#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان
آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.
سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.
تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموشکرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!
با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.
دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.
گفت:
دیر شد...
گفتم:
برای چی برگشتی؟
گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.
گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟
_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به قتل رسیده اند!
گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...
گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک روز مرد آن ها بودم...
تا به این نتیجه رسیدم که ضد مردم خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...
عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!
ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین حالا! جلوی چشمانشان!
گفتم:
ما را می کشند...
در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:
او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.
یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...
و گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان نام معروف و زیبا؟
لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!
آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم شدیم...
پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان
آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.
سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.
تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموشکرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!
با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.
دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.
گفت:
دیر شد...
گفتم:
برای چی برگشتی؟
گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.
گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟
_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به قتل رسیده اند!
گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...
گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک روز مرد آن ها بودم...
تا به این نتیجه رسیدم که ضد مردم خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...
عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!
ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین حالا! جلوی چشمانشان!
گفتم:
ما را می کشند...
در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:
او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.
یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...
و گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان نام معروف و زیبا؟
لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!
آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم شدیم...
پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...
کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!
احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید، وحشت می کرد و فراری می شد!
به مارکز گفتم: باید قایم شی!
گفت: کجا؟
گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...
یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...
مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!
گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!
و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!
تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.
دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟
گفتم: بوی چی؟!
گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!
گفتم: خیالاتی شدی!
گفت: صبح کجا بودی؟
گفتم: رفته بودم نون بخرم.
گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟
گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کار رو بکنم.
گفت: کو نون؟!
گفتم: جا گذاشتم!
دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟
و به اتاقش رفت...
به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...
شوهرم نبود... غیب شده بود!
گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!
من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم،
اما خودش نبود!
دستمال گردن پاره شده بود!
با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!
نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!
باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
"صلوات بفرست، پیدا میشه."
با دست لرزان ، شماره ی عهدیه را گرفتم.
هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو، چی گم کردی؟
گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!
گفت: کتابش؟
گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟
الان باز حالم بد میشه!
می دونی که من فوبیای گم کردن دارم...
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟
عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.
آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود
و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند،
انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.
مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...
کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!
احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید، وحشت می کرد و فراری می شد!
به مارکز گفتم: باید قایم شی!
گفت: کجا؟
گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...
یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...
مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!
گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!
و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!
تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.
دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟
گفتم: بوی چی؟!
گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!
گفتم: خیالاتی شدی!
گفت: صبح کجا بودی؟
گفتم: رفته بودم نون بخرم.
گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟
گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کار رو بکنم.
گفت: کو نون؟!
گفتم: جا گذاشتم!
دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟
و به اتاقش رفت...
به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...
شوهرم نبود... غیب شده بود!
گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!
من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم،
اما خودش نبود!
دستمال گردن پاره شده بود!
با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!
نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!
باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
"صلوات بفرست، پیدا میشه."
با دست لرزان ، شماره ی عهدیه را گرفتم.
هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو، چی گم کردی؟
گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!
گفت: کتابش؟
گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟
الان باز حالم بد میشه!
می دونی که من فوبیای گم کردن دارم...
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟
عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.
آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود
و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند،
انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.
مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...
کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!
احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید وحشت می کرد و فراری می شد!
به مارکز گفتم: باید قایم شی!
گفت: کجا؟
گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...
یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...
مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!
گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!
و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!
تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.
دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟
گفتم: بوی چی؟!
گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!
گفتم: خیالاتی شدی!
گفت: صبح کجا بودی؟
گفتم: رفته بودم نون بخرم.
گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟
گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کارو بکنم.
گفت: کو نون؟!
گفتم: اا! جا گذاشتم!
دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟
و به اتاقش رفت...
به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...
شوهرم نبود... غیب شده بود!
گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!...
من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم، اما خودش نبود!دستمال گردن پاره شده بود!
با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!
نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!
باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
صلوات بفرست، پیدا میشه.
با دست لرزان شماره ی عهدیه را گرفتم. هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو، چی گم کردی؟
گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!
گفت: کتابش؟
گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟
الان باز حالم بد میشه!
می دونی که من فوبیای گم کردن دارم.
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟
عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.
آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند، انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.
مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...
کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!
احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید وحشت می کرد و فراری می شد!
به مارکز گفتم: باید قایم شی!
گفت: کجا؟
گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...
یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...
مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!
گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!
و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!
تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.
دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟
گفتم: بوی چی؟!
گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!
گفتم: خیالاتی شدی!
گفت: صبح کجا بودی؟
گفتم: رفته بودم نون بخرم.
گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟
گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کارو بکنم.
گفت: کو نون؟!
گفتم: اا! جا گذاشتم!
دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟
و به اتاقش رفت...
به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...
شوهرم نبود... غیب شده بود!
گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!...
من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم، اما خودش نبود!دستمال گردن پاره شده بود!
با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!
نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!
باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
صلوات بفرست، پیدا میشه.
با دست لرزان شماره ی عهدیه را گرفتم. هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو، چی گم کردی؟
گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!
گفت: کتابش؟
گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟
الان باز حالم بد میشه!
می دونی که من فوبیای گم کردن دارم.
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟
عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.
آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند، انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.
مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_سوم
نویسنده: #چیستایثربی
می گویند هر چه با تمام وجود از خدا بخواهی، سر راهت قرار می دهد.
همیشه دوست داشتم یک بیمار روانی را از نزدیک ببینم و اگر بتوانم به او کمک کنم.
برای همین نگذاشتم ابل، حرفش را بزند...
تا گفت " تو باید"...
وسط حرفش پریدم...
من آن شغل را می خواستم.
گفتم: همه ی شرایط قبول!
فقط... ببخشین، اون دخترها که از اتاق شما بیرون میامدن، چرا آشفته حال بودن یا گریه می کردن؟!
لبخندی زد و گفت:
چون اینکاره نبودن!
موقع امتحان رد میشدن!
گفتم: از من امتحان نگرفتین؟
گفت: تو بدون سوال، قبول کردی!
از فامیل ما هستی، مسئولیت پذیری...
از خیلی ها، تعریفت رو شنیدم.
تو امتحان لازم نداری آیدا!
حالا وقت داری یه سری با هم بریم خونه ی ما آلیسو ببینی؟
به مادرم زنگ زدم و گفتم:
کمی دیرتر میام، مصاحبه ی شغلی را قبول شدم، اما به او نگفتم شغلم چیست!
گفتم: بیام خونه، همه چیز رو برات تعریف می کنم!
سوار ماشین ابُل شدیم که بیشتر شبیه اتوبوس بود از بس دراز بود...
آن هم رنگ سرخ وحشی!
در راه حرف نزدیم...
انگار هر کدام در ذهن خودمان، دغدغه هایی داشتیم که به آن ها فکر می کردیم.
کوچه های پرشیب را بالا رفتیم و به یک عمارت سفید دو طبقه رسیدیم.
با ماشین وارد شدیم....
باغ بزرگی داشت. فکر کردم پدر من که از خانواده ی او پولدارتر است؛ چرا چنین خانه ای ندارد.
بعد به خودم گفتم:
ساکت آیدا....
اینها همه ظاهر است. آدم همه چیز را با هم مقایسه نمی کند.
وارد خانه شدیم...
مستخدم خانه، زن میانه سالی بود.
کت آقا را از او گرفت.
اَبُل گفت: ایشون اختر خانمن.
سال ها تو خانواده ی ما بودن...
این خانمم آیدا هستن، فامیل دور...
قراره وقتی نیستم هم صحبت آلیس باشن.
اختر سر تا پای مرا، وراندازی کرد و با لحن عجیبی گفت:
خوش آمدن!
خوش آمدی که از صد فحش بدتر بود!
ابل گفت:
اتاق آلیس، طبقه ی دومه.
پله ها را بالا رفتیم...
صدای پیانو میامد.
ابل دسته کلیدش را در آورد و در را باز کرد.
اتاق نیمه تاریک بود...
پرده ها کشیده بودند.
پشتش به ما بود.
ماهرانه پیانو می نواخت.
قطعه ای از شوپن بود، می شناختم. موهایش فرفری شرابی و بلند بود، ولی معلوم بود امروز، آن ها را شانه نکرده است.
ابل گفت: آلیس جان سلام!
برگشت...
چهره اش شبیه پرتره های کلیسا
بود.
معصوم و زیبا.
ابل گفت: عزیزم، این خانم اسمش آیداست.
از امروز دوست تو میشه!
آلیس سراسیمه به من نگاه کرد و گفت:
های!
گفتم: های...
و روی مبلی، کنارش نشستم و به انگلیسی گفتم:
خیلی خوب میزنی!
شوپن سخته...
من که نصفه، پیانو رو ول کردم...
لبخند خجالتی زد و گفت:
اینو برای ابل زدم.
ازم خواست یاد بگیرم وگرنه ناراحت میشه، داد میزنه و گریه می کنه، طفلی ابل کوچولو!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_سوم
نویسنده: #چیستایثربی
می گویند هر چه با تمام وجود از خدا بخواهی، سر راهت قرار می دهد.
همیشه دوست داشتم یک بیمار روانی را از نزدیک ببینم و اگر بتوانم به او کمک کنم.
برای همین نگذاشتم ابل، حرفش را بزند...
تا گفت " تو باید"...
وسط حرفش پریدم...
من آن شغل را می خواستم.
گفتم: همه ی شرایط قبول!
فقط... ببخشین، اون دخترها که از اتاق شما بیرون میامدن، چرا آشفته حال بودن یا گریه می کردن؟!
لبخندی زد و گفت:
چون اینکاره نبودن!
موقع امتحان رد میشدن!
گفتم: از من امتحان نگرفتین؟
گفت: تو بدون سوال، قبول کردی!
از فامیل ما هستی، مسئولیت پذیری...
از خیلی ها، تعریفت رو شنیدم.
تو امتحان لازم نداری آیدا!
حالا وقت داری یه سری با هم بریم خونه ی ما آلیسو ببینی؟
به مادرم زنگ زدم و گفتم:
کمی دیرتر میام، مصاحبه ی شغلی را قبول شدم، اما به او نگفتم شغلم چیست!
گفتم: بیام خونه، همه چیز رو برات تعریف می کنم!
سوار ماشین ابُل شدیم که بیشتر شبیه اتوبوس بود از بس دراز بود...
آن هم رنگ سرخ وحشی!
در راه حرف نزدیم...
انگار هر کدام در ذهن خودمان، دغدغه هایی داشتیم که به آن ها فکر می کردیم.
کوچه های پرشیب را بالا رفتیم و به یک عمارت سفید دو طبقه رسیدیم.
با ماشین وارد شدیم....
باغ بزرگی داشت. فکر کردم پدر من که از خانواده ی او پولدارتر است؛ چرا چنین خانه ای ندارد.
بعد به خودم گفتم:
ساکت آیدا....
اینها همه ظاهر است. آدم همه چیز را با هم مقایسه نمی کند.
وارد خانه شدیم...
مستخدم خانه، زن میانه سالی بود.
کت آقا را از او گرفت.
اَبُل گفت: ایشون اختر خانمن.
سال ها تو خانواده ی ما بودن...
این خانمم آیدا هستن، فامیل دور...
قراره وقتی نیستم هم صحبت آلیس باشن.
اختر سر تا پای مرا، وراندازی کرد و با لحن عجیبی گفت:
خوش آمدن!
خوش آمدی که از صد فحش بدتر بود!
ابل گفت:
اتاق آلیس، طبقه ی دومه.
پله ها را بالا رفتیم...
صدای پیانو میامد.
ابل دسته کلیدش را در آورد و در را باز کرد.
اتاق نیمه تاریک بود...
پرده ها کشیده بودند.
پشتش به ما بود.
ماهرانه پیانو می نواخت.
قطعه ای از شوپن بود، می شناختم. موهایش فرفری شرابی و بلند بود، ولی معلوم بود امروز، آن ها را شانه نکرده است.
ابل گفت: آلیس جان سلام!
برگشت...
چهره اش شبیه پرتره های کلیسا
بود.
معصوم و زیبا.
ابل گفت: عزیزم، این خانم اسمش آیداست.
از امروز دوست تو میشه!
آلیس سراسیمه به من نگاه کرد و گفت:
های!
گفتم: های...
و روی مبلی، کنارش نشستم و به انگلیسی گفتم:
خیلی خوب میزنی!
شوپن سخته...
من که نصفه، پیانو رو ول کردم...
لبخند خجالتی زد و گفت:
اینو برای ابل زدم.
ازم خواست یاد بگیرم وگرنه ناراحت میشه، داد میزنه و گریه می کنه، طفلی ابل کوچولو!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#بالماسکه
#قسمت_سوم
#داستان
#چیستا_یثربی
#نویسنده
#چیستایثربی
شاید این قصه، گفتن ندارد، ولی من تصمیم گرفتم جریان این تولد را بنویسم
.
به عنوانگزارش یک جشن یا مهمانی،فعلا.....
لیست مهمانها بلند بود ومن نمیخواستم فعلاجز خودم، هیچکدام از کارمندان شرکتم متوجه نقشه ی تولد گرفتنِ من برای آریانا شوند.
آنطرف خط هم،افرادی بودند که مرا به اسم یا از نزدیک میشناختند پس باید خودم آنها را دعوت میکردم.
خیلی از آنها گوشی شان راجواب نمیدادند.
اصلا مطمئن نبودم؛شماره هنوز مال آنها باشد!
مجبور میشدم پیام بفرستم.
منشی شرکت، شککرده بود.نامش شکوفه بود.
چند بار گفت:
خانم صبور امروز خیلی درگیرید!اگه کاری هست؛ مادرخدمتیم....الان که جشنها و عروسیها تعطیله،ما بیکاریم!
گفتم : نه این یه کار شخصیه!جوان بود.تعجب کرده بود.
چون منهمیشه ؛ همه کارهایم را به او میسپردم.
خیلی از شماره ها کهپیام میدادم،
میپرسیدند:شما؟!
معلوم بود دیگر شماره ی مرا، در
گوشی شان ندارند
.
و من مجبور بودم خودم را "صبور کچله " معرفی کنم تا مرا یادشان بیاید.
دوستان قدیم تا مدتها مرا به این نام صدامیکردند!
لیست نباید خیلی طولانی میشد، وگرنه جشن من ناقصمیشد!
هر کس، به اندازه یسهم خودش،وقت لازم داشت،
و تاابد نمیتوانستیم " آنجا "باشیم!
آنجا...
آریانا،موقع شلوغیهای ۸۸، مقاله ای در یکی از روزنامه های معروف نوشته بود که مورد تحسین خیلیها واقع شد و مورد خشم و نفرت خیلیها!
از آن به بعد،میدانست که نمیگذارند ستونهای مهم سیاسی و اجتماعی روز را بنویسد و شایدمیدانست که هر سال،هر هفته و هر رروز،تنزل مقامخواهد داشت.
اما آریانا بیدی نبودکه از این بادها بلرزد،
تمرکزش را، روی نقد هنر گذاشت وسردبیری سرویس هنر را بعهده گرفت.
من آن سالها،خیلی کم او را میدیدم.
درگیر یک رابطه ی عاطفی شده بودم که هیچ نتیجه ای نداشت، فقط روح مرا زخمی کرد!
آن مرد، زن داشت و به من، نگفته بود!
وقتی فهمیدم که دیگر دیر شده بود.
خیلی تصادفی فهمیدم!
درست وقتیکه من هم به آن مرد، علاقهپیدا کرده بودم وحتی به فکر پیدا کردنمحضر ازدواج بودیم،ناگهان خبر رسیدکه زن و بچه ای،درشهرستان دارد!
وهرچه تاحالا به من گفته،دروغ بود!
خودش میگفت:"دوست داشتنت دروغ نبود!
از اولین جلسه ای که دیدمت به دلم نشستی!
اما جز دروغ،راه دیگری نبود،اگر میگفتم زن و بچه دارم،حتی یک قدم هم با من میامدی؟!"
از اینعذر بدتراز گناه متنفر بودم!
دروغ گفته بودتاچندنفر را بدبخت کند که حال دل خودش،خوب باشد؟!
آن موقع،آنقدر درگیر بازیهای آن مرد بودم که کاملا از آریانا و دخترش ، دور افتاده بودم
،
وحتی نمیدانستم اوهم، درگیر ماجرای عجیبی شده...
https://www.instagram.com/p/CUCmk_BM3Nm/?utm_medium=share_sheet
#قسمت_سوم
#داستان
#چیستا_یثربی
#نویسنده
#چیستایثربی
شاید این قصه، گفتن ندارد، ولی من تصمیم گرفتم جریان این تولد را بنویسم
.
به عنوانگزارش یک جشن یا مهمانی،فعلا.....
لیست مهمانها بلند بود ومن نمیخواستم فعلاجز خودم، هیچکدام از کارمندان شرکتم متوجه نقشه ی تولد گرفتنِ من برای آریانا شوند.
آنطرف خط هم،افرادی بودند که مرا به اسم یا از نزدیک میشناختند پس باید خودم آنها را دعوت میکردم.
خیلی از آنها گوشی شان راجواب نمیدادند.
اصلا مطمئن نبودم؛شماره هنوز مال آنها باشد!
مجبور میشدم پیام بفرستم.
منشی شرکت، شککرده بود.نامش شکوفه بود.
چند بار گفت:
خانم صبور امروز خیلی درگیرید!اگه کاری هست؛ مادرخدمتیم....الان که جشنها و عروسیها تعطیله،ما بیکاریم!
گفتم : نه این یه کار شخصیه!جوان بود.تعجب کرده بود.
چون منهمیشه ؛ همه کارهایم را به او میسپردم.
خیلی از شماره ها کهپیام میدادم،
میپرسیدند:شما؟!
معلوم بود دیگر شماره ی مرا، در
گوشی شان ندارند
.
و من مجبور بودم خودم را "صبور کچله " معرفی کنم تا مرا یادشان بیاید.
دوستان قدیم تا مدتها مرا به این نام صدامیکردند!
لیست نباید خیلی طولانی میشد، وگرنه جشن من ناقصمیشد!
هر کس، به اندازه یسهم خودش،وقت لازم داشت،
و تاابد نمیتوانستیم " آنجا "باشیم!
آنجا...
آریانا،موقع شلوغیهای ۸۸، مقاله ای در یکی از روزنامه های معروف نوشته بود که مورد تحسین خیلیها واقع شد و مورد خشم و نفرت خیلیها!
از آن به بعد،میدانست که نمیگذارند ستونهای مهم سیاسی و اجتماعی روز را بنویسد و شایدمیدانست که هر سال،هر هفته و هر رروز،تنزل مقامخواهد داشت.
اما آریانا بیدی نبودکه از این بادها بلرزد،
تمرکزش را، روی نقد هنر گذاشت وسردبیری سرویس هنر را بعهده گرفت.
من آن سالها،خیلی کم او را میدیدم.
درگیر یک رابطه ی عاطفی شده بودم که هیچ نتیجه ای نداشت، فقط روح مرا زخمی کرد!
آن مرد، زن داشت و به من، نگفته بود!
وقتی فهمیدم که دیگر دیر شده بود.
خیلی تصادفی فهمیدم!
درست وقتیکه من هم به آن مرد، علاقهپیدا کرده بودم وحتی به فکر پیدا کردنمحضر ازدواج بودیم،ناگهان خبر رسیدکه زن و بچه ای،درشهرستان دارد!
وهرچه تاحالا به من گفته،دروغ بود!
خودش میگفت:"دوست داشتنت دروغ نبود!
از اولین جلسه ای که دیدمت به دلم نشستی!
اما جز دروغ،راه دیگری نبود،اگر میگفتم زن و بچه دارم،حتی یک قدم هم با من میامدی؟!"
از اینعذر بدتراز گناه متنفر بودم!
دروغ گفته بودتاچندنفر را بدبخت کند که حال دل خودش،خوب باشد؟!
آن موقع،آنقدر درگیر بازیهای آن مرد بودم که کاملا از آریانا و دخترش ، دور افتاده بودم
،
وحتی نمیدانستم اوهم، درگیر ماجرای عجیبی شده...
https://www.instagram.com/p/CUCmk_BM3Nm/?utm_medium=share_sheet
#یادداشتهای_آیدا
#قسمت_سوم
#چیستایثربی
میگویند هر چه با تمام وجود از خدا بخواهی، سر راهت قرار میدهد.
همیشه دوست داشتم یک بیمار روانی را از نزدیک ببینم و اگر بتوانم به او کمک کنم.برای همین نگذاشتم ابل، حرفش را بزند...
تا گفت " تو باید"...
وسط حرفش پریدم،من آن شغل را می خواستم.
گفتم: همه ی شرایط قبول!
فقط،ببخشین، اون دخترها که از اتاق شما بیرون میامدن، چرا آشفته حال بودن یا گریه میکردن؟!
لبخندی زد:
چون اینکاره نبودن!لوس بودن!موقع امتحان رد شدن!
گفتم:ازمن امتحان نگرفتین؟
_تو بدون سوال،قبول کردی!
از فامیل ما هستی، مسئولیت پذیری.
از خیلی ها، تعریفت رو شنیدم.تو امتحان لازم نداری آیدا!
حالا وقت داری یه سری با هم بریم خونه ی ما،آلیس رو ببینی؟
به مادرم زنگ زدم وگفتم:
کمی دیرتر میام، مصاحبه ی شغلی رو قبول شدم، اما به او نگفتم شغلم چیست!
گفتم: بیام خونه، همه چیز رو برات،تعریف میکنم!
سوارماشین ابُل شدیم که بیشتر شبیه اتوبوس بود از بس دراز بود!
آن هم رنگ سرخ وحشی!در راه حرف نزدیم.
انگار هر کدام در ذهن خودمان، دغدغه هایی داشتیم که به آن ها فکر میکردیم.کوچه های پرشیب را بالا رفتیم و به یک عمارت سفید دو طبقه رسیدیم.
با ماشین وارد شدیم.باغ بزرگی داشت.فکر کردم پدر من که از خانواده ی او پولدارتر است؛چرا چنین خانه ای ندارد؟
در دلم گفتم:ساکت آیدا!
اینها همه ظاهر است.آدم همه چیز را باهم مقایسه نمی کند.
وارد خانه شدیم.
مستخدم خانه، زن میانه سالی بود.
کتِ آقا را از او گرفت.
اَبُل گفت: ایشون اختر خانمن.سالها تو خانواده ی ما بودن.
این خانمم آیدا هستن، فامیل دور.
قراره وقتی نیستم هم صحبت آلیس باشن.
اختر،سر تا پای مرا، وراندازی کرد و با لحن عجیبی گفت:
خوش آمدن!
خوش آمدی که از صد فحش،بدتر بود!
ابل گفت:
اتاق آلیس، طبقه ی دومه.پله ها را بالا رفتیم.
صدای پیانو میامد.
ابل دسته کلیدش را در آورد و در را باز کرد.
اتاق نیمه تاریک بود.
پرده هارا کشیده بودند.
دخترک، پشتش به ما بود.
ماهرانه پیانو می نواخت.قطعه ای از شوپن بود، میشناختم. موهایش فرفری، شرابی و بلند بود، ولی معلوم بود امروز، آنها را شانه نکرده است.
ابل گفت: آلیس جان سلام!
برگشت.
چهره اش شبیه پرتره های کلیسا بود.معصوم و زیبا.
ابل گفت: عزیزم،این خانم اسمش آیداست.از امروز دوست تو میشه!
آلیس به من نگاه نکرد.فقط گفت:
های!
گفتم: های!
روی مبلی، کنارش نشستم. به انگلیسی گفتم:
خیلی خوب میزنی!شوپن سخته.
من که نصفه، پیانو رو ول کردم! لبخندی زدوگفت:
اینو برای ابل زدم.ازم خواست یادبگیرم تاشبا براش بزنم خوابش بره.ابل طفلی.بخواب بچه م !
https://www.instagram.com/p/CZ4ZeE1j94U/?utm_medium=share_sheet
#قسمت_سوم
#چیستایثربی
میگویند هر چه با تمام وجود از خدا بخواهی، سر راهت قرار میدهد.
همیشه دوست داشتم یک بیمار روانی را از نزدیک ببینم و اگر بتوانم به او کمک کنم.برای همین نگذاشتم ابل، حرفش را بزند...
تا گفت " تو باید"...
وسط حرفش پریدم،من آن شغل را می خواستم.
گفتم: همه ی شرایط قبول!
فقط،ببخشین، اون دخترها که از اتاق شما بیرون میامدن، چرا آشفته حال بودن یا گریه میکردن؟!
لبخندی زد:
چون اینکاره نبودن!لوس بودن!موقع امتحان رد شدن!
گفتم:ازمن امتحان نگرفتین؟
_تو بدون سوال،قبول کردی!
از فامیل ما هستی، مسئولیت پذیری.
از خیلی ها، تعریفت رو شنیدم.تو امتحان لازم نداری آیدا!
حالا وقت داری یه سری با هم بریم خونه ی ما،آلیس رو ببینی؟
به مادرم زنگ زدم وگفتم:
کمی دیرتر میام، مصاحبه ی شغلی رو قبول شدم، اما به او نگفتم شغلم چیست!
گفتم: بیام خونه، همه چیز رو برات،تعریف میکنم!
سوارماشین ابُل شدیم که بیشتر شبیه اتوبوس بود از بس دراز بود!
آن هم رنگ سرخ وحشی!در راه حرف نزدیم.
انگار هر کدام در ذهن خودمان، دغدغه هایی داشتیم که به آن ها فکر میکردیم.کوچه های پرشیب را بالا رفتیم و به یک عمارت سفید دو طبقه رسیدیم.
با ماشین وارد شدیم.باغ بزرگی داشت.فکر کردم پدر من که از خانواده ی او پولدارتر است؛چرا چنین خانه ای ندارد؟
در دلم گفتم:ساکت آیدا!
اینها همه ظاهر است.آدم همه چیز را باهم مقایسه نمی کند.
وارد خانه شدیم.
مستخدم خانه، زن میانه سالی بود.
کتِ آقا را از او گرفت.
اَبُل گفت: ایشون اختر خانمن.سالها تو خانواده ی ما بودن.
این خانمم آیدا هستن، فامیل دور.
قراره وقتی نیستم هم صحبت آلیس باشن.
اختر،سر تا پای مرا، وراندازی کرد و با لحن عجیبی گفت:
خوش آمدن!
خوش آمدی که از صد فحش،بدتر بود!
ابل گفت:
اتاق آلیس، طبقه ی دومه.پله ها را بالا رفتیم.
صدای پیانو میامد.
ابل دسته کلیدش را در آورد و در را باز کرد.
اتاق نیمه تاریک بود.
پرده هارا کشیده بودند.
دخترک، پشتش به ما بود.
ماهرانه پیانو می نواخت.قطعه ای از شوپن بود، میشناختم. موهایش فرفری، شرابی و بلند بود، ولی معلوم بود امروز، آنها را شانه نکرده است.
ابل گفت: آلیس جان سلام!
برگشت.
چهره اش شبیه پرتره های کلیسا بود.معصوم و زیبا.
ابل گفت: عزیزم،این خانم اسمش آیداست.از امروز دوست تو میشه!
آلیس به من نگاه نکرد.فقط گفت:
های!
گفتم: های!
روی مبلی، کنارش نشستم. به انگلیسی گفتم:
خیلی خوب میزنی!شوپن سخته.
من که نصفه، پیانو رو ول کردم! لبخندی زدوگفت:
اینو برای ابل زدم.ازم خواست یادبگیرم تاشبا براش بزنم خوابش بره.ابل طفلی.بخواب بچه م !
https://www.instagram.com/p/CZ4ZeE1j94U/?utm_medium=share_sheet