This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#پستچی
#جلددوم
فقط در کانال خصوصی
این قصه بیرون فعلا چاپ نمیشود
اگر اشتباه کنیم مهم نیست ، اگر درس بگیریم ، مهم است
#چیستایثربی
ادمین کانال پستچی در تلگرام
@ccch999
ادمین کانال پستچی در واتساپ
09122026792
#جلددوم
فقط در کانال خصوصی
این قصه بیرون فعلا چاپ نمیشود
اگر اشتباه کنیم مهم نیست ، اگر درس بگیریم ، مهم است
#چیستایثربی
ادمین کانال پستچی در تلگرام
@ccch999
ادمین کانال پستچی در واتساپ
09122026792
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت95
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_پنجم
فرمانروای مطلق اکنون در اتاق، سکوت است...
یاسر به چهره ی تک تک ما نگاه می کند.
فقط مادرم رویش را برمی گرداند، بقیه انگار یاسر را نمی بینند.
انگار چشمهایشان باز است، ولی یاسر برایشان وجود ندارد!
یاسر به آن ها می گوید:
همه تون منو خوب یادتونه!
بذارید یه دور مرور کنیم...
چیزایی که من داشتم و چیزایی که نداشتم...
خب من هیچوقت، یه خانواده نداشتم!موقعی که بدنیا آمدم، پدرم زود رفت، خدا رحمتش کنه، اما مادرم الگوی آدمی مثل من نبود!
و نمی تونست اونجور که باید منو تربیت کنه!
من تو کوچهها بزرگ شدم...
خواهرم همیشه سرش، تو درس و کتاب بود، بعدم که با یه مرد حزب اللهی عروسی کرد، با یه سرباز، با یه نظامی یا چه می دونم یه فرمانده!
هر کی که بود، اون مرد، هیچوقت نمی تونست جای پدر من باشه، سعی شو می کرد ولی اون، اصلا خونه نبود!
همیشه اول مرز، جنگ، دشمن... بعد خانواده!
خواهر من، همیشه تنها بود، منم همینطور.
اونموقع من، خیلی کوچیک بودم، احتیاج داشتم یه کسی تربیتم کنه، منو ببینه!
می بینید من خانواده ای نداشتم!
حالا ببینیم چی داشتم؟!
من ترس داشتم، ترس از همه چیز!
ترس از اینکه آدم درستی نشم، مثل اون فرمانده!
مادرم همیشه می گفت از اون یاد بگیر، از پدرتم یاد بگیر.
من پدرمو نمی شناختم، من هیچکس رو نمی شناختم!
می ترسیدم اصلا هیچی نشم!
یکی باید به من یاد می داد راه غلط از درست چیه!
تو مدرسه ی اسلامی، خیلی کتک می خوردم، بدترین شاگرد بودم، شاید یه چیزایی رو باید تو ذهنم می کردن، شاید خنگ بودم!
نمی دونم... من هیچی نداشتم، جز خشونت، زدن همکلاسیام، له کردن همه... حتی یه دختر هفده ساله!
مگه خودم، چند سالم بود؟
یه بیست ساله ی سیکل!
بدون هیچ مهارتی، جز موتور سواری و کتک کاری!
مادرم، هنوز نگاهش به سمت پنجره است.
انگار چیزی از حرف های یاسر را نمی شنود!
یاسر ادامه می دهد:
تا وقتی که اون زن، بناز، به خیال خودش، منو گروگان گرفت...
گروگانی که کسی برای آزاد کردنش نیامد!اسیری که همه از خدا می خواستن پیش بناز بمونه.
نمیدونم اگه روژانو نبود، الان کارم به کجا رسیده بود!
احتمالا بناز، با یه گلوله تو مغز، خلاصم کرده بود، چون دیگه به دردش نمی خوردم، یه گروگان سوخته!
به کاهدون زده بود!
تا روژانو آمد...
عشق مادری و زنانه رو، با هم داشت.
از کله شقی من، خوشش میامد، یا شاید به قول خودش، یه نوری تو روح من دیده بود!
حتما فکر می کرد می تونه منو آدم کنه!
اینجوری، خانواده دار شدم.
من و روژانو، هیچوقت بچه دار نشدیم....
تنها و غریب، تو سرزمینی که نمی شناختم!
حالا ببینیم شما چی داشتید و چی نداشتید؟
خب از کی شروع کنیم؟
ده، بیست، سی، چهل کنیم؟
فرمانده می گوید:
بسه دیگه، مسخره بازی بسه!
یاسر در کمال تعجب، کلتش را به سمت فرمانده می گیرد:
به من دستور نده مرد!
برو ته صف، داماد قدیم!
آخرین نفر تویی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت95
#قسمت_نود_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت95
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_پنجم
فرمانروای مطلق اکنون در اتاق، سکوت است...
یاسر به چهره ی تک تک ما نگاه می کند.
فقط مادرم رویش را برمی گرداند، بقیه انگار یاسر را نمی بینند.
انگار چشمهایشان باز است، ولی یاسر برایشان وجود ندارد!
یاسر به آن ها می گوید:
همه تون منو خوب یادتونه!
بذارید یه دور مرور کنیم...
چیزایی که من داشتم و چیزایی که نداشتم...
خب من هیچوقت، یه خانواده نداشتم!موقعی که بدنیا آمدم، پدرم زود رفت، خدا رحمتش کنه، اما مادرم الگوی آدمی مثل من نبود!
و نمی تونست اونجور که باید منو تربیت کنه!
من تو کوچهها بزرگ شدم...
خواهرم همیشه سرش، تو درس و کتاب بود، بعدم که با یه مرد حزب اللهی عروسی کرد، با یه سرباز، با یه نظامی یا چه می دونم یه فرمانده!
هر کی که بود، اون مرد، هیچوقت نمی تونست جای پدر من باشه، سعی شو می کرد ولی اون، اصلا خونه نبود!
همیشه اول مرز، جنگ، دشمن... بعد خانواده!
خواهر من، همیشه تنها بود، منم همینطور.
اونموقع من، خیلی کوچیک بودم، احتیاج داشتم یه کسی تربیتم کنه، منو ببینه!
می بینید من خانواده ای نداشتم!
حالا ببینیم چی داشتم؟!
من ترس داشتم، ترس از همه چیز!
ترس از اینکه آدم درستی نشم، مثل اون فرمانده!
مادرم همیشه می گفت از اون یاد بگیر، از پدرتم یاد بگیر.
من پدرمو نمی شناختم، من هیچکس رو نمی شناختم!
می ترسیدم اصلا هیچی نشم!
یکی باید به من یاد می داد راه غلط از درست چیه!
تو مدرسه ی اسلامی، خیلی کتک می خوردم، بدترین شاگرد بودم، شاید یه چیزایی رو باید تو ذهنم می کردن، شاید خنگ بودم!
نمی دونم... من هیچی نداشتم، جز خشونت، زدن همکلاسیام، له کردن همه... حتی یه دختر هفده ساله!
مگه خودم، چند سالم بود؟
یه بیست ساله ی سیکل!
بدون هیچ مهارتی، جز موتور سواری و کتک کاری!
مادرم، هنوز نگاهش به سمت پنجره است.
انگار چیزی از حرف های یاسر را نمی شنود!
یاسر ادامه می دهد:
تا وقتی که اون زن، بناز، به خیال خودش، منو گروگان گرفت...
گروگانی که کسی برای آزاد کردنش نیامد!اسیری که همه از خدا می خواستن پیش بناز بمونه.
نمیدونم اگه روژانو نبود، الان کارم به کجا رسیده بود!
احتمالا بناز، با یه گلوله تو مغز، خلاصم کرده بود، چون دیگه به دردش نمی خوردم، یه گروگان سوخته!
به کاهدون زده بود!
تا روژانو آمد...
عشق مادری و زنانه رو، با هم داشت.
از کله شقی من، خوشش میامد، یا شاید به قول خودش، یه نوری تو روح من دیده بود!
حتما فکر می کرد می تونه منو آدم کنه!
اینجوری، خانواده دار شدم.
من و روژانو، هیچوقت بچه دار نشدیم....
تنها و غریب، تو سرزمینی که نمی شناختم!
حالا ببینیم شما چی داشتید و چی نداشتید؟
خب از کی شروع کنیم؟
ده، بیست، سی، چهل کنیم؟
فرمانده می گوید:
بسه دیگه، مسخره بازی بسه!
یاسر در کمال تعجب، کلتش را به سمت فرمانده می گیرد:
به من دستور نده مرد!
برو ته صف، داماد قدیم!
آخرین نفر تویی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت95
#قسمت_نود_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت96
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_ششم
یاسر مقابل ما راه می رود، ناگهان می ایستد و می گوید:
اینجوری نمیشه، بچه بازیه!
هیچکدوم از شما حرف نمی زنید!
منم وقت اضافه ندارم!
دایی سعید می گوید:
برای چی مارو تو این خونه جمع کردی و وادارمون می کنی جلوی تو حرف بزنیم؟به تو چه که ما چی تو زندگیمون داشتیم و چی نداشتیم؟!
می خوای هر کدوم از ما، یه گلوله خالی کنیم تو مغزت؟
یا اونقدر بزنیمت که دیگه نتونی بلند شی!
اگه تا حالا هم کاری نکردیم، به احترام روژانو بوده!
یاسر می گوید:
جالبه! یعنی من انقدر مَرد بدبختی ام که پشت زنم پناه گرفتم؟
دورتادور این خونه، پر از مواد منفجره ست!
چند تا از مردای من، اون پشتن، که اگه یکی از شما خواست فرار کنه، دخل همه بیاد.
بناز می گوید:
چقدر بدبختی!
مثلا می خوای چی گیر بیاری!
فامیلای قدیم خودتو، دور هم جمع کردی، که مواد منفجره، سرشون بترکونی؟!
اونم وسط زلزله؟ وقتی مردم، انقدر به کمک احتیاج دارن!
روزای اول که شنیدم اومدی اینجا و داری برای پیدا کردن زخمیا، کمک می کنی، یه کم بهت امیدوار شدم... نگو دنبال آوا میگشتی!
خیر ندیده... همون چموش دیوونه ای هستی که بودی!
یاسر به او خیره می شود:
تو حرف نزن بناز!
نوبت تو یکی نرسیده!
مقابل سارا می ایستد...
_شروع کن سارا!
تو دختر راستگویی هستی، بگو.
چرا این مرد، همیشه به تو اصرار می کرد که از تو بچه ای نداره؟!
تا همین چند روز پیش...
همه شنیدن که می گفت تو توهُم داری!
سارا لحظه ای مکث می کند...
_ما جلوی مردم قرار گذاشتیم که همیشه...
_مردم؟! کدوم مردم؟
الان که همه می دونن شما بچه دارین!
چرا اون می خواد نشون بده بهمن از خون اون نیست؟
بخاطر دختر سید سمیع؟
خب سید سمیع... درسته! قطبشه، مرادشه.
وقتی دخترِ خودشو، بهش پیشنهاد میده، اون که نمی تونه بگه نه!
سارا تو می دونستی...!
سارا می گوید:
یه عقد صوری بود، اون اصلا دوستش نداشت، بهش دست نمی زد، حتی باهاش یه جا نمی خوابید!
اونا هیچوقت بچه دار نشدن!
اینارو خودش بهم گفت.
می دونستم رو اجباره. برای اینکه مملکتشو حفظ کنه...
_مزخرف نگو سارا!
هر زنی ناراحت میشه شریک داشته باشه، حتی خدا شریک دوست نداره!
بیست بار، برای اینکه بچه دار بشن رفتن دکتر!
این عقدِ صوریه؟
مَردت، از دختر سید سمیع بچه می خواست!
برای همینه که نباید می فهمیدن یه بچه از یه زن کرد عراقی داره.
حالا مهم تر از همه...
می خوام خودت بگی چرا پسرت گم شده؟
_من از کجا بدونم؟
_بهمن عصبانیه! چرا؟
_نمی دونم!
پسر ماست! به تو چه ربطی داره مرد؟
یاسر می خندد...
_تو هنوز طرف شوهرتو میگیری زن عاشق؟!
تو هنوز بین پسرت و شوهرت، طرف این مردرو می گیری؟...
بهمن درست می گفت!
بناز، بیشتر به فکرشه!
بناز می گوید:
به تو مربوط نیست!
یاسر به مادرم نگاه می کند...
_شما چی خانم رحمانی؟
همه چیزو که می دونید!
غیرتتون، هنوز اجازه نمیده حرف بزنید؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت96
#قسمت_نود_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت96
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_ششم
یاسر مقابل ما راه می رود، ناگهان می ایستد و می گوید:
اینجوری نمیشه، بچه بازیه!
هیچکدوم از شما حرف نمی زنید!
منم وقت اضافه ندارم!
دایی سعید می گوید:
برای چی مارو تو این خونه جمع کردی و وادارمون می کنی جلوی تو حرف بزنیم؟به تو چه که ما چی تو زندگیمون داشتیم و چی نداشتیم؟!
می خوای هر کدوم از ما، یه گلوله خالی کنیم تو مغزت؟
یا اونقدر بزنیمت که دیگه نتونی بلند شی!
اگه تا حالا هم کاری نکردیم، به احترام روژانو بوده!
یاسر می گوید:
جالبه! یعنی من انقدر مَرد بدبختی ام که پشت زنم پناه گرفتم؟
دورتادور این خونه، پر از مواد منفجره ست!
چند تا از مردای من، اون پشتن، که اگه یکی از شما خواست فرار کنه، دخل همه بیاد.
بناز می گوید:
چقدر بدبختی!
مثلا می خوای چی گیر بیاری!
فامیلای قدیم خودتو، دور هم جمع کردی، که مواد منفجره، سرشون بترکونی؟!
اونم وسط زلزله؟ وقتی مردم، انقدر به کمک احتیاج دارن!
روزای اول که شنیدم اومدی اینجا و داری برای پیدا کردن زخمیا، کمک می کنی، یه کم بهت امیدوار شدم... نگو دنبال آوا میگشتی!
خیر ندیده... همون چموش دیوونه ای هستی که بودی!
یاسر به او خیره می شود:
تو حرف نزن بناز!
نوبت تو یکی نرسیده!
مقابل سارا می ایستد...
_شروع کن سارا!
تو دختر راستگویی هستی، بگو.
چرا این مرد، همیشه به تو اصرار می کرد که از تو بچه ای نداره؟!
تا همین چند روز پیش...
همه شنیدن که می گفت تو توهُم داری!
سارا لحظه ای مکث می کند...
_ما جلوی مردم قرار گذاشتیم که همیشه...
_مردم؟! کدوم مردم؟
الان که همه می دونن شما بچه دارین!
چرا اون می خواد نشون بده بهمن از خون اون نیست؟
بخاطر دختر سید سمیع؟
خب سید سمیع... درسته! قطبشه، مرادشه.
وقتی دخترِ خودشو، بهش پیشنهاد میده، اون که نمی تونه بگه نه!
سارا تو می دونستی...!
سارا می گوید:
یه عقد صوری بود، اون اصلا دوستش نداشت، بهش دست نمی زد، حتی باهاش یه جا نمی خوابید!
اونا هیچوقت بچه دار نشدن!
اینارو خودش بهم گفت.
می دونستم رو اجباره. برای اینکه مملکتشو حفظ کنه...
_مزخرف نگو سارا!
هر زنی ناراحت میشه شریک داشته باشه، حتی خدا شریک دوست نداره!
بیست بار، برای اینکه بچه دار بشن رفتن دکتر!
این عقدِ صوریه؟
مَردت، از دختر سید سمیع بچه می خواست!
برای همینه که نباید می فهمیدن یه بچه از یه زن کرد عراقی داره.
حالا مهم تر از همه...
می خوام خودت بگی چرا پسرت گم شده؟
_من از کجا بدونم؟
_بهمن عصبانیه! چرا؟
_نمی دونم!
پسر ماست! به تو چه ربطی داره مرد؟
یاسر می خندد...
_تو هنوز طرف شوهرتو میگیری زن عاشق؟!
تو هنوز بین پسرت و شوهرت، طرف این مردرو می گیری؟...
بهمن درست می گفت!
بناز، بیشتر به فکرشه!
بناز می گوید:
به تو مربوط نیست!
یاسر به مادرم نگاه می کند...
_شما چی خانم رحمانی؟
همه چیزو که می دونید!
غیرتتون، هنوز اجازه نمیده حرف بزنید؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت96
#قسمت_نود_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
جایزه ادبی «نلی زاکس» که به نام شاعر آلمانی برنده نوبل برگزار میشود امسال «کامیلا شمسی» نویسنده بریتانیایی-پاکستانی را به عنوان برنده نهایی خود اعلام کرده بود، اما پس از چند روز و در تصمیمی عجیب، هیات داوران آلمانی این جایزه ادبی اعلام کرد به سبب نقش این نویسنده در بایکوت اسرائیل و فعالیتهایش در حمایت از مردم فلسطین، از تصمیم خود صرف نظر کرده و جایزه ۱۵ هزار یورویی را به این نویسنده نخواهد داد. حالا اقدام مسئولان این جایزه ادبی واکنش بیش از ۲۵۰ نویسنده را به دنبال داشته است.«آرونداتی روی» (برنده جایزه بوکر)، «جان ماکسول کوئتسی» (برنده جایزه نوبل ادبیات و بوکر) و «سلی رونی» (برنده جایزه انکور، جایزه کتاب سال بریتانیا و کاستا) از جمله نویسندگانی هستند که حمایت خود را از «کامیلا شمسی» اعلام کردهاند.
این چهرهها به همراه نویسندگانی دیگری از جمله «نوآم چامسکی»، «یان مارتل»، «جنت وینترسون» و «بن اوکری» در نامه سرگشادهای که بیست وسوم سپتامبر در وبسایت «لاندن ریویو آو بوکس» (London Review of Books) منتشر شده است، بیان کردند: «مسئولان جایزه «نلی زاکس» تصمیم گرفتهاند یک نویسند را برای حمایت از حقوق بشر مجازات کنند.»
نام «مایکل اونداتیه» که از برندگان پیشین این جایزه است نیز به عنوان یکی از حامیان «کامیلا شمسی» در این نامه سرگشاده دیده میشود.حامیان «شمسی» این سوال را مطرح میکنند که «معنای یک جایزه ادبی که حق حمایت از حقوق بشر و اصول اولیه آزادی بیان و آزادی انتقاد را زیر سوال میبرد، چیست؟ بدون وجود این ارزشها، هنر و ادبیات به خوشگذرانیهایی بیمعنی تبدیل میشوند.»
امضای بیش از ۱۰۰ نویسنده تنها یک روز پس از دست به دست شدن این نامه توسط «أهداف سویف» و «عمر رابرت همیلتون» - موسسان فستیوال ادبیات فلسطین – در نامه سرگشاده به ثبت رسید.ابطال جایزه «شمسی» را میتوان عواقب «ضدیهودی» خواندن جنبش تحریم و بایکوت اسرائیل در پارلمان آلمان در ماه می تلقی کرد.بنا بر اعلام، جایزه ادبی «نلی زاکس» به یاد شاعر برنده نوبل توسط شهر دورتموند آلمان به نویسندگانی تعلق میگیرد که در جهت ایجاد و بهبود ارتباط فرهنگی میان افراد فعالیت میکنند و «میلان کوندرا» و «مارگارت اتوود» از جمله برندگان مطرح پیشین آن هستند. یک سخنگوی شهر «دورتموند» با اشاره به این که اعضای هیئت داوران این جایزه تصمیم گرفتهاند هیچ بیانیهای جدیدی منتشر نکنند، اعلام کرد: «شورای شهر «دورتموند» هیئت داوران جایزه ادبی «نلی زاکس» را ملزم به انتخاب یک برنده دیگر برای این دوره از جایزه کرده است.»«کامیلا شمسی» نویسنده بریتانیایی - پاکستانی است که جایزه ادبیات داستانی زنان را در کارنامه خود به ثبت رسانده است.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
این چهرهها به همراه نویسندگانی دیگری از جمله «نوآم چامسکی»، «یان مارتل»، «جنت وینترسون» و «بن اوکری» در نامه سرگشادهای که بیست وسوم سپتامبر در وبسایت «لاندن ریویو آو بوکس» (London Review of Books) منتشر شده است، بیان کردند: «مسئولان جایزه «نلی زاکس» تصمیم گرفتهاند یک نویسند را برای حمایت از حقوق بشر مجازات کنند.»
نام «مایکل اونداتیه» که از برندگان پیشین این جایزه است نیز به عنوان یکی از حامیان «کامیلا شمسی» در این نامه سرگشاده دیده میشود.حامیان «شمسی» این سوال را مطرح میکنند که «معنای یک جایزه ادبی که حق حمایت از حقوق بشر و اصول اولیه آزادی بیان و آزادی انتقاد را زیر سوال میبرد، چیست؟ بدون وجود این ارزشها، هنر و ادبیات به خوشگذرانیهایی بیمعنی تبدیل میشوند.»
امضای بیش از ۱۰۰ نویسنده تنها یک روز پس از دست به دست شدن این نامه توسط «أهداف سویف» و «عمر رابرت همیلتون» - موسسان فستیوال ادبیات فلسطین – در نامه سرگشاده به ثبت رسید.ابطال جایزه «شمسی» را میتوان عواقب «ضدیهودی» خواندن جنبش تحریم و بایکوت اسرائیل در پارلمان آلمان در ماه می تلقی کرد.بنا بر اعلام، جایزه ادبی «نلی زاکس» به یاد شاعر برنده نوبل توسط شهر دورتموند آلمان به نویسندگانی تعلق میگیرد که در جهت ایجاد و بهبود ارتباط فرهنگی میان افراد فعالیت میکنند و «میلان کوندرا» و «مارگارت اتوود» از جمله برندگان مطرح پیشین آن هستند. یک سخنگوی شهر «دورتموند» با اشاره به این که اعضای هیئت داوران این جایزه تصمیم گرفتهاند هیچ بیانیهای جدیدی منتشر نکنند، اعلام کرد: «شورای شهر «دورتموند» هیئت داوران جایزه ادبی «نلی زاکس» را ملزم به انتخاب یک برنده دیگر برای این دوره از جایزه کرده است.»«کامیلا شمسی» نویسنده بریتانیایی - پاکستانی است که جایزه ادبیات داستانی زنان را در کارنامه خود به ثبت رسانده است.
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#نلی_زاکس
و ماجرای جایزه اش
و بایکوت آن توسط اسراییل و حامیانش،
نمونه ی بارز اهمیت به هم صنف است
متن پیامهای دو مدیر تاتری را برایتان منتشر میکنم ،تا ببینید در کشور مادرست برعکس است...
خوشحال میشوند کسی خانه نشین شود و به او کاری ندهند!
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
و ماجرای جایزه اش
و بایکوت آن توسط اسراییل و حامیانش،
نمونه ی بارز اهمیت به هم صنف است
متن پیامهای دو مدیر تاتری را برایتان منتشر میکنم ،تا ببینید در کشور مادرست برعکس است...
خوشحال میشوند کسی خانه نشین شود و به او کاری ندهند!
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
دلم
هوای تازه میخواهد
پستچی
#جلددوم
#جلد_دوم
کانال خصوصی در واتساپ و تلگرام
اکنون قسمت8 هستیم
تمدید ثبتنام تا دو هفته اول آبان
یک #زندگینامه
یک زندگی
ادمین تلگرام
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
هوای تازه میخواهد
پستچی
#جلددوم
#جلد_دوم
کانال خصوصی در واتساپ و تلگرام
اکنون قسمت8 هستیم
تمدید ثبتنام تا دو هفته اول آبان
یک #زندگینامه
یک زندگی
ادمین تلگرام
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت97
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_هفتم
فرمانده، که تاکنون ساکت بود، به سمت یاسر، برمی گردد... نگاهش نمی کند.
_خب اصلا گیریم که من بخاطر یه سری مصلحت ها که به تو، هیچ ربطی نداره و با موافقت خود سارا، با یه دختر ایرانی، ازدواج کرده باشم، تمام اینا، به تو چه ربطی داره؟
تو فرار کردی، بناز تورو دزدید، ولی بعد، ولت کرد، تو دیگه برنگشتی، موندی اینجا و هزار خرابکاری، بار آوردی!
نمی خوام بگم چیکارا کردی... چون خودت خوب می دونی و دوست ندارم بقیه بدونن با کدوم حزبا، رفیق شدی!
الان از جون ما چی می خوای؟
وقتی پسرم می خواست با آوا، ازدواج کنه، به من زنگ زدی، گفتی عکسش رو ببین!
من از شباهتش، به تو و خواهرت ترسیدم!
خواهرت، زن عزیز من بود، ولی تو همیشه سرکش بودی...
هر چی اون خدا بیامرز، سرش تو درس و زندگی بود، تو بچه ی یاغی بودی!
پدر که نداشتی، خدا بیامرزتش زود مرد، مادرت چی؟
از دستت، عاجز شده بود!
یاسر داد می زند:
در مورد مادر من، حرف نزن!
در مورد مادرم، تو یکی حق نداری، حرف بزنی! تو هیچی نمی دونی!
موقعی که تو داشتی، سارا بازی می کردی و تو کوه و کمر، دختر غریبه رو عقد می کردی و تو رودخونه، بچه پس می نداختی...
_گوش کن یاسر!
مؤدب باش، وگرنه می زنم تو گوشِت!
اسلحه بکشی، اسلحه می کشم...
چاقو بکشی، چاقو میکِشم!
با هر کی مثل خودش!
تو علیه کشورت شدی! پس تا آخرش بریم.
طرف حساب تو منم!
یادت باشه، من فقط داماد خانواده ی شما نبودم، جای پدرت بودم...
حرمت نگه دار بچه!
وقتی شما، تازه مدرسه می رفتید، ما جنگ بودیم، اینو بفهم!
_بودید، که بودید!
با همین حرفاتون، مغزمونو خالی کردید...
با همین حرفاتون، کاری کردید که ما اینجوری، راه رو از بیراه گم کنیم!
به ما گفتید زندگیتونو، برای وطن بدید،
کدوم وطن؟
وطن برای من، چیکار کرده؟
خودت چی؟
سارا بازی، یعنی زندگی برای وطن؟!
اونم وقتی خانواده ی خود آدم، انقدر تنهان؟ انقدر رها شدن!
فرمانده با خشم فریاد می زند:
اگه یه بار دیگه بگی سارا بازی زنده نمی مونی! قول میدم.
بله، من آدمای زیادی کشتم، خبر داری!
توی جنگ اونی که می خواد حمله کنه، نوازش نمی کنن!
حالا تو دیگه فامیل من نیستی، از هر دشمنی بدتری...
اینو مطمئن باش! نمیذارم به خرابکاری هات، ادامه بدی!
_ فکر کردی من زندگیمو دوست دارم؟
منو بُکُش مرد!
ولی بذار قبل از مرگم، یه چیزی رو به همه بگم...
تو نقش بازی کردی!
تو بارها، برای سرکوب کردها، آدم فرستادی منطقه!
بناز می دونه، بخاطر خواهرش کاری نکرد و بخاطر بهمن!
سعیدم، باهات قطع رابطه کرد، چون فهمید دو رویی!
زنت کُرده، ولی دستور حمله به کردها رو میدی!
سارا یه وسیله بود که تو منطقه باشی...
جاسوسات، همه چیزو، رصد می کردن!
_نه، پس می ذاشتم شما با اون حزب احمقانه تون، یه تیکه از ایرانو، با خودتون ببَرید؟
بله، من سردار این کشورم و تو دشمنشی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت97
#قسمت_نود_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت97
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_هفتم
فرمانده، که تاکنون ساکت بود، به سمت یاسر، برمی گردد... نگاهش نمی کند.
_خب اصلا گیریم که من بخاطر یه سری مصلحت ها که به تو، هیچ ربطی نداره و با موافقت خود سارا، با یه دختر ایرانی، ازدواج کرده باشم، تمام اینا، به تو چه ربطی داره؟
تو فرار کردی، بناز تورو دزدید، ولی بعد، ولت کرد، تو دیگه برنگشتی، موندی اینجا و هزار خرابکاری، بار آوردی!
نمی خوام بگم چیکارا کردی... چون خودت خوب می دونی و دوست ندارم بقیه بدونن با کدوم حزبا، رفیق شدی!
الان از جون ما چی می خوای؟
وقتی پسرم می خواست با آوا، ازدواج کنه، به من زنگ زدی، گفتی عکسش رو ببین!
من از شباهتش، به تو و خواهرت ترسیدم!
خواهرت، زن عزیز من بود، ولی تو همیشه سرکش بودی...
هر چی اون خدا بیامرز، سرش تو درس و زندگی بود، تو بچه ی یاغی بودی!
پدر که نداشتی، خدا بیامرزتش زود مرد، مادرت چی؟
از دستت، عاجز شده بود!
یاسر داد می زند:
در مورد مادر من، حرف نزن!
در مورد مادرم، تو یکی حق نداری، حرف بزنی! تو هیچی نمی دونی!
موقعی که تو داشتی، سارا بازی می کردی و تو کوه و کمر، دختر غریبه رو عقد می کردی و تو رودخونه، بچه پس می نداختی...
_گوش کن یاسر!
مؤدب باش، وگرنه می زنم تو گوشِت!
اسلحه بکشی، اسلحه می کشم...
چاقو بکشی، چاقو میکِشم!
با هر کی مثل خودش!
تو علیه کشورت شدی! پس تا آخرش بریم.
طرف حساب تو منم!
یادت باشه، من فقط داماد خانواده ی شما نبودم، جای پدرت بودم...
حرمت نگه دار بچه!
وقتی شما، تازه مدرسه می رفتید، ما جنگ بودیم، اینو بفهم!
_بودید، که بودید!
با همین حرفاتون، مغزمونو خالی کردید...
با همین حرفاتون، کاری کردید که ما اینجوری، راه رو از بیراه گم کنیم!
به ما گفتید زندگیتونو، برای وطن بدید،
کدوم وطن؟
وطن برای من، چیکار کرده؟
خودت چی؟
سارا بازی، یعنی زندگی برای وطن؟!
اونم وقتی خانواده ی خود آدم، انقدر تنهان؟ انقدر رها شدن!
فرمانده با خشم فریاد می زند:
اگه یه بار دیگه بگی سارا بازی زنده نمی مونی! قول میدم.
بله، من آدمای زیادی کشتم، خبر داری!
توی جنگ اونی که می خواد حمله کنه، نوازش نمی کنن!
حالا تو دیگه فامیل من نیستی، از هر دشمنی بدتری...
اینو مطمئن باش! نمیذارم به خرابکاری هات، ادامه بدی!
