چیستایثربی کانال رسمی
6.46K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
نویسنده:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#قسمت_اول

من‌ آیدا هستم...
امروز هجده سالم شد.

مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.

حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...


همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!

پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.


داشتم نیازمندی های روزنامه را می خواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند‌.

فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.‌‌‌

همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.


لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.

هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.


خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!

ته یک کوچه ی بن بست در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!

جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!

با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!

گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟

گفت: چرا...

و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.

سالن پر از بوهای خوب بود.

بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک.

به آن پسر تل به سر گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟

در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه می کرد، گفت: کار، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو....
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!


گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم...

نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس بیرون می آمد، آرایش صورتش مالیده بود، انگار کلی گریه کرده است، یا شالش کج شده بود، یا میلنگید!


گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی سر آدم میاورند؟!

خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند... آیدا سالک.

تعجب کردم! چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!

یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم...

سرش پایین بود...
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!...


تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.


گفتم: ببخشید برای کار اومدم.

گفت: مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری.
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداشت...

گفتم: من یادم نمیاد!

گفت‌: معلومه!
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد!
من ابُلم...

گفتم: ابُل؟!

گفت: اینجوری صدام می کردن.
اسمم ابوالفضله.‌‌ الان اسممو عوض کردم. من‌ پسرعمه ی ناتنی باباتم...

تو، پنج سالگیت، عاشقم شدی!
شب تولدت...

#چیستا_یثربی
ادامه دارد


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#پستچی#قسمت_اول

چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را بازکنم ونامه را بگیرم،او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود!قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شایدهجده نوزده سالش بود.نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام،برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکاردر دستم می لرزید که خنده اش میگرفت.هیچ وقت جز سلام و خداحافظ،حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید!خوش به حالتان !و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید..خوش به حالتان!
عاشقانه تر از این جمله هم بود؟!
تااینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم،مرد همسایه فضول محل،از آنجا رد شد.مارا که دید، زیر لب گفت:دختره ی بی حیا...ببین باچه ریختی اومده دم در،شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من،طرف را روی زمین خوابانده وباهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش،خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی،گونه اش را گرفته بود وفریاد می زد.از ترس،در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو راداشتم !روز بعد پستچی پیری آمد.به اوگفتم،آن آقای قبلی چه شد؟گفت: بیرونش کردند!
بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا!
دیگر چیزی نشنیدم.اوبه خاطر من،دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها،صدای زنگ در میشنوم ،به دخترم میگویم:من باز میکنم!

سالهاست که با آمدن اینترنت،پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت:یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم!
گفتم:چقدر نامه دارید.خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#پستچی
#نشر_قطره
#فیدیبو

کتاب صوتی
نوین کتاب گویا


https://www.instagram.com/p/CTXsdnMM5QN/?utm_medium=share_sheet
#داستان
#بالماسکه
#نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول

تاریخ "هفتِ، هفتِ،پنجاه و یک" برای من ، معنای خاصی داشت.

هفتم مهر هزار و سیصد و پنجاه و یک، دوستم متولد شده بود.آریانا....
و حالا تولدش نزدیک بود.
دوستی ما از دوران دبستان شروع شد.

وقتی من بیماری کچلی گرفته بودم و هیچکس نمیگذاشت در مدرسه،کنارش بنشینم ،جز او...

او برایش مهم نبود.کنجکاو هم نبود.

به دهان معلم خیره بود و انگار دیگر،چیزی از جهان نمیفهمید.

زنگ تفریح،‌ بچه ها، کلاه بافتنی مادربزرگم را از سرم برداشتند تا با آن بازی کنند!

او زخم کچلی را دید،اما چهره اش سنگی بود.نه ترحمی،نه چندشی،نه واکنشی!

فقط با یک خیز، کلاه را از دست ‌محسن، شیطان ترین پسر کلاس گرفت و به من داد‌‌‌‌‌‌‌.

گفت: اسمت چیه؟
با خجالت گفتم:صبور!
🌹
همیشه از اسمم خجالت میکشیدم.او گفت:
من آریانام.
پفک میخوری؟
و‌ پاکت بسیار بزرگ پفکی را از کوله پشتی بزرگ صورتی اش در آورد.

گفتم:شونه هات درد نمیگیره با این کوله؟
گفت:نه...اتاقمه!
هر چی دارم توشه!
من همه جا،اتاقم رو با خودم میبرم.

بعدها بود که فهمیدم او‌ به اشیاء علاقه خاصی دارد، حتی به یک تکه سنگ کوچک!

آن‌را کادو پیچ‌ میکرد و خاطره ی روزی که آن را پیدا کرده بود به یاد داشت
و با چنان عشقی از آن میگفت که چشمان‌عسلی اش میدرخشید.__قصه ای که میخوانید؛ نوشته ی_
چیستایثربی است.

انگار آن سنگ؛ یک لحظه ی خوب زندگی اش را در خود، پنهان کرده بود؛
مثل یک طلسم‌ جادو!

این گونه بود که‌ من‌ در سوم مهر سال ۵۸ ،‌ کلاس اول دبستان با او آشنا شدم.

با آریانا خیر اندیش، دختر اول دکتر خیراندیش، متخصص زیبایی و مادرش ثریا خیر اندیش، زنی زیبا، باشکوه، از خاندان قجری،دکه نمیدانم چرا از او میترسیدم!

شاید، چون داشت ویولن یاد‌ میگرفت وصداهای بسیار ناهنجاری از آن ساز،
در میاورد‌ !


حالا سال ۱۴۰۰ بود، آریانا و من ، دقیقا‌ چهل و نه ساله میشدیم!

من دیگر کچل نبودم، موهای پر پشتی داشتم.

آریانا مثل گذشته بود.
موهای فرفری عسلی، تا روی شانه هایش.


انگار زمان برای ما، نگذشته بود!

اما گذشته بود.

من ازدواج نکرده بودم و او طلاق گرفته بود و یک دختر بیست ساله داشت.
پونه!

تولد چهل و نه سالگی اش ، میخواستم غافلگیرش کنم!

قبلا گفته بود که از هر تولد و جشنی بیزار است و درست به همین دلیل، میخواستم غافلگیرش کنم!

اخیرا حالش خوب نبود.وبه هیچکس؛حتی من؛ دلیلش را نمیگفت،ولی حدسهایی میزدم.

مدتی بود شغلش را رها کرده بود. پنج سالی میشد.

تاقبل از آن، روزنامه نگار بود..
دخترش سال اول دانشجوی ارتباطات؛ و من رییس یک‌ شرکت کوچک.

شرکتی که همه کار میکرد.

از راه اندازی جشن عروسی تامراسم خاکسپاری ؛ختم، تولد‌‌‌‌‌‌،ختنه سوران و...


ادامه دارد

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#بالماسکه
#قسمت_اول

اشتراک گذاری با ذکر نام ممکن‌ است.

شما فرهنگی تر و مهربانتر از آنید که نام یک نویسنده را از روی دسترنجش ؛ حذف کنید.

سپاس 🙏


#Novel
#Masquerade
https://www.instagram.com/p/CT6FwBxKvQV/?utm_medium=share_sheet
#یادداشتهای_آیدا
#داستان_دنباله_دار

#نویسنده :
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#قسمت_اول

من‌ آیدا هستم.
امروز هجده سالم شد.

مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.

حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!

پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.

داشتم نیازمندی های روزنامه را
میخواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند‌.

فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.‌‌‌

همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.

لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.

خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!

ته یک کوچه ی بن بست، در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!

جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تِل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!

با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.

سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک‌.

به آن پسر تل به سر ؛ گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟

در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه
می کرد، گفت: کار ، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو!
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!

گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم.

نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس ؛ بیرون می آمد، آرایش صورتش به هم ریخته بود، انگار کلی گریه کرده است.

گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی؛ سر آدم میاورند؟! خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند. آیدا سالک.

عجب کردم!چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!

یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم
سرش پایین بود.
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
_ببخشید برای کار اومدم.
_ مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری دختر!
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداش خدا بیامرزت...

گفتم: من یادم نمیاد!
گفت‌: طبیعیه! کم سن بودی.
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد.
من ابُلم!
#ادامه دارد
ورژن صحیح
#داستان#قصه
https://www.instagram.com/p/CZjoLNBM1yJ/?utm_medium=share_sheet
دوستان به هیچ وجه فیلتر شکنی کار میکرد. اکنون قصه؛قسمت اولش وارد کانالش شد.
احترام
#چیستا_یثربی
#رمان
#نوشتن_در_تاریکی
#قسمت_اول
ادمین کانال تلگرام
@ccch999