چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.06K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
.

هیچ چیز غم انگیزتر از این نیست
که آدم
نامه ای را به یک نشانه ی مشکوک بفرستد.

#فرانتس_کافکا
#کافکا

#کتاب
#نامه_به_فلیسه

کافکا در یک خانوادهٔ آلمانی‌زبان یهودی در پراگ زاده شد. در آن زمان پراگ مرکز منطقه بوهِم بود. این منطقه، یکی از سرزمین‌های متعلق به امپراتوری اتریش-مجارستان بود.

او بزرگ‌ترین فرزند خانواده بود که دو برادر و سه خواهر کوچک‌تر از خود داشت.
هر دو برادر پیش از شش سالگی فرانتس مُردند و سه خواهر او بعدها در جریان جنگ جهانی دوم در اردوگاه‌های مرگ نازی‌ها جان باختند.

کافکا نویسنده ای متفاوت ؛ باافکاری بسیار جلوتر از زمان خود بود که به آلمانی مینوشت.

آثارش زمینی و آسمانی بودند.

و وضعیت اسف بار انسان ناامید و بی دستاویز را در دنیای بی معنای امروز بیان میکرد.

انسانی که در دهلیزهای روزمرگی و بوروکراسی اداری گرفتار است
و کم‌کم به موجودی بی هویت بدل میشود ، مگر خود دست به شورشی زند و از درون خود ؛ به قوانینی نو برسد. قوانینی شخصی....

کافکا ؛ قبل از پنجاه سالگی بر اثر سل حنجره ؛ در گذشت.

بسیاری آثارش؛ توسط دوستش #ماکس_برود پس از مرگش؛ نیمه کاره به چاپ رسیدند.

مسخ ؛ قصر؛ محاکمه؛ شش داستان؛ آمریکا؛ گروه محکومین و نامه به فلیسه از آثار مهم اوست.

او را‌ دوست دارم
چون‌‌ درد و رنج زندگی را پذیرفت؛
و تا لحظه ی آخر ادامه داد.

تلاشش را کرد...
و حدود چهل و اندی سال که با درد زیست ، همیشه تلاش و دغدغه ی کمک برای رسیدن انسان به آگاهی بود.

آن نوع آگاهی که از درون میجوشد.

.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
.
.

#chistayasrebi
#chista_yasrebi

🌸🌸🌸

.

.
https://www.instagram.com/p/C_XAezSisPD/?igsh=MWNqZWU3cDc5eXQ4ZA==
می دانم که عشق
تعریف کردنی نیست.

مرگ تعریف کردنی
نیست.

نا امیدی ؛
تعریف کردنی
نیست.

اما

کلمات خوب؛ کلمات زیبا؛
کلمات قدرتمند؛

همیشه هستند
و به ما کمک میکنند.

دیگران را در احساسات
نگفتنی مان ؛ شریک
کنیم

پس

سخن می گویم!

تو هم با من حرف بزن!


#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
شب مثل سکوت است
مثل غمِ توست

نمیگذرد
اگر برایش وقت نگذاری

اگر پتوی سیاهش را
از روی تنش برنداری
و کنارش دراز نکشی

شب
مثل غمِ توست

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi




https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
.

یکروز خوب میرسد
که این دست چوبی ؛
پارو میشود

و تمامِ آبهای ممنوع را
ذکر میگوید ؛
و
جلو میرود....

.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#مینیمال
#جملات
.
https://www.instagram.com/p/C_-Ps3sikU8/?igsh=MWg5YjIzaWtxcHMzcQ==
.

.
من چه ساده بودم
که نفهمیدم

خوشبختی فقط ؛

گفتن یک " دوستت دارم " بود ؛

عمیق
و بی خجالت...

و حتی بی انتظارِ جواب...

باید میگفتم
"دوستت دارم "

و فرار میکردم !

شاید به دنبالم می آمدی...

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#مینیمال
#جملات
#شعر_عاشقانه
#شعر_کوتاه

#عاشقی
.
.
https://www.instagram.com/p/C__Gzn5CVnw/?igsh=MWh4NGR5M2p2NmJ1bQ==
#داستان
داستان تابستان
#چیستایثربی
.
عجله داشتم که زودتر به بیمارستان برسم،
وقت آزمایش داشتم.‌زمان راازیاد برده بودم.

ناگهان متوجه شدم که فقط یک ساعت وقت دارم،سریع لباس پوشیده ودر خیابان میدویدم.بیمارستان نزدیک بود،داشتم میرسیدم که آن مرد رادیدم!

کنار خیابان با کتی آراسته؛ مویی مرتب و جوگندمی با کراوات ساتن مشکی،روی چهارپایه ای،نشسته بود و ویولن مینواخت.
تابستان ویوالدی درآبان ماه تهران...

محو موسیقی گامهایم کندتر شد.
مقابل مرد ایستادم،
لباسش بسیار تمیز وآراسته بود.مدل کت و جلیقه ؛ شاید کمی قدیمی بود،
ولی مدلهای قدیمی دوباره مُد میشوند...و حالا مد بود.

موهایش را انگار همین حالا شسته و شانه زده بود، یک طره مویش روی پیشانی اش میرقصید.

نمیدانستم باید به اوپول بدهم، یا نه!
غرق موسیقی بودم ومقابل آن مرد؛ ظرف یاروزنامه ای نبود!
هیچکس پولی نداده بود!

مردم دیگر هم‌؛ مثل من؛جادو شده؛ به تابستان ویوالدی در پاییز تهران گوش سپرده بودند؛

و‌لابد آنهاهم ازخود میپرسیدند:
آیااوفقیر است؟
ازراه نوازندگی امرارمعاش می‌کند؟
آیاپول میخواهد؟
نوازنده ی دوره گرد است؟
چقدر باید به او داد؟

چارپایه ی مرد؛ پلاستیک نبود!چوب مارپیچ سنگینی بود ؛ شیک و عتیقه....
حتما به زمانی تعلق داشت که مرد؛ روی صحنه؛ ویولن مینواخت ، درتئاتری ،کنسرتی،جایی...
آخر مگر می‌شود آدم ویوالدی رابه این خوبی بنوازد و بعد کنار خیابان بنشیند و ازمردم پول بخواهد؟
بله،همه چیز میشود!
لعنت به کارت شتاب!
لعنت به دیجیتال!
آخر مگر جز کارت؛ درکیف من، پولی بود؟
از دستگاه ؛ باعجله؛ مقداری پول گرفتم،
نمیدانستم چقدر باید بدهم؟

پنجاه هزارتومان رابا شرم؛ مقابل مرد روی زمین گذاشتم، بالاخره یک نفر بایدشروع می‌کرد.همیشه یک نفر باید قدم اول رابردارد.اگربه من ناسزا هم میگفت؛ مهم نبود.

اما مرد؛ سرش رابه نشانه ی احترام فرو آورد ومن طوری خم شدم وپول را بر زمین گذاشتم که انگار به او ادای احترام وتعظیم میکردم...
در پایان یک اجرای موفق.

بعد ازمن مردم دیگر جرات کردند وجلو آمدند،
حالا مقابل مرد پراز اسکناس‌های مردم بود.

شاید اگرمن آن چک پول پنجاه هزارتومانی را آنجانمیگذاشتم؛‌ هنوز مردم نمی‌دانستند که باید به او پول بدهند!

هنر رایگان نیست!

واگر یک هنرمند ازاین راه امرارمعاش کند؛خجالت آور نیست.

هنر؛ هزینه اش جان است.

و یکنفر باید شروع کند و برای هنر،هزینه دهد ؛ تاهمگان دریابند.

آن روز؛ همه ی ما، در جادوی قطعه ی تابستان در پاییز ؛
غرق شده بودیم.

