چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن #قسمت_چهاردهم #چیستایثربی

باران بهاری بود؛ روزی که اسبابهای اندکم را در چمدان کهنه ی زمان دختری ام ریختم و به زور درش را بستم. باران بهاری بود؛ وقتی با حسی غریب، انگار برای آخرین بار به خانه مان نگاه کردم و باران روی گیسوان و کلاهم نشست.... باران بهاری بود؛ انگار چیزی را در خانه ی پدری جا گذاشته بودم ؛ چیزی که به این سادگی پیدا نمیشد؛ یا شاید وقتی پیدا میشد که دیگر دیر بود! به پدر فقط گفته بودم: منشی صحنه ام، شاید هم نقش کوچکی به من بدهند و نشانی گنگی را که برایم نوشته بودند به او دادم ؛ گفتم: میگن اونجا آنتن نداره! وسط جنگله، اگه نتونستم پیام بدم، نگران نشو! بار اولم نیست که تنها جایی میرم.... گفت: ولی اون بار خیلی تلخ تموم شد! گفتم: شاید خدا دلش سوخت خواست جبران کنه؛ آدم بدی به نظر نمیاد؛ اما قسم خوردم؛ فعلا راجع به فیلم ، جایی حرف نزنیم..نگران من نباشید ! نبودند؛ میدانستم! آنها آنقدر درگیر کارهای خود بودند که وقتی برای نگرانی نداشتند.مادرم ؛ هنوز خواب بود. نشد خداحافظی کنیم.قرص خواب که میخورد؛ دلم نمی آمد؛ بیدارش کنم.معلم بود.دو سال دیگر بازنشسته میشد و همیشه خسته بود.... باران بهاری؛ کم کم تند شد ؛ چکمه های جیرم؛ گلی شد... سر پیچ جاده ایستاده بودم که راننده اش دنبالم بیاید؛ با یک کلاه و شال قرمز، یاد شنل قرمزی افتادم؛ اما گرگ کداممان بود؟ شاید هیچکدام! فقط سرنوشت!.... ماشین را از دور دیدم؛ چمدان سبزم را از زمین برداشتم. در ماشین باز شد و چمدان را از دستم گرفت؛ قلبم فرو ریخت؛ مثل آوار بهمن در کوه!..... خودش آمده بود؛ تنها !.... دوباره در لباسی سراسر سیاه! گفت: چرا اینجوری نگام میکنی؟! خب منم دارم میرم همونجا دیگه؛ گفتم با هم بریم! سوار شدم ؛ در ماشین ؛ بی آنکه نگاهم کند ؛ گفت: لباس شنل قرمزی پوشیدی ترسیدی گرگ بخورتت یا نخورتت ؟!... گفتم: نه! لباس آلیسو نداشتم ؛ وگرنه آلیس در سرزمین عجایبو میپوشیدم! حالا یه راست میریم اونجا؟ گفت: یه راست میریم هرجا تو بگی! و لبخند زد؛ نمیدانم چرا حس میکردم ؛ دارد از تمام جذابیتهایش استفاده میکند؛ ولی چرا؟ دور او، دختر کم نبود! فقط چون شکل خواهرش بودم؟ دختری که گمشده بود یا گمش کرده بودند؟ گفتم: موزیک داری؟ پلیر را روشن کرد؛ صدای خودش بود. گفتم: نشنیده بودم! گفت: هنوز خیلی چیزا رو نشنیدی و ندیدی! آدم میتونه تا اونور دنیا بره و بیاد؛ ولی انگار چشماشو بسته باشن.خودم یادت میدم.کم کم.....

گفتم: دلم برای چیستا میسوزه، واسه اعتمادش! تمام متنای خصوصیشم ؛ من تایپ میکنم. گفت: خصوصی؟ گفتم: آره؛ قصه هایی که نمیخواد اینجا چاپ شه، بش گفتم با دوستم میرم سفر! گفت: دروغ نگفتی که!.... ازش خوشم نمیاد. گفتم: چرا؟ گفت: بهت نگفته! نه؟ گفتم، درباره ی تو؟ گفتی حرف نزنم! شهرام گفت خوب کردی!... شروع به سوت زدن ملودی آشنایی کرد؛ شنیده بودم، بارها و بارها..... ولی هر چه فکر میکردم ؛ یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام، انگار داشت خوابم میرفت؛ با سوت او! نه!...نمیخواستم بخوابم...حالا نه...آنجا نه!.....


