#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت102
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#داستان
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_دوم
یاسر سه بار به خواستگاری آوین رفت.
دفعه ی اول، راهش ندادند، حتی نتوانست مادر آوین را ببیند.
دفعه ی دوم، مادر آوین، از پنجره گفت:
خانواده ت کو؟
پسر که سرش را نمیاندازد پایین، تک و تنها بیاید خواستگاری!
تو بزرگتر داری، ما اینطوری دختر، شوهر نمیدیم...
تازه آوین می خواد درس بخونه!
دفعه ی سوم تمام درها، بسته بود و باغبان خانه، خیلی تند به او گفت، دیگر تو را این طرف ها نبینم!
خانم آوین، امتحان دارن.
یاسر دور نشد، همان اطراف نشست.
به خودش گفت:
الان وقت ناامیدی نیست، حسی در درونش می گفت، آوین می آید و آوین آمد...
_برای چی هی میای خونه ی ما؟!
اونا منو به تو نمیدن...
نه اونا، نه خانواده ی تو!
یاسر گفت:
مادرم که مخالف نیست، منم خانواده دیگه ای ندارم!
آوین گفت:
اون فرمانده نمیذاره!
نمی خواد زن کُرد داشته باشی.
یاسر گفت:
خودش عاشق یه زن کرده!
آوین گفت:
من کرد ایرانم، خیلی فرق داره!
فرمانده، اون زنو، اونور مرز نگه داشته، هیچوقت، به عنوان زن رسمی، معرفیش نمی کنه!
اون زنِ اونوره...
تو می خوای رسمی با من ازدواج کنی...
بچه هات، نصف خونشون کُرده.
اون فرمانده نمی خواد!
اون از ما خوشش نمیاد، من می دونم.
یاسر گفت:
ولی بچه ی خودش کُرده، طاها!
آوین گفت:
هیچکس اینو نمی دونه!
به هیچکسم نمیگه، این یه رازه، فقط ما می دونیم!
منو به تو نمیدن، پس خودتو خسته نکن.
یاسر گفت:
باید یه راهی باشه، من از وقتی دیدمت خواب ندارم...
فکر می کنم نیمه گمشده مو دیدم!
یا تو یا هیچکس!
کاش تو هم حست همین بود!
آوین گفت:
از کجا می دونی نیست؟
من تمام مدت، جلوی مادرم گریه می کردم و خواهش می کردم درو، باز کنه.
فقط می خواستم صداتو بشنوم... ولی مادر مخالفه!
میگه، اینجور ازدواجا، به هیچ جا، نمیرسه.
یاسر گفت:
باید راهی باشه آوین!
باید راهی برای ما باشه...
برای عاشقای دنیا!
ما سنی نداریم، ولی عاقل و بالغیم، نمیتونیم تا ابد صبر کنیم که اینا درمورد زندگیمون تصمیم بگیرن!
آوین گفت:
خب اگه جرات داری منو بدزد!
اگه منو بدزدی و به زور، زنِ خودت کنی، دیگه نمی تونن طلاقمونو بگیرن!دخترخاله ی من اینجوری عقد کرد.
یاسر گفت:
نمی خوام آدم خشِنی باشم!
آوین گفت:
دارم بهت میگم، این تنها راهه، منو ببر، وقتی بفهمن ما با هم عروسی کردیم، دیگه میخوان چیکار کنن؟!
اینا نشون نمیده که منم دوسِت دارم؟!
یاسر گفت:
باید فکر کنم!
آوین گفت:
وقت فکر کردن نیست!
یا الان یا هیچوقت، من ساکمو آوردم...
یاسر در دلش، ذکری خواند و گفت:
دلم نمی خواد مادرت برنجه دختر!
آوین گفت:
می دونی، اون اصلا با ازدواج ما مخالف نیست!
سنت ها...سختگیری های داداشم... خیلی چیزای دیگه، رسوم خانوادگی ما و شما!خودت که می دونی.
منو ببر...
زود عقدم کن...
دیگه کاری نمی کنن...
و اینگونه بود که آوین و یاسر با هم رفتند و درپناه کوهی غریب، عابدی آن ها را عقد یکدیگر کرد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت102
#قسمت_صد_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت102
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#داستان
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_دوم
یاسر سه بار به خواستگاری آوین رفت.
دفعه ی اول، راهش ندادند، حتی نتوانست مادر آوین را ببیند.
دفعه ی دوم، مادر آوین، از پنجره گفت:
خانواده ت کو؟
پسر که سرش را نمیاندازد پایین، تک و تنها بیاید خواستگاری!
تو بزرگتر داری، ما اینطوری دختر، شوهر نمیدیم...
تازه آوین می خواد درس بخونه!
دفعه ی سوم تمام درها، بسته بود و باغبان خانه، خیلی تند به او گفت، دیگر تو را این طرف ها نبینم!
خانم آوین، امتحان دارن.
یاسر دور نشد، همان اطراف نشست.
به خودش گفت:
الان وقت ناامیدی نیست، حسی در درونش می گفت، آوین می آید و آوین آمد...
