ازش خوشم نمیاد. گفتم: چرا؟ گفت: بهت نگفته! نه؟ گفتم، درباره ی تو؟ گفتی حرف نزنم! شهرام گفت خوب کردی!... شروع به سوت زدن ملودی آشنایی کرد؛ شنیده بودم، بارها و بارها..... ولی هر چه فکر میکردم ؛ یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام، انگار داشت خوابم میرفت؛ با سوت او! نه!...نمیخواستم بخوابم...حالا نه...آنجا نه!.....
#او_یک_زن
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته_از اینستاگرام رسمی چیستایثربی
#ادبیات
دوستان عزیز، هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده و لینک کانال تلگرام رسمی او، بلامانع است. حقوق نویسندگان مانند سایر اصناف، محترم است. سپاسگزارم. #چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
کانال رسمی
کانال
#قصه که میتوانید تمام قسمتهای داستان را ؛ آنجا پشت هم ؛ بخوانید....⬇️
@chista_2 کانال قصه
باران بهاری بود؛ روزی که اسبابهای اندکم را در چمدان کهنه ی زمان دختری ام ریختم و به زور درش را بستم. باران بهاری بود؛ وقتی با حسی غریب، انگار برای آخرین بار به خانه مان نگاه کردم و باران روی گیسوان و کلاهم نشست.... باران بهاری بود؛ انگار چیزی را در خانه ی پدری جا گذاشته بودم ؛ چیزی که به این سادگی پیدا نمیشد؛ یا شاید وقتی پیدا میشد که دیگر دیر بود! به پدر فقط گفته بودم: منشی صحنه ام، شاید هم نقش کوچکی به من بدهند و نشانی گنگی را که برایم نوشته بودند به او دادم ؛ گفتم: میگن اونجا آنتن نداره! وسط جنگله، اگه نتونستم پیام بدم، نگران نشو! بار اولم نیست که تنها جایی میرم.... گفت: ولی اون بار خیلی تلخ تموم شد! گفتم: شاید خدا دلش سوخت خواست جبران کنه؛ آدم بدی به نظر نمیاد؛ اما قسم خوردم؛ فعلا راجع به فیلم ، جایی حرف نزنیم..نگران من نباشید ! نبودند؛ میدانستم! آنها آنقدر درگیر کارهای خود بودند که وقتی برای نگرانی نداشتند.مادرم ؛ هنوز خواب بود. نشد خداحافظی کنیم.قرص خواب که میخورد؛ دلم نمی آمد؛ بیدارش کنم.معلم بود.دو سال دیگر بازنشسته میشد و همیشه خسته بود.... باران بهاری؛ کم کم تند شد ؛ چکمه های جیرم؛ گلی شد... سر پیچ جاده ایستاده بودم که راننده اش دنبالم بیاید؛ با یک کلاه و شال قرمز، یاد شنل قرمزی افتادم؛ اما گرگ کداممان بود؟ شاید هیچکدام! فقط سرنوشت!.... ماشین را از دور دیدم؛ چمدان سبزم را از زمین برداشتم. در ماشین باز شد و چمدان را از دستم گرفت؛ قلبم فرو ریخت؛ مثل آوار بهمن در کوه!..... خودش آمده بود؛ تنها !.... دوباره در لباسی سراسر سیاه! گفت: چرا اینجوری نگام میکنی؟! خب منم دارم میرم همونجا دیگه؛ گفتم با هم بریم! سوار شدم ؛ در ماشین ؛ بی آنکه نگاهم کند ؛ گفت: لباس شنل قرمزی پوشیدی ترسیدی گرگ بخورتت یا نخورتت ؟!... گفتم: نه! لباس آلیسو نداشتم ؛ وگرنه آلیس در سرزمین عجایبو میپوشیدم! حالا یه راست میریم اونجا؟ گفت: یه راست میریم هرجا تو بگی! و لبخند زد؛ نمیدانم چرا حس میکردم ؛ دارد از تمام جذابیتهایش استفاده میکند؛ ولی چرا؟ دور او، دختر کم نبود! فقط چون شکل خواهرش بودم؟ دختری که گمشده بود یا گمش کرده بودند؟ گفتم: موزیک داری؟ پلیر را روشن کرد؛ صدای خودش بود. گفتم: نشنیده بودم! گفت: هنوز خیلی چیزا رو نشنیدی و ندیدی! آدم میتونه تا اونور دنیا بره و بیاد؛ ولی انگار چشماشو بسته باشن.خودم یادت میدم.کم کم.....
گفتم: دلم برای چیستا میسوزه، واسه اعتمادش! تمام متنای خصوصیشم ؛ من تایپ میکنم. گفت: خصوصی؟ گفتم: آره؛ قصه هایی که نمیخواد اینجا چاپ شه، بش گفتم با دوستم میرم سفر! گفت: دروغ نگفتی که!.... ازش خوشم نمیاد. گفتم: چرا؟ گفت: بهت نگفته! نه؟ گفتم، درباره ی تو؟ گفتی حرف نزنم! شهرام گفت خوب کردی!... شروع به سوت زدن ملودی آشنایی کرد؛ شنیده بودم، بارها و بارها..... ولی هر چه فکر میکردم ؛ یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام، انگار داشت خوابم میرفت؛ با سوت او! نه!...نمیخواستم بخوابم...حالا نه...آنجا نه!.....
#او_یک_زن
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته_از اینستاگرام رسمی چیستایثربی
#ادبیات
دوستان عزیز، هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده و لینک کانال تلگرام رسمی او، بلامانع است. حقوق نویسندگان مانند سایر اصناف، محترم است. سپاسگزارم. #چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
کانال رسمی
کانال
#قصه که میتوانید تمام قسمتهای داستان را ؛ آنجا پشت هم ؛ بخوانید....⬇️
@chista_2 کانال قصه
دوستان جان
و
#یکرنگ
#مسابقه_داستانی
به درخواست شما ؛ پایان هر قسمت
#او_یکزن ؛
یک سوال چهار گزینه ای مطرح میکنم؛ که کنار کامنتهایتان ؛ گزینه درست را بنویسید....هدیه ؛ کتاب است یا اعتبار خرید کتاب ؛ که برایتان ارسال میشود..
..
برنده مسابقه ی داستان
#شوالیه هم معلوم شد.ولی خودش به دلایلی از برنده بودن #انصراف داد...برای همین تا این لحظه طول کشید که نفر دیگری را جای او معرفی کنم...
نام برنده ی این قسمت و داستان کوتاه#شوالیه با هم اعلام میشود.امروز دیدم شاعران و فیلمسازان هم در پیج خود ؛ از این مسابقات گذاشته اند و چه جایزه ای با ارزشتر از کتاب؟!!! و فرهنگی تر از آن؟
#سوال این قسمت
نلی چرا #خوابید؟
یک_ 1.به سوت مربوط میشد.انگار به نوعی با سوت آشنا ؛ هیپنوتیزم شد؛ و به خواب مصنوعی فرو رفت.
دو_2.از استرس؛ تمام شب نخوابیده بود و خسته بود.
سه-3. از استرس؛ آرام بخش یا زاناکس استفاده کرده بود.
چهار_4. کنار مرد؛ چنان احساس آرامشی داشت که مثل یک کودک ؛ خوابش رفت...
گزینه ی صحیح را فقط در صفحه
#اینستاگرام _اصلی_خودم و در کامنتتان میپذیرم ؛ نه در دایرکت و نه در لاین یا تلگرام....
مهلت جواب....
فردا شب...تا شروع قصه ی قسمت بعد...
#برندگان همین صفحه اعلام میشوند.
درود
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
و
#یکرنگ
#مسابقه_داستانی
به درخواست شما ؛ پایان هر قسمت
#او_یکزن ؛
یک سوال چهار گزینه ای مطرح میکنم؛ که کنار کامنتهایتان ؛ گزینه درست را بنویسید....هدیه ؛ کتاب است یا اعتبار خرید کتاب ؛ که برایتان ارسال میشود..
..
برنده مسابقه ی داستان
#شوالیه هم معلوم شد.ولی خودش به دلایلی از برنده بودن #انصراف داد...برای همین تا این لحظه طول کشید که نفر دیگری را جای او معرفی کنم...
نام برنده ی این قسمت و داستان کوتاه#شوالیه با هم اعلام میشود.امروز دیدم شاعران و فیلمسازان هم در پیج خود ؛ از این مسابقات گذاشته اند و چه جایزه ای با ارزشتر از کتاب؟!!! و فرهنگی تر از آن؟
#سوال این قسمت
نلی چرا #خوابید؟
یک_ 1.به سوت مربوط میشد.انگار به نوعی با سوت آشنا ؛ هیپنوتیزم شد؛ و به خواب مصنوعی فرو رفت.
دو_2.از استرس؛ تمام شب نخوابیده بود و خسته بود.
سه-3. از استرس؛ آرام بخش یا زاناکس استفاده کرده بود.
چهار_4. کنار مرد؛ چنان احساس آرامشی داشت که مثل یک کودک ؛ خوابش رفت...
گزینه ی صحیح را فقط در صفحه
#اینستاگرام _اصلی_خودم و در کامنتتان میپذیرم ؛ نه در دایرکت و نه در لاین یا تلگرام....
مهلت جواب....
فردا شب...تا شروع قصه ی قسمت بعد...
#برندگان همین صفحه اعلام میشوند.
درود
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#سالسا
#رقص_جادویی_امریکای_لاتین
#ترکیبی از هنر.ورزش و حرکات نمایشی
دریک مسابقه کودکان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#رقص_جادویی_امریکای_لاتین
#ترکیبی از هنر.ورزش و حرکات نمایشی
دریک مسابقه کودکان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
.
.
.درود دوستان
یک آقایی از مسولان ، که حتی اسمش یادم نمانده ؛ گفته که کتابخوانی مجازی؛ تاثیری بر کتابخوان شدن مردم ندارد.من میگویم.اشتباه میکنید
#دارد..وقتی مردم به مطالعه عادت کنند؛ خارج از فضای مجازی هم دنبال کتاب میگردند.میخواهم با انجمن #صوفی. ؛ که قبلا حرفش را زده ام و یک انجمن کمکهای مردمی و متعلق به عده ای کتابخوان است؛ همین را ثابت کنم..از این به بعد در کانالم ؛ جملات یا تکه هایی از کتابهایی را که خوانده اید اضافه میکنم...هم مطالعه میکنیم ؛ هم مطلبی را معرفی میکنیم ؛ هم نشان میدهیم اهل مطالعه هستیم !
میتوانید نوشته های کوتاه خود راهم برای کانال بفرستید.بهترین آنها انتخاب خواهد شد....لطفا مطالب را در دایرکت پیج دوم اینستاگرامم بنویسید.از الان اولین نفری که یک جمله یا جملاتی از کتابی را نقل کرد؛ معرفی میشود...این.انجمن اهداف والاتری دارد.ورود کتاب؛ ادب و فرهنگ و تفکر ؛ به تمام عرصه های زندگی....میخواهیم ثابت کنیم.آقای مسوول اشتباه میکنید! تلگرام و فضای مجازی ؛ میتواند بر کتابخوانی مردم اثر بگذارد.اگر کتاب نخوانده اید یا اهل نوشتن نیستید؛ برای ما عکس و طرحهای خودتان را بفرستید.
تلگرام ما در انجمن #صوفی
#کتابخانه ی عمومی ماست.
سپاس
#چیستایثربی
منتظر نوشته های شما هستیم.
جمله ای یا جملاتی از یک کتاب.معرفی چند خطی کتاب و یا نوشته های خودتان...شعر و دلنوشته....
#انجمن_صوفی
#کانال_تلگرام_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
ثابت کنیم کتابخوانیم.
..
.
.درود دوستان
یک آقایی از مسولان ، که حتی اسمش یادم نمانده ؛ گفته که کتابخوانی مجازی؛ تاثیری بر کتابخوان شدن مردم ندارد.من میگویم.اشتباه میکنید
#دارد..وقتی مردم به مطالعه عادت کنند؛ خارج از فضای مجازی هم دنبال کتاب میگردند.میخواهم با انجمن #صوفی. ؛ که قبلا حرفش را زده ام و یک انجمن کمکهای مردمی و متعلق به عده ای کتابخوان است؛ همین را ثابت کنم..از این به بعد در کانالم ؛ جملات یا تکه هایی از کتابهایی را که خوانده اید اضافه میکنم...هم مطالعه میکنیم ؛ هم مطلبی را معرفی میکنیم ؛ هم نشان میدهیم اهل مطالعه هستیم !
میتوانید نوشته های کوتاه خود راهم برای کانال بفرستید.بهترین آنها انتخاب خواهد شد....لطفا مطالب را در دایرکت پیج دوم اینستاگرامم بنویسید.از الان اولین نفری که یک جمله یا جملاتی از کتابی را نقل کرد؛ معرفی میشود...این.انجمن اهداف والاتری دارد.ورود کتاب؛ ادب و فرهنگ و تفکر ؛ به تمام عرصه های زندگی....میخواهیم ثابت کنیم.آقای مسوول اشتباه میکنید! تلگرام و فضای مجازی ؛ میتواند بر کتابخوانی مردم اثر بگذارد.اگر کتاب نخوانده اید یا اهل نوشتن نیستید؛ برای ما عکس و طرحهای خودتان را بفرستید.
تلگرام ما در انجمن #صوفی
#کتابخانه ی عمومی ماست.
سپاس
#چیستایثربی
منتظر نوشته های شما هستیم.
جمله ای یا جملاتی از یک کتاب.معرفی چند خطی کتاب و یا نوشته های خودتان...شعر و دلنوشته....
#انجمن_صوفی
#کانال_تلگرام_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
ثابت کنیم کتابخوانیم.
..
#توجه
#برندگان مسابقه ی قسمت چهارده او یک زن به قید قرعه توسط قرعه کشی کامپیوتری
پاسخ درست گزینه 3
برندگان به قید قرعه
نورا نیکاهنگ
محبوبه اسماعیلی
noura_nikahang
Mahboobe_esmaeillli
و برنده جایزه قصه
مثل اینکه حالش خوب نیست:
آتی_متین
Ati_matin
اگر در تایپ اسامی اشتباهی رخ داد عذر میخواهم.برندگان در دایرکت پیج دوم من تماس بگیرند و آدرس و تلفن خود را بگذراند تا جوایز برایشان ارسال شود....
اما چرا گزینه سوم؟
شهرام نیکان یک بازیگر است.نه دکتر یا روانشناس که هیپنوتیزم بداند! و اصلا چرا باید دختر راهیپنوتیزم کند؟ و هیپنوز آنهم روی آدمهای معتاد به داروی خواب آور یا آرام بخش ؛ چنین زود اثر نمیکند. قطعا نلی برای غلبه بر اضطرابش دوز دارویش را بالا برده.....که بتواند مقابل نیکان طبیعی جلوه کند ؛ و بدیهی است که بی خوابیهای قبل و بالا بردن ناگهانی دوز دارو ؛ حالت خواب ناگهانی ایجاد میکند...بدون اینکه فرد بخواهد؛ خوابش میبرد....
از شرکت همه ی شما در این مسابقه ی فرهنگی متشکریم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#برندگان مسابقه ی قسمت چهارده او یک زن به قید قرعه توسط قرعه کشی کامپیوتری
پاسخ درست گزینه 3
برندگان به قید قرعه
نورا نیکاهنگ
محبوبه اسماعیلی
noura_nikahang
Mahboobe_esmaeillli
و برنده جایزه قصه
مثل اینکه حالش خوب نیست:
آتی_متین
Ati_matin
اگر در تایپ اسامی اشتباهی رخ داد عذر میخواهم.برندگان در دایرکت پیج دوم من تماس بگیرند و آدرس و تلفن خود را بگذراند تا جوایز برایشان ارسال شود....
اما چرا گزینه سوم؟
شهرام نیکان یک بازیگر است.نه دکتر یا روانشناس که هیپنوتیزم بداند! و اصلا چرا باید دختر راهیپنوتیزم کند؟ و هیپنوز آنهم روی آدمهای معتاد به داروی خواب آور یا آرام بخش ؛ چنین زود اثر نمیکند. قطعا نلی برای غلبه بر اضطرابش دوز دارویش را بالا برده.....که بتواند مقابل نیکان طبیعی جلوه کند ؛ و بدیهی است که بی خوابیهای قبل و بالا بردن ناگهانی دوز دارو ؛ حالت خواب ناگهانی ایجاد میکند...بدون اینکه فرد بخواهد؛ خوابش میبرد....
از شرکت همه ی شما در این مسابقه ی فرهنگی متشکریم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_پانزده
#چیستا_یثربی
نفهمیدم کی خوابم رفت و چقدرخوابیدم ؛ وقتی بیدار شدم سرم روی شیشه ی ماشین بود و هنوز صدای سوت در سرم تکرار میشد.
خدایا! چقدر آشنا بود ! ولی هر چقدر فکر میکردم ؛ یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام!
... سه قاچ از پرتقالی که میخورد ؛ کف دستم گذاشت ؛ گفت:بخور! مثل دستور رییس بود!
تهران را پشت سر گذاشتیم؛ خانواده ی مرا پشت سر گذاشتیم ، چیستا، دوستم را پشت سر گذاشتیم ؛ و حتی شاید نلی سابق را پشت سر گذاشتیم و من سخت دلم شور میزد ؛ یک پتوی سفری روی تنم بود ؛ ترمز محکمی کرد؛ نزدیک بود سرم به شیشه بخورد. گفت: میگم کمربندو باز نکن ؛ لج میکنی؟ خواب بودی برات بستم ؛ وگرنه الان تو شیشه بودی! لعنت به این شیب تند که همیشه یادم میره !"همیشه" ؟ مگر چقدر به آنجا می آمد؟ فکر میکردم خاطرات تلخی را برایش زنده میکند.... خب!.... رسیدیم شنل قرمزی! نگاه کردم ؛ خانه ای نمیدیدم؛ تا چشم کار میکرد؛ درخت بود و جنگل...صنوبر، کاج ؛ فندق.گفتم :پس خونه کو؟! گفت: پله های سنگی رو ؛ برو پایین! کنار رودخونه...گفتم :خونه ی کیه؟ گفتم : شبنم! به اسم اون کرد ؛ حس غریبی به من میگفت؛ این خانه ؛ اول و آخر همه چیز است.همه چیز زندگی من....مثل شبنم ! وارد آن شوم ؛ دیگر راه خروجی ندارم ؛ جایی که یک زن ؛ یک دختر شانزده ساله عاشق شده؛ با فریب یک مرد؛ ازدواج کرده؛ مادر شده و بچه اش را به زور کشته اند؛ و بعد خودش ناپدید شده !
هنوز پتو روی شانه ام بود ؛ داشت وسایل را میآورد.گفتم؛کو شن بقیه؟ گفت:کیا؟ -فیلمبردار؟عوامل؟....
گفت:آهان اونا؟روز فیلمبرداری میان. چند روز اول ؛ تمرینه و جمع کردن سناریو... وسایل را تقسیم کردیم و باهم به سمت خانه رفتیم.از دور دیدمش ؛ کلبه ای قرمز بود.مثل خانه ای از آبنبات سرخ یا ژله ؛ با شیروانی سبز؛ درست رنگ گوجه سبز..یاد خانه ی پیرزن جادوگر قصه ی هنسل و گرتل افتادم. کسی قرار بود آنجا خورده شود یا زندانی ؟ چرا ترسیده بودم ؟ صدای کلاغی مرا ترساند! درست از بالای سرم رد شد. تماس بالش را با پیشانی ام ؛ حس کردم ؛ جیغ زدم ! خندید؛ گفتم: میخواست بزنه تو سرم ؛ چرا؟! گفت:مال رنگ کلاته؛ قرمزته! خوششون میاد...با چشمان سبز مردابی اش؛ در چشمانم خیره شد و گفت: میدونستی اونم کلاه سرش میذاشت؟ شبنم؟ گفتم : نه! همین قرمز؟گفت؛ بنفش! عاشق کلاه بنفشش بود. یک لحظه غم سنگینی را درنگاهش حس کردم؛ گفتم : چیشد؟میخوای درش بیارم؟ دستم را ناگهان گرفت؛ ترسیدم!.... به نظرم حال طبیعی نداشت: گفت: منو ترک نکن نلی ! باشه؟ گفتم: تا وقتی قرارداد داریم! گفت:خفه شو! میگم ترکم نکن! بگو باشه! دستم را محکم نگه داشته بود؛ گاهی چاره ای نداری؛ با پای خودت به سلاخ خانه آمده ای! این جمله را کجا شنیده بودم؟! چیستا؟ آره...چیستا گفته بود! یادم نیست برای چی؟ و کجا ؛ دستم در دستش بود ؛ گفتم : باشه ؛ میلرزیدم؛ گفت:سردته.بریم تو! نگاه ترسناکی در آن چشمان زیبا دیدم. از بچگی؛ از هر چه میترسیدم؛ بیشتر خوشم می آمد.لعنت!....
#او_یک_زن
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج اصلی اینستاگرام
#چیستایثربی
دوستان گرامی؛ لطفا در اشتراک گذاری؛ نام.مولف و لینک تلگرام او ؛ قید شود.این کتاب ثبت شده است و شابک دارد.حقوق معنوی نویسندگان مثل هر صنف دیگری؛ قابل احترام است.سپاس
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
کانال رسمی
@chista_2
کانال قصه /او ؛ یک زن/برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند و یا در
#مسابقات همین قصه ؛ شرکت کنند.
#قسمت_پانزده
#چیستا_یثربی
نفهمیدم کی خوابم رفت و چقدرخوابیدم ؛ وقتی بیدار شدم سرم روی شیشه ی ماشین بود و هنوز صدای سوت در سرم تکرار میشد.
خدایا! چقدر آشنا بود ! ولی هر چقدر فکر میکردم ؛ یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام!
... سه قاچ از پرتقالی که میخورد ؛ کف دستم گذاشت ؛ گفت:بخور! مثل دستور رییس بود!
تهران را پشت سر گذاشتیم؛ خانواده ی مرا پشت سر گذاشتیم ، چیستا، دوستم را پشت سر گذاشتیم ؛ و حتی شاید نلی سابق را پشت سر گذاشتیم و من سخت دلم شور میزد ؛ یک پتوی سفری روی تنم بود ؛ ترمز محکمی کرد؛ نزدیک بود سرم به شیشه بخورد. گفت: میگم کمربندو باز نکن ؛ لج میکنی؟ خواب بودی برات بستم ؛ وگرنه الان تو شیشه بودی! لعنت به این شیب تند که همیشه یادم میره !"همیشه" ؟ مگر چقدر به آنجا می آمد؟ فکر میکردم خاطرات تلخی را برایش زنده میکند.... خب!.... رسیدیم شنل قرمزی! نگاه کردم ؛ خانه ای نمیدیدم؛ تا چشم کار میکرد؛ درخت بود و جنگل...صنوبر، کاج ؛ فندق.گفتم :پس خونه کو؟! گفت: پله های سنگی رو ؛ برو پایین! کنار رودخونه...گفتم :خونه ی کیه؟ گفتم : شبنم! به اسم اون کرد ؛ حس غریبی به من میگفت؛ این خانه ؛ اول و آخر همه چیز است.همه چیز زندگی من....مثل شبنم ! وارد آن شوم ؛ دیگر راه خروجی ندارم ؛ جایی که یک زن ؛ یک دختر شانزده ساله عاشق شده؛ با فریب یک مرد؛ ازدواج کرده؛ مادر شده و بچه اش را به زور کشته اند؛ و بعد خودش ناپدید شده !
هنوز پتو روی شانه ام بود ؛ داشت وسایل را میآورد.گفتم؛کو شن بقیه؟ گفت:کیا؟ -فیلمبردار؟عوامل؟....
گفت:آهان اونا؟روز فیلمبرداری میان. چند روز اول ؛ تمرینه و جمع کردن سناریو... وسایل را تقسیم کردیم و باهم به سمت خانه رفتیم.از دور دیدمش ؛ کلبه ای قرمز بود.مثل خانه ای از آبنبات سرخ یا ژله ؛ با شیروانی سبز؛ درست رنگ گوجه سبز..یاد خانه ی پیرزن جادوگر قصه ی هنسل و گرتل افتادم. کسی قرار بود آنجا خورده شود یا زندانی ؟ چرا ترسیده بودم ؟ صدای کلاغی مرا ترساند! درست از بالای سرم رد شد. تماس بالش را با پیشانی ام ؛ حس کردم ؛ جیغ زدم ! خندید؛ گفتم: میخواست بزنه تو سرم ؛ چرا؟! گفت:مال رنگ کلاته؛ قرمزته! خوششون میاد...با چشمان سبز مردابی اش؛ در چشمانم خیره شد و گفت: میدونستی اونم کلاه سرش میذاشت؟ شبنم؟ گفتم : نه! همین قرمز؟گفت؛ بنفش! عاشق کلاه بنفشش بود. یک لحظه غم سنگینی را درنگاهش حس کردم؛ گفتم : چیشد؟میخوای درش بیارم؟ دستم را ناگهان گرفت؛ ترسیدم!.... به نظرم حال طبیعی نداشت: گفت: منو ترک نکن نلی ! باشه؟ گفتم: تا وقتی قرارداد داریم! گفت:خفه شو! میگم ترکم نکن! بگو باشه! دستم را محکم نگه داشته بود؛ گاهی چاره ای نداری؛ با پای خودت به سلاخ خانه آمده ای! این جمله را کجا شنیده بودم؟! چیستا؟ آره...چیستا گفته بود! یادم نیست برای چی؟ و کجا ؛ دستم در دستش بود ؛ گفتم : باشه ؛ میلرزیدم؛ گفت:سردته.بریم تو! نگاه ترسناکی در آن چشمان زیبا دیدم. از بچگی؛ از هر چه میترسیدم؛ بیشتر خوشم می آمد.لعنت!....
#او_یک_زن
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج اصلی اینستاگرام
#چیستایثربی
دوستان گرامی؛ لطفا در اشتراک گذاری؛ نام.مولف و لینک تلگرام او ؛ قید شود.این کتاب ثبت شده است و شابک دارد.حقوق معنوی نویسندگان مثل هر صنف دیگری؛ قابل احترام است.سپاس
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
کانال رسمی
@chista_2
کانال قصه /او ؛ یک زن/برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند و یا در
#مسابقات همین قصه ؛ شرکت کنند.
مسابقه ی قسمت پانزدهم
پس از لایک ؛ لطفا گزینه ی مورد نظر را بنویسید
.مثل کامنت ریر پست قصه
غم ناگهانی
#نیکان در پایان این قسمت ؛ به نظر شما از کجا ناشی میشد؟
یک-خاطره ی خواهرش.
دو- تنهایی اش؛ علی رغم اینکه بازیگری مطرح است.
سه-رازی دردناک که در سینه پنهان کرده.
چهار_احساس وابستگی ناخوداگاه به معصومیت و سادگی نلی
لطفا گزینه ی مورد نظرتان را زیر پست قصه در صفحه ی اصلی اینستاگرام یثربی_چیستا بنویسید.سپاس
برندگان قبل از قست بعدی اعلام خواهند شد و جوایز ارسال میشود
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_2کانال قصه
.
.
پس از لایک ؛ لطفا گزینه ی مورد نظر را بنویسید
.مثل کامنت ریر پست قصه
غم ناگهانی
#نیکان در پایان این قسمت ؛ به نظر شما از کجا ناشی میشد؟
یک-خاطره ی خواهرش.
دو- تنهایی اش؛ علی رغم اینکه بازیگری مطرح است.
سه-رازی دردناک که در سینه پنهان کرده.
چهار_احساس وابستگی ناخوداگاه به معصومیت و سادگی نلی
لطفا گزینه ی مورد نظرتان را زیر پست قصه در صفحه ی اصلی اینستاگرام یثربی_چیستا بنویسید.سپاس
برندگان قبل از قست بعدی اعلام خواهند شد و جوایز ارسال میشود
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_2کانال قصه
.
.