_ فکر کردی من زندگیمو دوست دارم؟
منو بُکُش مرد!
ولی بذار قبل از مرگم، یه چیزی رو به همه بگم...
تو نقش بازی کردی!
تو بارها، برای سرکوب کردها، آدم فرستادی منطقه!
بناز می دونه، بخاطر خواهرش کاری نکرد و بخاطر بهمن!
سعیدم، باهات قطع رابطه کرد، چون فهمید دو رویی!
زنت کُرده، ولی دستور حمله به کردها رو میدی!
سارا یه وسیله بود که تو منطقه باشی...
جاسوسات، همه چیزو، رصد می کردن!
_نه، پس می ذاشتم شما با اون حزب احمقانه تون، یه تیکه از ایرانو، با خودتون ببَرید؟
بله، من سردار این کشورم و تو دشمنشی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت97
#قسمت_نود_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
[WwW.MihanMusic.Pro]
Googoosh
کویر
گوگوش
شعر اردلان سرفراز
موسیقی
شماعی زاده
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
تقدیم به ریشه کن شدن
دروغ
کینه
دورویی
داستان
رمان
#کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
با بیزاری
تقدیم به آقای یاسر ستوده
گوگوش
شعر اردلان سرفراز
موسیقی
شماعی زاده
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
تقدیم به ریشه کن شدن
دروغ
کینه
دورویی
داستان
رمان
#کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
با بیزاری
تقدیم به آقای یاسر ستوده
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت98
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_هشتم
یاسر به مادرم نگاه می کند...
نمی خوای حرف بزنی، نه؟
باشه. پس خودم میگم!
مادرم در کمال تعجب من، از جایش بلند می شود، به سمت او میاید...
_خواهش می کنم.
اینجا نه... نمی خوام جلوی خودش...
یاسر، با چهره ای بی حس، به مادرم نگاه می کند.
_پس بالاخره بعد از هفده سال، غیرتت اجازه داد با من حرف بزنی...
می بینی؟ خواهش کردن سخته!
اما سخت ترش اینه که به حرفت گوش ندن، فحشت بدن و بیرونت کنن!
فرمانده گفت:
بس کن! من عمدی گفتم برو ازش تقاضای ازدواج کن، تا بفهمی دنیا، آدم هایی هم داره، که اشتباهاتتو به روت میارن...
وگرنه من می دونستم این زن کرد، چقدر ازت متنفره!
به مادرتم گفتم که تو مریض شدی، افتادی به جون بچه های مردم...
یاسر نفسی می کشد...
_بازم میگم، تو غلط می کنی درباره ی مادر من حرف بزنی!
تو هیچ می دونی اون، بخاطر تو ویران شد؟
وقتی سرلشکر شدی، وقتی نقشه ی حمله به کردهارو کشیدی!
_کردها نه، اون حزب...
اونایی که حاضرن سر تک تک ما رو ببُرن... نه ملت سرشون میشه، نه وطن، نه خانواده... من با اونا جنگیدم!
_ولی من هنوز، هیچ جنگی رو شروع نکرده بودم فرمانده!
تو، سارا بازی می کردی...
من اومده بودم مادرمو ببینم!
دشمنای تو، شبونه ریختن خونه ی ما.
یه انتقام شخصی بود...
تو بچه های اونارو اعدام کرده بودی، رفقای اونا هم اومده بودن خونه ی ما، طاهارو می خواستن...
طاها اون شب، خونه ی ما بود.
خبرا، زود می رسید، اما دستشون به طاهای تو نرسید.
می خواستن بکشنش! اما کس دیگه ای قربانی شد!
همیشه یک نفر، سپر بلای طاهای تو بود!یه بار خواهرم، زنت... و اینبار، مادرم!
وایساد جلوشون، گفت:
مگه از روجنازه ی من رد شید و بچه رو ببرید!
فکر می کنی اونا چیکار کردن مردک؟!
فکر می کنی دشمنای تو، با مادر چهل و هفت ساله ی من چیکار کردن؟
فرمانده آهسته می گوید:
جنگه، خونه، مرگه!
_نه، بعضی وقت ها بدتره!
تجاوز به یه زن چهل و هفت ساله!
و حاصل اون تجاوز، خواهر عزیز کوچک من!
آدمایی که دشمن تو بودن، به مادر بدبخت من تجاوز کردن!
تو اونموقع کجا بودی مرد؟
مادرم وایسادجلوشون و گفت:
طاهارو نمیدم! امانته.
اونا به مادر من حمله کردن...
دهن و دستای منو بستن، لگد بود، که تو پهلوی من میزدن، مشت بود، که تو صورت من می کوبیدن و آتیش سیگار بود که رو صورت من می کشیدن و جلوی چشم من، به مادرم تجاوز کردن...
حاصلش اینجاست!
کسی که شکل منه، کسی که شکل خواهر منه، شکل زن مرحوم تو!
بچه ی تجاوز دشمنای تو، به مادر مظلوم من!
فکر می کنی مادرم، می تونست جایی بگه که آوا، بچه ی تجاوز یه سری کثافته، که بخاطر تو اومدن؟
اگه تو حکم اعدام پسرا و دراویش اونارو دادی، مادر من باید، این وسط له شه؟
تو کجا بودی اونموقع، که مادر من، التماس می کرد؟!
جلوی چشمام... خدا... مادرم زنده ست. ازش بپرس، آوا خواهر منه! بچه ی این تجاوز...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت98
#قسمت_نود_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت98
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_هشتم
یاسر به مادرم نگاه می کند...
نمی خوای حرف بزنی، نه؟
باشه. پس خودم میگم!
مادرم در کمال تعجب من، از جایش بلند می شود، به سمت او میاید...
_خواهش می کنم.
اینجا نه... نمی خوام جلوی خودش...
یاسر، با چهره ای بی حس، به مادرم نگاه می کند.
_پس بالاخره بعد از هفده سال، غیرتت اجازه داد با من حرف بزنی...
می بینی؟ خواهش کردن سخته!
اما سخت ترش اینه که به حرفت گوش ندن، فحشت بدن و بیرونت کنن!
فرمانده گفت:
بس کن! من عمدی گفتم برو ازش تقاضای ازدواج کن، تا بفهمی دنیا، آدم هایی هم داره، که اشتباهاتتو به روت میارن...
وگرنه من می دونستم این زن کرد، چقدر ازت متنفره!
به مادرتم گفتم که تو مریض شدی، افتادی به جون بچه های مردم...
یاسر نفسی می کشد...
_بازم میگم، تو غلط می کنی درباره ی مادر من حرف بزنی!
تو هیچ می دونی اون، بخاطر تو ویران شد؟
وقتی سرلشکر شدی، وقتی نقشه ی حمله به کردهارو کشیدی!
_کردها نه، اون حزب...
اونایی که حاضرن سر تک تک ما رو ببُرن... نه ملت سرشون میشه، نه وطن، نه خانواده... من با اونا جنگیدم!
_ولی من هنوز، هیچ جنگی رو شروع نکرده بودم فرمانده!
تو، سارا بازی می کردی...
من اومده بودم مادرمو ببینم!
دشمنای تو، شبونه ریختن خونه ی ما.
یه انتقام شخصی بود...
تو بچه های اونارو اعدام کرده بودی، رفقای اونا هم اومده بودن خونه ی ما، طاهارو می خواستن...
طاها اون شب، خونه ی ما بود.
خبرا، زود می رسید، اما دستشون به طاهای تو نرسید.
می خواستن بکشنش! اما کس دیگه ای قربانی شد!
همیشه یک نفر، سپر بلای طاهای تو بود!یه بار خواهرم، زنت... و اینبار، مادرم!
وایساد جلوشون، گفت:
مگه از روجنازه ی من رد شید و بچه رو ببرید!
فکر می کنی اونا چیکار کردن مردک؟!
فکر می کنی دشمنای تو، با مادر چهل و هفت ساله ی من چیکار کردن؟
فرمانده آهسته می گوید:
جنگه، خونه، مرگه!
_نه، بعضی وقت ها بدتره!
تجاوز به یه زن چهل و هفت ساله!
و حاصل اون تجاوز، خواهر عزیز کوچک من!
آدمایی که دشمن تو بودن، به مادر بدبخت من تجاوز کردن!
تو اونموقع کجا بودی مرد؟
مادرم وایسادجلوشون و گفت:
طاهارو نمیدم! امانته.
اونا به مادر من حمله کردن...
دهن و دستای منو بستن، لگد بود، که تو پهلوی من میزدن، مشت بود، که تو صورت من می کوبیدن و آتیش سیگار بود که رو صورت من می کشیدن و جلوی چشم من، به مادرم تجاوز کردن...
حاصلش اینجاست!
کسی که شکل منه، کسی که شکل خواهر منه، شکل زن مرحوم تو!
بچه ی تجاوز دشمنای تو، به مادر مظلوم من!
فکر می کنی مادرم، می تونست جایی بگه که آوا، بچه ی تجاوز یه سری کثافته، که بخاطر تو اومدن؟
اگه تو حکم اعدام پسرا و دراویش اونارو دادی، مادر من باید، این وسط له شه؟
تو کجا بودی اونموقع، که مادر من، التماس می کرد؟!
جلوی چشمام... خدا... مادرم زنده ست. ازش بپرس، آوا خواهر منه! بچه ی این تجاوز...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت98
#قسمت_نود_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
دوستان عزیزم.
داستان پستچی_دو ؛ یک کار
#ادبی فاخر است و ربطی به هیاهوی #اینستاگرام و
#فضای_مجازی ندارد
نگران نباشید!
این هفته مشکلی وجود داشت
انشالله ، ادامه اش را بزودی میخوانید.
#پستچی_جلد_دوم ادامه خواهد داشت
نگران نباشید.
احترام
#چیستایثربی
آیدی ادمین کانال پستچی در تلگرام
@ccch999
داستان پستچی_دو ؛ یک کار
#ادبی فاخر است و ربطی به هیاهوی #اینستاگرام و
#فضای_مجازی ندارد
نگران نباشید!
این هفته مشکلی وجود داشت
انشالله ، ادامه اش را بزودی میخوانید.
#پستچی_جلد_دوم ادامه خواهد داشت
نگران نباشید.
احترام
#چیستایثربی
آیدی ادمین کانال پستچی در تلگرام
@ccch999