من امشب میمیرم
ورژن اصلی
مورات ککیلی
ورژن دوم
ناهیده باباشلی
ورژن اصلی
مورات ککیلی
ورژن دوم
ناهیده باباشلی
من سال۹۸، چند نفر را باهم از دست دادم.
درفواصل نزدیک.
همان موقع برای ورکشاپ نمایشنامه نویسی به کیش دعوت شدم وفقط یادم است بد حال بودم.
همین یادم است،
و اینکه دخترم با من بود و قایق؛سوار شدیم
ومن از آب میترسم!
میدانیدکه،
رمان #شیدا_و_صوفی راخوانده اید.
نیمه شبِ صبحی که پروازِ برگشت داشتیم ، درهتل حالم بد شد.
به خانم مهربانی به نام طوبی؛ پیام دادم:
تهوع دارم وقرص اعصاب میخواهم.
درشهر کیش بدون نسخه دکتر، قرص آرام بخش نمیدهند و من قرصی نداشتم.او نمیتوانست کاری کند!
دخترم سرخوش بود.عاشق آب است.سرِشب،کنار آب بودیم،برای خداحافظی با کیش که دخترم دوستش داشت.
گفت:مرا باز ببر کنار آب!
و بلندشد.
سه نصفه شب؟!با آن حال من؟!
بوی جسد سوخته در بینی ام،دهانم، قلبم...سرم کلاه رفته بود.
دروغ گفته بودند وحقیقت را شنیده بودم و در سکوت،درد میکشیدم.
نفهمیدم چه شد که به جان دخترم افتادم.
آنقدر ناگهانی بود که نتوانست از خودش دفاع کند،وگرنه دفاع راخوب بلد است.
بهتر از حمله ی من.
از مدیریت هتل در زدند.
قطعا سه نصفه شب فکر کردند اتفاقی افتاده!
جواب ندادیم.
در را باز نکردیم.خود را به خواب زدیم !
اتفاق افتاده بود.تمام شده بود.همه چیز!
"دیگر چگونه میتوان به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد؟ " فروغ فرخزاد عزیز؟
در تمام طول پرواز؛ دخترم روی شانه ام خواب بود؛آنقدر گریه کردم که لباسش خیس شد.
تمام عمرم را با یک دروغ هدر دادم.
حالا فهمیده بودم!
دلم میخواست همانجا،میان ابرهابمانم و تمام شوم.
ابر شوم.
سوگند خوردم وقتی برگشتم، رمانی به نام #نداشتن را شروع کنم و کردم.
طول کشید. آنقدر سخت بود که نمیشد پشت هم نوشت.لگن مادر شکست و...
حالا هر قسمت این رمان؛ در کانال خصوصی؛ اعترافی است سخت.
به دروغی که عمر ما را گرفت!
دست کم عمر مرا.
من جان گذاشتم...
اماببینید دروغها با ما چه میکنند!
بی اعتمادمان میکنند ؛
و این یعنی نداشتن هیچ چیز!
حتی امید.
آدم به جایی میرسد که دیگر هیچ چیز نمیخواهد.
عزیزی در این پیج هست که برای کار باید ببینمش؛ولی هر بار او را میبینم یاد آب و دریا میافتم ؛
مدام روز قرار را عقب میاندازم.
ببخشیدآقا!
اما من؛ هر بار که شما را میبینم، انگار به اعماق آب؛
میافتم.
و نمیتوانم نفس بکشم!
و بد مدتها دوباره بدحالم.
نمیدانم چرا...
یا میدانم و سکوت میکنم.
و این دردناکتر است.
#آگاهی درد دارد...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#دلنوشته
#ویدئو#تاتریها
#عکس
#تاار شعر باعاطفه تهرانی عزیز و دخترم
#کتاب#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZVzZg8KCkQ/?utm_medium=share_sheet
درفواصل نزدیک.
همان موقع برای ورکشاپ نمایشنامه نویسی به کیش دعوت شدم وفقط یادم است بد حال بودم.
همین یادم است،
و اینکه دخترم با من بود و قایق؛سوار شدیم
ومن از آب میترسم!
میدانیدکه،
رمان #شیدا_و_صوفی راخوانده اید.
