رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
نوشته
#چیستا_یثربی
تصویرگر : آمنه
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
نوشته
#چیستا_یثربی
تصویرگر : آمنه
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
ولی افتاد مشکلها
لاو استوری
#قصه_عشق
#آوا_متولد۱۳۷۹
#نویسنده_آوا
#نویسنده_آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
@chista_yasrebi👆👆👆👆
لاو استوری
#قصه_عشق
#آوا_متولد۱۳۷۹
#نویسنده_آوا
#نویسنده_آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
@chista_yasrebi👆👆👆👆
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت11
#قصه
عاقد می خندید و زیرلب می گفت: خوشم میاد خدا ضایع می کنه آدمای مغرور رو!
با خشم نگاهش کردم!
چه کسی مغرور بود؟!
طاهای طفلی که حتی خودش را معرفی هم نکرد!
اولین حمله از سمت عاقد بود،
شاید دنبال بهانه ای می گشت که دعوا شود و ما را عقد نکند ،
تا نگوید که از طرف مقام بالا، دستور گرفته!
به هر حال دیدم که طاها به پدرش زنگ زد!
اول آهسته، سپس، صدایش کمی بلند شد!
من نمی شنیدم، پشت در دوجداره ی شیشه ای بود، ولی حدس می زدم که چه می گوید...
وقتی برگشت، رنگش، پریده بود!
با عصبانیت گفت: بریم!
پدر گفت:
باید باهات حرف بزنم آقا طاها!
گفت: بیرون حرف می زنیم!
عاقد گفت: خوش اومدین، هری ! ...
یادتون باشه از این به بعد، اول خوب راجع به هم، تحقیق کنید، بعد وقت مردمو بگیرین!
جوابش را ندادیم،
ادامه داد: کاش برای داماد هم، شرط حضور پدر می ذاشتن!
پسرای خودسر امروز!
طاها، چنان نگاهی به او انداخت که عاقد بقیه ی حرفش را خورد،
ترسید!
این اولین باری بود که چنین نگاهی را ، در چهره ی طاها می دیدم!
پدرم و طاها، جلوتر رفتند، من و مادرم مثل دو کودک یتیم، عقب بودیم!
مادرم دستم را نگه داشت و گفت:
بذار این دو تا مرد ، حرفاشونو بزنن.
گفتم: به زندگی من مربوط میشه!
مادرم گفت: پدرت ناراحته. صبرکن...
گفتم: چیه که انقدر برای این سردار مهمه؟
ما خون نکردیم که!
یه خانواده ی فرهنگی هستیم فقط !
مادرم گفت: یه چیزایی هست که تو
نمی دونی!
گفتم: خب چرا بهم نمی گین؟!
مادرم گفت: بعدا...
چرا می پرسیدم؟
من که از بچگی ، ذاتا لبخوانی بلد بودم!
طاها را می دیدم، واکنش پدر را می دیدم و حرکت لب هایشان را !
می فهمیدم که چه می گویند.۷۸،۷۸...
گفتم: مامان، سال هفتاد و هشت، من به دنیا نیامده بودم!
چه اتفاقی افتاد؟
مادرم گفت:
هفتاد و هشت لعنتی!
پدرت تهران ماموریت داشت، روزنامه نگار بود...
تیر۷۸!
تهران شلوغ شد، حمله به کوی دانشگاه!
گفتم: پدرم چیزی نوشته درباره ش؟
گفت: یه کم بیشتر از این...
گفتم: خب دیگه نگو!
گفت: چرا؟
گفتم: جریان حمله به کوی دانشگاه رو خوندم، می دونم که یه عده هم بازداشت شدن!
پدرم جز بازداشتیا بود؟
برای همین سردار شناختش؟!
مادر، سکوت کرد...
پدرم داشت به طاها می گفت:
گذشته ی ما به بچه هامون مربوط نیست!
منم، درمورد گذشته ی پدرت، تحقیق کردم، ولی قضاوتش نکردم!
طاها گفت:
پدر من، با همین اعتقاداش زنده ست، وگرنه دوام نمیاره توی این دنیا!
به مادرم گفتم: پدر که سیاسی نبود، نه؟!
گفت: نه، اما روزنامه نگار خوبی بود، همه نقدای اجتماعیشو، دوست داشتن!
اون بازداشت نشد، اما روزنامه نگاری رو گذاشت کنار، برای همیشه!
دلایل خودشو داشت، که باید از خودش بپرسی.
از اون به بعد، فقط یه کارمند ساده ست تو انتشارات...
نمی خواد درباره ی اون سال ها حرف بزنه!
سردار، از چیزهایی ترسیده بود، حالا من هم داشتم می ترسیدم!
https://www.instagram.com/p/BrifAyAAtv9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1oe0jrd80ynek
#چیستایثربی
#قسمت11
#قصه
عاقد می خندید و زیرلب می گفت: خوشم میاد خدا ضایع می کنه آدمای مغرور رو!
با خشم نگاهش کردم!
چه کسی مغرور بود؟!
طاهای طفلی که حتی خودش را معرفی هم نکرد!
اولین حمله از سمت عاقد بود،
شاید دنبال بهانه ای می گشت که دعوا شود و ما را عقد نکند ،
تا نگوید که از طرف مقام بالا، دستور گرفته!
به هر حال دیدم که طاها به پدرش زنگ زد!
اول آهسته، سپس، صدایش کمی بلند شد!
من نمی شنیدم، پشت در دوجداره ی شیشه ای بود، ولی حدس می زدم که چه می گوید...
وقتی برگشت، رنگش، پریده بود!
با عصبانیت گفت: بریم!
پدر گفت:
باید باهات حرف بزنم آقا طاها!
گفت: بیرون حرف می زنیم!
عاقد گفت: خوش اومدین، هری ! ...
یادتون باشه از این به بعد، اول خوب راجع به هم، تحقیق کنید، بعد وقت مردمو بگیرین!
جوابش را ندادیم،
ادامه داد: کاش برای داماد هم، شرط حضور پدر می ذاشتن!
پسرای خودسر امروز!
طاها، چنان نگاهی به او انداخت که عاقد بقیه ی حرفش را خورد،
ترسید!
این اولین باری بود که چنین نگاهی را ، در چهره ی طاها می دیدم!
پدرم و طاها، جلوتر رفتند، من و مادرم مثل دو کودک یتیم، عقب بودیم!
مادرم دستم را نگه داشت و گفت:
بذار این دو تا مرد ، حرفاشونو بزنن.
گفتم: به زندگی من مربوط میشه!
مادرم گفت: پدرت ناراحته. صبرکن...
گفتم: چیه که انقدر برای این سردار مهمه؟
ما خون نکردیم که!
یه خانواده ی فرهنگی هستیم فقط !
مادرم گفت: یه چیزایی هست که تو
نمی دونی!
گفتم: خب چرا بهم نمی گین؟!
مادرم گفت: بعدا...
چرا می پرسیدم؟
من که از بچگی ، ذاتا لبخوانی بلد بودم!
طاها را می دیدم، واکنش پدر را می دیدم و حرکت لب هایشان را !
می فهمیدم که چه می گویند.۷۸،۷۸...
گفتم: مامان، سال هفتاد و هشت، من به دنیا نیامده بودم!
چه اتفاقی افتاد؟
مادرم گفت:
هفتاد و هشت لعنتی!
پدرت تهران ماموریت داشت، روزنامه نگار بود...
تیر۷۸!
تهران شلوغ شد، حمله به کوی دانشگاه!
گفتم: پدرم چیزی نوشته درباره ش؟
گفت: یه کم بیشتر از این...
گفتم: خب دیگه نگو!
گفت: چرا؟
گفتم: جریان حمله به کوی دانشگاه رو خوندم، می دونم که یه عده هم بازداشت شدن!
پدرم جز بازداشتیا بود؟
برای همین سردار شناختش؟!
مادر، سکوت کرد...
پدرم داشت به طاها می گفت:
گذشته ی ما به بچه هامون مربوط نیست!
منم، درمورد گذشته ی پدرت، تحقیق کردم، ولی قضاوتش نکردم!
طاها گفت:
پدر من، با همین اعتقاداش زنده ست، وگرنه دوام نمیاره توی این دنیا!
به مادرم گفتم: پدر که سیاسی نبود، نه؟!
گفت: نه، اما روزنامه نگار خوبی بود، همه نقدای اجتماعیشو، دوست داشتن!
اون بازداشت نشد، اما روزنامه نگاری رو گذاشت کنار، برای همیشه!
دلایل خودشو داشت، که باید از خودش بپرسی.
از اون به بعد، فقط یه کارمند ساده ست تو انتشارات...
نمی خواد درباره ی اون سال ها حرف بزنه!
سردار، از چیزهایی ترسیده بود، حالا من هم داشتم می ترسیدم!
https://www.instagram.com/p/BrifAyAAtv9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1oe0jrd80ynek
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#چیستایثربی#11#قصه عاقد میخندید وزیرلب میگفت:خوشم میاد خداضایع میکنه آدمای مغرور رو!باخشم نگاهش کردم!چه کسی مغروربود؟!طاهای طفلی که حتی خودش رامعرفی هم نکرد! اولین حمله ازسمت عاقد بود،شاید دنبال بهانه ای میگشت که دعواشود وماراعقد نکند! تانگوید…
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نیتا خمگو
Nita khamgoo
قسمت دوازدهم
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
نیم ساعت دیگر در پیج رسمی
تقدیم به صدای زیبای
نیتا خمگو ی عزیز و مادرش نینا
دوستان گل ایرانی من در انگلستان
@chista_yasrebi
Nita khamgoo
قسمت دوازدهم
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
نیم ساعت دیگر در پیج رسمی
تقدیم به صدای زیبای
نیتا خمگو ی عزیز و مادرش نینا
دوستان گل ایرانی من در انگلستان
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹ #13#چیستا_یثربی شب همیشه پر از رازهای نگفته است.باید زودتر از شب میرسیدیم ،من ،طاها و پدر.. مادرم وآرزو، ما رااز زیر قرآن،رد کردند.مادرم گفت:اگر همه باهم بریم،با توجه بهغیبت آقامعلم،خبر ،توی شهر میپیچه و حتما پدرش،خبردار میشه. بهتره فقط پدرت…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت11
#قصه
عاقد می خندید و زیرلب می گفت: خوشم میاد خدا ضایع می کنه آدمای مغرور رو!
با خشم نگاهش کردم!
چه کسی مغرور بود؟!
طاهای طفلی که حتی خودش را معرفی هم نکرد!
اولین حمله از سمت عاقد بود،
شاید دنبال بهانه ای می گشت که دعوا شود و ما را عقد نکند ،
تا نگوید که از طرف مقام بالا، دستور گرفته!
به هر حال دیدم که طاها به پدرش زنگ زد!
اول آهسته، سپس، صدایش کمی بلند شد!
من نمی شنیدم، پشت در دوجداره ی شیشه ای بود، ولی حدس می زدم که چه می گوید...
وقتی برگشت، رنگش، پریده بود!
با عصبانیت گفت: بریم!
پدر گفت:
باید باهات حرف بزنم آقا طاها!
گفت: بیرون حرف می زنیم!
عاقد گفت: خوش اومدین، هری ! ...
یادتون باشه از این به بعد، اول خوب راجع به هم، تحقیق کنید، بعد وقت مردمو بگیرین!
جوابش را ندادیم،
ادامه داد: کاش برای داماد هم، شرط حضور پدر می ذاشتن!
پسرای خودسر امروز!
طاها، چنان نگاهی به او انداخت که عاقد بقیه ی حرفش را خورد،
ترسید!
این اولین باری بود که چنین نگاهی را ، در چهره ی طاها می دیدم!
پدرم و طاها، جلوتر رفتند، من و مادرم مثل دو کودک یتیم، عقب بودیم!
مادرم دستم را نگه داشت و گفت:
بذار این دو تا مرد ، حرفاشونو بزنن.
گفتم: به زندگی من مربوط میشه!
مادرم گفت: پدرت ناراحته. صبرکن...
گفتم: چیه که انقدر برای این سردار مهمه؟
ما خون نکردیم که!
یه خانواده ی فرهنگی هستیم فقط !
مادرم گفت: یه چیزایی هست که تو
نمی دونی!
گفتم: خب چرا بهم نمی گین؟!
مادرم گفت: بعدا...
چرا می پرسیدم؟
من که از بچگی ، ذاتا لبخوانی بلد بودم!
طاها را می دیدم، واکنش پدر را می دیدم و حرکت لب هایشان را !
می فهمیدم که چه می گویند.۷۸،۷۸...
گفتم: مامان، سال هفتاد و هشت، من به دنیا نیامده بودم!
چه اتفاقی افتاد؟
مادرم گفت:
هفتاد و هشت لعنتی!
پدرت تهران ماموریت داشت، روزنامه نگار بود...
تیر۷۸!
تهران شلوغ شد، حمله به کوی دانشگاه!
گفتم: پدرم چیزی نوشته درباره ش؟
گفت: یه کم بیشتر از این...
گفتم: خب دیگه نگو!
گفت: چرا؟
گفتم: جریان حمله به کوی دانشگاه رو خوندم، می دونم که یه عده هم بازداشت شدن!
پدرم جز بازداشتیا بود؟
برای همین سردار شناختش؟!
مادر، سکوت کرد...
پدرم داشت به طاها می گفت:
گذشته ی ما به بچه هامون مربوط نیست!
منم، درمورد گذشته ی پدرت، تحقیق کردم، ولی قضاوتش نکردم!
طاها گفت:
پدر من، با همین اعتقاداش زنده ست، وگرنه دوام نمیاره توی این دنیا!
به مادرم گفتم: پدر که سیاسی نبود، نه؟!
گفت: نه، اما روزنامه نگار خوبی بود، همه نقدای اجتماعیشو، دوست داشتن!
اون بازداشت نشد، اما روزنامه نگاری رو گذاشت کنار، برای همیشه!
دلایل خودشو داشت، که باید از خودش بپرسی.
از اون به بعد، فقط یه کارمند ساده ست تو انتشارات...
نمی خواد درباره ی اون سال ها حرف بزنه!
سردار، از چیزهایی ترسیده بود، حالا من هم داشتم می ترسیدم!
https://www.instagram.com/p/BrifAyAAtv9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1oe0jrd80ynek
#چیستایثربی
#قسمت11
#قصه
عاقد می خندید و زیرلب می گفت: خوشم میاد خدا ضایع می کنه آدمای مغرور رو!
با خشم نگاهش کردم!
چه کسی مغرور بود؟!
طاهای طفلی که حتی خودش را معرفی هم نکرد!