_برای چی هی میای خونه ی ما؟!
اونا منو به تو نمیدن...
نه اونا، نه خانواده ی تو!
یاسر گفت:
مادرم که مخالف نیست، منم خانواده دیگه ای ندارم!
آوین گفت:
اون فرمانده نمیذاره!
نمی خواد زن کُرد داشته باشی.
یاسر گفت:
خودش عاشق یه زن کرده!
آوین گفت:
من کرد ایرانم، خیلی فرق داره!
فرمانده، اون زنو، اونور مرز نگه داشته، هیچوقت، به عنوان زن رسمی، معرفیش نمی کنه!
اون زنِ اونوره...
تو می خوای رسمی با من ازدواج کنی...
بچه هات، نصف خونشون کُرده.
اون فرمانده نمی خواد!
اون از ما خوشش نمیاد، من می دونم.
یاسر گفت:
ولی بچه ی خودش کُرده، طاها!
آوین گفت:
هیچکس اینو نمی دونه!
به هیچکسم نمیگه، این یه رازه، فقط ما می دونیم!
منو به تو نمیدن، پس خودتو خسته نکن.
یاسر گفت:
باید یه راهی باشه، من از وقتی دیدمت خواب ندارم...
فکر می کنم نیمه گمشده مو دیدم!
یا تو یا هیچکس!
کاش تو هم حست همین بود!
آوین گفت:
از کجا می دونی نیست؟
من تمام مدت، جلوی مادرم گریه می کردم و خواهش می کردم درو، باز کنه.
فقط می خواستم صداتو بشنوم... ولی مادر مخالفه!
میگه، اینجور ازدواجا، به هیچ جا، نمیرسه.
یاسر گفت:
باید راهی باشه آوین!
باید راهی برای ما باشه...
برای عاشقای دنیا!
ما سنی نداریم، ولی عاقل و بالغیم، نمیتونیم تا ابد صبر کنیم که اینا درمورد زندگیمون تصمیم بگیرن!
آوین گفت:
خب اگه جرات داری منو بدزد!
اگه منو بدزدی و به زور، زنِ خودت کنی، دیگه نمی تونن طلاقمونو بگیرن!دخترخاله ی من اینجوری عقد کرد.
یاسر گفت:
نمی خوام آدم خشِنی باشم!
آوین گفت:
دارم بهت میگم، این تنها راهه، منو ببر، وقتی بفهمن ما با هم عروسی کردیم، دیگه میخوان چیکار کنن؟!
اینا نشون نمیده که منم دوسِت دارم؟!
یاسر گفت:
باید فکر کنم!
آوین گفت:
وقت فکر کردن نیست!
یا الان یا هیچوقت، من ساکمو آوردم...
یاسر در دلش، ذکری خواند و گفت:
دلم نمی خواد مادرت برنجه دختر!
آوین گفت:
می دونی، اون اصلا با ازدواج ما مخالف نیست!
سنت ها...سختگیری های داداشم... خیلی چیزای دیگه، رسوم خانوادگی ما و شما!خودت که می دونی.
منو ببر...
زود عقدم کن...
دیگه کاری نمی کنن...
و اینگونه بود که آوین و یاسر با هم رفتند و درپناه کوهی غریب، عابدی آن ها را عقد یکدیگر کرد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت102
#قسمت_صد_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
چیستایثربی کانال رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
قصه ی #آوا پشت هم در این کانال 👆👆👆👆👆👆👆
آمده است
آمده است
دوستان
بعنوان ادمین خانم یثربی
ما بسختی و گاهی دسترسی به تلگرام داریم
هیچ وی پی انی برای ما اخیرا کار نمیکند
اگر کاری داشتید بدانید نتوانستیم وصل شویم
بعنوان ادمین خانم یثربی
ما بسختی و گاهی دسترسی به تلگرام داریم
هیچ وی پی انی برای ما اخیرا کار نمیکند
اگر کاری داشتید بدانید نتوانستیم وصل شویم
دوستان عزیز
من درهیچ کانال و گروهی ؛
جز کانالها و گروه خودم نیستم !
و اگر کانالها و گروههای دروغی به اسم من، اتاق چت یا نویسندگی ، راه انداخته اند😶🙄 و از طرف من عکس گذاشته و پروفایل جعلی باعکس من ساخته! و حرف میزنند😏😏😏😏 بدانید کلاهبردارند....
من فقط یک گروه تعاملی دارم که در #واتساپ است
و دارد عضو میگیرد.
با تشکر
آدرس ادمین تلگرام چیستایثربی
@ccch999
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
من درهیچ کانال و گروهی ؛
جز کانالها و گروه خودم نیستم !
و اگر کانالها و گروههای دروغی به اسم من، اتاق چت یا نویسندگی ، راه انداخته اند😶🙄 و از طرف من عکس گذاشته و پروفایل جعلی باعکس من ساخته! و حرف میزنند😏😏😏😏 بدانید کلاهبردارند....