نیمه شبِ صبحی که پروازِ برگشت داشتیم ، درهتل حالم بد شد.
به خانم مهربانی به نام طوبی؛ پیام دادم:
تهوع دارم وقرص اعصاب میخواهم.
درشهر کیش بدون نسخه دکتر، قرص آرام بخش نمیدهند و من قرصی نداشتم.او نمیتوانست کاری کند!
دخترم سرخوش بود.عاشق آب است.سرِشب،کنار آب بودیم،برای خداحافظی با کیش که دخترم دوستش داشت.
گفت:مرا باز ببر کنار آب!
و بلندشد.
سه نصفه شب؟!با آن حال من؟!
بوی جسد سوخته در بینی ام،دهانم، قلبم...سرم کلاه رفته بود.
دروغ گفته بودند وحقیقت را شنیده بودم و در سکوت،درد میکشیدم.
نفهمیدم چه شد که به جان دخترم افتادم.
آنقدر ناگهانی بود که نتوانست از خودش دفاع کند،وگرنه دفاع راخوب بلد است.
بهتر از حمله ی من.
از مدیریت هتل در زدند.
قطعا سه نصفه شب فکر کردند اتفاقی افتاده!
جواب ندادیم.
در را باز نکردیم.خود را به خواب زدیم !
اتفاق افتاده بود.تمام شده بود.همه چیز!
"دیگر چگونه میتوان به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد؟ " فروغ فرخزاد عزیز؟
در تمام طول پرواز؛ دخترم روی شانه ام خواب بود؛آنقدر گریه کردم که لباسش خیس شد.
تمام عمرم را با یک دروغ هدر دادم.
حالا فهمیده بودم!
دلم میخواست همانجا،میان ابرهابمانم و تمام شوم.
ابر شوم.
سوگند خوردم وقتی برگشتم، رمانی به نام #نداشتن را شروع کنم و کردم.
طول کشید. آنقدر سخت بود که نمیشد پشت هم نوشت.لگن مادر شکست و...
حالا هر قسمت این رمان؛ در کانال خصوصی؛ اعترافی است سخت.
به دروغی که عمر ما را گرفت!
دست کم عمر مرا.
من جان گذاشتم...
اماببینید دروغها با ما چه میکنند!
بی اعتمادمان میکنند ؛
و این یعنی نداشتن هیچ چیز!
حتی امید.
آدم به جایی میرسد که دیگر هیچ چیز نمیخواهد.
عزیزی در این پیج هست که برای کار باید ببینمش؛ولی هر بار او را میبینم یاد آب و دریا میافتم ؛
مدام روز قرار را عقب میاندازم.
ببخشیدآقا!
اما من؛ هر بار که شما را میبینم، انگار به اعماق آب؛
میافتم.
و نمیتوانم نفس بکشم!
و بد مدتها دوباره بدحالم.
نمیدانم چرا...
یا میدانم و سکوت میکنم.
و این دردناکتر است.
#آگاهی درد دارد...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#دلنوشته
#ویدئو#تاتریها
#عکس
#تاار شعر باعاطفه تهرانی عزیز و دخترم
#کتاب#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZVzZg8KCkQ/?utm_medium=share_sheet
💙💙💙
دوست داشتنت؛ معنی روزها بود،
من چه خوشبخت بودم
با عمری که دوست داشتنت ؛
به من بخشید...
#نداشتن هایم ؛ چه زیبا شد ....
❤❤❤
#پستچی
#آخرین_کتاب_یک_عشق
بزودی
آنچه آغاز ندارد ؛ نپذیرد انجام
#عالیجناب#حافظ
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نویسنده #کتاب پستچی
@chistayasrebiofficialpage
خواننده :امیر #حسام_رهنورد
#موسیقی
#نیکان
تنظیم موسیقی
ملودی : برزو_ذاکری
#ترانه : #امیر_علی_رادی
میکس : میلاد_فرهودی
#کلیپ
#سکانس
#سینما
#فیلم
#ویدیو برگرفته از
از #فیلم_سینمایی
#گرگ_و_میش
#کریستین_استوارت
#رابرت_پتینسون
#کتاب
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_خوانی
#کتابخوانی
#نشر_قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
#کتاب_صوتی
#نوین_کتاب_گویا
https://www.instagram.com/p/CZay9rXqbFr/?utm_medium=share_sheet
دوست داشتنت؛ معنی روزها بود،
من چه خوشبخت بودم
با عمری که دوست داشتنت ؛
به من بخشید...