#او_یک_زن
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته_از اینستاگرام رسمی چیستایثربی
#ادبیات
دوستان عزیز، هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده و لینک کانال تلگرام رسمی او، بلامانع است. حقوق نویسندگان مانند سایر اصناف، محترم است. سپاسگزارم. #چیستا_یثربی
@chista_yasrebi

کانال رسمی

کانال
#قصه که میتوانید تمام قسمتهای داستان را ؛ آنجا پشت هم ؛ بخوانید....⬇️

@chista_2 کانال قصه
#او_یکزن
#قسمت_نوزدهم
#چیستایثربی

گفتم: تو دروغ میگی! امکان نداره چیستا عاشق پسری مثل تو ؛ یا همسن تو بشه! چرا میخوای درباره ش دروغ بگی؟ کم پشتش حرف میزنن ؟ دیدم تو محل کارش؛ چطوری میخوان داغون نشونش بدن!......نیکان میخواست غلت بزند؛ از درد فریاد زد.به طرفش دویدم؛ گفت: باور نمیکنی بش زنگ بزن ! حالش از من و تو بدتره! علیرضای احمق ! گوشی را ازکیفم درآوردم ؛چهل و یک میس کال از طرف چیستا!... سایلنت بودم ،زنگ زدم. با اولین زنگ ؛ برداشت.نگران بود!" نلی جان کجایی؟" خوبی؟ گفتم:سلام بله.ببخشید نشد بگم! گفت:مهم نیست.اونجاست؟ گفتم آره؛دستش..گفت:میدونم؛ علیرضا یه چیزایی گفت....ماجرای فیلم و شبنم و .... ببین! توبرو ! فقط فرار کن! وقتی خوابه برو. بعد همه چیزو بت میگم؛ گفتم: الان به من نیاز داره.گفت: نلی گوش بده! اشاره کنه صد نفر پرستاریشو میکنن ؛ به تو نیاز نداره؛ کارت داره عزیزم که نگهت داشته.تا دیر نشده برو!.. چی بت گفتن؟ گفته من عاشقش بودم؟ همکارم بود؛ بعد ازم کمک خواست برای مشاوره !میگفت مریضه...من دو ماه حرفاشو شنیدم! باید زود از اونجا بری! گفتم:چه جور مریضی؟! چیزی از پشت به کمرم خورد.گوشی از دستم افتاد.گمانم در جا خردشد.بطری خالی نیکان بود.گفتم: دیوونه دردم گرفت!ممکن بود بخوره تو سرم! گفت:دست چپم نشونه گیریش خوبه! گفتم: چته؟! گفت:جایی نمیری میفهمی؟ منو بااین وضع تنها نمیذاری! گفتم :چرا میگه مریضی؟! گفت: از خودش بپرس؛ روانشناسه؛ بعدا بت میگه؛ ولی الان نه !الان مراقب من باش. فقط من! الان واقعا مریضم...گفتم: چرا بم گفتی شبنم؟! گفت: تب داشتم؛ حتما یه لحظه یاد اون افتادم...حالا میخوام برم دستشویی؛ باید کمکم کنی.گفتم : من؟! خب نمیشه که! گفت:من درددارم دختر! گفتم:کو دستشویی؟گفت: تو حیاط. زیر بغلش را گرفتم.به زحمت راه میرفت.ناله ای کرد.یواشتر برو! خدایا چکار کنم با این؟ چیستا چی میگفت؟ گوشیمم که شکست! گفتم: برای این کارا میذاشتی دوستت بمونه. گفت: تو هم دوست من؛ در این دستشویی؛ با لگد وامیشه؛ اگه مارمولک پرید جیغ نزن! لگد زدم؛ باز شد. لبخندی زد وگفت: از من میترسی؟ گفتم: نه! ترس نه؛ اما درست نیست، من که نرس حرفه ای نیستم. میرم تو کلبه؛ گفت: کجا؟.... من کمک لازم دارم.با یه دست که نمیتونم...سرخ شده بودم. داد زدم: من نمیتونم اینجا کمکت کنم ! صدای آشنایی از دور شنیدم: چیزی شده خانم؟خدایا! سهراب بود.با همان لباس آنروزش....بیرون باغ ایستاده بود.گفت:سلام خانم؛ ا...شمایید نلی خانم!؟ باز همو دیدیم ! گفتم:آره ؛ خدارو شکر! اینجا کار میکنی؟گفت: دو هفته جای دوستم اینجا کشیک دارم؛ گفتم: چه خوب! خدا رسوندت...مثل اون دفعه! آره؛ به کمک نیاز دارم، اون تو یه نفر...نیکان داد زد: با کی حرف میزنی؟ گفتم؛ آقا سهراب ؛ آقای محیط بان. ایشونو که یادته؟سکوت شد.حتی کلاغها سکوت کردند.مرسی آقا سهراب؛ دستش شکسته...سهراب گفت:شما برین تو خونه. وارد کلبه شدم. چیزی روی زمین افتاده بود. آشنا بود...