من فقط یک گروه تعاملی دارم که در #واتساپ است
و دارد عضو میگیرد.
با تشکر
آدرس ادمین تلگرام چیستایثربی
@ccch999
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
گروه واتساپ چیستایثربی
#قصه هم خواهدداشت
اما کلا درباره ی افزایش آگاهی و افزایش قابلیتهایمان است.
گروهی با موضوع بهتر زیستن
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادمین تلگرام
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
#قصه هم خواهدداشت
اما کلا درباره ی افزایش آگاهی و افزایش قابلیتهایمان است.
گروهی با موضوع بهتر زیستن
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادمین تلگرام
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_103
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سوم
آوین و یاسر در پناه کوه به عقد یکدیگر درآمدند...
رفتند و رفتند و رفتند، به اتاقکی رسیدند. از آنِ پیرمردی بود افلیج و کم بینا..... به او گفتند زن و شوهرند و این اتاق را برای یک روز می خواهند.
پیرمرد گفت:
اتاق مال شما... آوین و یاسر وارد اتاق شدند، از هم خجالت می کشیدند، کم سال بودند و این اولین تجربه ی زندگیشان بود.
یاسر نمی دانست چه بگوید، آوین سرخ شد و می دانست که باید اولین کلمه را او بگوید...
گفت:
شجاعت به خرج دادی مرد!
فکر نمی کردم تو هم اهلش باشی!
یاسر گفت:
اهل چی؟!
آوین گفت:
کارایی که من می کنم، همیشه عصیان می کنم.
یاسر گفت:
پس شکل همیم، چون اسم منم، تو کل خانواده ، به عنوان عصیانگر ثبت شده!...
دستهایشان بی آنکه بدانند به سمت هم حرکت کرد...
حالا دست همدیگر را گرفته بودند، انگار یک روح، در دو بدن بودند...
دستهایشان، طوری به هم گره خورده بود که هیچ قدرتی نمی توانست آن ها را از هم جدا کند...
یاسر گفت:
دستت گرمه...
آوین گفت:
دست تو هم... .
یاسر گفت:
تنتم گرمه...
آوین گفت:
تن تو هم... تن تو هم.... و تن تو هم..... و تن تو هم....
و زمان گذشت و عقربه ها، ایستاده بودند و حرکتِ زمان را نشان نمی دادند
و پنجره ها، به احترام دو عاشق، تاریک شده بودند و اتاق، به احترام دو عاشق، سر به زیر بود .
و جهان، به احترام دو عاشق، نفس را در سینه حبس کرده بود و نویسنده ، به احترام دو عاشق، اینجا، سکوت می کند...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت103
#قسمت_صد_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت_103
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سوم
آوین و یاسر در پناه کوه به عقد یکدیگر درآمدند...
رفتند و رفتند و رفتند، به اتاقکی رسیدند. از آنِ پیرمردی بود افلیج و کم بینا..... به او گفتند زن و شوهرند و این اتاق را برای یک روز می خواهند.
پیرمرد گفت:
اتاق مال شما... آوین و یاسر وارد اتاق شدند، از هم خجالت می کشیدند، کم سال بودند و این اولین تجربه ی زندگیشان بود.
یاسر نمی دانست چه بگوید، آوین سرخ شد و می دانست که باید اولین کلمه را او بگوید...
گفت:
شجاعت به خرج دادی مرد!
فکر نمی کردم تو هم اهلش باشی!
یاسر گفت:
اهل چی؟!
آوین گفت:
کارایی که من می کنم، همیشه عصیان می کنم.
یاسر گفت:
پس شکل همیم، چون اسم منم، تو کل خانواده ، به عنوان عصیانگر ثبت شده!...
دستهایشان بی آنکه بدانند به سمت هم حرکت کرد...
حالا دست همدیگر را گرفته بودند، انگار یک روح، در دو بدن بودند...
دستهایشان، طوری به هم گره خورده بود که هیچ قدرتی نمی توانست آن ها را از هم جدا کند...
یاسر گفت:
دستت گرمه...
آوین گفت:
دست تو هم... .
یاسر گفت:
تنتم گرمه...
آوین گفت:
تن تو هم... تن تو هم.... و تن تو هم..... و تن تو هم....
و زمان گذشت و عقربه ها، ایستاده بودند و حرکتِ زمان را نشان نمی دادند
و پنجره ها، به احترام دو عاشق، تاریک شده بودند و اتاق، به احترام دو عاشق، سر به زیر بود .
و جهان، به احترام دو عاشق، نفس را در سینه حبس کرده بود و نویسنده ، به احترام دو عاشق، اینجا، سکوت می کند...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت103
#قسمت_صد_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#شب_بیداری
خشونت کلمه
عطوفت کلمه
وسواس کلمه
وقتی صدایت ، به جز کلمات ، به جایی نمیرسد
#بیداری ....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#شب_بیداری
خشونت کلمه
عطوفت کلمه
وسواس کلمه
وقتی صدایت ، به جز کلمات ، به جایی نمیرسد
#بیداری ....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi