Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت24
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_چهارم
این داستان در پیج اینستاگرام و کانال رسمی چیستایثربی همزمان منتشر میشود.
زندگی مثل یک رویا است...
ممکن است جای خوب آن از خواب بپری یا بیدارت کنند!
گمانم داشتم زیباترین رویای عمرم را کنار آبگیر، با همسرم طاها، می دیدم که کسی مرا از آن خواب خوش بیدار کرد!
وقتی چشمانم را می بندم و به پسر دایی طفلی، زن و چهار فرزندش، زیر آوار فکر می کنم و به رنج مردمی که در زلزله، آواره شده، یخ زده و داغدارند، خجالت می کشم از خدا چیزی بخواهم، یا در آرزویم، عجله کنم.
حس می کنم بیرون آلونک درویش، میدان اسب دوانی است!
همه ی اسب های جهان، رم کرده اند...
از گود میدان خارج شده اند و به جای مسابقه دادن، مردم را لگد کوب می کنند!
پس بیهوده نبود که شب عقدم در مزرعه، صدای شیهه ی اسب و دعای گرگ می شنیدم!
پدرم همیشه می گفت:
تو ذاتا، نویسنده ای، ولی به روی خودت نیار!
اذیتت می کنن!
تو چیزا رو، اون طور نمی بینی که هستن، اون طوری می بینی که باید باشن!
راست می گفت...
و حالا فقط نویسنده نبودم، عاشق هم بودم!
عشق زمان نمی خواهد، مهر طاها، انگار همیشه، در دلم بود...
هر بار، که در راهروی مدرسه می دیدمش، انگار دیوارها، به سمت من می ریختند!
فقط، وقتی آشکار شد که فهمیدم، او هم مرا، برای ازدواج، نشان کرده...
بعد با عزت نفس و تنهایی اش، آشنا شدم، فهمیدم دیگر، بی او، نفس من تمام می شود!
حالا اینجا خوابیده ام و فکر می کنم همه ی دنیا طاهاست که از من دور شده!
اما دنیا، فقط طاها نیست!
همه مادران، کودکان و مردان رنج کشیده دیارم، دنیاست!
بعد از عشق، دنیای من ، چقدر بزرگتر شده!
سارا شماره را گرفت...
گفت: بیا، شوهرت!
با هول گفتم: الو، طاها جانم!
سلام!
آوام، من صدای تو رو نمی شنوم، اما تو می تونی صدامو بشنوی!
می خوام بت نشونی بدم کجام، این تلفن خانمیه که دکتر منه!
سارا که سرش را نزدیک گوشی گرفته بود تا حرف های طاها را به من بگوید، با تعجب گفت:
قطع کرد!
چرا؟
گفتم: مطمئنی؟
گفت: آره...
صدای نفساشو شنیدم، بعد قطع کرد!
دوباره شماره را گرفت، به فارسی لهجه داری گفت:
الو! آقای طاها! سلام...
همسر شما، پیش منه، ما، دم مرزیم...
نشونی میدم، بنویسید!
چند لحظه سکوت...
و ناگهان سارا، گوشی را قطع کرد و به دیوار، لگد زد !
داد زدم: چی شده؟
گفت: پدرش بود!
هر دو بار!
سردار، به منطقه آمده بود؟!....
سارا پشت به من، رو به پنجره، انگشتانش را روی شیشه کشید...
بخار اتاق، جای انگشتان یک زن غمگین را، روی پنجره، طراحی کرد...
فقط نمی دانستم این، جای چنگ است یا نوازش؟!
شانه های زن شفابخش ، می لرزید!
آن سوی خط، مردی به او، شاید فقط یک جمله، گفته بود:
سارا تویی؟!
باران تندی می بارید...
از پنجره، زیر باران موهای بلند طلایی بناز را، می دیدم که خیس شده بود...
داشت کنار برادرش، تیر اندازی تمرین می کرد.
برادر گفت: عالیه!
الان از منم، بهتری!
باورم نمیشه تو سه ماه!
بناز گفت: رازه دیگه، باشه؟
برادرش گفت: آره خواهری!
#چیستایثربی
کانال رسمی چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BshaHRfgC5-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=h440avqlpvyj
#قسمت24
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_چهارم
این داستان در پیج اینستاگرام و کانال رسمی چیستایثربی همزمان منتشر میشود.
زندگی مثل یک رویا است...
ممکن است جای خوب آن از خواب بپری یا بیدارت کنند!
گمانم داشتم زیباترین رویای عمرم را کنار آبگیر، با همسرم طاها، می دیدم که کسی مرا از آن خواب خوش بیدار کرد!
وقتی چشمانم را می بندم و به پسر دایی طفلی، زن و چهار فرزندش، زیر آوار فکر می کنم و به رنج مردمی که در زلزله، آواره شده، یخ زده و داغدارند، خجالت می کشم از خدا چیزی بخواهم، یا در آرزویم، عجله کنم.
حس می کنم بیرون آلونک درویش، میدان اسب دوانی است!
همه ی اسب های جهان، رم کرده اند...
از گود میدان خارج شده اند و به جای مسابقه دادن، مردم را لگد کوب می کنند!
پس بیهوده نبود که شب عقدم در مزرعه، صدای شیهه ی اسب و دعای گرگ می شنیدم!
پدرم همیشه می گفت:
تو ذاتا، نویسنده ای، ولی به روی خودت نیار!
اذیتت می کنن!
تو چیزا رو، اون طور نمی بینی که هستن، اون طوری می بینی که باید باشن!
راست می گفت...
و حالا فقط نویسنده نبودم، عاشق هم بودم!
عشق زمان نمی خواهد، مهر طاها، انگار همیشه، در دلم بود...
هر بار، که در راهروی مدرسه می دیدمش، انگار دیوارها، به سمت من می ریختند!
فقط، وقتی آشکار شد که فهمیدم، او هم مرا، برای ازدواج، نشان کرده...
بعد با عزت نفس و تنهایی اش، آشنا شدم، فهمیدم دیگر، بی او، نفس من تمام می شود!
حالا اینجا خوابیده ام و فکر می کنم همه ی دنیا طاهاست که از من دور شده!
اما دنیا، فقط طاها نیست!
همه مادران، کودکان و مردان رنج کشیده دیارم، دنیاست!
بعد از عشق، دنیای من ، چقدر بزرگتر شده!
سارا شماره را گرفت...
گفت: بیا، شوهرت!
با هول گفتم: الو، طاها جانم!
سلام!
آوام، من صدای تو رو نمی شنوم، اما تو می تونی صدامو بشنوی!
می خوام بت نشونی بدم کجام، این تلفن خانمیه که دکتر منه!
سارا که سرش را نزدیک گوشی گرفته بود تا حرف های طاها را به من بگوید، با تعجب گفت:
قطع کرد!
چرا؟
گفتم: مطمئنی؟
گفت: آره...
صدای نفساشو شنیدم، بعد قطع کرد!
دوباره شماره را گرفت، به فارسی لهجه داری گفت:
الو! آقای طاها! سلام...
همسر شما، پیش منه، ما، دم مرزیم...
نشونی میدم، بنویسید!
چند لحظه سکوت...
و ناگهان سارا، گوشی را قطع کرد و به دیوار، لگد زد !
داد زدم: چی شده؟
گفت: پدرش بود!
هر دو بار!
سردار، به منطقه آمده بود؟!....
سارا پشت به من، رو به پنجره، انگشتانش را روی شیشه کشید...
بخار اتاق، جای انگشتان یک زن غمگین را، روی پنجره، طراحی کرد...
فقط نمی دانستم این، جای چنگ است یا نوازش؟!
شانه های زن شفابخش ، می لرزید!
آن سوی خط، مردی به او، شاید فقط یک جمله، گفته بود:
سارا تویی؟!
باران تندی می بارید...
از پنجره، زیر باران موهای بلند طلایی بناز را، می دیدم که خیس شده بود...
داشت کنار برادرش، تیر اندازی تمرین می کرد.
برادر گفت: عالیه!
الان از منم، بهتری!
باورم نمیشه تو سه ماه!
بناز گفت: رازه دیگه، باشه؟
برادرش گفت: آره خواهری!
#چیستایثربی
کانال رسمی چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BshaHRfgC5-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=h440avqlpvyj
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#24#چیستا_یثربی#قصه زندگی مثل یک رویا است. ممکن است جای خوب آن ازخواب بپری یابیدارت کنند! گمانم داشتم زیباترین رویای عمرم را کنارآبگیر،با همسرم طاها،میدیدم که کسی مرا ازآن خواب خوش بیدار کرد! وقتی چشمانم را میبندم و به پسردایی طفلی،زن و چهار…
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_چهارم
نویسنده: #چیستایثربی
حرف زدن بیفایده بود.
آن مرد، حقیقت را نمی گفت...
دلم نمی خواست درباره ی پدر من حرف بزند.
گفتم: می خوام برم پیش آلیس!
سری تکان داد و گفت:
خودش میاد پیشت.
من بهش گفتم بیدار شی، صداش می کنم.
از اتاق بیرون رفت...
هنوز درست و حسابی، از جایم، بلند نشده بودم که آلیس وارد شد.
خوشحال به نظر می رسید، لباس گلدوزی ارغوانی زیبایی پوشیده بود. با ورودش، انگار دری رو به باغ باز شد.
دیگر احساس خفقان نداشتم..
گفت: چطوری؟
خیلی خوابیدی...
دلم برات تنگ شده بود.
گفتم: منم همینطور آلیس جان... ولی من باید برم خونه!
چند روزه اینجام؟
زمانو گم کردم از بس خوابیدم...
پدر مادرم زنگ نزدن؟
به ابل؟ یا به این خونه؟
آلیس سری تکان داد و گفت:
من که فارسی نمی فهمم.
اما ابل، همه ش پای تلفن بود یه بار اسم تو رو شنیدم.
گمونم داشت می گفت: حال تو خوبه، نگران نباشن.
گاهی در کوچه ای گیر می کنی که درون دلِ خودت است.
بارها این کوچه را تا آخر رفته ای....
ولی اینبار اذیتت می کند.
انگار هر چه می روی به انتهای کوچه نمی رسی، فقط گیج و گیج تر می شوی.
به آلیس گفتم:
آلیس جان، پدرت اهل کجا بود؟
_چطور؟
_هیچی....
ابل یه چیزی گفت، شک کردم که پدرت ایرانی بوده باشه!
_نه... من هیچوقت پدر واقعیمو ندیدم.
پیش یه خانواده بزرگ شدم که منو به فرزندیقبول کردن.
می گفتن پدر و مادرم مُردن.
اون زن و مرد، مسن بودن.
مادر خونده م، زود مریض شد و مُرد.
پدر خونده م آدم بدی نبود، ولی معتاد بود به قمار...
بعد ابل رو دیدیم، اون با پدر خونده م دوست شد.
_آلیس، اینجا همه چیز برای من عجیبه!
خواب دیدم تو یه خونه ی پنج طبقه هستیم، بهش می گفتن شهر زَنها...
اونجا هر کس سِمتی داشت.
تو شهردار بودی.
ابُل رییس جمهور، منم خزانه دار!
همه چیز خیلی واقعی به نظر می رسید، خیلی!
آلیس لبخند زد و گفت:
پس حتما واقعی بوده!
در باز شد...
از ترس، تپشهای قلبم را شنیدم.
الناز بود!
گفتم: مگه تو فقط، توی خوابِ من نبودی؟
الناز گفت: نه عزیز!
من واقعی ام...
شهر زنها وجود داره، همینجاست!
تو انقدر وحشت زده بودی که دچار شوک شدی.
می خواستی فرار کنی!
برای همین بهت آمپول زدن و آوردنت اینجا تو این اتاق، که بهش میگیم اتاق شروع.
اینجا همه چند روز می خوابن، بعد کم کم عادت می کنن.
شهر ما، شهرِ زن های غمگین، دلشکسته یا ناامیده...
زن های تنها و بی دفاع!
زن هایی که در خطر هستن.
گفتم: من هیچکدوم از اینا نیستم.
فقط می خوام برم خونه.
الناز گفت:
امکان نداره! آگهی ما اشتباه نمی کنه...
کسی تو آزمون قبول میشه که واقعا به این شهر، نیاز داشته باشه.
اینبار، فقط تو قبول شدی!
پس حتما به شهر زن ها احتیاج داری.
شاید، خطری تهدیدت می کنه یا حتی بدتر.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_چهارم
نویسنده: #چیستایثربی
حرف زدن بیفایده بود.
آن مرد، حقیقت را نمی گفت...
دلم نمی خواست درباره ی پدر من حرف بزند.
گفتم: می خوام برم پیش آلیس!
سری تکان داد و گفت:
خودش میاد پیشت.
من بهش گفتم بیدار شی، صداش می کنم.
از اتاق بیرون رفت...
هنوز درست و حسابی، از جایم، بلند نشده بودم که آلیس وارد شد.
خوشحال به نظر می رسید، لباس گلدوزی ارغوانی زیبایی پوشیده بود. با ورودش، انگار دری رو به باغ باز شد.
دیگر احساس خفقان نداشتم..
گفت: چطوری؟
خیلی خوابیدی...
دلم برات تنگ شده بود.
گفتم: منم همینطور آلیس جان... ولی من باید برم خونه!
چند روزه اینجام؟
زمانو گم کردم از بس خوابیدم...
پدر مادرم زنگ نزدن؟
به ابل؟ یا به این خونه؟
آلیس سری تکان داد و گفت:
من که فارسی نمی فهمم.
اما ابل، همه ش پای تلفن بود یه بار اسم تو رو شنیدم.
گمونم داشت می گفت: حال تو خوبه، نگران نباشن.
گاهی در کوچه ای گیر می کنی که درون دلِ خودت است.
بارها این کوچه را تا آخر رفته ای....
ولی اینبار اذیتت می کند.
انگار هر چه می روی به انتهای کوچه نمی رسی، فقط گیج و گیج تر می شوی.
به آلیس گفتم:
آلیس جان، پدرت اهل کجا بود؟
_چطور؟
_هیچی....
ابل یه چیزی گفت، شک کردم که پدرت ایرانی بوده باشه!
_نه... من هیچوقت پدر واقعیمو ندیدم.
پیش یه خانواده بزرگ شدم که منو به فرزندیقبول کردن.
می گفتن پدر و مادرم مُردن.
اون زن و مرد، مسن بودن.
مادر خونده م، زود مریض شد و مُرد.
پدر خونده م آدم بدی نبود، ولی معتاد بود به قمار...
بعد ابل رو دیدیم، اون با پدر خونده م دوست شد.
_آلیس، اینجا همه چیز برای من عجیبه!
خواب دیدم تو یه خونه ی پنج طبقه هستیم، بهش می گفتن شهر زَنها...
اونجا هر کس سِمتی داشت.
تو شهردار بودی.
ابُل رییس جمهور، منم خزانه دار!
همه چیز خیلی واقعی به نظر می رسید، خیلی!
آلیس لبخند زد و گفت:
پس حتما واقعی بوده!
در باز شد...
از ترس، تپشهای قلبم را شنیدم.
الناز بود!
گفتم: مگه تو فقط، توی خوابِ من نبودی؟
الناز گفت: نه عزیز!
من واقعی ام...
شهر زنها وجود داره، همینجاست!
تو انقدر وحشت زده بودی که دچار شوک شدی.
می خواستی فرار کنی!
برای همین بهت آمپول زدن و آوردنت اینجا تو این اتاق، که بهش میگیم اتاق شروع.
اینجا همه چند روز می خوابن، بعد کم کم عادت می کنن.
شهر ما، شهرِ زن های غمگین، دلشکسته یا ناامیده...
زن های تنها و بی دفاع!
زن هایی که در خطر هستن.
گفتم: من هیچکدوم از اینا نیستم.
فقط می خوام برم خونه.
الناز گفت:
امکان نداره! آگهی ما اشتباه نمی کنه...
کسی تو آزمون قبول میشه که واقعا به این شهر، نیاز داشته باشه.
اینبار، فقط تو قبول شدی!
پس حتما به شهر زن ها احتیاج داری.
شاید، خطری تهدیدت می کنه یا حتی بدتر.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2