#او_یک_زن
#قسمت_نوزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به لاتین

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این مطلب؛ با ذکر نام و لینک تلگرام رسمی نویسنده ؛ بلامانع است.حقوق نویسنده نیز ؛ مثل سایر اصناف ؛ محترم است.ممنون که رعایت میکنید.

#چیستایثربی
#کانال_رسمی

@chista_yasrebi

@chista_2

دومی ؛ کانال قصه است.صرفا برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتهای این داستان را پشت هم و در یک کانال داشته باشند.
#درود
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی

من آسم داشتم.....راه نفسم بسته بود ؛گفتم:شهرام جان چیکار میکنی؟ گفت:
گفت:کاپیتان منم؛ ساکت!با شالم دهانم را بست.خیلی محکم! تنفس بینی برایم کافی نبود.حس خفقان مثل تیک تاک یک ساعت کهنه ؛ در تنم بالا میرفت و به گلویم میرسید؛ نمیتوانستم داد بزنم ؛ التماسش کنم و یا سهراب را صدا کنم؛شال را از داخل دهانم رد کرده بود.به لثه هایم فشار می آمد؛حس نیکردم همین الان لثه هایم ؛ خونریزی میکنند.... و حسی شبیه تسلیم شدن ؛ تنم را گرفته بود. تسلیم در برابر مرگ و خاموشی؛قاتلم را خودم انتخاب کرده بودم؛ پس جای شکایتی نبود! سعی کردم با دست شال را باز کنم.دستانم را محکم گرفت و با یک تکه طناب کنفی بست. طناب داشت مچ دستم را پاره میکرد.چه شد که دوباره حالش بدشد؟....بعد از اینکه دید در حیاط با سهراب حرف میزنم؛ انگار به یک مجسمه ی سنگی تبدیل شد.تاریک بود، التماس چشمهایم را نمیدید؛ هر مرگی را حاضر بودم تحمل کنم ؛ جز خفگی...سعی کردم با ناله به او حالی کنم که دارم میمیرم ...شال از میان دهان و لثه هایم گذشته بود.صدایم در نمی آمد. یاد اسپره ی سهراب در جیبم افتادم.اما دستانم بسته بود ؛ اصلا فکر نمیکردم میخواهد چه کار کند...مرا آهسته ؛ به سمت دیوار برد.نور پنجره کم بود.چیزی نمیدیدم. او هدایتم میکرد.خدا خدا میکردم سهراب شک کند که چرا چراغها خاموش شده.اما ظاهرا از جایی که ایستاده بود؛ نمیتوانست پنجره ها را ببیند.منتطر صدایی بود.زیر شیب خانه، کشیک میداد.خانه ی خاموش را نمیدید ؛ یا شاید میدید و فکر میکرد به خاطر حال شهرام ؛ زود خوابیده ایم! انگارشهرام فکرم را خواند؛ نترس!.. میدونم هوا نمیرسه.اما زود نمیمیری.مردن اصلا آسون نیست!کسی که تیر خلاصو به پدرم زد؛ بعدا اینو بم گفت؛ گفت:حتی وقتی تیر خلاصو زد؛ انگار پدر هنوز زنده بود...شاید امید داشت که برگرده،پسرشو بغل کنه ، زنش ؛ مهتابو ببوسه و ازشون حمایت کنه ؛ میگفت چشمای پدر حتی تو سردخونه بسته نمیشد! امید!...چیزی که توی من مرد...تو بچگی....حالا برو تو اون کمد! منظورش کمد دیواری بود.خدایا! از بچگی از جای کوچک دربسته وحشت داشتم. مقاومت کردم؛ مرا به داخل کمد هل داد و در را بست. صدای چرخیدن کلید درقفل کمد؛ مثل صدای گذاشتن سنگ قبر من بود.مثل جیغهای ناگهانی مرغان ماهیخوار سیدنی ؛ مثل بوی نم دریا و لگدهایی که با پوتین استرالیایی؛ روی قفسه سینه و پهلوهایت میخورد. با خودم گفتم:مریضه! برای همین چیستا گفت؛ فقط رابطه کاری! اما چیستا میدونست این انقدر مریضه؟ نه! وگرنه منو با داروی بیهوشی هم که شده، میبرد.به در کمد زد: آی بچه ،اونجایی؟!....خفه ! اروم بگیر ! انقدر تکون نخور! کار ما زیاد طول نمیکشه.اما اگه لگد بزنی یا شلوغ کنی،بد تموم میشه.نمیخوام درد بکشی!..


