چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
از مادو نفر
یکی به خانه میرسد،
آنکه کمتر عاشق است ....


مرا از یاد نبر ،
هنوز‌ ، با عشق تو ،
روزهای مانده را میشمارم ...

#شعر_نو از
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#شعر_مینیمال
#شعر_کوتاه


#پدر_خوانده
#برنده بیشترین تعداد اسکار
محصول 1972
#فرانسیس_فورد_کاپولا
بر اساس رمان
#ماریو_پوزو

نامزجایزه #اسکار بهترین
#موسیقی متن برای
#نینو_روتا

#مارلون_براندو
#آل_پاچینو
و ...


#ویدیو
#موزیک
#موسیقی
#موزیک_ویدیو
#ویولون#ویولن :
#آندره_ریو


#کلیپ
#کتاب
#داستان
#قصه
#آوا_متولد۱۳۷۹
#رمان
#کتابخوان

ماجرای فیلم بین سال‌های ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۵ اتفاق می‌افتد و داستان فیلم دربارهٔ خانوادهٔ مافیایی کورلئونه می‌باشد. در فیلم بازیگرانی همچون مارلون براندو، آل پاچینو، رابرت دووال، دایان_کیتن و جیمز کان نقش آفرینی می‌کنند. .
#godfather
#chista_yasrebi
#chistayasrebi




https://www.instagram.com/p/BsMCZehh2Jn/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=x6u11pe40jks
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت19
#چیستایثربی
#دریا_دادور

می توان به زندگی ادامه داد...
در روزهای برفی هم می توان زنده بود...
در باد، می توان نفس کشید...
در نبود خورشید، می توان هنوز امیدوار بود، اما بدون عشق، زندگی ناممکن است!

چشمانم را می بندم، دوباره باز می کنم...

گیسوانم، مثل روزهایم، پریشان است...

پیرزن دستمال مرطوبی، بر پیشانی ام گذاشته و دعایی، به زبانی غریب می خواند...
حدس می زنم از دیگرانی کمک ‌می خواهد!
فرشته ها یا اجنه؟

آیا آن‌ موجودات هم عاشق بوده اند؟آیا آن ها هم در غربت، اسیر شده اند؟

آیا آن ها هم زمانی، ناشنوا شده اند؟
یا به دست فرمانده ی آب ها، به غربتی دور تبعید شده اند؟!

چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم...

دختر جوانی را می بینم!
نامش آرزوست، او خواهر من است!در ماشین یک نظامی نشسته است!

می گوید: نگه دار، می خوام پیاده شم!

سرداری که پسرش، همسر من است، جواب می دهد: برای چی؟!
از اینجا تا شهر، هیچ ماشینی نیست، همه پرن!
راه ها هم، بسته ست.

آرزو فریاد می زند:
نمی خوام تو ماشین شما باشم،
نمی فهمید؟!

سردار به راننده می گوید:
پیاده ش کن!

راننده، پسر جوانی است با موهای روشن موجدار،
شبیه تصاویر معصومان جهان ،
و کمی خجالتی.

همان گونه سر به زیر، به سردار
می گوید: جوونه قربان!

و سردار می گوید:
ما هم یه روزی ، جوون بودیم، بی ادب نبودیم!
پیاده ش کن!

آرزو خودش، زودتر پیاده می شود...
در کنار جاده، شروع به قدم زدن می کند.

ماشین ها پشتش بوق می زنند...
می خواهند سوارش کنند، اما او سوار نمی شود.
نه‌ وقتی سردار ، هنوز نگاهش می کند!

انگار همه، از همه جای دنیا ، به سمت دشت ذهاب، راه افتاده اند!

سردار به راننده می گوید:
جلوتر وایسا، سوارش کن!

راننده در را باز می کند و به آرزو چیزی می گوید که نمی شنوم!
گویی یک راز است...

آرزو ، دوباره سوار می شود و فقط ، چند جمله می گوید:

اگه سوار شدم، برای اینه که پدرم دست تنهاست و می دونم چقدر ترسیده و غمگینه!

باید، زودتر به اون برسم...
این دلیل نمیشه که شما رو ببخشم !هیچوقت ...

سردار در آینه ، لبخند تلخی می زند و می گوید:
من، خواهر شمارو ، به اون آبگیر بردم؟!

آرزو می گوید:
شما مانع ازدواجش توی شهر خودش شدید!
شما یه دفعه، مخالفت کردید!

قبلش هم، عشق زندگی منو ، تشویق کردید که بره و تو غربت بمیره!
چون لابد فقط، اینجوری رستگار می شد!

و بعد، تا جایی که می دونم، سال ها پیش، خانواده ی منو، خیلی رنج دادید!

اونا هیچوقت، در این مورد حرفی نزدن!
ولی من، پچ پچه هاشون، یادمه!و گریه های شبانه ی مادرم !

من نمی دونم چکار کردید و چه اتفاقی افتاده!
اما اینو می دونم که شما خیلی مارو ، آزار دادید!

نمیخوام تو ماشین شما باشم!

سردار، دیگر لبخند نمی زند...
از پنجره، به بیرون می نگرد.

حالا راننده، در آینه، با تعجب، به آرزو، نگاه می کند.

آرزو ،کمی آب، به صورت خود ، می پاشد.

سردار، فقط یک جمله می گوید:

زود قضاوت نکن دختر !

و دیگر سکوت...

https://www.instagram.com/p/BsEx3DyAC4Z/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w0aeecr2m899
Ehsan Khajeh Amiri - Miveye Mamnooe
Ehsan Khajeh Amiri
میوه ممنوعه
احسان خواجه امیری
شعر
افشین یداللهی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
الیزابت_تیلور
بازیگری برای تمام فصول
درخشان در بیان ،حس ،
تاتر و سینما

حیف
وقتی چنین‌ استعدادهایی را دنیا از دست میدهد

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر مجبور نبودم
هرگز قسمت ۲۱


#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
را نمینوشتم !
پست 21، قبل از ظهر منتشر خواهد شد و دوستانم مراقب صفحه هستند
نویسنده مینویسد برای

ثبت در
#تاریخ
#چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
فروردین ماه سال ۱۳۷۲ (۱۹۹۳) سرویس امنیتی عراق تلاش کرد تا جرج اچ دبلیو بوش رئیس‌جمهور سابق آمریکا را هنگام دیدار وی از کویت ترور کند اما مأموران امنیتی کویت بمب کار گذاشته شده در ماشین بمب‌گذاری شده را خنثی کردند. آمریکا در پاسخ به این اقدام در تاریخ ۵ تیر ۱۳۷۲ (۱۹۹۳) حمله‌ای موشکی به ساختمان مرکزی اطلاعات عراق در بغداد کرد.

#آوا_متولد۱۳۷۹
نویسنده
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
این‌اثر تحت ثبت یک‌بنیاد است.
@chista_yasrebi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بگو خدا کجاست؟
همونجا که گمش کردی!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#رمان
کلیپ
فیلم
گربه روی شیروانی داغ
الیزابت تیلور
پل نیومن
نویسنده
تنسی ویلیامز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت19
#چیستایثربی
#دریا_دادور

می توان به زندگی ادامه داد...
در روزهای برفی هم می توان زنده بود...
در باد، می توان نفس کشید...
در نبود خورشید، می توان هنوز امیدوار بود، اما بدون عشق، زندگی ناممکن است!

چشمانم را می بندم، دوباره باز می کنم...

گیسوانم، مثل روزهایم، پریشان است...

پیرزن دستمال مرطوبی، بر پیشانی ام گذاشته و دعایی، به زبانی غریب می خواند...
حدس می زنم از دیگرانی کمک ‌می خواهد!
فرشته ها یا اجنه؟

آیا آن‌ موجودات هم عاشق بوده اند؟آیا آن ها هم در غربت، اسیر شده اند؟

آیا آن ها هم زمانی، ناشنوا شده اند؟
یا به دست فرمانده ی آب ها، به غربتی دور تبعید شده اند؟!

چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم...

دختر جوانی را می بینم!
نامش آرزوست، او خواهر من است!در ماشین یک نظامی نشسته است!

می گوید: نگه دار، می خوام پیاده شم!

سرداری که پسرش، همسر من است، جواب می دهد: برای چی؟!
از اینجا تا شهر، هیچ ماشینی نیست، همه پرن!
راه ها هم، بسته ست.

آرزو فریاد می زند:
نمی خوام تو ماشین شما باشم،
نمی فهمید؟!

سردار به راننده می گوید:
پیاده ش کن!

راننده، پسر جوانی است با موهای روشن موجدار،
شبیه تصاویر معصومان جهان ،
و کمی خجالتی.

همان گونه سر به زیر، به سردار
می گوید: جوونه قربان!

و سردار می گوید:
ما هم یه روزی ، جوون بودیم، بی ادب نبودیم!
پیاده ش کن!

آرزو خودش، زودتر پیاده می شود...
در کنار جاده، شروع به قدم زدن می کند.

ماشین ها پشتش بوق می زنند...
می خواهند سوارش کنند، اما او سوار نمی شود.
نه‌ وقتی سردار ، هنوز نگاهش می کند!

انگار همه، از همه جای دنیا ، به سمت دشت ذهاب، راه افتاده اند!

سردار به راننده می گوید:
جلوتر وایسا، سوارش کن!

راننده در را باز می کند و به آرزو چیزی می گوید که نمی شنوم!
گویی یک راز است...

آرزو ، دوباره سوار می شود و فقط ، چند جمله می گوید:

اگه سوار شدم، برای اینه که پدرم دست تنهاست و می دونم چقدر ترسیده و غمگینه!

باید، زودتر به اون برسم...
این دلیل نمیشه که شما رو ببخشم !هیچوقت ...

سردار در آینه ، لبخند تلخی می زند و می گوید:
من، خواهر شمارو ، به اون آبگیر بردم؟!

آرزو می گوید:
شما مانع ازدواجش توی شهر خودش شدید!
شما یه دفعه، مخالفت کردید!

قبلش هم، عشق زندگی منو ، تشویق کردید که بره و تو غربت بمیره!
چون لابد فقط، اینجوری رستگار می شد!

و بعد، تا جایی که می دونم، سال ها پیش، خانواده ی منو، خیلی رنج دادید!

اونا هیچوقت، در این مورد حرفی نزدن!
ولی من، پچ پچه هاشون، یادمه!و گریه های شبانه ی مادرم !

من نمی دونم چکار کردید و چه اتفاقی افتاده!
اما اینو می دونم که شما خیلی مارو ، آزار دادید!

نمیخوام تو ماشین شما باشم!

سردار، دیگر لبخند نمی زند...
از پنجره، به بیرون می نگرد.

حالا راننده، در آینه، با تعجب، به آرزو، نگاه می کند.

آرزو ،کمی آب، به صورت خود ، می پاشد.

سردار، فقط یک جمله می گوید:

زود قضاوت نکن دختر !

و دیگر سکوت...

https://www.instagram.com/p/BsEx3DyAC4Z/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w0aeecr2m899
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بگو خدا کجاست؟
همونجا که گمش کردی!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#رمان
کلیپ
فیلم
گربه روی شیروانی داغ
الیزابت تیلور
پل نیومن
نویسنده
تنسی ویلیامز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت19
#چیستایثربی
#دریا_دادور

می توان به زندگی ادامه داد...
در روزهای برفی هم می توان زنده بود...
در باد، می توان نفس کشید...
در نبود خورشید، می توان هنوز امیدوار بود، اما بدون عشق، زندگی ناممکن است!

چشمانم را می بندم، دوباره باز می کنم...

گیسوانم، مثل روزهایم، پریشان است...

پیرزن دستمال مرطوبی، بر پیشانی ام گذاشته و دعایی، به زبانی غریب می خواند...
حدس می زنم از دیگرانی کمک ‌می خواهد!
فرشته ها یا اجنه؟

آیا آن‌ موجودات هم عاشق بوده اند؟آیا آن ها هم در غربت، اسیر شده اند؟

آیا آن ها هم زمانی، ناشنوا شده اند؟
یا به دست فرمانده ی آب ها، به غربتی دور تبعید شده اند؟!

چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم...

دختر جوانی را می بینم!
نامش آرزوست، او خواهر من است!در ماشین یک نظامی نشسته است!

می گوید: نگه دار، می خوام پیاده شم!

سرداری که پسرش، همسر من است، جواب می دهد: برای چی؟!
از اینجا تا شهر، هیچ ماشینی نیست، همه پرن!
راه ها هم، بسته ست.

آرزو فریاد می زند:
نمی خوام تو ماشین شما باشم،
نمی فهمید؟!

سردار به راننده می گوید:
پیاده ش کن!

راننده، پسر جوانی است با موهای روشن موجدار،
شبیه تصاویر معصومان جهان ،
و کمی خجالتی.

همان گونه سر به زیر، به سردار
می گوید: جوونه قربان!

و سردار می گوید:
ما هم یه روزی ، جوون بودیم، بی ادب نبودیم!
پیاده ش کن!

آرزو خودش، زودتر پیاده می شود...
در کنار جاده، شروع به قدم زدن می کند.

ماشین ها پشتش بوق می زنند...
می خواهند سوارش کنند، اما او سوار نمی شود.
نه‌ وقتی سردار ، هنوز نگاهش می کند!

انگار همه، از همه جای دنیا ، به سمت دشت ذهاب، راه افتاده اند!

سردار به راننده می گوید:
جلوتر وایسا، سوارش کن!

راننده در را باز می کند و به آرزو چیزی می گوید که نمی شنوم!
گویی یک راز است...

آرزو ، دوباره سوار می شود و فقط ، چند جمله می گوید:

اگه سوار شدم، برای اینه که پدرم دست تنهاست و می دونم چقدر ترسیده و غمگینه!

باید، زودتر به اون برسم...
این دلیل نمیشه که شما رو ببخشم !هیچوقت ...

سردار در آینه ، لبخند تلخی می زند و می گوید:
من، خواهر شمارو ، به اون آبگیر بردم؟!

آرزو می گوید:
شما مانع ازدواجش توی شهر خودش شدید!
شما یه دفعه، مخالفت کردید!

قبلش هم، عشق زندگی منو ، تشویق کردید که بره و تو غربت بمیره!
چون لابد فقط، اینجوری رستگار می شد!

و بعد، تا جایی که می دونم، سال ها پیش، خانواده ی منو، خیلی رنج دادید!

اونا هیچوقت، در این مورد حرفی نزدن!
ولی من، پچ پچه هاشون، یادمه!و گریه های شبانه ی مادرم !

من نمی دونم چکار کردید و چه اتفاقی افتاده!
اما اینو می دونم که شما خیلی مارو ، آزار دادید!

نمیخوام تو ماشین شما باشم!

سردار، دیگر لبخند نمی زند...
از پنجره، به بیرون می نگرد.

حالا راننده، در آینه، با تعجب، به آرزو، نگاه می کند.

آرزو ،کمی آب، به صورت خود ، می پاشد.

سردار، فقط یک جمله می گوید:

زود قضاوت نکن دختر !

و دیگر سکوت...

https://www.instagram.com/p/BsEx3DyAC4Z/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w0aeecr2m899
Shabzadeh
Ebi - NexTaraneh
ابی
#ابراهیم_حامدی
#شب_زده
#موسیقی
قسمت 21
#آوا_متولد۱۳۷۹
اگر مجبور نبودم هرگز قسمت ۲۱ و ۲۲ را نمینوشتم!🙈🙈🙈🙈

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi