#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی
الناز گفت، آگهی شان اشتباه نمی کند.
پس من تصادفی اینجا نیستم.
انتخاب شده هستم!
حتما آن روزنامه و آگهی باید آن روز، به من می رسید!
چگونه اش را نمی دانم.
اکنون در این باره، چیزی نمی خواهم بدانم.
می خواهم ببینم شهر زن ها چیست؟
دقیقا کجاست و هدف از پدید آمدنش چیست!
بعد دنبال این خواهم بود که من اینجا چه می کنم!
الناز گفت: بیاید پایین!
همه جمع شدن...
موبایلم در جیبم بود.
می خواستم به پدرم زنگ بزنم، ولی نه جلوی آن ها!
_پایین یعنی کجا؟
النازگفت: زیر زمین خونه ی ابل دیگه!
پشت سر او من و آلیس، از پله ها پایین رفتیم.
بی اختیار دست آلیس را گرفتم...
آدم وقتی خیلی احساس درماندگی می کند، فقط بر اساس حسش، به یک نفر پناه می برد و آنجا من فقط حس آشنایی با آلیس را داشتم.
باور نمی کردم او هرگز بدخواه من باشد!
زیر زمین خانه ی ابل نمور، تاریک و خیلی بزرگ بود.
اینجا خانه ی پنج طبقه ی بیرون شهر نبود!
همان خانه ی ابل در کوچه های مرتفع پشت اوین بود.
وقتی وارد یک جای غریبه می شوی، سعی می کنی یک نشانه آشنا پیدا کنی که اضطراب نگیری!
نشانه رسید...
روی دیوار عکس دو عمه ی پدرم را دیدم...
همان دو که نقش مادر ابل را داشتند!
در نوجوانی، یک بار در مراسم عید به خانه شان رفته بودیم.
یادم است زن سومی هم آن روز بود، ولی چهره اش یادم نمیامد.
زنان، دور تا دور زیر زمین ایستاده بودند.
آدم وقتی غریب است فکر می کند همه به او نگاه می کنند، سرم را پایین انداختم.
حس کردم که اختر، گوشه ای در تاریکی نشسته است.
درست حس کردم.
آنجا بود!
پشت سَرم، شاید آماده برای تزریق!
ابل وارد شد...
کسی اهل سلام نبود.
ابل هم یکراست رفت سراغ اصل مطلب.
ابل گفت: می بینید که قطعی نت ادامه داره و معلوم نیست کِی وصل شه!
ما از زمان و جهان عقبیم، ولی بهتر!
شاید بتونیم اینطوری یه کم زمان بخریم.
می خواستم بگویم:
زمان برای چه کاری؟
ولی دوست نداشتم همه ی نگاه ها، به سمت من برگردد....
ابل ادامه داد:
سیستم من قبل از قطع، پیام داد که دو زن، درخواست کمک کردند.
فعلا بدون نت، نمی تونیم اونا رو پیدا کنیم، ولی می تونیم روی برنامه هامون، مروری داشته باشیم.
از الناز می خوام خلاصه ی کارهای این یک سال رو بگه...
یک سالی که شهر ما افتتاح شده!
الناز با موهای بلند و چشمان گیرای سیاهش، روی مبلی نشست و گفت:
از وقتی شهر زن ها افتتاح شده، ما حدود سی زن رو، اینجا پوشش دادیم.
اولویت اول ما زن هایی بود که هیچ کسو نداشتن!
اولویت دوم، زن هایی هستن که تحت فشار خشونت خانگی ان و صداشون به جایی نمیرسه!
و اولویت سوم زن های باهوشی که کسانی، اذیتشون می کنن و...
من جزء هیچ دسته ای نبودم.
برای چه مرا آنجا آورده بودند؟
چرا من؟!
باید می فهمیدم!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی
الناز گفت، آگهی شان اشتباه نمی کند.
پس من تصادفی اینجا نیستم.
انتخاب شده هستم!
حتما آن روزنامه و آگهی باید آن روز، به من می رسید!
چگونه اش را نمی دانم.
اکنون در این باره، چیزی نمی خواهم بدانم.
می خواهم ببینم شهر زن ها چیست؟
دقیقا کجاست و هدف از پدید آمدنش چیست!
بعد دنبال این خواهم بود که من اینجا چه می کنم!
الناز گفت: بیاید پایین!
همه جمع شدن...
موبایلم در جیبم بود.
می خواستم به پدرم زنگ بزنم، ولی نه جلوی آن ها!
_پایین یعنی کجا؟
النازگفت: زیر زمین خونه ی ابل دیگه!
پشت سر او من و آلیس، از پله ها پایین رفتیم.
بی اختیار دست آلیس را گرفتم...
آدم وقتی خیلی احساس درماندگی می کند، فقط بر اساس حسش، به یک نفر پناه می برد و آنجا من فقط حس آشنایی با آلیس را داشتم.
باور نمی کردم او هرگز بدخواه من باشد!
زیر زمین خانه ی ابل نمور، تاریک و خیلی بزرگ بود.
اینجا خانه ی پنج طبقه ی بیرون شهر نبود!
همان خانه ی ابل در کوچه های مرتفع پشت اوین بود.
وقتی وارد یک جای غریبه می شوی، سعی می کنی یک نشانه آشنا پیدا کنی که اضطراب نگیری!
نشانه رسید...
روی دیوار عکس دو عمه ی پدرم را دیدم...
همان دو که نقش مادر ابل را داشتند!
در نوجوانی، یک بار در مراسم عید به خانه شان رفته بودیم.
یادم است زن سومی هم آن روز بود، ولی چهره اش یادم نمیامد.
زنان، دور تا دور زیر زمین ایستاده بودند.
آدم وقتی غریب است فکر می کند همه به او نگاه می کنند، سرم را پایین انداختم.
حس کردم که اختر، گوشه ای در تاریکی نشسته است.
درست حس کردم.
آنجا بود!
پشت سَرم، شاید آماده برای تزریق!
ابل وارد شد...
کسی اهل سلام نبود.
ابل هم یکراست رفت سراغ اصل مطلب.
ابل گفت: می بینید که قطعی نت ادامه داره و معلوم نیست کِی وصل شه!
ما از زمان و جهان عقبیم، ولی بهتر!
شاید بتونیم اینطوری یه کم زمان بخریم.
می خواستم بگویم:
زمان برای چه کاری؟
ولی دوست نداشتم همه ی نگاه ها، به سمت من برگردد....
ابل ادامه داد:
سیستم من قبل از قطع، پیام داد که دو زن، درخواست کمک کردند.
فعلا بدون نت، نمی تونیم اونا رو پیدا کنیم، ولی می تونیم روی برنامه هامون، مروری داشته باشیم.
از الناز می خوام خلاصه ی کارهای این یک سال رو بگه...
یک سالی که شهر ما افتتاح شده!
الناز با موهای بلند و چشمان گیرای سیاهش، روی مبلی نشست و گفت:
از وقتی شهر زن ها افتتاح شده، ما حدود سی زن رو، اینجا پوشش دادیم.
اولویت اول ما زن هایی بود که هیچ کسو نداشتن!
اولویت دوم، زن هایی هستن که تحت فشار خشونت خانگی ان و صداشون به جایی نمیرسه!
و اولویت سوم زن های باهوشی که کسانی، اذیتشون می کنن و...
من جزء هیچ دسته ای نبودم.
برای چه مرا آنجا آورده بودند؟
چرا من؟!
باید می فهمیدم!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_ششم
نویسنده: #چیستایثربی
جلسه تمام شد...
الناز چیزهایی گفت و من دیگر نمی شنیدم.
انگار آنجا نبودم!
این چه زندان مخوفی بود که در آن گیر افتاده بودم؟
کاش همه اش خواب بود...
یک خواب بد...
کاش زودتر بیدار می شدم و در خانه ی خودمان، کنار پدر و مادرم بودم.
کاش هرگز ابل را ندیده بودم.
وقتی به اتاقم برگشتم، باز تنها بودم.
آلیس گفت زود میاید، ولی نیامد.
چندین بار شماره های والدینم را گرفتم...
یکی خاموش و دیگری در دسترس نبود.
خانه هم کسی برنمی داشت.
خدایا!..
یک چیزی در این مراسم زیرزمین، برایم عجیب بود!
یک جای کار اشکال داشت.
هر چه فکر می کردم نمی توانستم بفهمم کجای کار!
چون آنقدر تاریک بود که صورت ها را نمی دیدم.
فقط الناز حرف می زد، با اعتماد به نفس و روان، حتی ابل ساکت بود...
یک چیزی آنجا عادی نبود.
حسش می کردم، ولی نمی دانستم چیست!
داشتم با نگرانی فکر می کردم که در اتاقم باز شد و آلیس سراسیمه وارد شد.
در را بست...
از داخل آن را قفل کرد و گفت:
بهت گفتن آماده شی؟
گفتم: نه! آماده ی چی؟
گفت: هر چی بهت دادن نخور!
فردا الناز میاد تو رو آرایش کنه، در واقع گریم کنه.
فردا شب نوبت معارفه ی توئه!
_اصلا نمی فهمم چی میگی!
به فارسی لهجه داری گفت:
دادگاه می ذارن، جرمتو پیدا می کنن و مجازاتت می کنن!
دسته جمعی...
مجازات های خیلی بد!
ابل عاشق این بازیه.
گفتم: من جرمی نکردم...
چی میگی؟
گفت:
اونا یه جُرم پیدا می کنن.
یه چیزی تو زندگیت هست حتما.
اونا یه گناهی پیدا می کنن، حتی اگه انجام نداده باشی!
باید اعتراف کنی، وگرنه اذیتت می کنن!وقتی اعتراف کردی، مجازاتت معلوم میشه.
خیلی وحشتناکه این مجازات...
من باید فراریت بدم!
همه ی این زن ها که می بینی، می ترسن!چون یکبار مجازات شدن و باز ممکنه بشن.
اونا از ترس، لالن.
مگه موقع جلسات معارفه که ابل مجبورشون می کنه یه چیزایی بگن!
ناگهان فهمیدم چه چیزی
در آن جلسه ی زیرزمین عجیب بود!
سکوت مطلق زن ها...
آن ها مثل اشباح بودند.
حتی با هم حرف نمی زدند!
همه خیره بودند.
صورت هایشان را در تاریکی نمی دیدم، ولی انگار خشک شده بودند...
از حسی مبهم، مثل ترس!
انگار سال ها پیش مرده بودند و اکنون فقط نعش نیمه جان خود را یدک می کشیدند.
به آلیس گفتم: چرا زودتر نگفتی؟
چه جوری باورت کنم؟
شاید باز ابل تو رو فرستاده؟
آستینش را بالا زد...
بازویش شکافته بود.
خونریزی شدید بود.
روی آن؛ یک باند بسته بود.
گفت: تراشه رو درآوردم.
خیلی درد داشت، هر لحظه ، ممکنه ابل بفهمه و منو بندازه اتاق تاریک!
اما مهم نیست.
ما باید فرار کنیم.
حالا دو نفریم!
_اتاق تاریک کجاست؟
_یه جای دور...
یه جای خیلی دور، خیلی تنگ و بی نور.
هر کی اونجا رفته، دیگه برنگشته...
ببین ابل مریضه!
داستانش مفصله، برات میگم.
همه چیز رو میگم...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_ششم
نویسنده: #چیستایثربی
جلسه تمام شد...
الناز چیزهایی گفت و من دیگر نمی شنیدم.
انگار آنجا نبودم!
این چه زندان مخوفی بود که در آن گیر افتاده بودم؟
کاش همه اش خواب بود...
یک خواب بد...
کاش زودتر بیدار می شدم و در خانه ی خودمان، کنار پدر و مادرم بودم.
کاش هرگز ابل را ندیده بودم.
وقتی به اتاقم برگشتم، باز تنها بودم.
آلیس گفت زود میاید، ولی نیامد.
چندین بار شماره های والدینم را گرفتم...
یکی خاموش و دیگری در دسترس نبود.
خانه هم کسی برنمی داشت.
خدایا!..
یک چیزی در این مراسم زیرزمین، برایم عجیب بود!
یک جای کار اشکال داشت.
هر چه فکر می کردم نمی توانستم بفهمم کجای کار!
چون آنقدر تاریک بود که صورت ها را نمی دیدم.
فقط الناز حرف می زد، با اعتماد به نفس و روان، حتی ابل ساکت بود...
یک چیزی آنجا عادی نبود.
حسش می کردم، ولی نمی دانستم چیست!
داشتم با نگرانی فکر می کردم که در اتاقم باز شد و آلیس سراسیمه وارد شد.
در را بست...
از داخل آن را قفل کرد و گفت:
بهت گفتن آماده شی؟
گفتم: نه! آماده ی چی؟
گفت: هر چی بهت دادن نخور!
فردا الناز میاد تو رو آرایش کنه، در واقع گریم کنه.
فردا شب نوبت معارفه ی توئه!
_اصلا نمی فهمم چی میگی!
به فارسی لهجه داری گفت:
دادگاه می ذارن، جرمتو پیدا می کنن و مجازاتت می کنن!
دسته جمعی...
مجازات های خیلی بد!
ابل عاشق این بازیه.
گفتم: من جرمی نکردم...
چی میگی؟
گفت:
اونا یه جُرم پیدا می کنن.
یه چیزی تو زندگیت هست حتما.
اونا یه گناهی پیدا می کنن، حتی اگه انجام نداده باشی!
باید اعتراف کنی، وگرنه اذیتت می کنن!وقتی اعتراف کردی، مجازاتت معلوم میشه.
خیلی وحشتناکه این مجازات...
من باید فراریت بدم!
همه ی این زن ها که می بینی، می ترسن!چون یکبار مجازات شدن و باز ممکنه بشن.
اونا از ترس، لالن.
مگه موقع جلسات معارفه که ابل مجبورشون می کنه یه چیزایی بگن!
