#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان
آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.
سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.
تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموشکرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!
با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.
دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.
گفت:
دیر شد...
گفتم:
برای چی برگشتی؟
گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.
گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟
_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به قتل رسیده اند!
گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...
گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک روز مرد آن ها بودم...
تا به این نتیجه رسیدم که ضد مردم خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...
عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!
ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین حالا! جلوی چشمانشان!
گفتم:
ما را می کشند...
در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:
او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.
یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...
و گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان نام معروف و زیبا؟
لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!
آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم شدیم...
پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان
آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.
سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.
تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموشکرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!
با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.
دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.
گفت:
دیر شد...
گفتم:
برای چی برگشتی؟
گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.
گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟
_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به قتل رسیده اند!
گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...
گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک روز مرد آن ها بودم...
تا به این نتیجه رسیدم که ضد مردم خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...
عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!
ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین حالا! جلوی چشمانشان!
گفتم:
ما را می کشند...
در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:
او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.
یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...
و گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان نام معروف و زیبا؟
لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!
آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم شدیم...
پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...
کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!
احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید، وحشت می کرد و فراری می شد!
به مارکز گفتم: باید قایم شی!
گفت: کجا؟
گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...
یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...
مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!
گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!
و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!
تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.
دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟
گفتم: بوی چی؟!
گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!
گفتم: خیالاتی شدی!
گفت: صبح کجا بودی؟
گفتم: رفته بودم نون بخرم.
گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟
گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کار رو بکنم.
گفت: کو نون؟!
گفتم: جا گذاشتم!
دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟
و به اتاقش رفت...
به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...
شوهرم نبود... غیب شده بود!
گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!
من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم،
اما خودش نبود!
دستمال گردن پاره شده بود!
با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!
نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!
باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
"صلوات بفرست، پیدا میشه."
با دست لرزان ، شماره ی عهدیه را گرفتم.
هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو، چی گم کردی؟
گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!
گفت: کتابش؟
گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟
الان باز حالم بد میشه!
می دونی که من فوبیای گم کردن دارم...
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟
عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.
آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود
و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند،
انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.
مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...
کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!
احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید، وحشت می کرد و فراری می شد!
به مارکز گفتم: باید قایم شی!
گفت: کجا؟
گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...
یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...
مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!
گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!
و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!
تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.
دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟
گفتم: بوی چی؟!
گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!
گفتم: خیالاتی شدی!
گفت: صبح کجا بودی؟
گفتم: رفته بودم نون بخرم.
گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟
گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کار رو بکنم.
گفت: کو نون؟!
گفتم: جا گذاشتم!
دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟
و به اتاقش رفت...
به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...
شوهرم نبود... غیب شده بود!
گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!
من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم،
اما خودش نبود!
دستمال گردن پاره شده بود!
با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!
نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!
باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
"صلوات بفرست، پیدا میشه."
با دست لرزان ، شماره ی عهدیه را گرفتم.
هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو، چی گم کردی؟
گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!
گفت: کتابش؟
گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟
الان باز حالم بد میشه!
می دونی که من فوبیای گم کردن دارم...
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟
عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.
آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود
و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند،
انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.
مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دهم
#قسمت_پایانی
مارکز، عبدی را کناری کشید، نزدیک ماشین، صدایشان را می شنیدم.
مارکز گفت: عبدی، برای چی میری خونه ی مردم؟!
خب اگه دوست نداری پله بشوری، کار دیگه ای پیدا کن!
عبدی گفت:
دستفروش بودم... جلد موبایل، کنار خیابون انقلاب می فروختم، شهرداری اومد، همه رو جمع کرد.
بعد گفتن، دم یه رستوران وایسا داد بزن:
"غذای گرم"،
صدام بد بود، بیرونم کردن!
هر کاری کردم، هیچ شغلی برام پیدا نشد.
گفتن پله و شیشه بشورم...
از پله و شیشه بیزارم، ولی خب مادرم، نون آورش منم...
یه پول کم ماهیانه ای میدن بخاطر پدرم، اما به اجاره مونم نمیرسه!
برای اینکه میگن، پدرم سال آخر، موجی شده بوده، دو تا همرزمشو میکشه!
میگن منم مثل اون مریضم....
_عبدی، تو مریض نیستی!
می تونی بهترین کار رو داشته باشی.
_مثلا چیکار؟
_مثلا با هم بریم هندورابی،
می فرستیمت اونجا ماهیگیری، با قایق خودت، دسترنج خودت، پول درمیاری...
تو می تونی تو هندورابی، به عدالت برسی!
عبدی گفت:
یعنی میشه منو با مادرم بفرستین هندورابی؟
مارکزگفت:
من با بازپرس صحبت می کنم. باید ماهیگیری یاد بگیری...
عبدی گفت:
یاد می گیرم، عاشق آبم!
مارکز گفت:
دوست داری با یه دختر زیبا و نجیب از هندورابی، ازدواج کنی، بچه دار شی و اونجا زندگی کنی؟
زندگیتون مال خودتون باشه؟
کسی بهتون زور نگه؟
مجبور نباشید کارایی رو بکنید که نمی خواید!
دلار سی و دو تومنی رو تحمل کنید!
یه گوشی برای بچه تون می خواید بخرید، به بدبختی بیفتید!
سوپری برید و بیاید، حس تحقیر، بهتون دست بده....
توی هندورابی، دسترنج خودتونو می خورید، ماهی که گرفتی، شب میرید کنار آب، کبابش می کنید، به تلویزیون نیازی ندارید...
ستاره ها و دریا رو نگاه می کنید و عشق می کنید!
تو می دونی من کیم، درسته؟!
_بله، نویسنده ی صد سال تنهایی... خوندمش، عالیه!
مارکزگفت:
آفرین! پس کتابم می خونی!
تو هندورابی می تونی برای زنت، هر شب کتاب بخونی... این یه زندگیِ عالیه!
اون برات، بچه های زیبا بدنیا میاره، بهتر از اینه که صبح بلند شی، ببینی دلار چند شده؟
چقدر بدبخت شدی!
عبدی گفت:
باشه، دیگه نمیرم خونه ی مردم، قول میدم!
مارکز گفت:
نه قبلش، باید کمک کنی، کمدایی که سوراخ کردی، درست کنیم.
ماموران، همراه مارکز و عبدی، از خانه ی من شروع کردند.
میخ زدند، چوب آوردند، چکش کوبیدند...
عبدی با خوشحالی گفت:
چه خوب که دیگه نمیرم تو کمدای ترسناک مردم!
بازپرس گفت:
یعنی چی ترسناک؟
عبدی گفت:
آدم نمی دونه نفر قبلی که اونجا بوده کیه یا چرا اومده؟!
من یه بار چند تا مرد مسلح اینجا دیدم....
بازپرس گفت:
ساکت! مثل پدرت نشو!
همه با هم رفتند...
شب، انگارصدایی از کمد شنیدم...
با وحشت به کمد، کوبیدم.
صدای مارکز، در گوشم بود:
سینوریتا، عروسی ما صوریه!چون رمان جدید من، درباره ی شماست... منو ببخشید!
فیبر کمد را با صندلی شکستم.
پیکر بیجان همسر سابقم، آنجا افتاده بود!
با گلوله ای میان قلبش...
#پایان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دهم
#قسمت_پایانی
مارکز، عبدی را کناری کشید، نزدیک ماشین، صدایشان را می شنیدم.
مارکز گفت: عبدی، برای چی میری خونه ی مردم؟!
خب اگه دوست نداری پله بشوری، کار دیگه ای پیدا کن!
عبدی گفت:
دستفروش بودم... جلد موبایل، کنار خیابون انقلاب می فروختم، شهرداری اومد، همه رو جمع کرد.
بعد گفتن، دم یه رستوران وایسا داد بزن:
"غذای گرم"،
صدام بد بود، بیرونم کردن!
هر کاری کردم، هیچ شغلی برام پیدا نشد.
گفتن پله و شیشه بشورم...
از پله و شیشه بیزارم، ولی خب مادرم، نون آورش منم...
یه پول کم ماهیانه ای میدن بخاطر پدرم، اما به اجاره مونم نمیرسه!
برای اینکه میگن، پدرم سال آخر، موجی شده بوده، دو تا همرزمشو میکشه!
میگن منم مثل اون مریضم....
_عبدی، تو مریض نیستی!
می تونی بهترین کار رو داشته باشی.
_مثلا چیکار؟
_مثلا با هم بریم هندورابی،
می فرستیمت اونجا ماهیگیری، با قایق خودت، دسترنج خودت، پول درمیاری...
تو می تونی تو هندورابی، به عدالت برسی!
عبدی گفت:
یعنی میشه منو با مادرم بفرستین هندورابی؟
مارکزگفت:
من با بازپرس صحبت می کنم. باید ماهیگیری یاد بگیری...
عبدی گفت:
یاد می گیرم، عاشق آبم!
مارکز گفت:
دوست داری با یه دختر زیبا و نجیب از هندورابی، ازدواج کنی، بچه دار شی و اونجا زندگی کنی؟
زندگیتون مال خودتون باشه؟
کسی بهتون زور نگه؟
مجبور نباشید کارایی رو بکنید که نمی خواید!
دلار سی و دو تومنی رو تحمل کنید!
یه گوشی برای بچه تون می خواید بخرید، به بدبختی بیفتید!
سوپری برید و بیاید، حس تحقیر، بهتون دست بده....
توی هندورابی، دسترنج خودتونو می خورید، ماهی که گرفتی، شب میرید کنار آب، کبابش می کنید، به تلویزیون نیازی ندارید...
ستاره ها و دریا رو نگاه می کنید و عشق می کنید!
تو می دونی من کیم، درسته؟!
_بله، نویسنده ی صد سال تنهایی... خوندمش، عالیه!
مارکزگفت:
آفرین! پس کتابم می خونی!
تو هندورابی می تونی برای زنت، هر شب کتاب بخونی... این یه زندگیِ عالیه!
اون برات، بچه های زیبا بدنیا میاره، بهتر از اینه که صبح بلند شی، ببینی دلار چند شده؟
چقدر بدبخت شدی!
عبدی گفت:
باشه، دیگه نمیرم خونه ی مردم، قول میدم!
مارکز گفت:
نه قبلش، باید کمک کنی، کمدایی که سوراخ کردی، درست کنیم.
ماموران، همراه مارکز و عبدی، از خانه ی من شروع کردند.
میخ زدند، چوب آوردند، چکش کوبیدند...
عبدی با خوشحالی گفت:
چه خوب که دیگه نمیرم تو کمدای ترسناک مردم!
بازپرس گفت:
یعنی چی ترسناک؟
عبدی گفت:
آدم نمی دونه نفر قبلی که اونجا بوده کیه یا چرا اومده؟!
من یه بار چند تا مرد مسلح اینجا دیدم....
بازپرس گفت:
ساکت! مثل پدرت نشو!
همه با هم رفتند...
شب، انگارصدایی از کمد شنیدم...
با وحشت به کمد، کوبیدم.
صدای مارکز، در گوشم بود:
سینوریتا، عروسی ما صوریه!چون رمان جدید من، درباره ی شماست... منو ببخشید!
فیبر کمد را با صندلی شکستم.
پیکر بیجان همسر سابقم، آنجا افتاده بود!
با گلوله ای میان قلبش...
#پایان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوست مکاتبه ای
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی
ادامه از پارت بالا👆👆👆👆
یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟
او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس و زینب را دوست داشتم...
همه چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.
بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...
تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.
پذیرفتمش...
در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.
گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.
نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچههای بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.
پرسید: تو عکس می فرستی؟
عکس دخترم را فرستادم...
نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!
شاهزاده ی شرقی!....
خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!
با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.
گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!
نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این همه نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی.
دوست نداشتم به چت با او ادامه دهم...
عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک میز گرد کوچک.
و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم بالاخره معروف شدی...
دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.
یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...
حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.
من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...
من مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...
