Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
#عصر_یک_تابستان
نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول
آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.
مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.
تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...
من نمیتوانم حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...
و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."
آن را روی در میلهای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.
از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده.
انتهای متلقو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان ۵۷.
پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم با حس دلشکستگی در قلبم.
به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعداز ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.
پسر، چنددور دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد!
امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه اممیکرد...
ادامه #پست_بعد
#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا
#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد
عکس
#تمرین_تاتر
https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb
داستان #توفان با یک توفان درونی، شروع می شود...
این داستان #رومن_گاری مرا میخکوب کرد، شاید روزها، به آن فکر می کردم.
اینکه سرنوشت، جبر و اختیار در این داستان چه معنایی دارد!
یک زوج تحصیلکرده در یک منطقه گرم استوایی، مشغول زندگی اند.
مرد پزشک است، همسرش خانه دار و زن فهمیده ای است.
آن ها با بومی ها سروکار ندارند، چون طبق یک قرار از پیش تعیین شده، اگر آن ها به بومی ها کار نداشته باشند، بومی ها هم با آن ها کار ندارند.
اینکه آن پزشک، آنجا چه می کند، توضیح زیادی درباره اش داده نمی شود.
داستان از یک بعدازظهر فاجعه بار گرم شروع می شود.
مرد پزشک نمی داند چگونه این گرما را تحمل کند، تا اینکه از همسایه چینی اش پیام می رسد که حالش بد است و باید به بالین او برود.
از دورها قایقی دیده می شود...
زن پزشک هرگز پیش از این چنین قایقی ندیده است.
کسی به این جزیره نمی آید!
با این حال یک مرد، یک مرد سفید پوست، به تنهایی از قایق خارج می شود و پزشک را می خواهد !
نمی خواهم داستان را لو بدهم، چون یک #داستان_کوتاه است، ولی چون نقد آن را شروع کرده ام مجبورم به نکات مهمی اشاره کنم، هر چند داستان لو می رود، ولی اشکال ندارد، خواندنش از زبان #گاری؛ چیز دیگریست، شاید چیزی شبیه یک معجزه!
زن پزشک هرگز از ناراضی بودنش در داستان ننالیده، ولی زندگی یکنواخت در آن منطقه گرم و غریب و اینکه هیچ کار خاصی برای انجام دادن ندارد، عشق روزهای اول را کمرنگ؛ نشان می دهد و به ما تذکری می دهد که اتفاقی در شرف وقوع است!
زن پزشک به مرد غریبه توضیح می دهد که شوهرش، خانه نیست، اما غریبه اصرار دارد که پزشک را ببیند!
مرد می گوید که اینهمه راه آمده تا فقط پزشک را ببیند!
بالاخره پزشک سر می رسد.
مرد را معاینه می کند.
مرد میرود، زن پزشک، به دنبالش...
خودش نمی داند چرا! ولی گاهی تمام احساسات خفته، دست به دست هم می دهند که آدم کاری را کند که نمی داند چرا!
گویی این آخرین فرصت زن است، برای دیدن یک انسان و یک سفید پوست از نزدیک!
این آخرین امکان اوست برای در آغوش گرفتن یک انسان، برای دیدن و دیده شدن!
و چقدر زن، دلتنگ این حس است!
و هر چقدر، غریبه، طفره می رود، زن نمی تواند متوجه شود!
و این اتفاق #همخوابگی، رخ می دهد...
وقتی زن برمی گردد، حتی دلیل اینکار خود را نمی داند!
آنموقع شوهرش اعتراف می کند که این مرد، چند روز بیشتر زنده نیست، چون مبتلا به جذام حاد بوده!
جذامی بسیار مسری!
زن حرفی برای گفتن ندارد...
توفان، زندگی تک تک ماست...
رومن گاری با دقت، آدم هایش را کنار هم میچیند.
آدم هایی که محتاج یک رابطه عاطفی هستند، حتی به قیمت جانشان!
آدم هایی خسته از ملال زندگی!
#کتاب#نشر_چشمه#توفان#ترجمه#مارال_دیداری
این داستان #رومن_گاری مرا میخکوب کرد، شاید روزها، به آن فکر می کردم.
اینکه سرنوشت، جبر و اختیار در این داستان چه معنایی دارد!
یک زوج تحصیلکرده در یک منطقه گرم استوایی، مشغول زندگی اند.
مرد پزشک است، همسرش خانه دار و زن فهمیده ای است.
آن ها با بومی ها سروکار ندارند، چون طبق یک قرار از پیش تعیین شده، اگر آن ها به بومی ها کار نداشته باشند، بومی ها هم با آن ها کار ندارند.
اینکه آن پزشک، آنجا چه می کند، توضیح زیادی درباره اش داده نمی شود.
داستان از یک بعدازظهر فاجعه بار گرم شروع می شود.
مرد پزشک نمی داند چگونه این گرما را تحمل کند، تا اینکه از همسایه چینی اش پیام می رسد که حالش بد است و باید به بالین او برود.
از دورها قایقی دیده می شود...
زن پزشک هرگز پیش از این چنین قایقی ندیده است.
کسی به این جزیره نمی آید!
با این حال یک مرد، یک مرد سفید پوست، به تنهایی از قایق خارج می شود و پزشک را می خواهد !
نمی خواهم داستان را لو بدهم، چون یک #داستان_کوتاه است، ولی چون نقد آن را شروع کرده ام مجبورم به نکات مهمی اشاره کنم، هر چند داستان لو می رود، ولی اشکال ندارد، خواندنش از زبان #گاری؛ چیز دیگریست، شاید چیزی شبیه یک معجزه!
زن پزشک هرگز از ناراضی بودنش در داستان ننالیده، ولی زندگی یکنواخت در آن منطقه گرم و غریب و اینکه هیچ کار خاصی برای انجام دادن ندارد، عشق روزهای اول را کمرنگ؛ نشان می دهد و به ما تذکری می دهد که اتفاقی در شرف وقوع است!
زن پزشک به مرد غریبه توضیح می دهد که شوهرش، خانه نیست، اما غریبه اصرار دارد که پزشک را ببیند!
مرد می گوید که اینهمه راه آمده تا فقط پزشک را ببیند!
بالاخره پزشک سر می رسد.
مرد را معاینه می کند.
مرد میرود، زن پزشک، به دنبالش...
خودش نمی داند چرا! ولی گاهی تمام احساسات خفته، دست به دست هم می دهند که آدم کاری را کند که نمی داند چرا!
گویی این آخرین فرصت زن است، برای دیدن یک انسان و یک سفید پوست از نزدیک!
این آخرین امکان اوست برای در آغوش گرفتن یک انسان، برای دیدن و دیده شدن!
و چقدر زن، دلتنگ این حس است!
و هر چقدر، غریبه، طفره می رود، زن نمی تواند متوجه شود!
و این اتفاق #همخوابگی، رخ می دهد...
وقتی زن برمی گردد، حتی دلیل اینکار خود را نمی داند!
آنموقع شوهرش اعتراف می کند که این مرد، چند روز بیشتر زنده نیست، چون مبتلا به جذام حاد بوده!
جذامی بسیار مسری!
زن حرفی برای گفتن ندارد...
توفان، زندگی تک تک ماست...
رومن گاری با دقت، آدم هایش را کنار هم میچیند.
آدم هایی که محتاج یک رابطه عاطفی هستند، حتی به قیمت جانشان!
آدم هایی خسته از ملال زندگی!
#کتاب#نشر_چشمه#توفان#ترجمه#مارال_دیداری
#پستچی#قسمت_اول
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را بازکنم ونامه را بگیرم،او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود!قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شایدهجده نوزده سالش بود.نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام،برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکاردر دستم می لرزید که خنده اش میگرفت.هیچ وقت جز سلام و خداحافظ،حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید!خوش به حالتان !و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید..خوش به حالتان!
عاشقانه تر از این جمله هم بود؟!
تااینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم،مرد همسایه فضول محل،از آنجا رد شد.مارا که دید، زیر لب گفت:دختره ی بی حیا...ببین باچه ریختی اومده دم در،شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من،طرف را روی زمین خوابانده وباهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش،خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی،گونه اش را گرفته بود وفریاد می زد.از ترس،در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو راداشتم !روز بعد پستچی پیری آمد.به اوگفتم،آن آقای قبلی چه شد؟گفت: بیرونش کردند!
بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا!
دیگر چیزی نشنیدم.اوبه خاطر من،دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها،صدای زنگ در میشنوم ،به دخترم میگویم:من باز میکنم!
سالهاست که با آمدن اینترنت،پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت:یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم!
گفتم:چقدر نامه دارید.خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#پستچی
#نشر_قطره
#فیدیبو
کتاب صوتی
نوین کتاب گویا
https://www.instagram.com/p/CTXsdnMM5QN/?utm_medium=share_sheet
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را بازکنم ونامه را بگیرم،او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود!قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شایدهجده نوزده سالش بود.نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام،برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکاردر دستم می لرزید که خنده اش میگرفت.هیچ وقت جز سلام و خداحافظ،حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید!خوش به حالتان !و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید..خوش به حالتان!
عاشقانه تر از این جمله هم بود؟!
تااینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم،مرد همسایه فضول محل،از آنجا رد شد.مارا که دید، زیر لب گفت:دختره ی بی حیا...ببین باچه ریختی اومده دم در،شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من،طرف را روی زمین خوابانده وباهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش،خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی،گونه اش را گرفته بود وفریاد می زد.از ترس،در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو راداشتم !روز بعد پستچی پیری آمد.به اوگفتم،آن آقای قبلی چه شد؟گفت: بیرونش کردند!
بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا!
دیگر چیزی نشنیدم.اوبه خاطر من،دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها،صدای زنگ در میشنوم ،به دخترم میگویم:من باز میکنم!
سالهاست که با آمدن اینترنت،پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت:یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم!
گفتم:چقدر نامه دارید.خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#پستچی
#نشر_قطره
#فیدیبو
کتاب صوتی
نوین کتاب گویا
https://www.instagram.com/p/CTXsdnMM5QN/?utm_medium=share_sheet
با تشکر از #تاتر_ملی_آرخه و برگزاری نظر سنجی ،
دوستان میدانند که عمر نوشتن و تاتر کار کردنِ من
همسن دوران نوجوانی ام، تاکنون است.
و در سالهای سخت کرونا
اتفاقا بیشترین تعداد #نمایشنامه از من چاپ شد...
#نشر_قطره
#سایت_طاقچه
و بیشترین تعداد اجراها در شهرستانها از آثارم...
در این پنج سال ،
که به کارگردانان جوانشان افتخار میکنم
#تاتر بخش اساسی از زندگی من بوده، هست و خواهد بود
حتی وقتی روی صحنه نباشم !....
مثل یک تاتری زندگی کردن؛ هنر میخواهد
و #سلحشوری
و در عین حال
#فروتنی
با احترام به شما که رای دادید 💎🙏
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#تاتریها
#نمایشنامه_نویس
#منتقد
#کارگردان
با تشکر از پیج محترم
@arkheh_news
و همه ی #شما که رای دادید
#چیستا 💙
#ChistaYasrebi
#chista_yasrebi
#theatre#drama
#playwrights
https://www.instagram.com/p/CUSHV2ysilU/?utm_medium=share_sheet
دوستان میدانند که عمر نوشتن و تاتر کار کردنِ من
همسن دوران نوجوانی ام، تاکنون است.
و در سالهای سخت کرونا
اتفاقا بیشترین تعداد #نمایشنامه از من چاپ شد...
#نشر_قطره
#سایت_طاقچه
و بیشترین تعداد اجراها در شهرستانها از آثارم...
در این پنج سال ،
که به کارگردانان جوانشان افتخار میکنم
#تاتر بخش اساسی از زندگی من بوده، هست و خواهد بود
حتی وقتی روی صحنه نباشم !....
مثل یک تاتری زندگی کردن؛ هنر میخواهد
و #سلحشوری
و در عین حال
#فروتنی
با احترام به شما که رای دادید 💎🙏
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#تاتریها
#نمایشنامه_نویس
#منتقد
#کارگردان
با تشکر از پیج محترم
@arkheh_news
و همه ی #شما که رای دادید
#چیستا 💙
#ChistaYasrebi
#chista_yasrebi
#theatre#drama
#playwrights
https://www.instagram.com/p/CUSHV2ysilU/?utm_medium=share_sheet
.
گویی من هرگز عشق را نفهمیدم
چون فقط تو را دوست داشتم
که دور بودی و دور
دور از دستهای کوچک من....
#رمان
#خواب_گل_سرخ
بخاطر یک نفر نوشته شد.
ولی وقتی قلم چرخید ؛ دیگر بیان معضلات نسل جوانمان، در آن اجتناب ناپذیر بود!
حیف است کتابش را نمیخرید.
واقعا حیف است نمیخوانید!
انگیزه ی من به نَفَس شماست.
#کتاب را نشر قطره منتشر کرده و #فیدیبو هم کاملش را دارد.
#نوین_کتاب_گویا باصدای آسمانی بانو#شهین_نجف_زاده
؛ کتاب صوتی آن را منتشر کرده است.
حتی #دیجی_کالا دارد. کسانی که کتاب نمیخوانند ؛ لااقل میتوانند آن را گوش کنند.
صدای زیبای دوست عزیزم ؛ شیما احمدی ؛ با آن تحریرهای دوست داشتنی اش؛
مرا به آن دوران برد.
دوران #عشق ، به مردی که مال من بود و نبود....
نخواستم موجب آزارش شوم ،
سالها باخودم جنگیدم که از ذهنم بیرونش کنم ،
و اکنون ؛ حتی از دیدنش میترسم !...
دوران دور هم خوانی هایمان...
و آن همه شور دوستان...
که نمیدانم کجا رفتند و کجا در روزمرگی زندگی ناپدید شدند.
شیما جان ؛ هیچکس نداند ؛ تو یکی میدانی گاهی عطر یک طره مو ؛ با آدم چه میکند !...
او اکنون اینجاست.
#خواب_گل_سرخ
#رمان
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان_ایرانی
#کتابدوست
#نشر_قطره
#کتاب_کاغذی
#نوین_کتاب_گویا
#کتاب_صوتی
#فیدیبو
#کتاب_الکترونیک
#عشق
حرف اول و آخر
خیلی دلم میخواهد کلش را بخوانید ،
نه نسخه نیمه تمام اینجا را.
نشر قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
نوین کتاب گویا
#ترانه
#بوی_موهات_زیر_بارون
باصدای
#شیما_احمدی عزیز
تقدیم به همه ی عاشقان
و البته مانا و محسن
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novel
#book
#sleepingrose
#writer
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CYboz_YqrUW/?utm_medium=share_sheet
گویی من هرگز عشق را نفهمیدم
چون فقط تو را دوست داشتم
که دور بودی و دور
دور از دستهای کوچک من....
#رمان
#خواب_گل_سرخ
بخاطر یک نفر نوشته شد.
ولی وقتی قلم چرخید ؛ دیگر بیان معضلات نسل جوانمان، در آن اجتناب ناپذیر بود!
حیف است کتابش را نمیخرید.
واقعا حیف است نمیخوانید!
انگیزه ی من به نَفَس شماست.
#کتاب را نشر قطره منتشر کرده و #فیدیبو هم کاملش را دارد.
#نوین_کتاب_گویا باصدای آسمانی بانو#شهین_نجف_زاده
؛ کتاب صوتی آن را منتشر کرده است.
حتی #دیجی_کالا دارد. کسانی که کتاب نمیخوانند ؛ لااقل میتوانند آن را گوش کنند.
صدای زیبای دوست عزیزم ؛ شیما احمدی ؛ با آن تحریرهای دوست داشتنی اش؛
مرا به آن دوران برد.
دوران #عشق ، به مردی که مال من بود و نبود....
نخواستم موجب آزارش شوم ،
سالها باخودم جنگیدم که از ذهنم بیرونش کنم ،
و اکنون ؛ حتی از دیدنش میترسم !...
دوران دور هم خوانی هایمان...
و آن همه شور دوستان...
که نمیدانم کجا رفتند و کجا در روزمرگی زندگی ناپدید شدند.
شیما جان ؛ هیچکس نداند ؛ تو یکی میدانی گاهی عطر یک طره مو ؛ با آدم چه میکند !...
او اکنون اینجاست.
#خواب_گل_سرخ
#رمان
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان_ایرانی
#کتابدوست
#نشر_قطره
#کتاب_کاغذی
#نوین_کتاب_گویا
#کتاب_صوتی
#فیدیبو
#کتاب_الکترونیک
#عشق
حرف اول و آخر
خیلی دلم میخواهد کلش را بخوانید ،
نه نسخه نیمه تمام اینجا را.
نشر قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
نوین کتاب گویا
#ترانه
#بوی_موهات_زیر_بارون
باصدای
#شیما_احمدی عزیز
تقدیم به همه ی عاشقان
و البته مانا و محسن
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#novel
#book
#sleepingrose
#writer
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CYboz_YqrUW/?utm_medium=share_sheet
💙💙💙
دوست داشتنت؛ معنی روزها بود،
من چه خوشبخت بودم
با عمری که دوست داشتنت ؛
به من بخشید...
#نداشتن هایم ؛ چه زیبا شد ....
❤❤❤
#پستچی
#آخرین_کتاب_یک_عشق
بزودی
آنچه آغاز ندارد ؛ نپذیرد انجام
#عالیجناب#حافظ
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نویسنده #کتاب پستچی
@chistayasrebiofficialpage
خواننده :امیر #حسام_رهنورد
#موسیقی
#نیکان
تنظیم موسیقی
ملودی : برزو_ذاکری
#ترانه : #امیر_علی_رادی
میکس : میلاد_فرهودی
#کلیپ
#سکانس
#سینما
#فیلم
#ویدیو برگرفته از
از #فیلم_سینمایی
#گرگ_و_میش
#کریستین_استوارت
#رابرت_پتینسون
#کتاب
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_خوانی
#کتابخوانی
#نشر_قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
#کتاب_صوتی
#نوین_کتاب_گویا
https://www.instagram.com/p/CZay9rXqbFr/?utm_medium=share_sheet
دوست داشتنت؛ معنی روزها بود،
من چه خوشبخت بودم
با عمری که دوست داشتنت ؛
به من بخشید...
#نداشتن هایم ؛ چه زیبا شد ....