ناگهان فهمیدم چه چیزی
در آن جلسه ی زیرزمین عجیب بود!
سکوت مطلق زن ها...
آن ها مثل اشباح بودند.
حتی با هم حرف نمی زدند!
همه خیره بودند.
صورت هایشان را در تاریکی نمی دیدم، ولی انگار خشک شده بودند...
از حسی مبهم، مثل ترس!
انگار سال ها پیش مرده بودند و اکنون فقط نعش نیمه جان خود را یدک می کشیدند.
به آلیس گفتم: چرا زودتر نگفتی؟
چه جوری باورت کنم؟
شاید باز ابل تو رو فرستاده؟
آستینش را بالا زد...
بازویش شکافته بود.
خونریزی شدید بود.
روی آن؛ یک باند بسته بود.
گفت: تراشه رو درآوردم.
خیلی درد داشت، هر لحظه ، ممکنه ابل بفهمه و منو بندازه اتاق تاریک!
اما مهم نیست.
ما باید فرار کنیم.
حالا دو نفریم!
_اتاق تاریک کجاست؟
_یه جای دور...
یه جای خیلی دور، خیلی تنگ و بی نور.
هر کی اونجا رفته، دیگه برنگشته...
ببین ابل مریضه!
داستانش مفصله، برات میگم.
همه چیز رو میگم...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
قسمت چهارم رمان
#نداشتن
در کانال خصوصی اش منتشر شد
نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادمین کانال نداشتن
@ccch999
واتساپ هم ، کانال دارد
#نداشتن
در کانال خصوصی اش منتشر شد
نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادمین کانال نداشتن
@ccch999
واتساپ هم ، کانال دارد
آبی و ابر و تو ....
و خنده هایت ؛ که طعم چای تازه دم میدهد ؛
و سکوتت ؛ به وقت رفتن ...
که قلب مرا ؛ چهارده ساله میکند
حتی خداحافظی هایت را ؛ خدا.....
چقدر دوستت دارم .....
.
دیگر از جهان چه میخواهم ؟
#چیستایثربی
#شعر_عاشقانه
#ترجمه : #لعیا متین پارسا
Blue, cloud and you ....
And your laughter; that tastes as freshly brewed tea ....
And your silence; at departure ....
That makes my heart fourteen years old
I even ... ; oh Lord ....
Love your farewell so much ....
What else do I ask the world?
#Chista #Yasrebi
#Love Poetry
#Translation :#laiya #matinparsa
و خنده هایت ؛ که طعم چای تازه دم میدهد ؛
و سکوتت ؛ به وقت رفتن ...
که قلب مرا ؛ چهارده ساله میکند
حتی خداحافظی هایت را ؛ خدا.....
چقدر دوستت دارم .....
.
دیگر از جهان چه میخواهم ؟
#چیستایثربی
#شعر_عاشقانه
#ترجمه : #لعیا متین پارسا
Blue, cloud and you ....
And your laughter; that tastes as freshly brewed tea ....
And your silence; at departure ....
That makes my heart fourteen years old
I even ... ; oh Lord ....
Love your farewell so much ....
What else do I ask the world?
#Chista #Yasrebi
#Love Poetry
#Translation :#laiya #matinparsa
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_هفتم
نویسنده: #چیستایثربی
آلیس با بازوی باندپیچی شده ، مقابلم نشسته بود،
نمی دانستم باید به او اعتماد کنم یا نه!
آیا این هم یک ترفند بود؟
شاید تراشه در دستش بود و تمام این ها، فقط برای فریب من بود...
شاید اصلا از سمت ابل آمده بود!
اما با شاید نمی شد زندگی کرد، من باید به کسی اعتماد می کردم.
در موقعیت بسیار بدی گیر افتاده بودم، شبیه فیلم های وحشتناک.
گرچه همیشه از فیلم های وحشتناک بدم می آمد و به آن ها می خندیدم، اما اکنون خودم، در یکی از آن ها بودم!
آلیس گفت:
اگه درِ حیاط خلوت باز باشه، فقط باید پامونو بذاریم رو دیوارو بپریم.
البته دیوارش یکم بلنده، یه چیزی پیدا می کنیم.
یه پیت نفت اونجا بود، اگه بتونیم پامونو بذاریم روش و سروصدا نکنیم، پریدیم!
اونور، باغ همسایه ست.
بهش میگیم برامون ماشین بگیره.
گفتم: خب همسایه با ابل دوسته حتما!
_آره، مباشرشه، ولی من روش خیلی تسلط دارم، منو دوست داره.
_باشه، فکر نمی کردم اینجا همسایه ای باشه!
_یه باغ خالیه، با یه مرد تنها.
مراقبه که پلیس نیاد، همین!