#چیستا_یثربی
#داستان_کوتاه
#vivaldi
#summer

#ویولن
#ویوالدی
قطعه
#تابستان
#قصه

#موزیک
https://www.instagram.com/reel/DB1XrIOCM9n/?igsh=emxoZm40c3Bma3Br
داستان
#تاتر

تئاتر من بود. شش ماه برای آن زحمت کشیده بودم. تک تک صحنه ها را با وسواس چیده بودم.
جایی که قهرمان مرد به قهرمان زن میگوید: "حالا دیگه وقتشه. یاحالا یاهیچوقت " باید اشک از چشمهای مردم جاری میشد، چون برای زن دیر بود و مرد این را نمی‌دانست.
تئاتر من بود و من دوستم را دعوت کردم. دوستی که خودش را سالها ؛ دوست من معرفی کرده بود!

فکر میکردم بخاطر من کیلومترها رانندگی می‌کند تا به دیدن این تئاتر بیاید.

روزی که دوستم را دعوت کردم، آرایش کردم. درآرایش کردن ناشی ام.
سایه چشم بد رنگ میزنم، رژ لبم را کج میکشم، خط چشم که نگو، بیشتر مرا شبیه جادوگرها می‌کند. انگار یک آدامس لهیده بالای چشمم چسبانده ام، آن هم به رنگ سیاه.

هرجور بود خودم را آراستم. بهترین لباسم را پوشیدم، النگو انداختم، آن هم النگوهایی که به سختی از دستم پایین میروند، مال نوجوانی ام بود.

او آمده بود، با وقار همیشگی، سربه زیر.
جلوی مردم که نمی‌توانستیم دست بدهیم.

از دیدنش آنقدر خوشحال شدم که همه نگاهمان میکردند. انگار چشمهایم جیغ میکشید که خوشحالم چنین دوستی دارم....

انگار دست هایم در هوا پرنده بود و دست های او دانه.

و میخواست پرنده دست هایم نوک بزند به دست هایش.
بعد ‌موقتا خداحافظی کردم، باید به اتاق فرمان میرفتم، تئاتر پنج دقیقه ی دیگر شروع می‌شد.
در اتاق فرمان؛ که سمت چپ سالن بود ؛ کامل میدیدمش، صبور و سربه زیر، همانگونه باوقار.
رها مثل سرو در باد نشسته بود. موسیقی اول تئاتر را پخش کردم. نور اتاق فرمان آنقدر کم بود که او ما را نمیدید،
ولی من تمام سالن‌؛ مقابلم بود و او درست روبروی من نشسته بود و دیدم تا تئاتر شروع شد، دست دختری را که کنارش بود، گرفت و بوسید.
در سالن‌انتظار؛ دختری کنار او ندیده بودم، ولی معلوم بود که دختر همراه او آمده است.
شاید برای همین گفته بود میتوانم با دوستم بیایم؟ و من یک لحظه هم فکر نکرده بودم که دوستش یک زن باشد و اصلا حواسم به دوستش نبود!

تئاتر جلو و جلوتر میرفت و عاشقانه و عاشقانه تر میشد. هرچقدر عاشقانه تر میشد و غمگین تر، مردم بیشتر میگریستند و او دست دخترک را طوری میبوسید که من میترسیدم دست دخترک خورده و تمام شود!

چندبار میخواستم به دستیارم بگویم:
الان دست دختره تموم میشه!
حیف شعرم: "دست من پرنده بود و دست او دانه." الان میدیدم" دست او گرگ درنده بود و دست دخترک؛ طعمه."
آنقدر دستش را خورد که تئاتر تمام شد و او نفهمید.
مطمئنم حتی یک لحظه تئاتر را ندیده بود. به خودم گفتم دیگر غلط کنم‌انسانهای آدمخوار را به تاترم راه دهم!

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#قصه
https://www.instagram.com/p/DCHPDGdiAVQ/?igsh=MWFmdHdoanZmZXRheQ==








https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