❤❤❤
#پستچی
#آخرین_کتاب_یک_عشق
بزودی
آنچه آغاز ندارد ؛ نپذیرد انجام
#عالیجناب#حافظ
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نویسنده #کتاب پستچی
@chistayasrebiofficialpage
خواننده :امیر #حسام_رهنورد
#موسیقی
#نیکان
تنظیم موسیقی
ملودی : برزو_ذاکری
#ترانه : #امیر_علی_رادی
میکس : میلاد_فرهودی
#کلیپ
#سکانس
#سینما
#فیلم
#ویدیو برگرفته از
از #فیلم_سینمایی
#گرگ_و_میش
#کریستین_استوارت
#رابرت_پتینسون
#کتاب
#رمان
#رمان_عاشقانه
#رمان_خوانی
#کتابخوانی
#نشر_قطره
@ghatrehpub
فیدیبو
#کتاب_صوتی
#نوین_کتاب_گویا
https://www.instagram.com/p/CZay9rXqbFr/?utm_medium=share_sheet
💚💙💙💙💜
هر چه خدا بخواهد
اگر قرار است کسی عزیز باشد ؛ میشود
اگر قرار است کسی فعلا زنده بماند ؛ میماند
اگر قرار است دودمان کسی بر باد رود ؛ میرود
#قصه ، امروز شروع میشود
این #قصه کاملا برگرفته از خاطرات خوب و بد من در این سالهاست.
هی شبانه زنگ نزنید
چیستا ؛ بخش مرا حدف کن!
آبرویم میرود.
من سالها عذاب کشیدم تا شمایان را یادم برود
و نرفت.
وقتی داشتید ؛ عذابم میدادید و دیگران را برای اهداف پلیدتان ، لِه میکردید
،
باید به این #عصیان من فکر میکردید.
به عصیان یک #روانشناس و #نویسنده و یک#مادر_تنها
من خانواده ای ندارم
که پادر میانی کنند !
تلاش بیهوده و مضحک نکنید....
نسبت شناشنامه ای ؛ اجباری است نه اختیاری.
و نشانه ی هیچ چیز نیست !
یادپان نرود #بریتنی_اسپیرز را #خانواده اش به این روز انداختند.
#خانواده که نه....جمعی عقده ایِ خودکم بین ِ بیمار .....
دکتر همکارم گفت :
اتفاقا همه را با جزئیات بنویس....
و #مینویسم
ابراهیم حاتمی کیا
مریلا زارعی
تهیه کنندگان ایران
مدیران تاتر ایران و سینمای ایران
ناشران
اوج
صداسیما
جشنواره ها
مهناز افشار
بهرام رادان
محمد رضا گلزار
پژمان جمشیدی
حسن فتحی
سرداران
سیاسیون
خبرنگاران
و......
#خیلیها
#من_سه_هفته_زنش_بودم
اثری از
#چیستا_یثربی
پای قصه ام ؛ می ایستم
همچنان که سلحشوری پای آخرین بازمانده اش.
" من هنوز زنده ام لعنتیها "
جمله از فیلم #پاپیون
آخرین ثبت نام قبل از شروع قصه
چون واتساپی ها بعدا دیگر نمیتوانند بخوانند
@ccch999
ادمین تلگرام
09122026792
ادمین واتساپ
قصه فقط در کانال خصوصی اش در #واتساپ و #تلگرام ارائه میشود و
بدیهی است که رایگان نیست !
جان من است او !
ثبت نام دارد
#چیستایثربی
#دادخواهی
#عدالت
#داستان
#کتاب
#نشر
#پاورقی
#رمان
#book
#novel
#writer
https://www.instagram.com/tv/CaJu9SADEqG26yTBlEalqqlmNJLaOU1w2kfuAs0/?utm_medium=share_sheet
هر چه خدا بخواهد
اگر قرار است کسی عزیز باشد ؛ میشود
اگر قرار است کسی فعلا زنده بماند ؛ میماند
اگر قرار است دودمان کسی بر باد رود ؛ میرود
#قصه ، امروز شروع میشود
این #قصه کاملا برگرفته از خاطرات خوب و بد من در این سالهاست.
هی شبانه زنگ نزنید
چیستا ؛ بخش مرا حدف کن!
آبرویم میرود.
من سالها عذاب کشیدم تا شمایان را یادم برود
و نرفت.
وقتی داشتید ؛ عذابم میدادید و دیگران را برای اهداف پلیدتان ، لِه میکردید
،
باید به این #عصیان من فکر میکردید.
به عصیان یک #روانشناس و #نویسنده و یک#مادر_تنها
من خانواده ای ندارم
که پادر میانی کنند !
تلاش بیهوده و مضحک نکنید....
نسبت شناشنامه ای ؛ اجباری است نه اختیاری.
و نشانه ی هیچ چیز نیست !
یادپان نرود #بریتنی_اسپیرز را #خانواده اش به این روز انداختند.
#خانواده که نه....جمعی عقده ایِ خودکم بین ِ بیمار .....
دکتر همکارم گفت :
اتفاقا همه را با جزئیات بنویس....
و #مینویسم
ابراهیم حاتمی کیا
مریلا زارعی
تهیه کنندگان ایران
مدیران تاتر ایران و سینمای ایران
ناشران
اوج
صداسیما
جشنواره ها
مهناز افشار
بهرام رادان
محمد رضا گلزار
پژمان جمشیدی
حسن فتحی
سرداران
سیاسیون
خبرنگاران
و......
#خیلیها
#من_سه_هفته_زنش_بودم
اثری از
#چیستا_یثربی
پای قصه ام ؛ می ایستم
همچنان که سلحشوری پای آخرین بازمانده اش.
" من هنوز زنده ام لعنتیها "
جمله از فیلم #پاپیون
آخرین ثبت نام قبل از شروع قصه
چون واتساپی ها بعدا دیگر نمیتوانند بخوانند
@ccch999
ادمین تلگرام
09122026792
ادمین واتساپ
قصه فقط در کانال خصوصی اش در #واتساپ و #تلگرام ارائه میشود و
بدیهی است که رایگان نیست !
جان من است او !
ثبت نام دارد
#چیستایثربی
#دادخواهی
#عدالت
#داستان
#کتاب
#نشر
#پاورقی
#رمان
#book
#novel
#writer
https://www.instagram.com/tv/CaJu9SADEqG26yTBlEalqqlmNJLaOU1w2kfuAs0/?utm_medium=share_sheet
وقتی دیگر هیچ چیز از دنیا نخواهی
جز #حقیقت
آنروز ؛ روز توست.
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشتهاست
و جای پنج شاخهٔ انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او ماندهست
فروغ فرخزاد
یکشنبه شد
شب رمان جدید
#چیستا_یثربی
شروع میشود
در تلگرام و واتساپ
برای ثبت نام کرده های عزیز و #کتابخوان
#من_سه_هفته_زنش_بودم
#رمان
#داستان_انتقادی
#داستان_عاشقانه
#داستان_اعتراضی
روایت حقایق واژگون شده
آسیب_شناسی جامعه ی رو به اضمحلال
#چیستایثربی
#کتاب
#نشر
#ناشران
ادمین داستان در تلگرام ما
@ccch999
ادمین داستان در واتساپ ما
09122026792
هنوز تا شب ؛ نفسی هست و فرصتی...
حقیقت فقط یکبار در خانه ی ما را میزند
این قصه ، گروهی دارد .
انجا توضیح میدهم
راستش دیگر بقیه ی چیزها برایم مهم نیستند
..
#موسیقی
ورژن دیگری از موسیقی فیلم #فهرست_شیندلر
#جان_ویلیامز
سکوت چیست، چیست، ای یگانهترین یار؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن میمانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جملههای جاری جشن طبیعتست
زبان گنجشکان یعنی: بهار، برگ، بهار
زبان گنجشکان یعنی: نسیم، عطر، نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
این کیست این کسی که روی جادهٔ ابدیت
بسوی لحظه توحید میرود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقهها کوک میکند.
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمیداند
آغاز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامههای عروسی پوسیدهست
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند…
#فروغ_فرخزاد
داستان
من سه هفته زنش بودم
https://www.instagram.com/p/CaMNI80jlpL/?utm_medium=share_sheet
جز #حقیقت
آنروز ؛ روز توست.
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشتهاست
و جای پنج شاخهٔ انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او ماندهست
فروغ فرخزاد
یکشنبه شد
شب رمان جدید
#چیستا_یثربی
شروع میشود
در تلگرام و واتساپ
برای ثبت نام کرده های عزیز و #کتابخوان
#من_سه_هفته_زنش_بودم
#رمان
#داستان_انتقادی
#داستان_عاشقانه
#داستان_اعتراضی
روایت حقایق واژگون شده
آسیب_شناسی جامعه ی رو به اضمحلال
#چیستایثربی
#کتاب
#نشر
#ناشران
ادمین داستان در تلگرام ما
@ccch999
ادمین داستان در واتساپ ما
09122026792
هنوز تا شب ؛ نفسی هست و فرصتی...
حقیقت فقط یکبار در خانه ی ما را میزند
این قصه ، گروهی دارد .
انجا توضیح میدهم
راستش دیگر بقیه ی چیزها برایم مهم نیستند
..
#موسیقی
ورژن دیگری از موسیقی فیلم #فهرست_شیندلر
#جان_ویلیامز
سکوت چیست، چیست، ای یگانهترین یار؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن میمانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جملههای جاری جشن طبیعتست
زبان گنجشکان یعنی: بهار، برگ، بهار
زبان گنجشکان یعنی: نسیم، عطر، نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
این کیست این کسی که روی جادهٔ ابدیت
بسوی لحظه توحید میرود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقهها کوک میکند.
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمیداند
آغاز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامههای عروسی پوسیدهست
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند…
#فروغ_فرخزاد
داستان
من سه هفته زنش بودم
https://www.instagram.com/p/CaMNI80jlpL/?utm_medium=share_sheet
جملاتی از یک رمان
#کتاب
#ادبیات
#داستان
#تاریخ_نگاری
#۱۷۶
#176
#قصه
#نشر
#کتابخوانی
#ناشران
گفته بودم غافلگیرتان میکنم !
#صبر
زندگی ام ، عرصه را بر من تنگ کرده
#شکیبایی
و شاید به جستجوی
کلمه ی # نجات ....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CiCutX2M4Vb/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#کتاب
#ادبیات
#داستان
#تاریخ_نگاری
#۱۷۶
#176
#قصه
#نشر
#کتابخوانی
#ناشران
گفته بودم غافلگیرتان میکنم !
#صبر
زندگی ام ، عرصه را بر من تنگ کرده
#شکیبایی
و شاید به جستجوی
کلمه ی # نجات ....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#chistayasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/CiCutX2M4Vb/?igshid=MDJmNzVkMjY=
ایشون فرزند دوم من ،
و در عین حال ؛
مادر و پدر من هستند.
هدیه ی دخترم ؛ به من بود
روز تولدم ؛ دوسال پیش...
حالا از معرفی بگذریم ،
این را بخوانید :
هنوز عشق نبود که من عاشق شدم
اولین شعر عاشقانه را در جهان ؛ من گفتم.....
این دوجمله از قول ابلیس در نمایشنامه #سرخ_سوزان من است که نگاهی متفاوت به داستان #ابلیس و#برصیصای_عابد دارد.
اول انتشارات نمایش سی سال پیش چاپش کرد. بعد نشر قطره....
از #نشر_قطره بخواید که دوباره تجدید چاپش کنه که دوباره بخونیدش....
#فیدیبو هم ؛ ناشر اکترونیکشه و داره کتابو ...
من بااین اعتقاد سالها نوشتم :
که جهان بر مدار عشق میچرخد....
و عاشق ؛ حسود است
و ابلیس ، از شدت این عشق ، دست به #عصیان زد.
شاید برای همین حسِ آشنا ؛
همه با این #نمایش ؛ همذات پنداری کردند و در سالن های مختلفی که اجرا کردیم ؛ از فجر تا اجرای عمومی ؛ صدای گریه ی تماشاگران ؛ گاهی از صدای بازیگرها ؛
بلندتر میشد....
آنچه از دل برآید ، بر دل نشیند.
سال ۷۴ ، این نمایشنامه باکارگردانی خودم ، برنده ی هفت شاخهی اصلی جشنواره بین المللی #تاتر_فجر و برنده ی جشنواره دانشجویی وجشنواره های دیگر شد
و حتی کاندید کتاب سال ؛ که به دلیلی عامدانه ؛ به آن ندادند.... بگذریم.
من هنوز میگم :
هنوز عشق نبود که من عاشق شدم 💙
این #نمایشنامه را در هجده سالگی نوشتم....
در اوج درخششش گندمزاری به نام #علی
در زندگی ام....
خدایا " به سلامت دارش "
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#تاتریها
#صحنه
ناشر : نشر قطره
@ghatrehpub
https://www.instagram.com/p/CihTlwZsjhZ/?igshid=MDJmNzVkMjY=
و در عین حال ؛
مادر و پدر من هستند.
هدیه ی دخترم ؛ به من بود
روز تولدم ؛ دوسال پیش...
حالا از معرفی بگذریم ،
این را بخوانید :
هنوز عشق نبود که من عاشق شدم
اولین شعر عاشقانه را در جهان ؛ من گفتم.....
این دوجمله از قول ابلیس در نمایشنامه #سرخ_سوزان من است که نگاهی متفاوت به داستان #ابلیس و#برصیصای_عابد دارد.
اول انتشارات نمایش سی سال پیش چاپش کرد. بعد نشر قطره....
از #نشر_قطره بخواید که دوباره تجدید چاپش کنه که دوباره بخونیدش....
#فیدیبو هم ؛ ناشر اکترونیکشه و داره کتابو ...
من بااین اعتقاد سالها نوشتم :
که جهان بر مدار عشق میچرخد....
و عاشق ؛ حسود است
و ابلیس ، از شدت این عشق ، دست به #عصیان زد.
شاید برای همین حسِ آشنا ؛
همه با این #نمایش ؛ همذات پنداری کردند و در سالن های مختلفی که اجرا کردیم ؛ از فجر تا اجرای عمومی ؛ صدای گریه ی تماشاگران ؛ گاهی از صدای بازیگرها ؛
بلندتر میشد....
آنچه از دل برآید ، بر دل نشیند.
سال ۷۴ ، این نمایشنامه باکارگردانی خودم ، برنده ی هفت شاخهی اصلی جشنواره بین المللی #تاتر_فجر و برنده ی جشنواره دانشجویی وجشنواره های دیگر شد
و حتی کاندید کتاب سال ؛ که به دلیلی عامدانه ؛ به آن ندادند.... بگذریم.
من هنوز میگم :
هنوز عشق نبود که من عاشق شدم 💙
این #نمایشنامه را در هجده سالگی نوشتم....
در اوج درخششش گندمزاری به نام #علی
در زندگی ام....
خدایا " به سلامت دارش "
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#تاتریها
#صحنه
ناشر : نشر قطره
@ghatrehpub
https://www.instagram.com/p/CihTlwZsjhZ/?igshid=MDJmNzVkMjY=
چندین هزار سال پیش
استادی داشتم که بهم گفت:
هیچوقت به آدمها حقیقت را نگو.
از اون بر علیه خودت استفاده میکنن.....دروغ نگو ؛ ولی حقیقت راهم نگو!
سکوت کن.....
من اشتباه کردم و گفتم...
شماحتی نمیدونید من چی فکر میکنم و رو تیشرتم عکس کیه !
پس .....
قصه نویسی در ژانر واقعی و زندگی نامه نویسی؛ سخت ترین کار دنیاست.
بخصوص اگه مثل من دروغگوی خوبی هم نباشی !
دروغگویی حرفه ای ؛ بهره ی هوشی بالا میخواد.
من یک آدم عادی ام.... دروغگوی حرفه ای باید مدام مواظب حافظه و ربط حرفهایش به هم باشد....
من وقتم را برای کارهای دیگری لازم دارم...
من یک انسان عادی ام ؛
البته با #تفاوتهایی
این جمله را #روانشناسان ؛
در مورد تمام کودکان استثنایی میگویند.
انها هم انسانند و کودکند ؛ اما با تفاوتهایی......
برای #رمان
#نوشتن_در_تاریکی
#قصه
#داستان
#رمان
#کتاب
#نشر
#ناشران
#رمان_جدید
تلگرام
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
🙏🏽🖐🖐🖐🖐🖐🖐🖐
#chista_yasrebi
#chistayssrebi
#iranianwomen
#novelist
عکس _سال ۹۵ یا۹۶
https://www.instagram.com/p/CoeKjlJO0qV/?igshid=MDJmNzVkMjY=
استادی داشتم که بهم گفت:
هیچوقت به آدمها حقیقت را نگو.
از اون بر علیه خودت استفاده میکنن.....دروغ نگو ؛ ولی حقیقت راهم نگو!
سکوت کن.....
من اشتباه کردم و گفتم...
شماحتی نمیدونید من چی فکر میکنم و رو تیشرتم عکس کیه !
پس .....
قصه نویسی در ژانر واقعی و زندگی نامه نویسی؛ سخت ترین کار دنیاست.
بخصوص اگه مثل من دروغگوی خوبی هم نباشی !
دروغگویی حرفه ای ؛ بهره ی هوشی بالا میخواد.
من یک آدم عادی ام.... دروغگوی حرفه ای باید مدام مواظب حافظه و ربط حرفهایش به هم باشد....
من وقتم را برای کارهای دیگری لازم دارم...
من یک انسان عادی ام ؛
البته با #تفاوتهایی
این جمله را #روانشناسان ؛
در مورد تمام کودکان استثنایی میگویند.
انها هم انسانند و کودکند ؛ اما با تفاوتهایی......
برای #رمان
#نوشتن_در_تاریکی
#قصه
#داستان
#رمان
#کتاب
#نشر
#ناشران
#رمان_جدید
تلگرام
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
🙏🏽🖐🖐🖐🖐🖐🖐🖐
#chista_yasrebi
#chistayssrebi
#iranianwomen
#novelist
عکس _سال ۹۵ یا۹۶
https://www.instagram.com/p/CoeKjlJO0qV/?igshid=MDJmNzVkMjY=
Instagram
Instagram
.ما نمیتوانیم زمان را جلو یا عقب ببریم.
آنچه گذشته ؛ گذشته است.
اما میتوانیم در ذهنمان ؛ در زمان حرکت کنیم ؛ و ببینیم خیلی چیزها از کجا شروع شد!
مثلا من میخواهم به حدود سی سال پیش برگردم.
سی سال پیش ؛ یک دخترک پر شور ؛
که زبان انگلیسی و آلمانی را به طور آکادمیک خوانده است؛ در دانشگاه دولتی ؛ روانشناسی خوانده ؛ شعر میگوید ؛ #نمایشنامه و قصه مینویسد؛ تصمیم میگیرد در کشورش بماند ؛ بنویسد؛ تحقیق کند ؛
شاگرد پرورش دهد و برای کشورش ؛ مفید باشد.
سالهای زیادی این کار را انجام میدهد.
پشیمان نیست.
افسرده هم نیست !
بهتر از ولنگاری و وقت تلف کردن است.
گرچه به طور قطع ؛ رنج زیادی میکشد تا به مرحله ی امروزش برسد
حالا امروز چه دارد؟
#هیچ ! 😶
و این #هیچ خیلی زیباست.
اگر انقدر زحمت نکشیده بود ؛ این " "هیچ" ؛ اکنون انقدر زیبا نبود.
وقتی یک نفر تمام تلاشش را بکند ؛
بارها تحسین شود ؛ جایزه بگیرد ؛ استاد و هنرمند نمونه ی کشور شود؛
خارج نمایشها و کتابهایش جایزه بگیرند. داور بین المللی باشد و شاگردانش فرا ملیتی باشند ؛
و آخرش
#هیچ_به_هیچ .....
این خیلی جالب است!....
نه؟!
شبیه داستانهای#مارکز است...☺️
برای همین یک رمان جذاب شکل میگیرد .
جلد دوم رمان #پستچی ؛ از زبان "علی" است.
این بار علی ؛ که شاهد یا همدم همه ی ماجراها بوده ؛ میخواهد داستان یک نسل و نسلهای بعدش را روایت کند.
این کتاب فقط برای کسانیست که قدرش را میدانند.
من ناچارم این کتاب را با روایت علی بنویسم.
دلیلش را آخر کتاب میفهمید.
اتففاقهای تلخ و شیرین در زندگی هر کس ؛ زیاد رخ میدهند.
آن کس پیروز و جنگجوی واقعی است که:
نه" تلخش" ؛
او را از پا بیاندازد؛
و نه " شیرینش " ؛
خیلی خوشحالش کند.
وقتش ؛ اکنون است.
چون "علی" که چیستا نیست ! که من
ممنوع الکار شود ...
او همه چیز را میداند و اگر تاکنون نگفته ؛ برای این بوده که وقتش الان بوده.
پس علی در پیج من ؛ #پستچی_واقعی را مینویسد.
خوانندگان بخوانند ؛ صدقه دهند و روایت کنند برای نسلهای بعد...
#یاعلی
#قصه
#داستان
#رمان
#کتاب
#نشر
#ناشران
#چاپ
#پستچی_جدید
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#علی
این رنجنامه ی عاشقانه ی چند وجهی ، خیلی باشکوه است .
😄😄😄
https://www.instagram.com/p/CsHO4xFOsoZ/?igshid=NjZiM2M3MzIxNA==
آنچه گذشته ؛ گذشته است.
اما میتوانیم در ذهنمان ؛ در زمان حرکت کنیم ؛ و ببینیم خیلی چیزها از کجا شروع شد!
مثلا من میخواهم به حدود سی سال پیش برگردم.
سی سال پیش ؛ یک دخترک پر شور ؛
که زبان انگلیسی و آلمانی را به طور آکادمیک خوانده است؛ در دانشگاه دولتی ؛ روانشناسی خوانده ؛ شعر میگوید ؛ #نمایشنامه و قصه مینویسد؛ تصمیم میگیرد در کشورش بماند ؛ بنویسد؛ تحقیق کند ؛
شاگرد پرورش دهد و برای کشورش ؛ مفید باشد.
سالهای زیادی این کار را انجام میدهد.
پشیمان نیست.
افسرده هم نیست !
بهتر از ولنگاری و وقت تلف کردن است.
گرچه به طور قطع ؛ رنج زیادی میکشد تا به مرحله ی امروزش برسد
حالا امروز چه دارد؟
#هیچ ! 😶
و این #هیچ خیلی زیباست.
اگر انقدر زحمت نکشیده بود ؛ این " "هیچ" ؛ اکنون انقدر زیبا نبود.
وقتی یک نفر تمام تلاشش را بکند ؛
بارها تحسین شود ؛ جایزه بگیرد ؛ استاد و هنرمند نمونه ی کشور شود؛
خارج نمایشها و کتابهایش جایزه بگیرند. داور بین المللی باشد و شاگردانش فرا ملیتی باشند ؛
و آخرش
#هیچ_به_هیچ .....
این خیلی جالب است!....
نه؟!
شبیه داستانهای#مارکز است...☺️
برای همین یک رمان جذاب شکل میگیرد .
جلد دوم رمان #پستچی ؛ از زبان "علی" است.
این بار علی ؛ که شاهد یا همدم همه ی ماجراها بوده ؛ میخواهد داستان یک نسل و نسلهای بعدش را روایت کند.
این کتاب فقط برای کسانیست که قدرش را میدانند.
من ناچارم این کتاب را با روایت علی بنویسم.
دلیلش را آخر کتاب میفهمید.
اتففاقهای تلخ و شیرین در زندگی هر کس ؛ زیاد رخ میدهند.
آن کس پیروز و جنگجوی واقعی است که:
نه" تلخش" ؛
او را از پا بیاندازد؛
و نه " شیرینش " ؛
خیلی خوشحالش کند.
وقتش ؛ اکنون است.
چون "علی" که چیستا نیست ! که من
ممنوع الکار شود ...
او همه چیز را میداند و اگر تاکنون نگفته ؛ برای این بوده که وقتش الان بوده.
پس علی در پیج من ؛ #پستچی_واقعی را مینویسد.
خوانندگان بخوانند ؛ صدقه دهند و روایت کنند برای نسلهای بعد...
#یاعلی
#قصه
#داستان
#رمان
#کتاب
#نشر
#ناشران
#چاپ
#پستچی_جدید
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#علی
این رنجنامه ی عاشقانه ی چند وجهی ، خیلی باشکوه است .
😄😄😄
https://www.instagram.com/p/CsHO4xFOsoZ/?igshid=NjZiM2M3MzIxNA==
انکار یک #نام ؛ تاکید روی آن نام است
و تاریخ قاضی عادلیست
و مردم....
شما قادر به حذف تاریخی نویسنده ی مردمی نیستید
و خدا به تنهایی کافیست..
خوشحالم هشت قسمت رمان #وقت_عاشقی
منتشر شده است آن را تمام میکنم.....
تا بفهمیم
داستان من از کجا شروع شد و به کجا رسید!
و نوشتن رمان #پستچی و اول شدن آن در جشن کتاب سال ۹۴ و ترجمه ی آن به چندین زبان ؛
چرا همکاران تاتری مرا چنین ترساند که هنوز پس از ده سال ؛ از بردن نام جوایز و حتی نام خودم ؛ حناق میگیرند ؛ واهمه دارند و چنین الکن
می شوند که حقیقت اول شدن مرا بخاطر دو کتابم در جشنهای خانه تاتر انکار میکنند....
حذف یک نفر در نام ؛ حذف او از حافظه ی مردم نیست!
و نه حذف از حافظه ی تاریخ ادبی ایران....
کاش این را میفهمیدید.
دو کتاب من برنده ی #جشن_نمایشنامه_نویسان خانه هنرمندان شده است که حتی نامی از آن و نویسنده اش برده نشد!
آخرین پری کوچک دریایی_ نشر قطره
عاشقانه تا هشت بشمار_ انتشارات نمایش
زیاد نترسید !
من همه چیز را در رمان #وقت_عاشقی
درباره ی شما میگویم !
و التماسهای کسی که میگفت:
مرا به انجن #نمایشنامه_نویسان
وارد کن !
و از روی رفاقت ؛ با وجود اینکه نمایشی ننوشته بود ؛ این کار را کردم.
قاضی عادل ؛ تاریخ است
و مردم ؛
که عاشق رمان #پستچی هستند
و ادامه ی نهایی آن در رمان #وقت_عاشقی
رقم میخورد
هر چند کتاب " پستچی " از دید برخی از شما سفارش نویسها ؛ حکم اعدام من شد!
و برای من حکم " رستگاری " ....
به قولِ جمله ی معروف فیلم #پاپیون:
" من هنوز زنده ام.... لعنتیها "
و #علی و سایه دو شخصیت مهم در رمان " وقت عاشقی " ؛
دست همه تان را رو میکنند...
ماجراهای مجله ی هفتگی سروش ؛ و پدیده های ننگ آوری که فقط جایش در رمان است ؛ نه بیان دردآور مستقیم.
در پایان ؛ به قول #اکبر_رادی عزیز ؛ همه ی مامیمیریم.
آنچه میماند ؛ کلام ماست
و صداقتمان به وقتِ بیان آن کلام.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
نویسنده ی چهل و هفت
نمایشنامه ی چاپ شده
و تحسین شده توسط مردم و داوران
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_چیستا
رتبهی اول جشنواره ی معتبر داخلی و خارجی
#نمایشنامه_نویس
#کارگردان
#رمان_نویس
#مترجم
این #کتاب
#ناشر
#نشر_قطره
#عاشق_کشی
#عشق_کشی
#بایکوت و #تحریم یک #نویسنده و مدرس دانشگاه
.
https://www.instagram.com/p/C2i3M-rJ6Up/?igsh=bHNmcWd6dGlqdDU5
و تاریخ قاضی عادلیست
و مردم....
شما قادر به حذف تاریخی نویسنده ی مردمی نیستید
و خدا به تنهایی کافیست..
خوشحالم هشت قسمت رمان #وقت_عاشقی
منتشر شده است آن را تمام میکنم.....
تا بفهمیم
داستان من از کجا شروع شد و به کجا رسید!
و نوشتن رمان #پستچی و اول شدن آن در جشن کتاب سال ۹۴ و ترجمه ی آن به چندین زبان ؛
چرا همکاران تاتری مرا چنین ترساند که هنوز پس از ده سال ؛ از بردن نام جوایز و حتی نام خودم ؛ حناق میگیرند ؛ واهمه دارند و چنین الکن
می شوند که حقیقت اول شدن مرا بخاطر دو کتابم در جشنهای خانه تاتر انکار میکنند....
حذف یک نفر در نام ؛ حذف او از حافظه ی مردم نیست!
و نه حذف از حافظه ی تاریخ ادبی ایران....
کاش این را میفهمیدید.
دو کتاب من برنده ی #جشن_نمایشنامه_نویسان خانه هنرمندان شده است که حتی نامی از آن و نویسنده اش برده نشد!
آخرین پری کوچک دریایی_ نشر قطره
عاشقانه تا هشت بشمار_ انتشارات نمایش
زیاد نترسید !
من همه چیز را در رمان #وقت_عاشقی
درباره ی شما میگویم !
و التماسهای کسی که میگفت:
مرا به انجن #نمایشنامه_نویسان
وارد کن !
و از روی رفاقت ؛ با وجود اینکه نمایشی ننوشته بود ؛ این کار را کردم.
قاضی عادل ؛ تاریخ است
و مردم ؛
که عاشق رمان #پستچی هستند
و ادامه ی نهایی آن در رمان #وقت_عاشقی
رقم میخورد
هر چند کتاب " پستچی " از دید برخی از شما سفارش نویسها ؛ حکم اعدام من شد!
و برای من حکم " رستگاری " ....
به قولِ جمله ی معروف فیلم #پاپیون:
" من هنوز زنده ام.... لعنتیها "
و #علی و سایه دو شخصیت مهم در رمان " وقت عاشقی " ؛
دست همه تان را رو میکنند...
ماجراهای مجله ی هفتگی سروش ؛ و پدیده های ننگ آوری که فقط جایش در رمان است ؛ نه بیان دردآور مستقیم.
در پایان ؛ به قول #اکبر_رادی عزیز ؛ همه ی مامیمیریم.
آنچه میماند ؛ کلام ماست
و صداقتمان به وقتِ بیان آن کلام.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
نویسنده ی چهل و هفت
نمایشنامه ی چاپ شده
و تحسین شده توسط مردم و داوران
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_چیستا
رتبهی اول جشنواره ی معتبر داخلی و خارجی
#نمایشنامه_نویس
#کارگردان
#رمان_نویس
#مترجم
این #کتاب
#ناشر
#نشر_قطره
#عاشق_کشی
#عشق_کشی
#بایکوت و #تحریم یک #نویسنده و مدرس دانشگاه
.
https://www.instagram.com/p/C2i3M-rJ6Up/?igsh=bHNmcWd6dGlqdDU5