تمام مدت مراقبه که اگه خبری بشه، زود به ابل خبر بده.
به طرف حیاط خلوت رفتیم.
پیت نفت آنجا بود...
آلیس، روی آن ایستاد و به من گفت:
دستتو بده به من.
_دوتایی؟!
وزنش تحمل نمی کنه!
_پس من میپرم، بعد تو.
آلیس پرید...
پایم را روی پیت نفت گذاشتم، دستم را به دیوار گرفتم، به زحمت پریدم.
روی خارها افتادم، آن همه خار ، آنجا چه می کرد؟!
بقیه باغ که پر از چمن بود!
به آلیس گفتم:
تو دست و پام خار رفته...
همان موقع نور چراغ قوه ای روی صورتم افتاد.
آن مرد بود، همسایه!
به آلیس گفت:
زودتر منتظرتون بودم...
آلیس گفت:
نشد دیگه!
الان ماشین میگیری؟
مرد گفت:
امشب اینجا بمونین.
گفتم:
امشب ماشین بگیرید!
یعنی چی اینجا بمونیم؟
آلیس گفت:
به حرفش گوش کن آیدا!
اون می خواد یه ماشین و مکان قابل اعتماد پیدا کنه، شاید هم، خودش ما رو برسونه.
آژانسای این محل، همه به ابل اطلاع میدن.
دوست نداشتم در خانه ی آن مرد غریبه بمانم.
نگاهش مرا اذیت می کرد،
شبیه نگاه گرگی که از لاشه ای تغذیه می کرد...
این نگاه، فقط برای من بود، به آلیس لبخند می زد!
پشت سرش راه افتادیم...
من سعی می کردم خارها را از دستم بیرون بیاورم.
آلیس گفت:
وایسا بریم خونه، من برات درمیارم.
گفتم:
خونه؟
_یه آلونک داره، ته باغ.
احساس خوبی نداشتم.
شاید نباید با آلیس فرار می کردم!
نقشه ها همیشه آنگونه که آدم ها فکر می کنند، از آب درنمی آیند.
زندگی شبیه یک کتاب قصه است، شروعش که می کنی ، خیلی جذاب است، به وسط هایش که می رسی، دهن دره می کنی.
احساس خستگی، ملال و یکنواختی...
امید داری آخرش، خوب شود.
مرد چراغ را روشن کرد...
ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم!
ابل آنجا به پشتی تکیه داده بود...
گفت:
خوش آمدید پیشی های ملوس من!
دیر کردید...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_هفتم
نویسنده: #چیستایثربی
آلیس با بازوی باندپیچی شده ، مقابلم نشسته بود،
نمی دانستم باید به او اعتماد کنم یا نه!
آیا این هم یک ترفند بود؟
شاید تراشه در دستش بود و تمام این ها، فقط برای فریب من بود...
شاید اصلا از سمت ابل آمده بود!
اما با شاید نمی شد زندگی کرد، من باید به کسی اعتماد می کردم.
در موقعیت بسیار بدی گیر افتاده بودم، شبیه فیلم های وحشتناک.
گرچه همیشه از فیلم های وحشتناک بدم می آمد و به آن ها می خندیدم، اما اکنون خودم، در یکی از آن ها بودم!
آلیس گفت:
اگه درِ حیاط خلوت باز باشه، فقط باید پامونو بذاریم رو دیوارو بپریم.
البته دیوارش یکم بلنده، یه چیزی پیدا می کنیم.
یه پیت نفت اونجا بود، اگه بتونیم پامونو بذاریم روش و سروصدا نکنیم، پریدیم!
اونور، باغ همسایه ست.
بهش میگیم برامون ماشین بگیره.
گفتم: خب همسایه با ابل دوسته حتما!
_آره، مباشرشه، ولی من روش خیلی تسلط دارم، منو دوست داره.
_باشه، فکر نمی کردم اینجا همسایه ای باشه!
_یه باغ خالیه، با یه مرد تنها.
مراقبه که پلیس نیاد، همین!
تمام مدت مراقبه که اگه خبری بشه، زود به ابل خبر بده.
به طرف حیاط خلوت رفتیم.
پیت نفت آنجا بود...
آلیس، روی آن ایستاد و به من گفت:
دستتو بده به من.
_دوتایی؟!
وزنش تحمل نمی کنه!
_پس من میپرم، بعد تو.
آلیس پرید...
پایم را روی پیت نفت گذاشتم، دستم را به دیوار گرفتم، به زحمت پریدم.
روی خارها افتادم، آن همه خار ، آنجا چه می کرد؟!
بقیه باغ که پر از چمن بود!
به آلیس گفتم:
تو دست و پام خار رفته...
همان موقع نور چراغ قوه ای روی صورتم افتاد.
آن مرد بود، همسایه!
به آلیس گفت:
زودتر منتظرتون بودم...
آلیس گفت:
نشد دیگه!
الان ماشین میگیری؟
مرد گفت:
امشب اینجا بمونین.
گفتم:
امشب ماشین بگیرید!
یعنی چی اینجا بمونیم؟
آلیس گفت:
به حرفش گوش کن آیدا!
اون می خواد یه ماشین و مکان قابل اعتماد پیدا کنه، شاید هم، خودش ما رو برسونه.
آژانسای این محل، همه به ابل اطلاع میدن.
دوست نداشتم در خانه ی آن مرد غریبه بمانم.
نگاهش مرا اذیت می کرد،
شبیه نگاه گرگی که از لاشه ای تغذیه می کرد...
این نگاه، فقط برای من بود، به آلیس لبخند می زد!
پشت سرش راه افتادیم...
من سعی می کردم خارها را از دستم بیرون بیاورم.
آلیس گفت:
وایسا بریم خونه، من برات درمیارم.
گفتم:
خونه؟
_یه آلونک داره، ته باغ.
احساس خوبی نداشتم.
شاید نباید با آلیس فرار می کردم!
نقشه ها همیشه آنگونه که آدم ها فکر می کنند، از آب درنمی آیند.
زندگی شبیه یک کتاب قصه است، شروعش که می کنی ، خیلی جذاب است، به وسط هایش که می رسی، دهن دره می کنی.
احساس خستگی، ملال و یکنواختی...
امید داری آخرش، خوب شود.
مرد چراغ را روشن کرد...
ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم!
ابل آنجا به پشتی تکیه داده بود...
گفت:
خوش آمدید پیشی های ملوس من!
دیر کردید...
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
لینک صفحه اختصاصی من در سایت طاقچه
بیشتر کتب کمیاب من که دیگر چاپ نمیشوند ، آنجاست.
https://taaghche.ir/author/549/چیستا-یثربی
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
بیشتر کتب کمیاب من که دیگر چاپ نمیشوند ، آنجاست.
https://taaghche.ir/author/549/چیستا-یثربی
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
طاقچه
دانلود و خرید کتابهای چیستا یثربی | طاقچه
کتابهای صوتی و الکترونیکی چیستا یثربی را به صورت قانونی از اپلیکیشن و سایت طاقچه دانلود کنید.او؛ یک زن، عشق در قفس پرنده، عشق سوم (جلد سوم)، عشق سوم (جلد دوم)، عشق سوم (جلد اول)، عشق باریده بود، پریخوانی عشق و سنگ، ماه از روی سکو، زندگی شاید....! و عاشقانه…
#داستان_کوتاه
#سیب
#نویسنده
#چیستا_یثربی
تقدیم به همه آنها که هنوز به #عشق باور دارند.
#داستان
#سیب
روزی روزگاری یک زن در دنیا بود که هیچکس را نداشت.
پیش خدا از تنهایی اش شکایت برد.
خدا به او گفت :
پنج سیب از شاخه درخت حیاطت ، بچین و به نیت پنج آرزوی خیر ، به پنج نفر هدیه کن.
زن سیبها را چید.
حالا فقط مانده بود به چه کسی آنها را بدهد.
کسی رانمیشناخت و میترسید اگر به خیابان برود و سیبها را به
غریبه ها تعارف کند ، از اونپذیرند.
آخر چه کسی، نذرِ سیب میکند؟!
زن باخودش گفت :
من که خجالت میکشم سیب به کسی دهم... کسی قبول نمیکند.مطمئنم!
بهتر است پاکت سیبها را در یک مغازه یا سوپر جا بگذارم و بروم....
بالاخره کسی پیدا میشود که آنها را بردارد.
زن با این فکر ؛ به مغازه ی دوردستی در محله ای دیگر رفت.
جایی که کسی او را نمیشناخت.
وارد مغازه شد.
دو سه مشتری داخل سوپر بودند.
زن جنسهایی را که میخواست برداشت. یک بسته نمک ؛ یکبسته نان و یک جعبه ماست.
آنها را حساب کرد.
.
اما پاکت سیب را که روی زمین ، زیر پایش گذاشته بود، برنداشت و از مغازه بیرون رفت.
به خانه که رسید؛ آهی از سرِ آسودگی کشید و گفت :
خدا را شکر!
هم نذرم ادا شد ، هم آبرویم نرفت...
اگر پاکت سیبها را جلوی مردم میگرفتم و بر نمیداشتند ، خیلی خجالت میکشیدم.
همان موقع در زدند.
آقایی از پشتِ آیفون گفت:ببخشید خانم، بسته تونو آوردم!
زن با تعجب گفت : من بسته ای ندارم!