#نداشتن هایم ؛ چه زیبا شد ....
❤❤❤
#پستچی
#آخرین_کتاب_یک_عشق
بزودی
آنچه آغاز ندارد ؛ نپذیرد انجام
#عالیجناب#حافظ
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نویسنده #کتاب پستچی
@chistayasrebiofficialpage
خواننده :امیر #حسام_رهنورد
#موسیقی
#نیکان
تنظیم موسیقی
ملودی : برزو_ذاکری
#ترانه : #امیر_علی_رادی
میکس : میلاد_فرهودی
#کلیپ
#سکانس
#سینما
#فیلم
#ویدیو برگرفته از
از #فیلم_سینمایی
#گرگ_و_میش
#کریستین_استوارت
#رابرت_پتینسون
#کتاب
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_خوانی
#کتابخوانی
#نشر_قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
#کتاب_صوتی
#نوین_کتاب_گویا
https://www.instagram.com/p/CZay9rXqbFr/?utm_medium=share_sheet
😀😀
.
خورشیدت را هم موقع صبحانه بیاور؛
نیمرو کنیم
..
دلم نیمرو میخواهد...
با خورشید قلب تو...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
https://www.instagram.com/p/CZa_xnnKI8F/?utm_medium=share_sheet
.
خورشیدت را هم موقع صبحانه بیاور؛
نیمرو کنیم
..
دلم نیمرو میخواهد...
با خورشید قلب تو...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
https://www.instagram.com/p/CZa_xnnKI8F/?utm_medium=share_sheet
Come
I want to know what love is
You can show me
By your tears
بیا
میخواهم بدانم عشق چیست
بااشکهایت
نشانم بده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CZeEO3CrV-j/?utm_medium=share_sheet
I want to know what love is
You can show me
By your tears
بیا
میخواهم بدانم عشق چیست
بااشکهایت
نشانم بده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CZeEO3CrV-j/?utm_medium=share_sheet
اونی که میخواستی تو غبارا گم شد
مرغی شد و پشت حصارا گم شد ....
#ترانه
#گمشده
#مرجان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/tv/CZfj3JFKgOf/?utm_medium=share_sheet
مرغی شد و پشت حصارا گم شد ....
#ترانه
#گمشده
#مرجان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/tv/CZfj3JFKgOf/?utm_medium=share_sheet
#یادداشتهای_آیدا
#داستان_دنباله_دار
#نویسنده :
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
من آیدا هستم.
امروز هجده سالم شد.
مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.
حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!
پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.
داشتم نیازمندی های روزنامه را
میخواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند.
فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.
همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.
لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.
خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!
ته یک کوچه ی بن بست، در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!
جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تِل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!
با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.
سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک.
به آن پسر تل به سر ؛ گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟
در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه
می کرد، گفت: کار ، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو!
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!
گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم.
نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس ؛ بیرون می آمد، آرایش صورتش به هم ریخته بود، انگار کلی گریه کرده است.
گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی؛ سر آدم میاورند؟! خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند. آیدا سالک.
عجب کردم!چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!
یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم
سرش پایین بود.
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
_ببخشید برای کار اومدم.
_ مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری دختر!
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداش خدا بیامرزت...
گفتم: من یادم نمیاد!
گفت: طبیعیه! کم سن بودی.
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد.
من ابُلم!
#ادامه دارد
ورژن صحیح
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZjoLNBM1yJ/?utm_medium=share_sheet
#داستان_دنباله_دار
#نویسنده :
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
من آیدا هستم.
امروز هجده سالم شد.
مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.
حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!
پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.
داشتم نیازمندی های روزنامه را
میخواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند.
فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.
همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.
لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.
خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!
ته یک کوچه ی بن بست، در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!
جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تِل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!
با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.
سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک.
به آن پسر تل به سر ؛ گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟
در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه
می کرد، گفت: کار ، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو!
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!
گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم.
نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس ؛ بیرون می آمد، آرایش صورتش به هم ریخته بود، انگار کلی گریه کرده است.
گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی؛ سر آدم میاورند؟! خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند. آیدا سالک.
عجب کردم!چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!
یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم
سرش پایین بود.
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
_ببخشید برای کار اومدم.
_ مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری دختر!
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداش خدا بیامرزت...
گفتم: من یادم نمیاد!
گفت: طبیعیه! کم سن بودی.
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد.
من ابُلم!
#ادامه دارد
ورژن صحیح
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZjoLNBM1yJ/?utm_medium=share_sheet
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#یادداشتهای_آیدا
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
اَبُل یا همان ابوالفضل داشت به مدارک من نگاه می کرد.
کنکور داده بودم و منتظر جوابش بودم.کمی انگلیسی می دانستم و کمی کامپیوتر!
لبخند زدو گفت:
از هر چیز،یه کمی بلدی!
_خب هنوز وقت نکردم بقیه شویاد بگیرم!
شما نمیخواید بگید این شغل چی هست؟
کاغذها را کناری گذاشت.
جدی در چشمان من خیره شد و گفت:
تو پدر پولداری داری آیدا.
فکر نمی کردم دنبال شغل بگردی!
حتی یک درصدم فکر نمی کردم اینجا ببینمت!
منشیم که اسم و مدارکتو آورد، شک کردم، ولی از عکست فهمیدم خودتی.
بچه گیات دختربچه ی شیرینی بودی.
آواز میخوندی، میرقصیدی، همه رو سرگرم میکردی.
اماالان، به نظرم میاد فرق کردی.
_ همه فرق میکنن!
بله پدر من پولداره،ولی من که نیستم!میخوام استقلال مالی پیدا کنم.راستش دلم میخواد انقدر پول داشته باشم که از ایران برم! و خب تو خانواده ی ما، این یه عصیانه!
من می خوام کارِ خودمو داشته باشم.
ابُل گفت:
این شغل ما، آسون نیست.
من از هفده سالگی خارج بودم.
اونجا درس خوندم، ازدواج کردم، با یه دختر زیبا که کالج تئاتر میرفت.
هیچکس تو ایران، نمیدونه من ازدواج کردم.
میدونی که مادر و برادرم فوت کردن.
و الان دیگه کسی رو اینجا ندارم.
یه شرکت فروش آنلاین راه انداختم.کارم خوبه،ولی هر کس مشکل خودشو داره.
من می خوام ساعت هایی که خونه نیستم، یه نفر از آلیس مراقبت کنه.یه آدم قابل اطمینان.
_آلیس، خانمته؟
_آره.یه زن زیبا، ولی بیمار!
پیش دکترهای مختلفی بردمش، ولی ،فایده ای نداشته.
نمی تونستم همینجوری ولش کنم، بیام ایران!
همسرمه...
توی خونه هم نمیشه تنهاش گذاشت.
من درِ اتاقشو قفل می کنم، اما اینجوری بهش ظلم میشه،میخوام یکی پیشش باشه!نصف روز که من اینجام.
_بیماری آلیس چیه؟
_توضیح علمیش، سخته!همه چیز به بچه گیش برمیگرده.
اون در ظاهر،خیلی مهربون و شیرینه،ولی دو تا شخصیت داره!
آلیسی که من عاشقش شدم وآلیس خطرناک خشن!
اون وجه شخصیتش،یه بزهکار مریضه!
حتی می تونه آدم بکُشه.
همون طور که بچه گیاش، بهش آسیب زدن،اونم
میتونه به دیگران آسیب بزنه!
فقط دوستی و محبت،چیزیه که اون میخواد.فکر میکنی از عهده ش برمیای؟
گفتم: فقط انگلیسی حرف میزنه؟
_یه کم فارسی میفهمه،ولی خیلی کم.
.انگلیسی تو درحدی هست که بتونی باهاش ارتباط بگیری.دو روز درهفته روانپزشک میادخونه.باید کنارش باشی!
خیالت راحت!حقوقت بالاست،انقدر هست که خیلی زود از ایران بری.
