روزگار دوزخی شیداوصوفی!
نگاهی به کتاب «شیدا و صوفی»
اثر #چیستایثربی
#علیرضا_پژمان
خبرنگاری به نام شیدا ، با قاتلِ جوانِ پولداری گفت و گو میکند که دختر 17 سالهای به نام صوفی را با شال خفه کرده است. میگوید: «چهرهاش به هر چیزی میآمد جز این که با شال، دختری را خفه کرده باشد.» قاتل به شیدا میگوید تمام عکسهای زیبایی که از او دیده، همو برداشته است. در آتلیه عکس خودش. یک روز دختر با مادرش به آتلیه عکاسی او میآید و بعد از او میخواهد که او را بدزدد. آرش، جوان عکاس که عاشق صوفی شده است وارد بازی دختر میشود و این آغاز پر فراز و فرود قصهی عاشقانه/اجتماعی است به نام «شیدا و صوفی».
رمان«شیدا و صوفی» اثر
#چیستا_یثربی؛ رمان تحسین شده انجمن روانشناسان خلاقیت حالا برای چهارمین بار منتشر شده است. قصهای خوش خوان، پر تعلیق و پر کشش که با زبانی ساده روایت شده است. این روایت بلند اپیزودیک شامل 76 فصل کوتاه است که مخاطب را دنبال خود میکشاند تا دلایل عجیب اما سادهی یک قتل را بفهمد.
#یثربی در «شیدا و صوفی» شخصیتهای عجیب و در عین حال ملموسی آفریده است که همین مسئله خوانندهی این رمان را میخکوب میکند. هراسِ این داستان همه در این است که آدمهایی معمولی، با خصیصهها و ویژگیهای اخلاقیِ معمولی موجد حادثهای فاجعه بارند. آرش پسر جوانِ معقولی است که در همان بدو امر این سوال را در ذهن ما به وجود میآورد که چنین شخصیتی چطور دختر 17 سالهای را خفه کرده است. طی روایت این داستان سوالهای بیشتر و بیشتری به فکر فرو میبردمان. یثربی به قدری ملموس شخصیتهای داستانش را در برابر ما تصویر میکند که در همان فصول نخستین با آنها همدل میشویم و همراهشان وارد زندگی و دنیاشان میشویم.نویسنده
#شیداوصوفی،خوب میبیند، و همین ویژگی او موجب شده رمانی خلق شود که گویی مخاطب تماشاگر آن است، نه خوانندهی آن. وجه سینمایی/نمایشی رمان به شدت به گیرایی و جذابیت اثر کمک کرده است. از سوی دیگر قصه پردازی دقیق رمان گاه باعث میشود مخاطب مدت زمان زیادی بی آنکه کتاب را زمین بگذارد به خواندن قصه ادامه دهد. از همین رو، باید مهمترین ویژگیهای فرمی این رمان را، خوش خوانی و یک نفس خواندن آن برشمرد.
چیستایثربی از سوژهای که ممکن است بارها به انحای مختلف در صفحهی حوادث روزنامهها دیده باشیم، داستانی عاشقانه با سویههای عمیق اجتماعی آفریده است. شخصیتهایی که از آغاز داستان ذهن مخاطب را معطوف خود میکنند تا بفهمد انگیزههای روانی آنها از رفتار نامعمولشان چیست. این ویژگی یکی از لایههای مهم این رمان، یعنی وجه روان کاوی آدمهای داستان را برجسته میکند.
آرش، شخصیت قاتل،هیچ چیزش شبیه قاتلها نیست. او مثل ما حرف میزند، رفتاری شبیه خیلی از آدمهای دور برمان دارد و حتی اندیشههایی به شدت روزمره و عادی دارد. دقیقا آنچه قصهی «شیدا و صوفی» را هولناک میکند، همین است. این که همهی ما میتوانیم قاتل باشیم. این که کوچکترین گام اشتباهی آدم را به وادی بزرگی از اشتباهات وارد میکند.«شیدا و صوفی» به شدت قصه پرداز است. یثربی در سراسر داستان ریتم و تمپو داستانیاش را حفظ میکند و از مسیر داستان تخطی نمیکند. او دائم در حال روایت داستانی است که مخاطب میخواهد فرجام آن را بداند. برای همین زبان داستان هیچ کجا به چشم نمیآید، فرم اثر توی چشم مخاطب نیست و همهی اتفاقات گویی گجایی که باید رخ بدهند، اتفاق میافتند. طرح و توطئه داستان با نظمی حساب شده و شِمایی منسجم طرح ریزی شده است و رخدادهای داستانی به قدری انتظام یافتهاند که گاه مخاطب را به این فکر میاندازند که آیا این داستان، حقیقی است. در هیچ کجای این کتاب به این مورد اشاره نشده است که ما مخاطبان داستانی حقیقی و مستند هستیم یا نه. اما از طرفی باید گفت این بی اهمیتترین سوالی است که میتوان در قبال این کتاب پیش کشید. همه چیز دارد به طرز قابل لمسی پیش میرود. وقتی جهان داستان، جهانی باور پذیر است دیگر پیش کشیدن سوال حقیقت است یا خیال اهمیت ندارد.ما شاهد یک جرم هستیم، و البته شاهد مکافاتِ متعاقبِ این جرم. آنچه «شیدا و صوفی» را به شکل اثری مستند درآورده است، حضور عینی مکافات شخصیتها در زندگیشان است. این ویژگی بیش از همه مدیون وجوه روان شناسانه رمان چیستا یثربی است.
شیدا و صوفی، از داستان آرش و صوفی آغاز میشود اما از جایی به داستان شیدا و صوفی تبدیل میشود. به عبارت دیگر روزگار دوزخی آرش و صوفی،که رمان از آن آغاز میشود گویی به زندگی شیدا سرایت میکند. شیدا در بدو امر پرسشگر این روزگار دوزخی است اما خیلی زود متوجه میشود که خود او نیز دارد در بطن همین دنیا زندگی میکند.این جابه جایی آنچنان ظریف و نامرئی روی میدهد که مخاطب متوجه آن نمیشود. پایان داستان، آغازِ داستان دیگری استو آن اینکه این روزگاردوزخی حالا گریبان چه کسی راخواهد گرفت!
نگاهی به کتاب «شیدا و صوفی»
اثر #چیستایثربی
#علیرضا_پژمان
خبرنگاری به نام شیدا ، با قاتلِ جوانِ پولداری گفت و گو میکند که دختر 17 سالهای به نام صوفی را با شال خفه کرده است. میگوید: «چهرهاش به هر چیزی میآمد جز این که با شال، دختری را خفه کرده باشد.» قاتل به شیدا میگوید تمام عکسهای زیبایی که از او دیده، همو برداشته است. در آتلیه عکس خودش. یک روز دختر با مادرش به آتلیه عکاسی او میآید و بعد از او میخواهد که او را بدزدد. آرش، جوان عکاس که عاشق صوفی شده است وارد بازی دختر میشود و این آغاز پر فراز و فرود قصهی عاشقانه/اجتماعی است به نام «شیدا و صوفی».
رمان«شیدا و صوفی» اثر
#چیستا_یثربی؛ رمان تحسین شده انجمن روانشناسان خلاقیت حالا برای چهارمین بار منتشر شده است. قصهای خوش خوان، پر تعلیق و پر کشش که با زبانی ساده روایت شده است. این روایت بلند اپیزودیک شامل 76 فصل کوتاه است که مخاطب را دنبال خود میکشاند تا دلایل عجیب اما سادهی یک قتل را بفهمد.
#یثربی در «شیدا و صوفی» شخصیتهای عجیب و در عین حال ملموسی آفریده است که همین مسئله خوانندهی این رمان را میخکوب میکند. هراسِ این داستان همه در این است که آدمهایی معمولی، با خصیصهها و ویژگیهای اخلاقیِ معمولی موجد حادثهای فاجعه بارند. آرش پسر جوانِ معقولی است که در همان بدو امر این سوال را در ذهن ما به وجود میآورد که چنین شخصیتی چطور دختر 17 سالهای را خفه کرده است. طی روایت این داستان سوالهای بیشتر و بیشتری به فکر فرو میبردمان. یثربی به قدری ملموس شخصیتهای داستانش را در برابر ما تصویر میکند که در همان فصول نخستین با آنها همدل میشویم و همراهشان وارد زندگی و دنیاشان میشویم.نویسنده
#شیداوصوفی،خوب میبیند، و همین ویژگی او موجب شده رمانی خلق شود که گویی مخاطب تماشاگر آن است، نه خوانندهی آن. وجه سینمایی/نمایشی رمان به شدت به گیرایی و جذابیت اثر کمک کرده است. از سوی دیگر قصه پردازی دقیق رمان گاه باعث میشود مخاطب مدت زمان زیادی بی آنکه کتاب را زمین بگذارد به خواندن قصه ادامه دهد. از همین رو، باید مهمترین ویژگیهای فرمی این رمان را، خوش خوانی و یک نفس خواندن آن برشمرد.
چیستایثربی از سوژهای که ممکن است بارها به انحای مختلف در صفحهی حوادث روزنامهها دیده باشیم، داستانی عاشقانه با سویههای عمیق اجتماعی آفریده است. شخصیتهایی که از آغاز داستان ذهن مخاطب را معطوف خود میکنند تا بفهمد انگیزههای روانی آنها از رفتار نامعمولشان چیست. این ویژگی یکی از لایههای مهم این رمان، یعنی وجه روان کاوی آدمهای داستان را برجسته میکند.
آرش، شخصیت قاتل،هیچ چیزش شبیه قاتلها نیست. او مثل ما حرف میزند، رفتاری شبیه خیلی از آدمهای دور برمان دارد و حتی اندیشههایی به شدت روزمره و عادی دارد. دقیقا آنچه قصهی «شیدا و صوفی» را هولناک میکند، همین است. این که همهی ما میتوانیم قاتل باشیم. این که کوچکترین گام اشتباهی آدم را به وادی بزرگی از اشتباهات وارد میکند.«شیدا و صوفی» به شدت قصه پرداز است. یثربی در سراسر داستان ریتم و تمپو داستانیاش را حفظ میکند و از مسیر داستان تخطی نمیکند. او دائم در حال روایت داستانی است که مخاطب میخواهد فرجام آن را بداند. برای همین زبان داستان هیچ کجا به چشم نمیآید، فرم اثر توی چشم مخاطب نیست و همهی اتفاقات گویی گجایی که باید رخ بدهند، اتفاق میافتند. طرح و توطئه داستان با نظمی حساب شده و شِمایی منسجم طرح ریزی شده است و رخدادهای داستانی به قدری انتظام یافتهاند که گاه مخاطب را به این فکر میاندازند که آیا این داستان، حقیقی است. در هیچ کجای این کتاب به این مورد اشاره نشده است که ما مخاطبان داستانی حقیقی و مستند هستیم یا نه. اما از طرفی باید گفت این بی اهمیتترین سوالی است که میتوان در قبال این کتاب پیش کشید. همه چیز دارد به طرز قابل لمسی پیش میرود. وقتی جهان داستان، جهانی باور پذیر است دیگر پیش کشیدن سوال حقیقت است یا خیال اهمیت ندارد.ما شاهد یک جرم هستیم، و البته شاهد مکافاتِ متعاقبِ این جرم. آنچه «شیدا و صوفی» را به شکل اثری مستند درآورده است، حضور عینی مکافات شخصیتها در زندگیشان است. این ویژگی بیش از همه مدیون وجوه روان شناسانه رمان چیستا یثربی است.
شیدا و صوفی، از داستان آرش و صوفی آغاز میشود اما از جایی به داستان شیدا و صوفی تبدیل میشود. به عبارت دیگر روزگار دوزخی آرش و صوفی،که رمان از آن آغاز میشود گویی به زندگی شیدا سرایت میکند. شیدا در بدو امر پرسشگر این روزگار دوزخی است اما خیلی زود متوجه میشود که خود او نیز دارد در بطن همین دنیا زندگی میکند.این جابه جایی آنچنان ظریف و نامرئی روی میدهد که مخاطب متوجه آن نمیشود. پایان داستان، آغازِ داستان دیگری استو آن اینکه این روزگاردوزخی حالا گریبان چه کسی راخواهد گرفت!
Forwarded from Chista777
فکر میکنم خانم "چیستایثربی "
هر کاری بکنه ، اکثریت فقط نگاه میکنن ،
وارد عمل نمیشن !
یه مسابقه ی تلگرامی استعدادیابی،توی کانالش گذاشت.
تعداد رای ها اصلا به حد نصاب نرسید ! که برنده ی واقعی مشخص بشه .
صفحه ی دوم اینستاگرامشو، برای آگهی ها و معرفی کارهای شما گذاشت. استقبال نکردید.
من جای اون بودم ،دیگه هیچ پیشنهادی نمیدادم .
مجبور نیست وقتش رو زیادتر از این تو فضای مجازی ، هدر بده !😒😬😷
فقط یه
#کانال_شارژی برای علاقه مندان واقعی و آدمهای دردمند و دنبال معنا .
#همین
آدمهایی هم در بیرون هستند که از هر موقعیتی استقبال میکنند و به فرصتها چنگ میزنند و تلاش میکنند و موفق میشوند...
مثلا در کلاس
#قصه_نویسی مجازی خانم #یثربی ،چند شاگرد خوب هست
... بارها به من گفته...
اسمشونو نمیاره الان ، ولی میدونه آینده ی اونا روشنه... اون چند نفر فقط
نه همه !
شاید پانزده ، بیست تاشون !
خب حاضره ، وقتشو بیشتر برای اونا بگذاره !
نه برای آدمهای ساکتی که فقط نگاه میکنند.
این پیشنهاد من ، به عنوان یک دوست، به خانم یثربی است :👇
زیادی در فضای مجازی نباش!
که البته مدتی است ، کمتر هستی...
فکر میکنند بیکاری !
نمیدانند چقدر درد ، دردسر و کار داری!
نمیدانند داری حواشی جام جهانی فوتبال امسال و حضور ایران را به نمایشنامه تبدیل میکنی و باید جواب چند نفر را بدهی!
در بخش خصوصی تاتر.
وقت و وجودت ، برایت بیشتر ارزش و اهمیت داشته باشد ،
این آدمها ، امروز در کانال و صفحه ات هستند ، فردا نیستند...
اصلا هم برای اکثرشان مهم نیست که تو چه پستهایی میگذاری !
و چه دردسری میکشی که امکان رشد بیشتر شخصیت و افزایش آگاهی باشد !
و نمیدانند که حتی ،وقتی ، چند نفر را فالو میکنی ، همه ی دوستان هنری ات که فالو نیستند ، بایکوتت میکنند و سالنت را میگیرند !
اکثر مردم...جز عده ای خاص ،
#حاشیه را به
#اصل ترجیح میدهند !
برای این عقب مانده ی فرهنگی مانده ایم !
یادت نرود بانو
#چیستا :
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است
#فروغ
مرسی
خانم
#چیستایثربی
#شهرزاد_شربتی
@shahrzad_sharbati
هر کاری بکنه ، اکثریت فقط نگاه میکنن ،
وارد عمل نمیشن !
یه مسابقه ی تلگرامی استعدادیابی،توی کانالش گذاشت.
تعداد رای ها اصلا به حد نصاب نرسید ! که برنده ی واقعی مشخص بشه .
صفحه ی دوم اینستاگرامشو، برای آگهی ها و معرفی کارهای شما گذاشت. استقبال نکردید.
من جای اون بودم ،دیگه هیچ پیشنهادی نمیدادم .
مجبور نیست وقتش رو زیادتر از این تو فضای مجازی ، هدر بده !😒😬😷
فقط یه
#کانال_شارژی برای علاقه مندان واقعی و آدمهای دردمند و دنبال معنا .
#همین
آدمهایی هم در بیرون هستند که از هر موقعیتی استقبال میکنند و به فرصتها چنگ میزنند و تلاش میکنند و موفق میشوند...
مثلا در کلاس
#قصه_نویسی مجازی خانم #یثربی ،چند شاگرد خوب هست
... بارها به من گفته...
اسمشونو نمیاره الان ، ولی میدونه آینده ی اونا روشنه... اون چند نفر فقط
نه همه !
شاید پانزده ، بیست تاشون !
خب حاضره ، وقتشو بیشتر برای اونا بگذاره !
نه برای آدمهای ساکتی که فقط نگاه میکنند.
این پیشنهاد من ، به عنوان یک دوست، به خانم یثربی است :👇
زیادی در فضای مجازی نباش!
که البته مدتی است ، کمتر هستی...
فکر میکنند بیکاری !
نمیدانند چقدر درد ، دردسر و کار داری!
نمیدانند داری حواشی جام جهانی فوتبال امسال و حضور ایران را به نمایشنامه تبدیل میکنی و باید جواب چند نفر را بدهی!
در بخش خصوصی تاتر.
وقت و وجودت ، برایت بیشتر ارزش و اهمیت داشته باشد ،
این آدمها ، امروز در کانال و صفحه ات هستند ، فردا نیستند...
اصلا هم برای اکثرشان مهم نیست که تو چه پستهایی میگذاری !
و چه دردسری میکشی که امکان رشد بیشتر شخصیت و افزایش آگاهی باشد !
و نمیدانند که حتی ،وقتی ، چند نفر را فالو میکنی ، همه ی دوستان هنری ات که فالو نیستند ، بایکوتت میکنند و سالنت را میگیرند !
اکثر مردم...جز عده ای خاص ،
#حاشیه را به
#اصل ترجیح میدهند !
برای این عقب مانده ی فرهنگی مانده ایم !
یادت نرود بانو
#چیستا :
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است
#فروغ
مرسی
خانم
#چیستایثربی
#شهرزاد_شربتی
@shahrzad_sharbati
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_یکم
چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!
آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی گویی، بیدار بودم!
آن مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.
_جرم، جرمه!
خواهرت، بچههای منو کشته، باید کشته شه!
من سوء قصد به خودمو هیچجا نگفتم!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!
چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!
سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!
فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...
سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!
بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن، درو کرده...
برو ببین!
سارا داد می زند:
منو جاش اعدام کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟
فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!
اما، سارا نمی رود...
داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.
چشمان فرمانده، سرخ است...
حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!
_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه حامله باشه...
ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...
_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!
فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این تنها راه نجاتشه...
سارا داد می زند:
حامله از کی؟!
فرمانده می گوید:
من نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...
سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ!
بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!
سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.
باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...
در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!
اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟
سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.
آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...
_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!
فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در چادر بناز، اجازه می دهد.
دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!
سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن کسی شود ، و از او ، حامله شود!
بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!
سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!
سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!
چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...
_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !
قبول!...
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا
حق ثبت محفوظ برای نویسنده
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2