مرد گفت : چرا... آدرس شما روش نوشته شده.
زن با تعجب لباس پوشید و دم در رفت.
.پاکت سیب در دست مرد بود.
زن با ترس و شگفتی به آن خیره شد.
مرد گفت :
سلام. ببخشید...این پاکت که سیبها توشه، آدرس شما رو داره...
من تو مغازه داشتم خرید میکردم، دیدم شما رفتید ؛ اماپاکتتونو جا گذاشتید!
زن یادش آمد که سیبها را در پاکتِ یکی از خریدهای اینترنتی اش گذاشته بود و یادش رفته بود که آدرسش، روی آن است!
آمد بگوید : این سیبها مال من نیست.
اما دو جرقه مثل دو ستاره ، در شب تیره، آتشش زدند.
چشمان مرد ، مثل دو خورشید تابان ، میدرخشید.
چشمان مرد ، انگار سلام میداد؛ حال میپرسید ؛ دلداری میداد...
زن نمیدانست چه بگوید.
لال شده بود.
نگاهش را زمین انداخت.
حتی سالها بعد، وقتی مرد، این ماجرا را برای نوه هایشان ؛ تعریف میکرد ، زن از خجالت نگاهش را زمین میانداخت.
اما در قلبش ، خداوند لبخند میزد.
#چیستایثربی
#چیستا
#موسیقی
#افسانه
#امین_الله_رشیدی
#کلیپ
#سکانس
#فیلم
#همجنسگرایی
#دایره_مینا
#عزت_الله_انتظامی
#سعید_کنگرانی
#غلامحسین_ساعدی
#شب_آرزوها
https://www.instagram.com/p/CLck0KnlEr_/?igshid=13q3g00z94f44
#سیب
#نویسنده
#چیستا_یثربی
تقدیم به همه آنها که هنوز به #عشق باور دارند.
#داستان
#سیب
روزی روزگاری یک زن در دنیا بود که هیچکس را نداشت.
پیش خدا از تنهایی اش شکایت برد.
خدا به او گفت :
پنج سیب از شاخه درخت حیاطت ، بچین و به نیت پنج آرزوی خیر ، به پنج نفر هدیه کن.
زن سیبها را چید.
حالا فقط مانده بود به چه کسی آنها را بدهد.
کسی رانمیشناخت و میترسید اگر به خیابان برود و سیبها را به
غریبه ها تعارف کند ، از اونپذیرند.
آخر چه کسی، نذرِ سیب میکند؟!
زن باخودش گفت :
من که خجالت میکشم سیب به کسی دهم... کسی قبول نمیکند.مطمئنم!
بهتر است پاکت سیبها را در یک مغازه یا سوپر جا بگذارم و بروم....
بالاخره کسی پیدا میشود که آنها را بردارد.
زن با این فکر ؛ به مغازه ی دوردستی در محله ای دیگر رفت.
جایی که کسی او را نمیشناخت.
وارد مغازه شد.
دو سه مشتری داخل سوپر بودند.
زن جنسهایی را که میخواست برداشت. یک بسته نمک ؛ یکبسته نان و یک جعبه ماست.
آنها را حساب کرد.
.
اما پاکت سیب را که روی زمین ، زیر پایش گذاشته بود، برنداشت و از مغازه بیرون رفت.
به خانه که رسید؛ آهی از سرِ آسودگی کشید و گفت :
خدا را شکر!
هم نذرم ادا شد ، هم آبرویم نرفت...
اگر پاکت سیبها را جلوی مردم میگرفتم و بر نمیداشتند ، خیلی خجالت میکشیدم.
همان موقع در زدند.
آقایی از پشتِ آیفون گفت:ببخشید خانم، بسته تونو آوردم!
زن با تعجب گفت : من بسته ای ندارم!
مرد گفت : چرا... آدرس شما روش نوشته شده.
زن با تعجب لباس پوشید و دم در رفت.
.پاکت سیب در دست مرد بود.
زن با ترس و شگفتی به آن خیره شد.
مرد گفت :
سلام. ببخشید...این پاکت که سیبها توشه، آدرس شما رو داره...
من تو مغازه داشتم خرید میکردم، دیدم شما رفتید ؛ اماپاکتتونو جا گذاشتید!
زن یادش آمد که سیبها را در پاکتِ یکی از خریدهای اینترنتی اش گذاشته بود و یادش رفته بود که آدرسش، روی آن است!
آمد بگوید : این سیبها مال من نیست.
اما دو جرقه مثل دو ستاره ، در شب تیره، آتشش زدند.
چشمان مرد ، مثل دو خورشید تابان ، میدرخشید.
چشمان مرد ، انگار سلام میداد؛ حال میپرسید ؛ دلداری میداد...
زن نمیدانست چه بگوید.
لال شده بود.
نگاهش را زمین انداخت.
حتی سالها بعد، وقتی مرد، این ماجرا را برای نوه هایشان ؛ تعریف میکرد ، زن از خجالت نگاهش را زمین میانداخت.
اما در قلبش ، خداوند لبخند میزد.
#چیستایثربی
#چیستا
#موسیقی
#افسانه
#امین_الله_رشیدی
#کلیپ
#سکانس
#فیلم
#همجنسگرایی
#دایره_مینا
#عزت_الله_انتظامی
#سعید_کنگرانی
#غلامحسین_ساعدی
#شب_آرزوها
https://www.instagram.com/p/CLck0KnlEr_/?igshid=13q3g00z94f44
با ادب و مهربانی
می توانید مردم را قابل انعطاف
و اطاعت پذیر سازید،
تاثیر ادب در طبیعت انسان
مانند اثر گرما بر موم است.
#اروین_د_یالوم
.
می توانید مردم را قابل انعطاف
و اطاعت پذیر سازید،
تاثیر ادب در طبیعت انسان
مانند اثر گرما بر موم است.
#اروین_د_یالوم
.
Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....
گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟
گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه....
نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!
فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.
به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد.
زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر بیرون ماند.
تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون تابلو چی بود دم در زده بودی؟
گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.
به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال من میشه... ومن پرتت میکنم بیرون!
صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه...
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7
@chista777
کانال خاص
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....
گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟
گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه....
نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!
فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.
به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد.
زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر بیرون ماند.
تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون تابلو چی بود دم در زده بودی؟
گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.
به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال من میشه... ومن پرتت میکنم بیرون!
صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه...
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7
@chista777
کانال خاص
Forwarded from Chista777
#یک_عصر_تابستانی
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یکدریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی
چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!
ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.
پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید.
گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!
گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن مهمونی !...
و پوزخندی زد.
گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...
گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.
گفتم: نه. دیر وقته
گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.
چشمان شبگونش برق میزد.
یاد حرف پدرم افتادم :
تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.
گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله....چرا اونخانمو نمیبری؛ دوستتو؟!
گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.
وارد اتاق خواب شدم.
صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.
شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.
دلم هوای هیچ چیز نداشت.
در خواب ؛ رویای یکدریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند...
#داستان_کوتاه
#داستانک
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی
این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi
@chista777
کانال خاص
عشق تو شبیه ماه است
شبها می آید
هر چقدر درها و پنجره ها را می بندم
باز می آید
باز می آید
و مثل یک پرنده ،
لانه میسازد ،
روی قلب من.
نمیتوانم تکان بخورم...
نمیتوانم تکان بخورم ...
Your love resembles the moon
Arrives at nights
Shutting the doors and windows, I strive hard...
It reaches again
Again and again
And like a bird,
Nests,
On my heart.
I cannot move
I cannot move...
.
A poem by
#chistayasrebi
@chistayasrebiofficialpage
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#ترجمه به انگلیسی
#لعیا_متین_پارسا
#مینیمال
#مینیمالها
#شعر_دو_زبانه
#شعر_عاشقانه
#شعر_کوتاه
#ترانه
#سلام_عاشقانه
#اندی
#حال_خوب
#حال_عاشقی
#کلیپ_عاشقانه
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#poet
#poem
#poetrycommunity
#iranian_poets
#Translation#LaiyaMatinParsa
https://www.instagram.com/p/CL2L9XdlHFh/?igshid=9uid65p34ge4
شبها می آید
هر چقدر درها و پنجره ها را می بندم
باز می آید
باز می آید
و مثل یک پرنده ،
لانه میسازد ،
روی قلب من.
نمیتوانم تکان بخورم...
نمیتوانم تکان بخورم ...
Your love resembles the moon
Arrives at nights
Shutting the doors and windows, I strive hard...
It reaches again
Again and again
And like a bird,
Nests,
On my heart.
I cannot move
I cannot move...
.
A poem by
#chistayasrebi
@chistayasrebiofficialpage
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#ترجمه به انگلیسی
#لعیا_متین_پارسا
#مینیمال
#مینیمالها
#شعر_دو_زبانه
#شعر_عاشقانه
#شعر_کوتاه
#ترانه
#سلام_عاشقانه
#اندی
#حال_خوب
#حال_عاشقی
#کلیپ_عاشقانه
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#poet
#poem
#poetrycommunity
#iranian_poets
#Translation#LaiyaMatinParsa
https://www.instagram.com/p/CL2L9XdlHFh/?igshid=9uid65p34ge4
Instagram
Instagram