اولین حمله از سمت عاقد بود،
شاید دنبال بهانه ای می گشت که دعوا شود و ما را عقد نکند ،
تا نگوید که از طرف مقام بالا، دستور گرفته!
به هر حال دیدم که طاها به پدرش زنگ زد!
اول آهسته، سپس، صدایش کمی بلند شد!
من نمی شنیدم، پشت در دوجداره ی شیشه ای بود، ولی حدس می زدم که چه می گوید...
وقتی برگشت، رنگش، پریده بود!
با عصبانیت گفت: بریم!
پدر گفت:
باید باهات حرف بزنم آقا طاها!
گفت: بیرون حرف می زنیم!
عاقد گفت: خوش اومدین، هری ! ...
یادتون باشه از این به بعد، اول خوب راجع به هم، تحقیق کنید، بعد وقت مردمو بگیرین!
جوابش را ندادیم،
ادامه داد: کاش برای داماد هم، شرط حضور پدر می ذاشتن!
پسرای خودسر امروز!
طاها، چنان نگاهی به او انداخت که عاقد بقیه ی حرفش را خورد،
ترسید!
این اولین باری بود که چنین نگاهی را ، در چهره ی طاها می دیدم!
پدرم و طاها، جلوتر رفتند، من و مادرم مثل دو کودک یتیم، عقب بودیم!
مادرم دستم را نگه داشت و گفت:
بذار این دو تا مرد ، حرفاشونو بزنن.
گفتم: به زندگی من مربوط میشه!
مادرم گفت: پدرت ناراحته. صبرکن...
گفتم: چیه که انقدر برای این سردار مهمه؟
ما خون نکردیم که!
یه خانواده ی فرهنگی هستیم فقط !
مادرم گفت: یه چیزایی هست که تو
نمی دونی!
گفتم: خب چرا بهم نمی گین؟!
مادرم گفت: بعدا...
چرا می پرسیدم؟
من که از بچگی ، ذاتا لبخوانی بلد بودم!
طاها را می دیدم، واکنش پدر را می دیدم و حرکت لب هایشان را !
می فهمیدم که چه می گویند.۷۸،۷۸...
گفتم: مامان، سال هفتاد و هشت، من به دنیا نیامده بودم!
چه اتفاقی افتاد؟
مادرم گفت:
هفتاد و هشت لعنتی!
پدرت تهران ماموریت داشت، روزنامه نگار بود...
تیر۷۸!
تهران شلوغ شد، حمله به کوی دانشگاه!
گفتم: پدرم چیزی نوشته درباره ش؟
گفت: یه کم بیشتر از این...
گفتم: خب دیگه نگو!
گفت: چرا؟
گفتم: جریان حمله به کوی دانشگاه رو خوندم، می دونم که یه عده هم بازداشت شدن!
پدرم جز بازداشتیا بود؟
برای همین سردار شناختش؟!
مادر، سکوت کرد...
پدرم داشت به طاها می گفت:
گذشته ی ما به بچه هامون مربوط نیست!
منم، درمورد گذشته ی پدرت، تحقیق کردم، ولی قضاوتش نکردم!
طاها گفت:
پدر من، با همین اعتقاداش زنده ست، وگرنه دوام نمیاره توی این دنیا!
به مادرم گفتم: پدر که سیاسی نبود، نه؟!
گفت: نه، اما روزنامه نگار خوبی بود، همه نقدای اجتماعیشو، دوست داشتن!
اون بازداشت نشد، اما روزنامه نگاری رو گذاشت کنار، برای همیشه!
دلایل خودشو داشت، که باید از خودش بپرسی.
از اون به بعد، فقط یه کارمند ساده ست تو انتشارات...
نمی خواد درباره ی اون سال ها حرف بزنه!
سردار، از چیزهایی ترسیده بود، حالا من هم داشتم می ترسیدم!
https://www.instagram.com/p/BrifAyAAtv9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1oe0jrd80ynek
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت12
#قصه
#رمان
#موسیقی
پرونده های اجدادی...
پرونده ی پدر پدربزرگت، جده ی جده هایت!
به کجا می رسیدیم؟
نمی دانم!
به امام حسین، یا به شمر؟
من از کجا آمده بودم؟
فقط می دانستم که من آوارحمانی هستم که حالا در سال ۱۳۹۶ زندگی می کنم...
آبان ماهی، بی رحمانه سرد است و من دلم می خواهد عاشق باشم و زندگی کنم.
مردی که مرا دوست دارد، انگار، عاشق تر شده است!
وقتی اندوه مرا می بیند، خشمگین می شود، اما نمیداند از کی؟
قسم می خورد که پدرش حتی صبح روز عقد، پیام تبریک فرستاده!
پیام را به من نشان می دهد...
از یک شماره خصوصی!
بله، به پسرش تبریک گفته!
رمان آوا ، نوشته چیستایثربی را میخوانید.
طاها می گوید:
پس چرا به من، چیزی نگفت؟
می گفتم: چه چیزی؟
چه چیز را نگفت؟
سکوت می کند!
پدرم هم سکوت می کند!
مادر دلش شکسته...
جهان سکوت می کند!
انگار همه، در ذهنشان حرف می زنند و من باید لبخوانی کنم!
باید، درخت ها را رمزگشایی کنم، گل ها را و بادها را!
انگار بادها ، هر حرف نامفهومی که می زدند، معنی داشت و من باید، لبخوانی را بهتر تمرین می کردم!
شش روز گذشت...
هیچ خبری، از پدر طاها نشد!
می دانستیم که درگیر یک ماموریت است...
پسرش نمی خواست در این شرایط، مزاحم پدرش شود، اما بی قرار بود!
بی قرارتر از همیشه
روز هفتم، طاها پیام داد:
گفته، نه! خیلی قاطع ....بعد هم بلاکم کرده....نوشته ،موقتا مجبورم ، وسط عملیاتم ... من الان حواسم اینجاست!
با سنگ، شیشه ی کلاسمان را شکستم...
از ناامیدی داشتم می مردم!
ناظم داد زد: دختره ی روانی... مریض!
دو قطبی! هرچی خواهرت عاقله ، تو یه تخته کم داری!
می خواست بزند توی گوشم!
طاها رسید، مرا دور کرد، از مدرسه بیرونم برد...
اشک مجال نمی داد، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم...
طاها به من دستمال داد. نگاهش نکردم،
نفسم بند آمده بود....صورتش نزدیک بود ،
خودش با محبت، اشکم را پاک کرد.
سرم را چرخاندم، نبینمش!
داد زد: من پای حرفم هستم آوا!
گفته بودی که داییت، سرپل ذهاب، دفترخونه داره، مارو عقد می کنه؟
نزدیک بود بی افتم!
یعنی با پدرش در می افتاد؟
باورم نمی شد!
شجاعت نبود، شایدجسارت بود!
گفتم: بی ادبی نیست؟
گفت: بی ادبی اینه که ما بریم محضر، و یه عاقد، به ما توهین کنه !
و چیزی رو بدونه که من نمیدونم!
این بیشتر، بی ادبیه!
گفتم: آره، داییم ما رو عقد می کنه!
باید بریم شهر اون ...
گفت: بگو اونور دنیا!
یه جایی که عقد رسمی کنن، رسمی فقط!
من اصلا نمی خوام خطبه، زبونی باشه!
فقط شناسنامه!
همسر قانونی عزیز من!
در چشم هایم خیره شد!
یاد مادرش افتادم...
آن عشق سوزان به فرمانده...
آن خطبه و آن پایان دردناک زندگی اش ، میان برف ها!
طاها، با هر کار موقتی، مخالف بود.
عقد رسمی!
چیزی که پدرم می خواست.
مادرم گفت: البته که عقدتون می کنه!درسته که داداش ناتنیمه، اما همیشه هوامو داشته! مثل پدر خدابیامرزم ، بالای سرم بوده ...
از هیچ کس و هیچ چیزم نمی ترسه، حتی اگه دفترخونه شو تعطیل کنن و خودشو ببرن، شما دیگه زن و شوهر شدید!
چه غلطی می خوان کنن؟
پدرم گفت: یه حسی بهم میگه نریم!
شاید سردار حرف بزنه با ما! شاید چیزی برای گفتن مونده باشه
مادرم گفت : مگه نمیشناسیش؟اون هرگز با ماحرف نمیزنه ... حرفی نداره بزنه!
طاها زنگ زد:
دارم میام عقبت!
اولین ستاره رو،من امشب به موهات می زنم، بانوی عزیز دلم...
https://www.instagram.com/p/BrlRRGVgbLd/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1wdjjztkgjdus
#چیستایثربی
#قسمت12
#قصه
#رمان
#موسیقی
پرونده های اجدادی...
پرونده ی پدر پدربزرگت، جده ی جده هایت!
به کجا می رسیدیم؟
نمی دانم!
به امام حسین، یا به شمر؟
من از کجا آمده بودم؟
فقط می دانستم که من آوارحمانی هستم که حالا در سال ۱۳۹۶ زندگی می کنم...
آبان ماهی، بی رحمانه سرد است و من دلم می خواهد عاشق باشم و زندگی کنم.
مردی که مرا دوست دارد، انگار، عاشق تر شده است!
وقتی اندوه مرا می بیند، خشمگین می شود، اما نمیداند از کی؟
قسم می خورد که پدرش حتی صبح روز عقد، پیام تبریک فرستاده!
پیام را به من نشان می دهد...
از یک شماره خصوصی!
بله، به پسرش تبریک گفته!
رمان آوا ، نوشته چیستایثربی را میخوانید.
طاها می گوید:
پس چرا به من، چیزی نگفت؟
می گفتم: چه چیزی؟
چه چیز را نگفت؟
سکوت می کند!
پدرم هم سکوت می کند!
مادر دلش شکسته...
جهان سکوت می کند!
انگار همه، در ذهنشان حرف می زنند و من باید لبخوانی کنم!
باید، درخت ها را رمزگشایی کنم، گل ها را و بادها را!
انگار بادها ، هر حرف نامفهومی که می زدند، معنی داشت و من باید، لبخوانی را بهتر تمرین می کردم!
شش روز گذشت...
هیچ خبری، از پدر طاها نشد!
می دانستیم که درگیر یک ماموریت است...
پسرش نمی خواست در این شرایط، مزاحم پدرش شود، اما بی قرار بود!
بی قرارتر از همیشه
روز هفتم، طاها پیام داد:
گفته، نه! خیلی قاطع ....بعد هم بلاکم کرده....نوشته ،موقتا مجبورم ، وسط عملیاتم ... من الان حواسم اینجاست!
با سنگ، شیشه ی کلاسمان را شکستم...
از ناامیدی داشتم می مردم!
ناظم داد زد: دختره ی روانی... مریض!
دو قطبی! هرچی خواهرت عاقله ، تو یه تخته کم داری!
می خواست بزند توی گوشم!
طاها رسید، مرا دور کرد، از مدرسه بیرونم برد...
اشک مجال نمی داد، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم...
طاها به من دستمال داد. نگاهش نکردم،
نفسم بند آمده بود....صورتش نزدیک بود ،
خودش با محبت، اشکم را پاک کرد.
سرم را چرخاندم، نبینمش!
داد زد: من پای حرفم هستم آوا!
گفته بودی که داییت، سرپل ذهاب، دفترخونه داره، مارو عقد می کنه؟
نزدیک بود بی افتم!
یعنی با پدرش در می افتاد؟
باورم نمی شد!
شجاعت نبود، شایدجسارت بود!
گفتم: بی ادبی نیست؟
گفت: بی ادبی اینه که ما بریم محضر، و یه عاقد، به ما توهین کنه !
و چیزی رو بدونه که من نمیدونم!
این بیشتر، بی ادبیه!
گفتم: آره، داییم ما رو عقد می کنه!
باید بریم شهر اون ...
گفت: بگو اونور دنیا!
یه جایی که عقد رسمی کنن، رسمی فقط!
من اصلا نمی خوام خطبه، زبونی باشه!
فقط شناسنامه!
همسر قانونی عزیز من!
در چشم هایم خیره شد!
یاد مادرش افتادم...
آن عشق سوزان به فرمانده...
آن خطبه و آن پایان دردناک زندگی اش ، میان برف ها!
طاها، با هر کار موقتی، مخالف بود.
عقد رسمی!
چیزی که پدرم می خواست.
مادرم گفت: البته که عقدتون می کنه!درسته که داداش ناتنیمه، اما همیشه هوامو داشته! مثل پدر خدابیامرزم ، بالای سرم بوده ...
از هیچ کس و هیچ چیزم نمی ترسه، حتی اگه دفترخونه شو تعطیل کنن و خودشو ببرن، شما دیگه زن و شوهر شدید!
چه غلطی می خوان کنن؟
پدرم گفت: یه حسی بهم میگه نریم!
شاید سردار حرف بزنه با ما! شاید چیزی برای گفتن مونده باشه
مادرم گفت : مگه نمیشناسیش؟اون هرگز با ماحرف نمیزنه ... حرفی نداره بزنه!
طاها زنگ زد:
دارم میام عقبت!
اولین ستاره رو،من امشب به موهات می زنم، بانوی عزیز دلم...
https://www.instagram.com/p/BrlRRGVgbLd/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1wdjjztkgjdus
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت13
#چیستا_یثربی
شب همیشه پر از رازهای نگفته است.
باید زودتر از شب می رسیدیم، من، طاها و پدر...
مادرم و آرزو، ما را از زیر قرآن، رد کردند.
مادرم گفت: اگر همه با هم بریم، با توجه بهغیبت آقا معلم، خبر، توی شهر می پیچه و حتما پدرش، خبردار میشه.
بهتره فقط پدرت بیاد!
عقد می کنید و زود میاین دیگه!
مرا بوسید و درگوشم گفت: تو دختر عاقلی هستی!
شک ندارم که همه چیز درست میشه، زود برگرد و بذار، مادرتم در شادی دخترش، سهمی داشته باشه!
منظورمو که می فهمی!
کمی سرخ شدم...
طاها گفت: درگوشی بعدا، الان باید راه بیفتیم!
عقد دم غروب رو دوست ندارم!
در ماشین، روی صندلی عقب نشسته بودم و عطر موهای طاها مرا یاد کوهستان برفی و جنگل های بکر دور می انداخت.
دلم می خواست سرم را روی شانه اش بگذارم و بخوابم، ولی نمی شد!
هنوز مانده بود تا طاهای من باشد!
پدر چرت می زد و من و طاها، فقط گاهی از آینه، به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.
یک سیب برایش قاچ کردم، انگار برای اولین بار، هم را کشف می کردیم!
به شهر که رسیدیم، دایی و همکارش به پیشوازمان آمده بود.
لیلی، دختر پانزده ساله ی دایی هم، بود...
دختر و پسر بزرگش، عروسی کرده بودند.
دایی گفت اول بفرمایین بریم منزل!
حتما خستهاید، یه دوش لازم دارید.
خانمم منتظرتونه ....
طاها گفت: خیلی ممنون، لطف دارین ..... ولی ترجیح میدم اول ، عقد، تموم شه، بعد در خدمتتون هستیم!
عقد دم عصر رو، دوست ندارم...
روز بهتره والله!
نور بیشتره!
دایی لبخند زد و به من گفت: این آقای باوقارو با این لهجه ی شیرینش، از کجا پیدا کردی؟
لهجه؟
کدام لهجه!
تاحالا متوجه آن نشده بودم!
دایی ما را به دفترخانه برد.
از آن لحظه، انگار همه چیز ، در هاله ای از ابر و مه گذشت!
حتی صداها ، یادم نیست و زمزمه ی بادها در گوشم ...
چون حواسم به عظمت آن لحظه و دامادم بود و لبخوانی موجودات دیگر را ، نمیکردم .
آوا ،متولد ۱۳۷۹ ، اثر چیستایثربی را میخوانید.
امضاها، حلقه ها و خطبه!
من همان بار اول، "بله" گفتم!
انگار می ترسیدم یکی ناگهان سر برسد و نگذارد!
روبوسی ها...
و جای خالی مادر و آرزو، که پدر تمام مراسم را به طور زنده برایشان پخش می کرد و مادر، آن طرف، گریه می کرد.
تمام شد!
حالا من دیگر آوا رحمانی نبودم!
آوای دیگری بودم و او، مرد من بود که بیش از جانم، دوستش داشتم!
در خانه ی دایی، سفره ی عظیمی چیده بودند، ولی به خواهش پدرم ، مهمان دعوت نکرده بودند.
فقط فرزندان ،عروس و دامادش و نوه هایشان ....
زن دایی ،خیلی محبت میکرد ، میخواست جای خالی مادر را جبران کند ، و چون مادر نتوانسته بود بیاید ، به احترام نبود او ، به دفتر خانه نیامده بود.
غذا تمام شد!
و بعد سکوت...
انگار سکوت، از در و دیوار آن خانه ی قدیمی چکه می کرد...
پدرم گفت: شما نمی خواید استراحت کنین؟
شب باید برگردیم کرمانشاه!
دایی گفت: بابا ، شاه داماد نمی تونه امروز، دوبار این راه رو بره که!
امشبه رو اینجا بمونید.
من الان جای شما رو می ندازم بالا!
آوا می تونه اتاق لیلی بخوابه،
آقا طاهام، اتاق من.
من و طاها، مثل دو بچه ی سرگردان، آن وسط نشسته بودیم...
تا این که طاها گفت:
من می خوام یه کم راه برم. تاحالا، اینورا رو ندیدم، میشه؟
پدر گفت: لیلی وارده!
باهاتون میاد.
من و طاها هر دو با هم گفتیم:
نه!
https://www.instagram.com/p/BroxHGpANHx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1fthaikdea9dd
#قسمت13
#چیستا_یثربی
شب همیشه پر از رازهای نگفته است.
باید زودتر از شب می رسیدیم، من، طاها و پدر...
مادرم و آرزو، ما را از زیر قرآن، رد کردند.
مادرم گفت: اگر همه با هم بریم، با توجه بهغیبت آقا معلم، خبر، توی شهر می پیچه و حتما پدرش، خبردار میشه.
بهتره فقط پدرت بیاد!
عقد می کنید و زود میاین دیگه!
مرا بوسید و درگوشم گفت: تو دختر عاقلی هستی!
شک ندارم که همه چیز درست میشه، زود برگرد و بذار، مادرتم در شادی دخترش، سهمی داشته باشه!
منظورمو که می فهمی!
کمی سرخ شدم...
طاها گفت: درگوشی بعدا، الان باید راه بیفتیم!
عقد دم غروب رو دوست ندارم!
در ماشین، روی صندلی عقب نشسته بودم و عطر موهای طاها مرا یاد کوهستان برفی و جنگل های بکر دور می انداخت.
دلم می خواست سرم را روی شانه اش بگذارم و بخوابم، ولی نمی شد!
هنوز مانده بود تا طاهای من باشد!
پدر چرت می زد و من و طاها، فقط گاهی از آینه، به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.
یک سیب برایش قاچ کردم، انگار برای اولین بار، هم را کشف می کردیم!
به شهر که رسیدیم، دایی و همکارش به پیشوازمان آمده بود.
لیلی، دختر پانزده ساله ی دایی هم، بود...
دختر و پسر بزرگش، عروسی کرده بودند.
دایی گفت اول بفرمایین بریم منزل!
حتما خستهاید، یه دوش لازم دارید.
خانمم منتظرتونه ....
طاها گفت: خیلی ممنون، لطف دارین ..... ولی ترجیح میدم اول ، عقد، تموم شه، بعد در خدمتتون هستیم!
عقد دم عصر رو، دوست ندارم...
روز بهتره والله!
نور بیشتره!
دایی لبخند زد و به من گفت: این آقای باوقارو با این لهجه ی شیرینش، از کجا پیدا کردی؟
لهجه؟
کدام لهجه!
تاحالا متوجه آن نشده بودم!
دایی ما را به دفترخانه برد.
از آن لحظه، انگار همه چیز ، در هاله ای از ابر و مه گذشت!
حتی صداها ، یادم نیست و زمزمه ی بادها در گوشم ...
چون حواسم به عظمت آن لحظه و دامادم بود و لبخوانی موجودات دیگر را ، نمیکردم .
آوا ،متولد ۱۳۷۹ ، اثر چیستایثربی را میخوانید.
امضاها، حلقه ها و خطبه!
من همان بار اول، "بله" گفتم!
انگار می ترسیدم یکی ناگهان سر برسد و نگذارد!
روبوسی ها...
و جای خالی مادر و آرزو، که پدر تمام مراسم را به طور زنده برایشان پخش می کرد و مادر، آن طرف، گریه می کرد.
تمام شد!
حالا من دیگر آوا رحمانی نبودم!
آوای دیگری بودم و او، مرد من بود که بیش از جانم، دوستش داشتم!
در خانه ی دایی، سفره ی عظیمی چیده بودند، ولی به خواهش پدرم ، مهمان دعوت نکرده بودند.
فقط فرزندان ،عروس و دامادش و نوه هایشان ....
زن دایی ،خیلی محبت میکرد ، میخواست جای خالی مادر را جبران کند ، و چون مادر نتوانسته بود بیاید ، به احترام نبود او ، به دفتر خانه نیامده بود.
غذا تمام شد!
و بعد سکوت...
انگار سکوت، از در و دیوار آن خانه ی قدیمی چکه می کرد...
پدرم گفت: شما نمی خواید استراحت کنین؟
شب باید برگردیم کرمانشاه!
دایی گفت: بابا ، شاه داماد نمی تونه امروز، دوبار این راه رو بره که!
امشبه رو اینجا بمونید.
من الان جای شما رو می ندازم بالا!
آوا می تونه اتاق لیلی بخوابه،
آقا طاهام، اتاق من.
من و طاها، مثل دو بچه ی سرگردان، آن وسط نشسته بودیم...
تا این که طاها گفت:
من می خوام یه کم راه برم. تاحالا، اینورا رو ندیدم، میشه؟
پدر گفت: لیلی وارده!
باهاتون میاد.
من و طاها هر دو با هم گفتیم:
نه!
https://www.instagram.com/p/BroxHGpANHx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1fthaikdea9dd
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹ #13#چیستا_یثربی شب همیشه پر از رازهای نگفته است.باید زودتر از شب میرسیدیم ،من ،طاها و پدر.. مادرم وآرزو، ما رااز زیر قرآن،رد کردند.مادرم گفت:اگر همه باهم بریم،با توجه بهغیبت آقامعلم،خبر ،توی شهر میپیچه و حتما پدرش،خبردار میشه. بهتره فقط پدرت…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آوا
#آوا_متولد۱۳۷۹
#نویسنده
#چیستایثربی
قسمت ۱۴ ، فقط برای بزرگسالان ، رمان خوانان ، و افرادیست که با مفاهیم پس از بلوغ ، آشنایی دارند .
#چیستا
#آوا_متولد۱۳۷۹
#نویسنده
#چیستایثربی
قسمت ۱۴ ، فقط برای بزرگسالان ، رمان خوانان ، و افرادیست که با مفاهیم پس از بلوغ ، آشنایی دارند .
#چیستا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امیدوارمکنتور و انشعاب برقم برگرده
تابتونم آوا رو ادامه بدم..
به همسایه،برگه های اخطار منو داده بودن
میتونست یک خط اس بده یا تلگرام!
من نبودم.اون که بود!
خدا
متاسفم برای مردمی که ....
#چیستایثربی
تابتونم آوا رو ادامه بدم..
به همسایه،برگه های اخطار منو داده بودن
میتونست یک خط اس بده یا تلگرام!
من نبودم.اون که بود!
خدا
متاسفم برای مردمی که ....
#چیستایثربی
Forwarded from Chista777
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#سردار
#قاسم_سلیمانی
پست بعد را حتما ببینید.
سردار سلیمانی درباره اینکه چرا باید در سوریه بجنگند ، اینجا توضیحاتی داده است.
تا پست بعدی.
کار داریم
#شهرزاد_شربتی
@shahrzad_sharbati
#قاسم_سلیمانی
پست بعد را حتما ببینید.
سردار سلیمانی درباره اینکه چرا باید در سوریه بجنگند ، اینجا توضیحاتی داده است.
تا پست بعدی.
کار داریم
#شهرزاد_شربتی
@shahrzad_sharbati