آری جانمی.
مادربزرگم ؛ خانمی بی جهت نمیگفت.
خانه روح دارد، جان دارد. همین خانه ای که ما در آن زندگی میکنیم، هنوز هیچکس در آن زندگی نمیکرد که پدرم با یک نگاه عاشقش شد و گفت میخواهم بچه هایم در این خانه بدنیا بیایند.
حالا تو فکر میکنی این خانه بگذارد بچه های نسل های دیگران هم در این خانه رشد کنند؟
چرانمیگذارد!
برای اینکه قانون یکیست،هررفتاری که با آن بچه ها شده، با بچه های دیگران هم میشود.
اگر بچه ای از دیدن تلویزیون محروم شده، به شخصیتش اهانت شده، به او و شخصیتش؛حمله شده، کلی بلوک گچ در حمام بر سرش ریخته و در جواب اعتراضش گفته اند: بمیر!آنهم به دردانه ی نوه ی پدر که دکترای اقتصاد داشت و اینخانه رابرای آرامش بچه ها و نوه هایش خرید؟
و هیچ نمیدانست روزی درِ خانه اش شکسته شده، و هیکلی درشت بالگد وارد آرزوهایش میشود!
تمام این اتفاقات سر بچه های نسل بعد که در این خانه بزرگ شوند می آید.
آری، جانمی
مادربزرگم راست میگفت، من تابه حال چند بچه دیدم که در خانه ای که در آن ظلم بود و بیداد، مظلوم واقع شدند.
این رسم به ارث میرسد.دختر من موهای مشکی داشت که شبها؛ مثل نقره میدرخشید. انگار برف روی موهایش پاشیده باشند.
مظلوم بود مثل قاصدکی بی زبان.
حتی گوشتی بر بدن نداشت که آن را ببرد و جایی پنهان کند.
چون قاصدک همانگونه خودش با باد میرفت و اذیت میشد. به حریمش در این خانه توسط همسایه ؛ تجاوز میشد.
حالا تو فکر میکنی این خانه حافظه ی تاریخی ندارد؟!
البته که دارد.
عین اتفاقاتی که برای دختر من افتاد؛
سرنوشت دختر من، سرنوشت او میشود.
اگر دختر من ناچار شد که تقدیر را برگزیند و راهی غربت شود و از اینجا بگریزد، همه شان خواهند گریخت.
اگر دختر من حق دیدن یک برنامه تلویزیون نداشت، برنامه ای ساده، مثل فوتبال
چون اجازه زدن انتن در پشت بام نداشتیم،بچه ای دیگر که وارد این خانه شود، هم نخواهد داشت.
اگر دختر من هرروز ویرانی های ماشینش بیشتر میشد و کسی از همسایه ها؛ مدام شخصیت او را له میکرد بچه ی دیگر هم ناهفتنسلش در این خانه به همین سرنوشت مبتلا میشود.
خانه گوشت دارد، دندان دارد، میجود، فکر میکند، حتی گاهی بالا می آورد و من دلم میخواهد بالا آوردن این خانه را بدون دخترم ببینم و میبینم.
میدانم این خانه آنقدر باهوش است که میداند قاصدکی چون دختر من جایش اینجا نبود اما آنقدر عذابش دادند که رفت.
دیروز با او حرف میزدم و میگفت: یادته
در با خشونت باز میشد و یک گنده وک؛خودش را داخل واحد ما می انداخت؟
همین بلا ها سر هفت نسلشان میاید
این جهان کوه است وفعل ما ندا
#خانه_پدری
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/reel/C-qSweei3CaYlTaFP_Cy-xPQYmffZzIF5fn9h00/?igsh=Z3FjeW11bTdjNGs0
مادربزرگم ؛ خانمی بی جهت نمیگفت.
خانه روح دارد، جان دارد. همین خانه ای که ما در آن زندگی میکنیم، هنوز هیچکس در آن زندگی نمیکرد که پدرم با یک نگاه عاشقش شد و گفت میخواهم بچه هایم در این خانه بدنیا بیایند.
حالا تو فکر میکنی این خانه بگذارد بچه های نسل های دیگران هم در این خانه رشد کنند؟
چرانمیگذارد!
برای اینکه قانون یکیست،هررفتاری که با آن بچه ها شده، با بچه های دیگران هم میشود.
اگر بچه ای از دیدن تلویزیون محروم شده، به شخصیتش اهانت شده، به او و شخصیتش؛حمله شده، کلی بلوک گچ در حمام بر سرش ریخته و در جواب اعتراضش گفته اند: بمیر!آنهم به دردانه ی نوه ی پدر که دکترای اقتصاد داشت و اینخانه رابرای آرامش بچه ها و نوه هایش خرید؟
و هیچ نمیدانست روزی درِ خانه اش شکسته شده، و هیکلی درشت بالگد وارد آرزوهایش میشود!
تمام این اتفاقات سر بچه های نسل بعد که در این خانه بزرگ شوند می آید.
آری، جانمی
مادربزرگم راست میگفت، من تابه حال چند بچه دیدم که در خانه ای که در آن ظلم بود و بیداد، مظلوم واقع شدند.
این رسم به ارث میرسد.دختر من موهای مشکی داشت که شبها؛ مثل نقره میدرخشید. انگار برف روی موهایش پاشیده باشند.
مظلوم بود مثل قاصدکی بی زبان.
حتی گوشتی بر بدن نداشت که آن را ببرد و جایی پنهان کند.
چون قاصدک همانگونه خودش با باد میرفت و اذیت میشد. به حریمش در این خانه توسط همسایه ؛ تجاوز میشد.
حالا تو فکر میکنی این خانه حافظه ی تاریخی ندارد؟!
البته که دارد.
عین اتفاقاتی که برای دختر من افتاد؛
سرنوشت دختر من، سرنوشت او میشود.
اگر دختر من ناچار شد که تقدیر را برگزیند و راهی غربت شود و از اینجا بگریزد، همه شان خواهند گریخت.
اگر دختر من حق دیدن یک برنامه تلویزیون نداشت، برنامه ای ساده، مثل فوتبال
چون اجازه زدن انتن در پشت بام نداشتیم،بچه ای دیگر که وارد این خانه شود، هم نخواهد داشت.
اگر دختر من هرروز ویرانی های ماشینش بیشتر میشد و کسی از همسایه ها؛ مدام شخصیت او را له میکرد بچه ی دیگر هم ناهفتنسلش در این خانه به همین سرنوشت مبتلا میشود.
خانه گوشت دارد، دندان دارد، میجود، فکر میکند، حتی گاهی بالا می آورد و من دلم میخواهد بالا آوردن این خانه را بدون دخترم ببینم و میبینم.
میدانم این خانه آنقدر باهوش است که میداند قاصدکی چون دختر من جایش اینجا نبود اما آنقدر عذابش دادند که رفت.
دیروز با او حرف میزدم و میگفت: یادته
در با خشونت باز میشد و یک گنده وک؛خودش را داخل واحد ما می انداخت؟
همین بلا ها سر هفت نسلشان میاید
این جهان کوه است وفعل ما ندا
#خانه_پدری
#چیستا_یثربی
https://www.instagram.com/reel/C-qSweei3CaYlTaFP_Cy-xPQYmffZzIF5fn9h00/?igsh=Z3FjeW11bTdjNGs0
اینکه یکی از بزرگترین رمانهای جهان ؛ #قصر باید
نصفه کاره بماند و هرگز تمام نشود، خود حکمت این زندگیست....
.
شاید همه چیز نباید لزوما تمام شود.
گرچه کافکا بیماری و ملالش را علت عدم اتمام رمان قصر میداند،
ولی به نظر من ؛ او تمام حرفهایش را در این رمان زده و هیچ حرف نگفته ای باقی نمانده است.
انسان. فقط، یکبار زنده است و نمیداند کِی میمیرد.
پس هر پایان محتملی بر زندگی اش؛ همان است که باید باشد ؛
هر جا قلم را زمین گذاشتی ؛ همان جا؛ جای درست است.
تمام رمان حول محور " قصر" ی میگردد که شخصیت اصلی ما قرار است به عنوان مساح؛ یکی از کارمندانش باشد و طنز تلخ و زیبای ماجرا اینجاست ؛
که او هرگز اجازه یا امکان ورود به قصر را نخواهد یافت!
و اصلا هدف تمثیلی آمدنش به این مکان ؛ نه ورود به قصر ؛ که یادگرفتن و لذت از زندگی ؛ بدون امید به قصر است....
قصر فقط برای وسوسه کردن است
امادنیاهای دیگری هم وجود دارند
و زندگیهای دیگری
که شاید از قصر؛ واقعی تر و زیباترند...
امروزه دیگر ؛ "قصر" ؛ همچون در آثار کافکا ؛ نماد بوروکراسی و مکانی اداری شده است؛
و نه آن تصوری رویایی که در کودکی از قصر داشتیم...
زندگی فقط با کار کردن و خودرا جزیی از مردم عادی دیدن ؛ لذت بخش است.
خوشحالم که ،" ماکس برود " ؛ رفیق کافکا ؛ وصیتش راعملی نکرد و رمانهای نیمه کاره اش را نسوزاند!
#قصر
#رمان
#کافکا
#فرانتس_کافکا
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
.
https://www.instagram.com/p/C-3EtMvCn3evbcvWvxgpb7X1ruksJfibrHffL00/?igsh=MTQ4Y245aXRjZnNkMg==
نصفه کاره بماند و هرگز تمام نشود، خود حکمت این زندگیست....
.
شاید همه چیز نباید لزوما تمام شود.