خلوت خصوصی هم ندارم!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه_ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی
ادامه از پارت بالا👆👆👆👆
یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟
او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس و زینب را دوست داشتم...
همه چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.
بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...
تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.
پذیرفتمش...
در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.
گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.
نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچههای بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.
پرسید: تو عکس می فرستی؟
عکس دخترم را فرستادم...
نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!
شاهزاده ی شرقی!....
خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!
با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.
گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!
نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این همه نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی.
دوست نداشتم به چت با او ادامه دهم...
عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک میز گرد کوچک.
و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم بالاخره معروف شدی...
دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.
یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...
حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.
من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...
من مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...
خلوت خصوصی هم ندارم!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه_ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#داستان
همه اینا مال سالها پیشه
#نویسنده
#چیستا_یثربی
قسمت دوم
👇
لطفا قسمت اول را در پست قبل بخوانید
گفتم: آقا؛ شاید با مادربزرگم اشتباه گرفتین! اون یه دختر داشت.
گفت: مادرتون چی؟ گفتم: مادر من بود دیگه دخترش.
فکر میکنم اوایل زندگیش مرد.
بیست و پنج یا شش سالش که بود حامله شد، بعد مرد.
شاید با ایشون اشتباه گرفتین!
من بچه ی اون زایمانم.
گفت: خانم یثربی حالتون خوب نیست؟! من شمارو میشناسم،
نویسنده اید. سالها به شمابیدلیل؛ اجازه کار ندادن. خیلی شکسته شدین،
ولی مغزتون کار میکنه. باور نمیکنم بخاطر اینکه بهتون اجازه کار ندادن، مغزتون هم کار نکرده باشه!
شما داستان# پستچی رو نوشتید، من یادمه. همه صبح بلند میشدیم ببینیم شما و علی ماجراتون چی میشه! خیلی باحال بود...
گفتم: علی کیه؟!
گفت: دخترتون، نیایش یادتون نیست؟!
گفتم: ای وای....الان وقت نیایشه،
ببین نذاشتین به وقت نیایشم برسم، از بس حرف زدین!
گفت: اسم دخترتون بود!
چند قدمی جلو رفتم و برگشتم گفتم:
آقا، اشتباه گرفتین!
من شما رو یادم آمد.چون جایی نداشتین تو آژانس میخوابیدین.
شبها از پشت پنجره ؛ خونه ی ما رو نگاه میکردین. همیشه تو آژانس بودید....
اما بقیه ی چیزایی که گفتید همه قصه ست و قصه ها دروغن! باور نکنید!
اگرم راست بوده ؛ بیست و هشت سال گذشته!
یه مُرده تو بیست و هشت سال؛ تبدیل به غبار میشه
و با باد میره....
بیست و هشت سال یک عمره آقا...همه ی عمره!
آدم یادش نمیاد.
حتی اون بچه رو که همیشه میدوید....
خداحافظ
پایان #قصه_کوتاه
#چیستایثربی
#پایان قسمت دوم
لطفا قسمت اول را از پست قبل بخوانید
نمیدانم چرا اینستاگرام. هردو پست را مدتی بلاک کرد!😶😶😶😶😶😶
https://www.instagram.com/p/Cq6Wxk_LEPM/?igshid=MDJmNzVkMjY=
همه اینا مال سالها پیشه
#نویسنده
#چیستا_یثربی
قسمت دوم
👇
لطفا قسمت اول را در پست قبل بخوانید
گفتم: آقا؛ شاید با مادربزرگم اشتباه گرفتین! اون یه دختر داشت.
گفت: مادرتون چی؟ گفتم: مادر من بود دیگه دخترش.
فکر میکنم اوایل زندگیش مرد.
بیست و پنج یا شش سالش که بود حامله شد، بعد مرد.
شاید با ایشون اشتباه گرفتین!
من بچه ی اون زایمانم.
گفت: خانم یثربی حالتون خوب نیست؟! من شمارو میشناسم،
نویسنده اید. سالها به شمابیدلیل؛ اجازه کار ندادن. خیلی شکسته شدین،
ولی مغزتون کار میکنه. باور نمیکنم بخاطر اینکه بهتون اجازه کار ندادن، مغزتون هم کار نکرده باشه!
شما داستان# پستچی رو نوشتید، من یادمه. همه صبح بلند میشدیم ببینیم شما و علی ماجراتون چی میشه! خیلی باحال بود...
گفتم: علی کیه؟!
گفت: دخترتون، نیایش یادتون نیست؟!
گفتم: ای وای....الان وقت نیایشه،
ببین نذاشتین به وقت نیایشم برسم، از بس حرف زدین!
گفت: اسم دخترتون بود!
چند قدمی جلو رفتم و برگشتم گفتم:
آقا، اشتباه گرفتین!
من شما رو یادم آمد.چون جایی نداشتین تو آژانس میخوابیدین.
شبها از پشت پنجره ؛ خونه ی ما رو نگاه میکردین. همیشه تو آژانس بودید....
اما بقیه ی چیزایی که گفتید همه قصه ست و قصه ها دروغن! باور نکنید!
اگرم راست بوده ؛ بیست و هشت سال گذشته!
یه مُرده تو بیست و هشت سال؛ تبدیل به غبار میشه
و با باد میره....
بیست و هشت سال یک عمره آقا...همه ی عمره!
آدم یادش نمیاد.
حتی اون بچه رو که همیشه میدوید....
خداحافظ
پایان #قصه_کوتاه
#چیستایثربی
#پایان قسمت دوم
لطفا قسمت اول را از پست قبل بخوانید
نمیدانم چرا اینستاگرام. هردو پست را مدتی بلاک کرد!😶😶😶😶😶😶
https://www.instagram.com/p/Cq6Wxk_LEPM/?igshid=MDJmNzVkMjY=
یک #حکایت پاییزی
برای اینکه به کمک و یاری غریبه ها و خارجیها دل نبندیم
و روی پای خودمان بایستیم.
.
.
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت، سربازی را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید: «آیا سردت نیست؟ نگهبان گفت: «چرا، ای پادشاه! اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.»
پادشاه گفت: «من الان به درون قصر میروم و میگویم یک لباس گرم برایت بیاورند.
نگهبان خوشحال شد و از پادشاه تشکّر کرد. امّا پادشاه بهمحض اینکه وارد قصر شد، وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد، جسد یخ زدهی نگهبان را در حوالی قصر پیدا کردند، درحالیکه روی دیوار کنارش با خطی ناخوانا نوشته شده بود: «ای پادشاه! من هر شب با همین لباس کم، سرما را تحمل میکردم! اما وعدهی لباسِ گرمِ تو مرا از پای در آورد!
#پایان
🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷
وصف روزگارِجهان ماست.
خودمان را #قوی کنیم
هر کس خودش را
کسی از بیرون و #خارج ؛ دلش برای ما نمی سوزد....
#اینستاگرام
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
🩷
🩷
.
.
https://www.instagram.com/p/CyG1LNxsu19/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==
برای اینکه به کمک و یاری غریبه ها و خارجیها دل نبندیم
و روی پای خودمان بایستیم.
.
.
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت، سربازی را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید: «آیا سردت نیست؟ نگهبان گفت: «چرا، ای پادشاه! اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.»
پادشاه گفت: «من الان به درون قصر میروم و میگویم یک لباس گرم برایت بیاورند.
نگهبان خوشحال شد و از پادشاه تشکّر کرد. امّا پادشاه بهمحض اینکه وارد قصر شد، وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد، جسد یخ زدهی نگهبان را در حوالی قصر پیدا کردند، درحالیکه روی دیوار کنارش با خطی ناخوانا نوشته شده بود: «ای پادشاه! من هر شب با همین لباس کم، سرما را تحمل میکردم! اما وعدهی لباسِ گرمِ تو مرا از پای در آورد!
#پایان
🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷
وصف روزگارِجهان ماست.
خودمان را #قوی کنیم
هر کس خودش را
کسی از بیرون و #خارج ؛ دلش برای ما نمی سوزد....
#اینستاگرام
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
🩷
🩷
.
.
https://www.instagram.com/p/CyG1LNxsu19/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==