_ قبول!
_قبل از اینکه ببینیش؟
_آره! من آدمهای عجیب زیاددیدم.اگه شمابادیدنش عاشقش شدی،پس حتما نکات مثبت زیادی داره!
_فقط یه چیز دیگه آیدا!
تو باید...
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZl4yd_DPPZ/?utm_medium=share_sheet
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
اَبُل یا همان ابوالفضل داشت به مدارک من نگاه می کرد.
کنکور داده بودم و منتظر جوابش بودم.کمی انگلیسی می دانستم و کمی کامپیوتر!
لبخند زدو گفت:
از هر چیز،یه کمی بلدی!
_خب هنوز وقت نکردم بقیه شویاد بگیرم!
شما نمیخواید بگید این شغل چی هست؟
کاغذها را کناری گذاشت.
جدی در چشمان من خیره شد و گفت:
تو پدر پولداری داری آیدا.
فکر نمی کردم دنبال شغل بگردی!
حتی یک درصدم فکر نمی کردم اینجا ببینمت!
منشیم که اسم و مدارکتو آورد، شک کردم، ولی از عکست فهمیدم خودتی.
بچه گیات دختربچه ی شیرینی بودی.
آواز میخوندی، میرقصیدی، همه رو سرگرم میکردی.
اماالان، به نظرم میاد فرق کردی.
_ همه فرق میکنن!
بله پدر من پولداره،ولی من که نیستم!میخوام استقلال مالی پیدا کنم.راستش دلم میخواد انقدر پول داشته باشم که از ایران برم! و خب تو خانواده ی ما، این یه عصیانه!
من می خوام کارِ خودمو داشته باشم.
ابُل گفت:
این شغل ما، آسون نیست.
من از هفده سالگی خارج بودم.
اونجا درس خوندم، ازدواج کردم، با یه دختر زیبا که کالج تئاتر میرفت.
هیچکس تو ایران، نمیدونه من ازدواج کردم.
میدونی که مادر و برادرم فوت کردن.
و الان دیگه کسی رو اینجا ندارم.
یه شرکت فروش آنلاین راه انداختم.کارم خوبه،ولی هر کس مشکل خودشو داره.
من می خوام ساعت هایی که خونه نیستم، یه نفر از آلیس مراقبت کنه.یه آدم قابل اطمینان.
_آلیس، خانمته؟
_آره.یه زن زیبا، ولی بیمار!
پیش دکترهای مختلفی بردمش، ولی ،فایده ای نداشته.
نمی تونستم همینجوری ولش کنم، بیام ایران!
همسرمه...
توی خونه هم نمیشه تنهاش گذاشت.
من درِ اتاقشو قفل می کنم، اما اینجوری بهش ظلم میشه،میخوام یکی پیشش باشه!نصف روز که من اینجام.
_بیماری آلیس چیه؟
_توضیح علمیش، سخته!همه چیز به بچه گیش برمیگرده.
اون در ظاهر،خیلی مهربون و شیرینه،ولی دو تا شخصیت داره!
آلیسی که من عاشقش شدم وآلیس خطرناک خشن!
اون وجه شخصیتش،یه بزهکار مریضه!
حتی می تونه آدم بکُشه.
همون طور که بچه گیاش، بهش آسیب زدن،اونم
میتونه به دیگران آسیب بزنه!
فقط دوستی و محبت،چیزیه که اون میخواد.فکر میکنی از عهده ش برمیای؟
گفتم: فقط انگلیسی حرف میزنه؟
_یه کم فارسی میفهمه،ولی خیلی کم.
.انگلیسی تو درحدی هست که بتونی باهاش ارتباط بگیری.دو روز درهفته روانپزشک میادخونه.باید کنارش باشی!
خیالت راحت!حقوقت بالاست،انقدر هست که خیلی زود از ایران بری.
_ قبول!
_قبل از اینکه ببینیش؟
_آره! من آدمهای عجیب زیاددیدم.اگه شمابادیدنش عاشقش شدی،پس حتما نکات مثبت زیادی داره!
_فقط یه چیز دیگه آیدا!
تو باید...
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZl4yd_DPPZ/?utm_medium=share_sheet