چیستایثربی کانال رسمی
6.56K subscribers
6.04K photos
1.28K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#توجه

تلگرامم خراب شده
کلا از کار افتاده
داخلی و اصلی
و گاهی که یه لحظه وصل میشه
میخوام همه ی قسمتهای قصه رو یه جا بگذارم تا جایی که در پیج آمده!



نترسید!

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
عزیزان کانال من بزودی فقط بالینک میتونید واردش بشید
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
رمانی از
#چیستا_یثربی

#داستان_ایرانی
#رمان_ایرانی
#داستان_نویسان_ایرانی
#رمان_معاصر_ایران


#نشر_قطره
کتاب کاغذی و الکترونیک
فروش
حضوری
کتابفروشیها
آنلاین


88973351نشر قطره
ساعات اداری


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
قبله بود و محرابی به وسعت دشت
و شب از چهار پنجره میگذشت

هزار جرعه پولک و نور
نوشیده بودم
هزار واژه درد

و هنوز یک ستاره هم ،
در مُشت شب ندیده بودم ،

امیدی به برگشتنم نبود
و خدا هم سکوت کرده بود

فراموش شده بودم!


راه بود و سراسیمه گی

که لبخند تشنه ام با تو افطار کرد
و من چه ناگهان ، چه عجیب
مومن شده بودم
.

هزار جرعه پولک و نور
هزار نذر نومید
کافی نبود

و باران چشمان گرمسیری ات
مرا بخشیده بود.‌‌ .

#شعر_نو
از
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#کلیپ
#موزیک
#موسیقی
#ویدیو
#موزیک_ویدیو
#دالیدا
#عشق_در_پورتوفینو

تقدیم به
#مخاطب_خاص

There was Kiblah
And an alter as wide as the plain

And the night was passing from the four windows.

I had drunk
One thousand gulps of spangle and light

One thousand words of pain

And i have not yet seen a star in the hands of night

No hope on my return
And God was silent too
I was forgotten
.
.There was a road and confusion
.
When my thirsty smile drank you
And how sudden, how strange
I had become pious!

One thousand spangle and light
One thousand hopeless oblation
Were not enough

And the rain of your tropical eyes
Had forgiven me...




#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#poetry
#poems
#poets


#music
#loveinportofino
#Dalida


#چیستا_یثربی

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
قسمت68
پیج اصلی اینستاگرام
#چیستایثربی
منتشر شد

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#سیل
#پارت_اول
یک‌
#داستان_کوتاه
نوشته
#اکرم_اصفهانی

از نمونه کارهای #هنرجویان خوبم
در کلاس
#قصه_نویسی



_سيل.... سيل !


... فرامرز می دويد وبه در خانه ها می کوبید. از دور آب را می دید که غرش کنان میرسد .
به خانه ی آخر کوچه نمی رسید. هنوز خیلی از دوستانش باقی مانده بودند که از یورش سهمیگین سیلاب ، خبر نداشتند .

کاش می توانست هزار نفر باشد، دست پاچه بود و تپش قلبش هر لحظه تند تر می شد، آب داشت نزدیک می‌شد ، آبی که عاشقش بود حالا بزرگ‌ترین ترسش بود.


پاهایش توان ادامه دادن نداشتند، اما صدای غرش آب و همهمه ی مردم باعث می شد همچنان بدود و فریاد بزند.

دو درِ ديگر به خانه اش مانده بود که سمانه در را باز كرد و گفت:

فرامرز ديوانه شدی؟ وقت توضیح نداشت...

فریاد کشید : سمانه برو پشت بام، وقت حرف زدن نداریم !
و به سمت در‌ برگشت.


سمانه داد زد : پس تو کجا می ری؟

فرامرز دوباره فریاد کشید:
تو برو بالا !


و دوید، آنقدر سریع دور شد که راههای سفید و آبی بلوزش، یکدست آبی آسمانی دیده می شد .


از دور به دیوانه ی آبی پوش می مانست که با حرکات عجیب دست و پاهایش، به سمت خیابان می دوید.

سمانه چنگی به دامن بلندش زد و به سمت پشت بام ‌دوید .

در مقابل دریچه ی آهنی کوچکی که نور کوچه را به راه پله می تاباند ، مکثی کرد.صحنه ای را دید و از وحشت، چون مجسمه بر جا خشک شد،


سیل اژدهایی خروشان بود ، پیچ و تاب می خورد و مانند هیولایی گرسنه به پیشواز فرامرز می آمد .


سمانه از‌ پنجره فریاد می کشید . صدایش در بین غرش آب به ضجه های بریده مبدل میشد....


با آن‌ سرعت خروش آب، فرامرز هرگز به مغازه نمی رسید...
فرامرزمی دوید ، در مقابل به خانه دو طبقه ای رسید که کسی او را داخل خانه کشید...


هیولای مهوع ، در لحظه ایی طمعه اش را از دست داد و زوزه کشان خود به در و دیوار کوچه می کوبید .
.
سمانه نفس راحتی کشید و با عجله به سمت پله ها دوید ،


"خدایا ؛ مادرم ! ...


میانه ی پله ها ایستاد ، گوشی را از جیبش در آورد و با دستانی لرزان تلاش کرد شماره خانه مادرش را بگیرد،

چهره مادر ، لحظه ای از برابر چشمانش دور نمیشد ،


بوق ممتد تلفن ، مثل همان دستگاه آی سی یو بود که پایان زندگی پدر را اعلام کرد ....


نفس های سمانه به شماره افتاده بود همانجا روی پله های نشست.

آب مثل ماری خوش خط و خال در کوچه راه افتاده بود و از درز در ، داخل حیاط می ریخت.

سمانه صدای مادرش را که شنید نفسی کشید و گفت : مامان حالت خوب است؟


مادر گفت: آره چه خوب شد زنگ زدی...

اینجا می گویند طرفهای شما سیل آمده! راست می گویند؟


_نه مامان جان! سیل کجا بود ؟

من الان دارم از خونه با شما حرف می زنم .

_پس فرامرز کجاست؟ هنوز باهم قهر هستید، مادر قهر نکن!


_نه مامان ما خوبیم ، با هم خوبیم، خدا راشکر!

_دیشب چی شد؟ آشتی کردید؟

_آخ مادرجان ، زنگ در رو می زنند... من بهت زنگ می زنم مادر...

آب ، خرامان خرامان از پله ها بالا می آمد.
صدای تلفن از بهت بیرونش آورد...


شماره را نمی شناخت.

یک‌ بله ی رسمی گفت و صدای فرامرز را که شنید ، طاقت نیاورد و فریاد می زد ...

__فرامرز آب تا راه پله آمده ، من کلید پشت بام رو ندارم ، چیکار کنم؟

_سمانه آرام باش! برای بچه خوب نیست


_اصلا تو، برای چی رفتی؟ تو این حال ، چرا پیش من نموندی؟

_برای آوردن سند خونه و مغازه رفتم ... که تو به خاطرش، با من قهر کرده بودی.


پایان پارت اول
قصه کوتاه
#سیل
نوشته
#اکرم_اصفهانی

از هنرجویان
کلاس
#قصه_نویسی چیستایثربی


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi