چیستایثربی کانال رسمی
6.55K subscribers
6.04K photos
1.28K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#داستان_کوتاه
#سیب
#نویسنده
#چیستا_یثربی

تقدیم به همه آنها که هنوز به #عشق باور دارند.
#داستان
#سیب

روزی روزگاری یک زن در دنیا بود که هیچکس را نداشت.

پیش خدا از تنهایی اش شکایت برد.

خدا به او گفت :

پنج‌ سیب از شاخه درخت حیاطت ، بچین و به نیت پنج آرزوی خیر ، به پنج نفر هدیه کن.

زن سیبها را چید.
حالا فقط مانده بود به چه کسی آنها را بدهد.

کسی را‌نمیشناخت و میترسید اگر به خیابان برود و سیبها را به
غریبه ها تعارف کند ، از اونپذیرند.

آخر چه کسی، نذرِ سیب میکند؟!

زن باخودش گفت :
من که خجالت میکشم سیب به کسی دهم... کسی قبول نمیکند.مطمئنم!

بهتر است پاکت سیبها را در یک مغازه یا سوپر جا بگذارم و بروم....

بالاخره کسی پیدا میشود که آنها را بردارد.

زن با این فکر ؛ به مغازه ی دوردستی در محله ای دیگر رفت.
جایی که کسی او را نمیشناخت.

وارد مغازه شد.
دو سه مشتری داخل سوپر بودند.

زن جنسهایی را که میخواست برداشت. یک بسته نمک ؛ یک‌بسته نان و یک‌ جعبه ماست.

آنها را حساب کرد.
.

اما پاکت سیب را که روی زمین ، زیر پایش گذاشته بود، برنداشت و از مغازه بیرون رفت.

به خانه که رسید؛ آهی از سرِ آسودگی کشید و گفت :
خدا را شکر!

هم نذرم ادا شد ، هم آبرویم نرفت‌...
اگر پاکت‌ سیبها را جلوی مردم میگرفتم و بر نمیداشتند ، خیلی خجالت میکشیدم.


همان موقع در زدند.
آقایی از پشتِ آیفون گفت:ببخشید خانم، بسته تونو آوردم!

زن با تعجب گفت : من بسته ای ندارم!
مرد گفت : چرا... آدرس شما روش نوشته شده.

زن با تعجب لباس پوشید و دم در رفت.
.پاکت سیب در دست مرد بود.
زن با ترس و شگفتی به آن خیره شد.

مرد گفت :
سلام. ببخشید...این پاکت که سیبها توشه، آدرس شما رو داره...
من تو مغازه داشتم خرید میکردم، دیدم شما رفتید ؛ اماپاکتتونو جا گذاشتید!

زن یادش آمد که سیبها را در پاکتِ یکی از خریدهای اینترنتی اش گذاشته بود و یادش رفته بود که آدرسش، روی آن است!

آمد بگوید : این سیبها مال من نیست.

اما دو جرقه مثل دو ستاره ، در شب تیره، آتشش زدند.
چشمان مرد ، مثل دو خورشید تابان ، میدرخشید.
چشمان مرد ، انگار سلام میداد؛ حال میپرسید ؛ دلداری میداد.‌‌..

زن نمیدانست چه بگوید.
لال شده بود.
نگاهش را زمین انداخت.

حتی سالها بعد، وقتی مرد، این ماجرا را برای نوه هایشان ؛ تعریف میکرد ، زن از خجالت نگاهش را زمین میانداخت.
اما در قلبش ، خداوند لبخند میزد.
#چیستایثربی
#چیستا

#موسیقی
#افسانه
#امین_الله_رشیدی
#کلیپ
#سکانس
#فیلم
#همجنسگرایی
#دایره_مینا
#عزت_الله_انتظامی
#سعید_کنگرانی
#غلامحسین_ساعدی

#شب_آرزوها
https://www.instagram.com/p/CLck0KnlEr_/?igshid=13q3g00z94f44
با ادب و مهربانی
می توانید مردم را قابل انعطاف
و اطاعت پذیر سازید،
تاثیر ادب در طبیعت انسان
مانند اثر گرما بر موم است.

#اروین_د_یالوم




.
Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان

نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول

آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.

مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.

تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...

من نمیتوانم‌ حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...

و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد‌‌!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار‌ بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."

آن را روی در میله‌ای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.

از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده‌.
انتهای متل‌قو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان‌ ۵۷.

پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه‌.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم‌‌ با حس دلشکستگی در قلبم.

به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعد‌از ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس ‌جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.

پسر، چند‌‌دور‌ دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد‌!

امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا‌ !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه ام‌میکرد...

ادامه #پست_بعد

#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا

#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد

عکس
#تمرین_تاتر

https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم

#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....

گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟

گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه‌‌‌‌‌‌....

نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!

فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی‌!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری‌؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم‌‌‌ خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.

به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد‌.

زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد‌‌‌.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر‌ بیرون ماند.

تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود‌ تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون ‌تابلو چی بود دم در زده بودی؟

گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم‌‌ گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.

به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!‌خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال ‌من‌ میشه... ومن‌ پرتت میکنم بیرون!

صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه.‌‌..
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل‌‌‌‌‌‌‌‌....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7




@chista777
کانال خاص
Forwarded from Chista777
#یک_عصر_تابستانی
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی

چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!

ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.

پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید‌.

گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!

گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن‌ مهمونی !...

و پوزخندی زد.

گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...

گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.

گفتم: نه. دیر وقته

گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.

چشمان شبگونش برق میزد.

یاد حرف پدرم افتادم :

تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.

گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله..‌..چرا اون‌خانمو نمیبری؛ دوستتو؟!

گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست‌.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.

وارد اتاق خواب شدم.

صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.

شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.

دلم هوای هیچ چیز نداشت.

در خواب ؛ رویای یک‌دریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند‌...

#داستان_کوتاه
#داستانک

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی

این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.

#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi





@chista777
کانال خاص
عشق تو شبیه ماه است
شبها می آید

هر چقدر درها و پنجره ها را می بندم
باز می آید
باز می آید

و مثل یک پرنده ،
لانه میسازد ،
روی قلب من.

نمیتوانم تکان بخورم...
نمیتوانم تکان بخورم ...

Your love resembles the moon
Arrives at nights

Shutting the doors and windows, I strive hard...
It reaches again
Again and again

And like a bird,
Nests,
On my heart.

I cannot move
I cannot move...

.
A poem by
#chistayasrebi
@chistayasrebiofficialpage

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#ترجمه به انگلیسی
#لعیا_متین_پارسا

#مینیمال
#مینیمالها
#شعر_دو_زبانه

#شعر_عاشقانه
#شعر_کوتاه

#ترانه
#سلام_عاشقانه
#اندی

#حال_خوب
#حال_عاشقی
#کلیپ_عاشقانه

#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#poet
#poem
#poetrycommunity
#iranian_poets

#Translation#LaiyaMatinParsa
https://www.instagram.com/p/CL2L9XdlHFh/?igshid=9uid65p34ge4
Forwarded from Chista777
دوستان عزیز
تصمیم گرفتم مطالبی که اینجا میگذارم ؛ در کانالهای دیگرم نگذارم.


به جز قصه و شعر‌


اینجا کانال حرفهای نگفتنی و نهفتنی است.

@chista777
Forwarded from Chista777
بدترین بخش عشق ؛ فکر کردن مدام به آن است.
#چیستا_یثربی
@chista777
به بهانه مرگ عباس صفاری و ترجمه شعر دنیا کوچکتر از آن است او به کردی

عباس صفاری، شاعر، نویسنده، مترجم و گرافیست، که مدتی پیش به کرونا مبتلا شده بود و حتی خبر عبورش از این بیماری منعکس شد،هفتم بهمن غریبانه و بی هنگام در بیمارستانی در کالیفرنیا و گویا در خواب مصنوعی درگذشت. حدود 5 - 6 سال پیش یکی از شعرهایش با عنوان « دنیا کوچکتر از آن است» را برای چاپ درکتاب ترجمه گزیده شعرمعاصر ایران به کردی ترجمه کردم ولی هنوز کتاب برغم آماده بودن و بعد ازچند سال در دست ناشر مانده و منتشر نشده است.
شعر« دنیا کوچکتر از آن است» عباس صفاری، تناسب عجیبی از لحاظ درونمایه و مضمون با روزهای پایانی زندگی این شاعر و فضای مرگش دارد. ناپایداری دنیا، نیافتن و گمشدن در مه و غبار و برف و باد و... و ماندن یادی با ردپایی که هرکس بجا می گذارد ازجمله مسائل کلی انسانی است که صفاری دراین شعر زیبا طرح کرده است.
در اینجا برای گرامیداشت یاد این شاعر، که همه دارند از او به نیکی یاد می کنند ومتاسفانه من برغم علاقه وشناخت از دور موفق به دیدار از نزیدک با وی نشدم، ابتدا ترجمه این شعر و شناسنامه مختصر کاری این شاعر به کردی و بعد اصل شعر به فارسی رامی آورم :



عه‌بباس سسه‌فاری،له‌دایك‌بوون1951 و کۆچی دوایی ٢٠٢١ زاینی. شقارته‌ی فیس،دووربینی كۆنه‌و و شیعرانی‌تر،بزه له به‌فر، تاریك ڕووناكی هه‌بوون و وه‌ك جه‌وهه‌ر له ئاو،ناونیشانی چەند کتێبێکی ئه م شاعیره یه.

دۆنیا زۆرچكۆله‌تر له ئه‌وه‌یه

عه‌بباس سسه‌فاری
وه رگێڕ : مۆختار شۆکری پوور


دۆنیا زۆرچكۆله‌تر له ئه‌وه‌یه
كه ون‌بوویێك لێ بدووزیته‌وه
كه‌سێك لێره ون نابێت
مرۆڤه‌كان به‌و خوێن‌ساردی كه هاتوون
جانتاكه‌یان ئه‌به‌سن و
ون ئه‌بن
كه‌سێك له مژ
كه‌سێك له تۆزوو غۆبار
كه‌سێك له باران
كه‌سێك له باو
بێ‌ڕه‌حم‌ترینیشیان له به‌فر
ئه‌وه كه ئه‌مێنێته‌وه
جێ په‌ێیكه‌و
بیره‌وری‌یێك
كه‌ جاران‌جار
وه‌ك شه‌ماڵ لا ئه‌دات
په‌رده‌كانی ژووره‌كه‌ت .


دنیا کوچکتر از آن است

دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده‌ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی‌شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده‌اند
چمدان شان را می‌بندند
و ناپدید می‌شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترین شان در برف
آنچه به جا می‌ماند
رد پائی است
و خاطره‌ای که هر از گاه پس می‌زند
مثل نسیم سحر
پرده‌های اتاقت را !
به بهانه مرگ عباس صفاری و ترجمه شعر دنیا کوچکتر از آن است او به کردی

عباس صفاری، شاعر، نویسنده، مترجم و گرافیست، که مدتی پیش به کرونا مبتلا شده بود و حتی خبر عبورش از این بیماری منعکس شد،هفتم بهمن غریبانه و بی هنگام در بیمارستانی در کالیفرنیا و گویا در خواب مصنوعی درگذشت. حدود 5 - 6 سال پیش یکی از شعرهایش با عنوان « دنیا کوچکتر از آن است» را برای چاپ درکتاب ترجمه گزیده شعرمعاصر ایران به کردی ترجمه کردم ولی هنوز کتاب برغم آماده بودن و بعد ازچند سال در دست ناشر مانده و منتشر نشده است.
شعر« دنیا کوچکتر از آن است» عباس صفاری، تناسب عجیبی از لحاظ درونمایه و مضمون با روزهای پایانی زندگی این شاعر و فضای مرگش دارد. ناپایداری دنیا، نیافتن و گمشدن در مه و غبار و برف و باد و... و ماندن یادی با ردپایی که هرکس بجا می گذارد ازجمله مسائل کلی انسانی است که صفاری دراین شعر زیبا طرح کرده است.
در اینجا برای گرامیداشت یاد این شاعر، که همه دارند از او به نیکی یاد می کنند ومتاسفانه من برغم علاقه وشناخت از دور موفق به دیدار از نزیدک با وی نشدم، ابتدا ترجمه این شعر و شناسنامه مختصر کاری این شاعر به کردی و بعد اصل شعر به فارسی رامی آورم :



عه‌بباس سسه‌فاری،له‌دایك‌بوون1951 و کۆچی دوایی ٢٠٢١ زاینی. شقارته‌ی فیس،دووربینی كۆنه‌و و شیعرانی‌تر،بزه له به‌فر، تاریك ڕووناكی هه‌بوون و وه‌ك جه‌وهه‌ر له ئاو،ناونیشانی چەند کتێبێکی ئه م شاعیره یه.

دۆنیا زۆرچكۆله‌تر له ئه‌وه‌یه

عه‌بباس سسه‌فاری
وه رگێڕ : مۆختار شۆکری پوور


دۆنیا زۆرچكۆله‌تر له ئه‌وه‌یه
كه ون‌بوویێك لێ بدووزیته‌وه
كه‌سێك لێره ون نابێت
مرۆڤه‌كان به‌و خوێن‌ساردی كه هاتوون
جانتاكه‌یان ئه‌به‌سن و
ون ئه‌بن
كه‌سێك له مژ
كه‌سێك له تۆزوو غۆبار
كه‌سێك له باران
كه‌سێك له باو
بێ‌ڕه‌حم‌ترینیشیان له به‌فر
ئه‌وه كه ئه‌مێنێته‌وه
جێ په‌ێیكه‌و
بیره‌وری‌یێك
كه‌ جاران‌جار
وه‌ك شه‌ماڵ لا ئه‌دات
په‌رده‌كانی ژووره‌كه‌ت .


دنیا کوچکتر از آن است

دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده‌ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی‌شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده‌اند
چمدان شان را می‌بندند
و ناپدید می‌شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترین شان در برف
آنچه به جا می‌ماند
رد پائی است
و خاطره‌ای که هر از گاه پس می‌زند
مثل نسیم سحر
پرده‌های اتاقت را !