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

#برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی /یثربی_چیستا

#رمان
#ادبیات

دوستان عزیز؛ اگر صلاح میدانید نگذارید افراد حساس خانواده بخوانند.کار نویسنده
#دشوار است.نمیتواند عده ای را از خواندن منع کند.این کار شما و تصمیم گیری شماست.....نویسنده؛ کارش نوشتن حقایق است...

هر گونه اشتراک گذاری ؛ تنها با
#لینک تلگرام رسمی چیستایثربی و ذکر نام او ؛ قانونی و بلا مانع است.


آدرس
#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi



آدرس
#کانال_قصه

#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....

@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستایثربی

فلس رنگی ماهیها روی دستم میچسبید؛ و من گریه میکردم و آنهارا دیوانه وار؛ درآب وان میریختم.

یکی از پلیسها که حال اشفته ی مرا دید به کمکم آمد؛ در حالی که ماهیها راجمع میکرد؛ گفت: میگن دکترش پیشش بوده؛ شما دکترشین؟ گفتم :نه! من هیچی نیستم... هیچی!
بیشتر ماهیها با دهن های باز؛ بیحرکت بودند.بعضی ها رو تا توی آب مینداختیم ؛جون میگرفتن ؛ ماهی لیز بود،از دست آدم سر میخورد؛ نمیتونستی مطمین باشی که اونو گرفتی! از بچگی از ماهی میترسیدم...حتی به ماهی عید نگاه هم نمیکردم؛ اما اون لحظه فقط به حرمسرای شهرام فکر میکردم؛ ماهی رنگین کمانی قشنگش ؛ مرده بود! سوگلی حرمسرا ؛ دهنش باز بود! در گوشش گفتم :به خاطر شهرام...عاشقته؛ میدونی! تو بمونی؛ اونم میمونه... انداختمش توی آب؛ بیحرکت بود.تکون نمیخورد ؛ داشتم ناامید میشدم ؛یه دفعه تکون خورد... شروع کرد به شنا کردن...از شادی گریه م گرفت! شهرام خوب میشد! شهرام در تاریکی کلبه ؛ اشکهایش راپاک کرد ؛ گفت: تلفن چیستا به اون مرد پرایوت نامبر ؛ پدر همه مونو در آورد! میدونی چیستا ! تو نمیدونستی علیرضا عمل کرده ؛ اون مرد نمیخواست بفهمه ترنس چیه! و علیرضا هر کاری کرد ؛که تو دیگه نتونی کار درمانی کنی؛ خودت میدونی چیا گفت! و من... یه مدت از ایران رفتم...تا آبا از اسیاب بیفته؛ دیگه اعصاب موندن نداشتم...

.
گفتم :کجا رفتی؟ پیش همون دختره؛ عشقت ؛ که به چیستا با گریه میگفتی رفته خارج؟! همون که یه دفعه رفت!! میگفتی چرا یه دفعه ؟! ....شهرام گفت : پیش اونم رفتم ؛ اما دیگه عشقم نبود! عشق خیلیا بود...کارش حسابی گرفته بود! بگذریم ؛ اینا همه مال گذشته ست! چیستا به سهراب گفت: برگردیم اتاق؛ من حالم خوب نیست، متوجه شدم شهرام نگاهش به چیستاست.گفت: همون بیماری قدیمی؟ گفت:بدتر! شهرام گفت: تو که همه چیزت بدتر شده دختر ! چیستا ؛ فقط نگاهش کرد؛ هیچ نگفت،حس میکردم هر دو؛چیزی را میدانند که من هنوز نمیدانم! چیستا در اتاق را باز کرد؛ ناگهان جیغ کوتاهی کشید! در نور کم بالکن ؛ مشتعلی پشت در بود! تقریبا یکقدمی چیستا ! مشتعلی به چیستا گفت: نترس شبنم خانم...اونا رفتن! دیگه نمیان! فکر کردن تو و پسرت از ایران رفتین؛ من نگفتم ! من به خدا حرفی نزدم ! نگفتم کجا قایم شدین! حاج آقا گفت لال شم ؛ منم لال شدم.....حالا دیگه رفتن! نیکان جلو آمد ؛ و گفت: باشه مشتعلی ؛ شبنم خانم باید بره جایی ؛ مشتعلی گفت: بازم؟ بش گفتی من عاشقشم؟ نیکان گفت:آره گفتم؛ اما گفت:بچه داره؛ من بچه شم..... نمیتونه ازدواج کنه! مشتعلی خیره به شهرام نگاه کرد و گفت: نمیتونه؟ تو که بزرگ شدی؟! چطور مادرت نمیتونه با من ازدواج کنه؟ نیکان گفت:برو مشتعلی؛ اون الان مریضه؛ حالش که خوب شد،دوباره بیا خواستگاری! من باش حرف میزنم!__"قول میدی؟" نیکان گفت:آره برو! پیرمرد رفت ؛ چیستاگفت : مگه اسم مادرت شبنم بود؟!

#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
#ادبیات

#برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا/به لاتین
در
#اینستاگرام


دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده و ذکر
#لینک_تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم بخوانند

@chista_2
دیدن فیلم
#رگ_خواب خیلی چیزها را در من زنده کرد. نه به خاطر خود فیلم...به دلایل دیگر !



به خاطر
خاطراتی از گذشته ی دور ، خیلی دور.
خیلی جوان بودم ،


مثل خود
#کورش_تهامی.



یادم است که صدای خوبی داشت و دف میزد، ولی تاحالا، تاتر بازی نکرده بود.

رییس واحد تاتر درمانی بهزیستی بودم ، تازه نمایش
#جمعه_دم_غروب را نوشته بودم و دنبال بازیگر مرد، میگشتم.....
و انگار خودش بود.

چون باید در جاهایی از کار میخواند و دف میزد و او برای نقش کار من ، عالی بود! همه جا تیتر زدند :

#اولین_تاتر_پست_مدرن_ایرانی!


خیلیها هم ، نفهمیدند و فحشمان دادند، اما کار در جشنواره دیده شد! و مردم و خارجیها خوششان آمد و همین مهم بود و کافی!


چون چهار ماه تمرین کرده بودیم ،



و درست یکهفته ، قبل از جشنواره ،
سر خیابان ویلای تهران ، یک موتور باسرنشینان دو ترکه، مغز بنده را نزدیک پیاده رو له کرد!



هجده بخیه ی سر...در رفتگی دست. عکسبرداری و
اسکنهای مدام و اشکهای من ، به خاطر نزدیکی جشنواره ی فجر ، دوندگیهای
پدرم...


عیادت
#ناگهانی ، دسته جمعی تاتریها از من در بیمارستان
#آبان وجیغ من چون روسری ام را پیدا نمیکردم!


و آنهمه مرد تاتری بینشان بود! ترسیدم فردا برایم پرونده ی اخلاقی درست کنند!




و نگرانی بازیگرانم که حالا که مغز چیستا له شده ، جشنواره ی فجر چه میشود؟!


و با این همه تمرین ،
بدون کارگردان ،میرسیم ؟!
رسیدیم! ...

باسر شکسته ، تمرین کردن خوش است.



"از گلوی من دستاتو بردار !



سخت عاشق بودم آن موقع !


مثل غریقی ، که به آخرین تکه ی چوب،چسبیده باشد.


عشق من، تاتر دوست نداشت.هرگز به تمرینها سر نمیزد.علی!

اوج بحران بوسنی بود. ۷۳...

دیگر دور شده بودیم!

۷۴ رسید ....از ازدواج با خودش، نا امیدم کرده بود.... آخر سال ازدواج کردم . با دیگری .... یک غریبه

کاش ازدواج نمیکردم ... و ۷۵ ، باردار....


در حال دویدن بین سالنهای تاتر و سینما ... نمایش سرخ سوزان ، در فجر ، هفت جایزه ی اصلی را گرفت ... و داور بخش منتقدان سینمای فجر شده بودم !



چند نفر دیگر هم ، درفیلم
"رگ خواب" هستند ، که برایم روزهای گذشته را ورق میزنند.

یکی


#لیلا_موسوی ، که نقش خانم پولدار رییس رستوران را بازی میکرد ،


همان که با کامران"کورش تهامی" ، جلوی چشم ناباور لیلا ، به سفر خارج رفت....

و آخر فیلم ، آن همه فحش و ناسزای آبدار ، به کامران "کورش تهامی"داد ،


و از رستوران بیرونش کرد، ودل ما را هم بخاطر ظلمی که به لیلا شد، خنک کرد،


یادم است سالها پیش....در تاتر ، لیلا موسوی را میدیدم ،



چقدر زیبا بود و کم سن!

آن روزهای شور وشیدایی من... همیشه قرار بود در کارم بازی کند که نشد !

عاشق گیسوان موجدار و بور
این دختر بودم،




تعجب نمیکردم وقتی تمام پسران تاتر ، او را که میدیدند ، فلج میشدند!


انگار برق ، ناگهان ، آنها را میگرفت!


زیبایی و معصومیت باهم ، قدرت شگفت انگیزی دارد!


و آخری!



کف زمین نشسته بودم با شکم گنده!
بهمن بود و جشنواره ی فیلم فجر!


هفت ماهه بودم !


هیات مدیره ی منتقدان خانه سینما و داور بخش منتقدان سینما بودم.

جای نشستن نبود ، با شکم بزرگم، روی زمین سینما نشستم ، برای دیدن فیلم
#لیلا،کار
#مهر_جویی، و اولین کار جدی لیلا حاتمی جوان ! که تازه پدر از دست داده بود.


داور بودم و باید کار را
میدیدم.


روی زمین نشستن در سینماهای فجر ، دیگر عادتم شده بود. دستی به پشتم خورد.



"خانم یثربی بلند شو! بشین جای من، به شکمت فشارمیاد! "


#آنتونیا_شرکا بود، منتقد و مترجم ، که بعدها ، دوست صمیمی شدیم.


چقدر آن زمان ، دوستیها واقعی بود، و آخر فیلم رفتم به لیلا حاتمی "خسته نباشید " بگویم ، دورش شلوغ بود.



شکم مرا که دید ، خودش جلو آمد. حرفی نزدیم ،


فقط بغلش کردم ، بغضی گلویم را
میفشرد! همه فکرکردند به خاطر فیلم است.




به خاطر شعر
#قیصر بود !

دکتر قیصر امین پور #استادم....

کلام جاودانه اش در موسیقی فیلم لیلا. با صدای افتخاری .


"ای نامت به هر زبان جاری...

کلامش در سینما و جان من ،
می پیچید





ای نامت از دل و جان در همه جا به هر زبان جاری است

عطر پاک نفست سبز و رها از آسمان جاری است

نور یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاری است

تو نسیم خوش نفسی من کویر خار و خسم

گر به‌ فریادم نرسی من چو مرغی در قفسم

تو با منی اما ، من از خودم دورم

چو قطره از دریا ، من از تو مهجورم....





و گذشت....

بلند شو چیستا
۱۳۹۷ نزدیک است ....


#چیستا_یثربی

#برگرفته از آخرین پست
#اینستاگرام رسمی من




کانال رسمی

#چیستایثربی
@chista_yasrebi