گرچه کافکا بیماری و ملالش را علت عدم اتمام رمان قصر میداند،
ولی به نظر من ؛ او تمام حرفهایش را در این رمان زده و هیچ حرف نگفته ای باقی نمانده است.
انسان. فقط، یکبار زنده است و نمیداند کِی میمیرد.
پس هر پایان محتملی بر زندگی اش؛ همان است که باید باشد ؛
هر جا قلم را زمین گذاشتی ؛ همان جا؛ جای درست است.
تمام رمان حول محور " قصر" ی میگردد که شخصیت اصلی ما قرار است به عنوان مساح؛ یکی از کارمندانش باشد و طنز تلخ و زیبای ماجرا اینجاست ؛
که او هرگز اجازه یا امکان ورود به قصر را نخواهد یافت!
و اصلا هدف تمثیلی آمدنش به این مکان ؛ نه ورود به قصر ؛ که یادگرفتن و لذت از زندگی ؛ بدون امید به قصر است....
قصر فقط برای وسوسه کردن است
امادنیاهای دیگری هم وجود دارند
و زندگیهای دیگری
که شاید از قصر؛ واقعی تر و زیباترند...
امروزه دیگر ؛ "قصر" ؛ همچون در آثار کافکا ؛ نماد بوروکراسی و مکانی اداری شده است؛
و نه آن تصوری رویایی که در کودکی از قصر داشتیم...
زندگی فقط با کار کردن و خودرا جزیی از مردم عادی دیدن ؛ لذت بخش است.
خوشحالم که ،" ماکس برود " ؛ رفیق کافکا ؛ وصیتش راعملی نکرد و رمانهای نیمه کاره اش را نسوزاند!
#قصر
#رمان
#کافکا
#فرانتس_کافکا
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
.
https://www.instagram.com/p/C-3EtMvCn3evbcvWvxgpb7X1ruksJfibrHffL00/?igsh=MTQ4Y245aXRjZnNkMg==
.
پشت آخرین درخت جهان نشسته ام
و گیسوان شب را نوازش میکنم
شب هرگز
وزش دست مرا
بر رود جاری گیسوانش نمیفهمد
مهم نیست
یکی همیشه عاشقتر است
و این چه غمگین است
و چه زیبا....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
#شعر_عاشقانه
#شعر_کوتاه
#ویدئو توسط
شیما احمدی عزیز
@_shi.ima
#موزیک_ویدئو
#تکست
https://www.instagram.com/reel/C-7_u5eCBHJ/?igsh=MXZjNGU1cTk5dDJzMw==
پشت آخرین درخت جهان نشسته ام
و گیسوان شب را نوازش میکنم
شب هرگز
وزش دست مرا
بر رود جاری گیسوانش نمیفهمد
مهم نیست
یکی همیشه عاشقتر است
و این چه غمگین است
و چه زیبا....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
#شعر_عاشقانه
#شعر_کوتاه
#ویدئو توسط
شیما احمدی عزیز
@_shi.ima
#موزیک_ویدئو
#تکست
https://www.instagram.com/reel/C-7_u5eCBHJ/?igsh=MXZjNGU1cTk5dDJzMw==
.
هیچ چیز غم انگیزتر از این نیست
که آدم
نامه ای را به یک نشانه ی مشکوک بفرستد.
#فرانتس_کافکا
#کافکا
#کتاب
#نامه_به_فلیسه
کافکا در یک خانوادهٔ آلمانیزبان یهودی در پراگ زاده شد. در آن زمان پراگ مرکز منطقه بوهِم بود. این منطقه، یکی از سرزمینهای متعلق به امپراتوری اتریش-مجارستان بود.
او بزرگترین فرزند خانواده بود که دو برادر و سه خواهر کوچکتر از خود داشت.
هر دو برادر پیش از شش سالگی فرانتس مُردند و سه خواهر او بعدها در جریان جنگ جهانی دوم در اردوگاههای مرگ نازیها جان باختند.
کافکا نویسنده ای متفاوت ؛ باافکاری بسیار جلوتر از زمان خود بود که به آلمانی مینوشت.
آثارش زمینی و آسمانی بودند.
و وضعیت اسف بار انسان ناامید و بی دستاویز را در دنیای بی معنای امروز بیان میکرد.
انسانی که در دهلیزهای روزمرگی و بوروکراسی اداری گرفتار است
و کمکم به موجودی بی هویت بدل میشود ، مگر خود دست به شورشی زند و از درون خود ؛ به قوانینی نو برسد. قوانینی شخصی....
کافکا ؛ قبل از پنجاه سالگی بر اثر سل حنجره ؛ در گذشت.
بسیاری آثارش؛ توسط دوستش #ماکس_برود پس از مرگش؛ نیمه کاره به چاپ رسیدند.
مسخ ؛ قصر؛ محاکمه؛ شش داستان؛ آمریکا؛ گروه محکومین و نامه به فلیسه از آثار مهم اوست.
او را دوست دارم
چون درد و رنج زندگی را پذیرفت؛
و تا لحظه ی آخر ادامه داد.
تلاشش را کرد...
و حدود چهل و اندی سال که با درد زیست ، همیشه تلاش و دغدغه ی کمک برای رسیدن انسان به آگاهی بود.
آن نوع آگاهی که از درون میجوشد.
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
.
.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
🌸🌸🌸
.
.
https://www.instagram.com/p/C_XAezSisPD/?igsh=MWNqZWU3cDc5eXQ4ZA==
هیچ چیز غم انگیزتر از این نیست
که آدم
نامه ای را به یک نشانه ی مشکوک بفرستد.
#فرانتس_کافکا
#کافکا
#کتاب
#نامه_به_فلیسه
کافکا در یک خانوادهٔ آلمانیزبان یهودی در پراگ زاده شد. در آن زمان پراگ مرکز منطقه بوهِم بود. این منطقه، یکی از سرزمینهای متعلق به امپراتوری اتریش-مجارستان بود.
او بزرگترین فرزند خانواده بود که دو برادر و سه خواهر کوچکتر از خود داشت.
هر دو برادر پیش از شش سالگی فرانتس مُردند و سه خواهر او بعدها در جریان جنگ جهانی دوم در اردوگاههای مرگ نازیها جان باختند.
کافکا نویسنده ای متفاوت ؛ باافکاری بسیار جلوتر از زمان خود بود که به آلمانی مینوشت.
آثارش زمینی و آسمانی بودند.
و وضعیت اسف بار انسان ناامید و بی دستاویز را در دنیای بی معنای امروز بیان میکرد.
انسانی که در دهلیزهای روزمرگی و بوروکراسی اداری گرفتار است
و کمکم به موجودی بی هویت بدل میشود ، مگر خود دست به شورشی زند و از درون خود ؛ به قوانینی نو برسد. قوانینی شخصی....
کافکا ؛ قبل از پنجاه سالگی بر اثر سل حنجره ؛ در گذشت.
بسیاری آثارش؛ توسط دوستش #ماکس_برود پس از مرگش؛ نیمه کاره به چاپ رسیدند.
مسخ ؛ قصر؛ محاکمه؛ شش داستان؛ آمریکا؛ گروه محکومین و نامه به فلیسه از آثار مهم اوست.
او را دوست دارم
چون درد و رنج زندگی را پذیرفت؛
و تا لحظه ی آخر ادامه داد.
تلاشش را کرد...
و حدود چهل و اندی سال که با درد زیست ، همیشه تلاش و دغدغه ی کمک برای رسیدن انسان به آگاهی بود.
آن نوع آگاهی که از درون میجوشد.
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
.
.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
🌸🌸🌸
.
.
https://www.instagram.com/p/C_XAezSisPD/?igsh=MWNqZWU3cDc5eXQ4ZA==
می دانم که عشق
تعریف کردنی نیست.
مرگ تعریف کردنی
نیست.
نا امیدی ؛
تعریف کردنی
نیست.
اما
کلمات خوب؛ کلمات زیبا؛
کلمات قدرتمند؛
همیشه هستند
و به ما کمک میکنند.
دیگران را در احساسات
نگفتنی مان ؛ شریک
کنیم
پس
سخن می گویم!
تو هم با من حرف بزن!
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
تعریف کردنی نیست.
مرگ تعریف کردنی
نیست.
نا امیدی ؛
تعریف کردنی
نیست.
اما
کلمات خوب؛ کلمات زیبا؛
کلمات قدرتمند؛
همیشه هستند
و به ما کمک میکنند.
دیگران را در احساسات
نگفتنی مان ؛ شریک
کنیم
پس
سخن می گویم!
تو هم با من حرف بزن!
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
شب مثل سکوت است
مثل غمِ توست
نمیگذرد
اگر برایش وقت نگذاری
اگر پتوی سیاهش را
از روی تنش برنداری
و کنارش دراز نکشی
شب
مثل غمِ توست
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
مثل غمِ توست
نمیگذرد
اگر برایش وقت نگذاری
اگر پتوی سیاهش را
از روی تنش برنداری
و کنارش دراز نکشی
شب
مثل غمِ توست
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
.
یکروز خوب میرسد
که این دست چوبی ؛
پارو میشود
و تمامِ آبهای ممنوع را
ذکر میگوید ؛
و
جلو میرود....
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
#جملات
.
https://www.instagram.com/p/C_-Ps3sikU8/?igsh=MWg5YjIzaWtxcHMzcQ==
یکروز خوب میرسد
که این دست چوبی ؛
پارو میشود
و تمامِ آبهای ممنوع را
ذکر میگوید ؛
و
جلو میرود....
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
#جملات
.
https://www.instagram.com/p/C_-Ps3sikU8/?igsh=MWg5YjIzaWtxcHMzcQ==
.
.
من چه ساده بودم
که نفهمیدم
خوشبختی فقط ؛
گفتن یک " دوستت دارم " بود ؛
عمیق
و بی خجالت...
و حتی بی انتظارِ جواب...
باید میگفتم
"دوستت دارم "
و فرار میکردم !
شاید به دنبالم می آمدی...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
#جملات
#شعر_عاشقانه
#شعر_کوتاه
#عاشقی
.
.
https://www.instagram.com/p/C__Gzn5CVnw/?igsh=MWh4NGR5M2p2NmJ1bQ==
.
من چه ساده بودم
که نفهمیدم
خوشبختی فقط ؛
گفتن یک " دوستت دارم " بود ؛
عمیق
و بی خجالت...
و حتی بی انتظارِ جواب...
باید میگفتم
"دوستت دارم "
و فرار میکردم !
شاید به دنبالم می آمدی...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
#جملات
#شعر_عاشقانه
#شعر_کوتاه
#عاشقی
.
.
https://www.instagram.com/p/C__Gzn5CVnw/?igsh=MWh4NGR5M2p2NmJ1bQ==
تظاهر به خوشبختی ؛ دردناکتر از تحمل بدبختی بود....
بانو
#گلی_ترقی
#داستان
#کتاب
#جایی_دیگر
عکس
#بداهه
اکنون
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
بماند به یادگارِ امشب
#جملات
#جملات_خوب
#وصف_حال
#کتابخوانان
#کتابخوانی
#ادبیات_معاصر_ایران
#داستان_نویسان
.
شبتان خوش🖐🪻🪻🪻🪻
.
https://www.instagram.com/p/DAEhyXcCJRe/?igsh=MWV0YjcxbGo2cm53YQ==
بانو
#گلی_ترقی
#داستان
#کتاب
#جایی_دیگر
عکس
#بداهه
اکنون
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
بماند به یادگارِ امشب
#جملات
#جملات_خوب
#وصف_حال
#کتابخوانان
#کتابخوانی
#ادبیات_معاصر_ایران
#داستان_نویسان
.
شبتان خوش🖐🪻🪻🪻🪻
.
https://www.instagram.com/p/DAEhyXcCJRe/?igsh=MWV0YjcxbGo2cm53YQ==
Mourir d'aimer - Melodicc.com
Charles Aznavour
شارل آزناوور
خواننده فرانسوی ارمنی تبار
ترانه
#مردن_از_عشق
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
خواننده فرانسوی ارمنی تبار
ترانه
#مردن_از_عشق
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
.
دوست داشتن که عیب نیست
دوست داشتن
دل آدم را روشن می کند
بانو
#سیمین_دانشور
#نویسنده
#داستان_نویسان
#رمان
#داستان
#جملات_خاص
#جملات_کوتاه
#جملات_خوب
.
.
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
.
.
https://www.instagram.com/p/DA-s69kCg87-8SKvGz6I7JxMMmKv0JRnicFbQk0/?igsh=MWQweWoycTF4M3Jweg==
دوست داشتن که عیب نیست
دوست داشتن
دل آدم را روشن می کند
بانو
#سیمین_دانشور
#نویسنده
#داستان_نویسان
#رمان
#داستان
#جملات_خاص
#جملات_کوتاه
#جملات_خوب
.
.
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
.
.
https://www.instagram.com/p/DA-s69kCg87-8SKvGz6I7JxMMmKv0JRnicFbQk0/?igsh=MWQweWoycTF4M3Jweg==
#داستان
داستان تابستان
#چیستایثربی
.
عجله داشتم که زودتر به بیمارستان برسم،
وقت آزمایش داشتم.زمان راازیاد برده بودم.
ناگهان متوجه شدم که فقط یک ساعت وقت دارم،سریع لباس پوشیده ودر خیابان میدویدم.بیمارستان نزدیک بود،داشتم میرسیدم که آن مرد رادیدم!
کنار خیابان با کتی آراسته؛ مویی مرتب و جوگندمی با کراوات ساتن مشکی،روی چهارپایه ای،نشسته بود و ویولن مینواخت.
تابستان ویوالدی درآبان ماه تهران...
محو موسیقی گامهایم کندتر شد.
مقابل مرد ایستادم،
لباسش بسیار تمیز وآراسته بود.مدل کت و جلیقه ؛ شاید کمی قدیمی بود،
ولی مدلهای قدیمی دوباره مُد میشوند...و حالا مد بود.
موهایش را انگار همین حالا شسته و شانه زده بود، یک طره مویش روی پیشانی اش میرقصید.
نمیدانستم باید به اوپول بدهم، یا نه!
غرق موسیقی بودم ومقابل آن مرد؛ ظرف یاروزنامه ای نبود!
هیچکس پولی نداده بود!
مردم دیگر هم؛ مثل من؛جادو شده؛ به تابستان ویوالدی در پاییز تهران گوش سپرده بودند؛
ولابد آنهاهم ازخود میپرسیدند:
آیااوفقیر است؟
ازراه نوازندگی امرارمعاش میکند؟
آیاپول میخواهد؟
نوازنده ی دوره گرد است؟
چقدر باید به او داد؟
چارپایه ی مرد؛ پلاستیک نبود!چوب مارپیچ سنگینی بود ؛ شیک و عتیقه....
حتما به زمانی تعلق داشت که مرد؛ روی صحنه؛ ویولن مینواخت ، درتئاتری ،کنسرتی،جایی...
آخر مگر میشود آدم ویوالدی رابه این خوبی بنوازد و بعد کنار خیابان بنشیند و ازمردم پول بخواهد؟
بله،همه چیز میشود!
لعنت به کارت شتاب!
لعنت به دیجیتال!
آخر مگر جز کارت؛ درکیف من، پولی بود؟
از دستگاه ؛ باعجله؛ مقداری پول گرفتم،
نمیدانستم چقدر باید بدهم؟
پنجاه هزارتومان رابا شرم؛ مقابل مرد روی زمین گذاشتم، بالاخره یک نفر بایدشروع میکرد.همیشه یک نفر باید قدم اول رابردارد.اگربه من ناسزا هم میگفت؛ مهم نبود.
اما مرد؛ سرش رابه نشانه ی احترام فرو آورد ومن طوری خم شدم وپول را بر زمین گذاشتم که انگار به او ادای احترام وتعظیم میکردم...
در پایان یک اجرای موفق.
بعد ازمن مردم دیگر جرات کردند وجلو آمدند،
حالا مقابل مرد پراز اسکناسهای مردم بود.
شاید اگرمن آن چک پول پنجاه هزارتومانی را آنجانمیگذاشتم؛ هنوز مردم نمیدانستند که باید به او پول بدهند!
هنر رایگان نیست!
واگر یک هنرمند ازاین راه امرارمعاش کند؛خجالت آور نیست.
هنر؛ هزینه اش جان است.
و یکنفر باید شروع کند و برای هنر،هزینه دهد ؛ تاهمگان دریابند.
آن روز؛ همه ی ما، در جادوی قطعه ی تابستان در پاییز ؛
غرق شده بودیم.
#چیستا_یثربی
#داستان_کوتاه
#vivaldi
#summer
#ویولن
#ویوالدی
قطعه
#تابستان
#قصه
#موزیک
https://www.instagram.com/reel/DB1XrIOCM9n/?igsh=emxoZm40c3Bma3Br
داستان تابستان
#چیستایثربی
.
عجله داشتم که زودتر به بیمارستان برسم،
وقت آزمایش داشتم.زمان راازیاد برده بودم.
ناگهان متوجه شدم که فقط یک ساعت وقت دارم،سریع لباس پوشیده ودر خیابان میدویدم.بیمارستان نزدیک بود،داشتم میرسیدم که آن مرد رادیدم!
کنار خیابان با کتی آراسته؛ مویی مرتب و جوگندمی با کراوات ساتن مشکی،روی چهارپایه ای،نشسته بود و ویولن مینواخت.
تابستان ویوالدی درآبان ماه تهران...
محو موسیقی گامهایم کندتر شد.
مقابل مرد ایستادم،
لباسش بسیار تمیز وآراسته بود.مدل کت و جلیقه ؛ شاید کمی قدیمی بود،
ولی مدلهای قدیمی دوباره مُد میشوند...و حالا مد بود.
موهایش را انگار همین حالا شسته و شانه زده بود، یک طره مویش روی پیشانی اش میرقصید.
نمیدانستم باید به اوپول بدهم، یا نه!
غرق موسیقی بودم ومقابل آن مرد؛ ظرف یاروزنامه ای نبود!
هیچکس پولی نداده بود!
مردم دیگر هم؛ مثل من؛جادو شده؛ به تابستان ویوالدی در پاییز تهران گوش سپرده بودند؛
ولابد آنهاهم ازخود میپرسیدند:
آیااوفقیر است؟
ازراه نوازندگی امرارمعاش میکند؟
آیاپول میخواهد؟
نوازنده ی دوره گرد است؟
چقدر باید به او داد؟
چارپایه ی مرد؛ پلاستیک نبود!چوب مارپیچ سنگینی بود ؛ شیک و عتیقه....
حتما به زمانی تعلق داشت که مرد؛ روی صحنه؛ ویولن مینواخت ، درتئاتری ،کنسرتی،جایی...
آخر مگر میشود آدم ویوالدی رابه این خوبی بنوازد و بعد کنار خیابان بنشیند و ازمردم پول بخواهد؟
بله،همه چیز میشود!
لعنت به کارت شتاب!
لعنت به دیجیتال!
آخر مگر جز کارت؛ درکیف من، پولی بود؟
از دستگاه ؛ باعجله؛ مقداری پول گرفتم،
نمیدانستم چقدر باید بدهم؟
پنجاه هزارتومان رابا شرم؛ مقابل مرد روی زمین گذاشتم، بالاخره یک نفر بایدشروع میکرد.همیشه یک نفر باید قدم اول رابردارد.اگربه من ناسزا هم میگفت؛ مهم نبود.
اما مرد؛ سرش رابه نشانه ی احترام فرو آورد ومن طوری خم شدم وپول را بر زمین گذاشتم که انگار به او ادای احترام وتعظیم میکردم...
در پایان یک اجرای موفق.
بعد ازمن مردم دیگر جرات کردند وجلو آمدند،
حالا مقابل مرد پراز اسکناسهای مردم بود.
شاید اگرمن آن چک پول پنجاه هزارتومانی را آنجانمیگذاشتم؛ هنوز مردم نمیدانستند که باید به او پول بدهند!
هنر رایگان نیست!
واگر یک هنرمند ازاین راه امرارمعاش کند؛خجالت آور نیست.
هنر؛ هزینه اش جان است.
و یکنفر باید شروع کند و برای هنر،هزینه دهد ؛ تاهمگان دریابند.
آن روز؛ همه ی ما، در جادوی قطعه ی تابستان در پاییز ؛
غرق شده بودیم.
#چیستا_یثربی
#داستان_کوتاه
#vivaldi
#summer
#ویولن
#ویوالدی
قطعه
#تابستان
#قصه
#موزیک
https://www.instagram.com/reel/DB1XrIOCM9n/?igsh=emxoZm40c3Bma3Br
داستان
#تاتر
تئاتر من بود. شش ماه برای آن زحمت کشیده بودم. تک تک صحنه ها را با وسواس چیده بودم.
جایی که قهرمان مرد به قهرمان زن میگوید: "حالا دیگه وقتشه. یاحالا یاهیچوقت " باید اشک از چشمهای مردم جاری میشد، چون برای زن دیر بود و مرد این را نمیدانست.
تئاتر من بود و من دوستم را دعوت کردم. دوستی که خودش را سالها ؛ دوست من معرفی کرده بود!
فکر میکردم بخاطر من کیلومترها رانندگی میکند تا به دیدن این تئاتر بیاید.
روزی که دوستم را دعوت کردم، آرایش کردم. درآرایش کردن ناشی ام.
سایه چشم بد رنگ میزنم، رژ لبم را کج میکشم، خط چشم که نگو، بیشتر مرا شبیه جادوگرها میکند. انگار یک آدامس لهیده بالای چشمم چسبانده ام، آن هم به رنگ سیاه.
هرجور بود خودم را آراستم. بهترین لباسم را پوشیدم، النگو انداختم، آن هم النگوهایی که به سختی از دستم پایین میروند، مال نوجوانی ام بود.
او آمده بود، با وقار همیشگی، سربه زیر.
جلوی مردم که نمیتوانستیم دست بدهیم.
از دیدنش آنقدر خوشحال شدم که همه نگاهمان میکردند. انگار چشمهایم جیغ میکشید که خوشحالم چنین دوستی دارم....
انگار دست هایم در هوا پرنده بود و دست های او دانه.
و میخواست پرنده دست هایم نوک بزند به دست هایش.
بعد موقتا خداحافظی کردم، باید به اتاق فرمان میرفتم، تئاتر پنج دقیقه ی دیگر شروع میشد.
در اتاق فرمان؛ که سمت چپ سالن بود ؛ کامل میدیدمش، صبور و سربه زیر، همانگونه باوقار.
رها مثل سرو در باد نشسته بود. موسیقی اول تئاتر را پخش کردم. نور اتاق فرمان آنقدر کم بود که او ما را نمیدید،
ولی من تمام سالن؛ مقابلم بود و او درست روبروی من نشسته بود و دیدم تا تئاتر شروع شد، دست دختری را که کنارش بود، گرفت و بوسید.
در سالنانتظار؛ دختری کنار او ندیده بودم، ولی معلوم بود که دختر همراه او آمده است.
شاید برای همین گفته بود میتوانم با دوستم بیایم؟ و من یک لحظه هم فکر نکرده بودم که دوستش یک زن باشد و اصلا حواسم به دوستش نبود!
تئاتر جلو و جلوتر میرفت و عاشقانه و عاشقانه تر میشد. هرچقدر عاشقانه تر میشد و غمگین تر، مردم بیشتر میگریستند و او دست دخترک را طوری میبوسید که من میترسیدم دست دخترک خورده و تمام شود!
چندبار میخواستم به دستیارم بگویم:
الان دست دختره تموم میشه!
حیف شعرم: "دست من پرنده بود و دست او دانه." الان میدیدم" دست او گرگ درنده بود و دست دخترک؛ طعمه."
آنقدر دستش را خورد که تئاتر تمام شد و او نفهمید.
مطمئنم حتی یک لحظه تئاتر را ندیده بود. به خودم گفتم دیگر غلط کنمانسانهای آدمخوار را به تاترم راه دهم!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#قصه
https://www.instagram.com/p/DCHPDGdiAVQ/?igsh=MWFmdHdoanZmZXRheQ==
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#تاتر
تئاتر من بود. شش ماه برای آن زحمت کشیده بودم. تک تک صحنه ها را با وسواس چیده بودم.
جایی که قهرمان مرد به قهرمان زن میگوید: "حالا دیگه وقتشه. یاحالا یاهیچوقت " باید اشک از چشمهای مردم جاری میشد، چون برای زن دیر بود و مرد این را نمیدانست.
تئاتر من بود و من دوستم را دعوت کردم. دوستی که خودش را سالها ؛ دوست من معرفی کرده بود!
فکر میکردم بخاطر من کیلومترها رانندگی میکند تا به دیدن این تئاتر بیاید.
روزی که دوستم را دعوت کردم، آرایش کردم. درآرایش کردن ناشی ام.
سایه چشم بد رنگ میزنم، رژ لبم را کج میکشم، خط چشم که نگو، بیشتر مرا شبیه جادوگرها میکند. انگار یک آدامس لهیده بالای چشمم چسبانده ام، آن هم به رنگ سیاه.
هرجور بود خودم را آراستم. بهترین لباسم را پوشیدم، النگو انداختم، آن هم النگوهایی که به سختی از دستم پایین میروند، مال نوجوانی ام بود.
او آمده بود، با وقار همیشگی، سربه زیر.
جلوی مردم که نمیتوانستیم دست بدهیم.
از دیدنش آنقدر خوشحال شدم که همه نگاهمان میکردند. انگار چشمهایم جیغ میکشید که خوشحالم چنین دوستی دارم....
انگار دست هایم در هوا پرنده بود و دست های او دانه.
و میخواست پرنده دست هایم نوک بزند به دست هایش.
بعد موقتا خداحافظی کردم، باید به اتاق فرمان میرفتم، تئاتر پنج دقیقه ی دیگر شروع میشد.
در اتاق فرمان؛ که سمت چپ سالن بود ؛ کامل میدیدمش، صبور و سربه زیر، همانگونه باوقار.
رها مثل سرو در باد نشسته بود. موسیقی اول تئاتر را پخش کردم. نور اتاق فرمان آنقدر کم بود که او ما را نمیدید،
ولی من تمام سالن؛ مقابلم بود و او درست روبروی من نشسته بود و دیدم تا تئاتر شروع شد، دست دختری را که کنارش بود، گرفت و بوسید.
در سالنانتظار؛ دختری کنار او ندیده بودم، ولی معلوم بود که دختر همراه او آمده است.
شاید برای همین گفته بود میتوانم با دوستم بیایم؟ و من یک لحظه هم فکر نکرده بودم که دوستش یک زن باشد و اصلا حواسم به دوستش نبود!
تئاتر جلو و جلوتر میرفت و عاشقانه و عاشقانه تر میشد. هرچقدر عاشقانه تر میشد و غمگین تر، مردم بیشتر میگریستند و او دست دخترک را طوری میبوسید که من میترسیدم دست دخترک خورده و تمام شود!
چندبار میخواستم به دستیارم بگویم:
الان دست دختره تموم میشه!
حیف شعرم: "دست من پرنده بود و دست او دانه." الان میدیدم" دست او گرگ درنده بود و دست دخترک؛ طعمه."
آنقدر دستش را خورد که تئاتر تمام شد و او نفهمید.
مطمئنم حتی یک لحظه تئاتر را ندیده بود. به خودم گفتم دیگر غلط کنمانسانهای آدمخوار را به تاترم راه دهم!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#قصه
https://www.instagram.com/p/DCHPDGdiAVQ/?igsh=MWFmdHdoanZmZXRheQ==
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
.
.
تو از نور
از آن دور
.
از آن شبهای بی ماهِ گریان ؛
از این پنجره ی آواز خوانِ باران ؛
صدایت به من میرسد....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#مینیمال
#ویدئو
#موزیک_ویدئو
.
#مادرانه
#دخترانه
.
.
.
https://www.instagram.com/reel/DCUZfRbC6a2/?igsh=MWlkbTVtc3h4OTU4Nw==
.
تو از نور
از آن دور
.
از آن شبهای بی ماهِ گریان ؛
از این پنجره ی آواز خوانِ باران ؛
صدایت به من میرسد....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#مینیمال
#ویدئو
#موزیک_ویدئو
.
#مادرانه
#دخترانه
.
.
.
https://www.instagram.com/reel/DCUZfRbC6a2/?igsh=MWlkbTVtc3h4OTU4Nw==