درود دوست گرامی
وسایر همراهان
کاش دوستان به جای این همه سرچ و تحقیق درباره ی زندگی شخصی من ، به پیام قصه و اهمیت عشق در زندگی توجه میکردند...
شنیده ام که حتی عده ای به اداره پست مرکزی رفته اند و سراغ حاج علی دوران جنگ را گرفته اند !....
اولا اگر صبوری کنند ، در قسمت آخر به تمام ابهامات پاسخ داده شده است.
دوما این حرکت من ، یک سنت شکنی در عرصه ایجاد پاورقی اینستاگرامی و تلاش برای ترغیب فرهنگ خواندن میان مردم است !
و مهم تر از همه ، من چون می دانستم که عده ای ممکن است امنیت شخصی و عاطفی آدمهای واقعی این داستان را با کنجکاویهای بیمورد به خطر بیندازند ، پیشدستی کردم.حقیقت عشق را از واقعیت جوانی و زندگی خود ، الهام گرفتم..اما در تاریخها ، اسم مراسم و برخی مکانها تغییراتی ایجاد کرده ام.
به هر حال هر داستان شخصی یا اتو بیوگرافی تلفیقی از واقعیت و هنر تخیل و تصویر سازی نویسنده است.
اگر قرار باشد همه چیز را با تاریخ و مکان واقعی ذکر کنیم که بهتر است مقاله ای در روزنامه بنویسیم و نه رمان.
دوستان شیفته ی حقیقت ؛ لطفا تا پایان داستان من صبر کنید .پاسخ هایتان را خواهید گرفت ؛ وگرنه در اصل رمان ؛ همه چیز با جزییات ، خواهد آمد
و ایکاش به جای پرداختن به حواشی، به حقیقت عشق می اندیشیدیم که از یادمان رفته است.....
گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند ،
گفتا به چشم ، هر چه تو گویی چنان کنند....
با احترام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
وسایر همراهان
کاش دوستان به جای این همه سرچ و تحقیق درباره ی زندگی شخصی من ، به پیام قصه و اهمیت عشق در زندگی توجه میکردند...
شنیده ام که حتی عده ای به اداره پست مرکزی رفته اند و سراغ حاج علی دوران جنگ را گرفته اند !....
اولا اگر صبوری کنند ، در قسمت آخر به تمام ابهامات پاسخ داده شده است.
دوما این حرکت من ، یک سنت شکنی در عرصه ایجاد پاورقی اینستاگرامی و تلاش برای ترغیب فرهنگ خواندن میان مردم است !
و مهم تر از همه ، من چون می دانستم که عده ای ممکن است امنیت شخصی و عاطفی آدمهای واقعی این داستان را با کنجکاویهای بیمورد به خطر بیندازند ، پیشدستی کردم.حقیقت عشق را از واقعیت جوانی و زندگی خود ، الهام گرفتم..اما در تاریخها ، اسم مراسم و برخی مکانها تغییراتی ایجاد کرده ام.
به هر حال هر داستان شخصی یا اتو بیوگرافی تلفیقی از واقعیت و هنر تخیل و تصویر سازی نویسنده است.
اگر قرار باشد همه چیز را با تاریخ و مکان واقعی ذکر کنیم که بهتر است مقاله ای در روزنامه بنویسیم و نه رمان.
دوستان شیفته ی حقیقت ؛ لطفا تا پایان داستان من صبر کنید .پاسخ هایتان را خواهید گرفت ؛ وگرنه در اصل رمان ؛ همه چیز با جزییات ، خواهد آمد
و ایکاش به جای پرداختن به حواشی، به حقیقت عشق می اندیشیدیم که از یادمان رفته است.....
گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند ،
گفتا به چشم ، هر چه تو گویی چنان کنند....
با احترام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#قسمت_بیستو_یکم #پستچی#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
بعضی وقتها هزاران حرف درسینه داری،هزاران بغض درگلو،تمام رگهای تنت تیر میکشد که فریاد کنی،اما هیچ کلامی پیدا نمیکنی!آن لحظه که حاج اکبر حرف میزد، صدایش از جای دوری به گوشم میرسید.از سرزمینی دور،گلها و سبزه های خونی،سه سال دویدن من میان قبر محسن و کوچه علی و آن گورستان پشت پادگان که باهم وضو گرفتیم ،کار، بیخوابی، نوشتن، رد شدن آثارت و هیولایی به نام سانسور،که کم کم یادت میدهد یک قیچی برداری.گیسوانت را قیچی کنی،دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانی ات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی.شبیه هیچ چیز نیستی!اگر امید و عشق علی نبود، من هم مثل خیلی های دیگر، کودکی دلم را کنار زباله ها گذاشته بودم.اماشور عشق،آدم را از خیلی چیزها محافظت میکند و من دوام آوردم.حاج اکبر که متوجه حال بد من شد، دسته ای نامه از جیبش در آورد، و گفت:حلالم کن خواهر! اون هر شب نامه مینوشت.نگرانت بود.تو خواب اسمتو میگفت.خیلی از نامه هاوسط راه گم شد.اما اینارونگه داشتم.بهت ندادم،چون فکر کردم زخم کهنه رو باز نکنم.نمیدونستم هنوز پاش وایسادی!با دست لرزان بسته را گرفتم.بوی خاک میداد و شکوفه.بوی خون میداد و عشق و علی. تمام این سه سال که من سحرها رو باگریه دعا میخوندم اونم به یاد من بود؟حتی زیر آتیش؟گفتم:حاج اکبر.نمیدونم عاشق شدی یانه!اما چطور فکر کردی فراموشش میکنم؟اونم با حرف و تهدید حاجی! پام بسته بود که بیام اونجا،دستم بسته بود،دلم کفتر اهلی لحظه به لحظه ش بود.الان بیدار میشه، الان وضو میگیره،الان اسلحه شو تمیز میکنه.حالا به ابرا نگاه میکنه و یاد من میفته که عاشق ابرم!ساعت اتاقمو رو وقت بوسنی گذاشته بودم که وقتی نماز میخونه بدونم.تو چه میدونی من چه کشیدم.حالا کیو باید ببخشم؟ گفت:منو!گفتم.تو،حاجی،همه تون هر چی باید از من بگیرید گرفتید.حالا فقط یه چیز جاش میخوام.کجاست؟سرش را زیر انداخت.آسون نیست خواهر.گفتم:سخت ترشو تحمل کردم و نمردم.میگی پاش وایسادی! خنده داره!پای دنیا واینمیسم، پای اون وایمیسم!بگو حاج اکبر!...چهار ماه پیش همه برگشتن.مادرش مریضه.سرطان،دو ماه پیش خونه رو فروخت واسه خرج درمون مادرش.به مالک جدید گفتن بگو دو ساله شاید نمیخواست حتی دوستاش و حاجی پیداش کنن.مادرش خیلی بدحاله هر روز بغلش میکنه میبره شیمی درمانی.اما دکترا قطع امید کردن.میگن خیلی دیره.کاغذی تاخورده از جیبش درآورد.گفت:بی اجازه دارم آدرسو میدم.این شاید یه کم گناهامو سبک کنه برای نامه ها.اما برای دروغی که بت گفتن، مجبور بودیم! خدا همه مونو ببخشه...
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیستو_یکم
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
بعضی وقتها هزاران حرف درسینه داری،هزاران بغض درگلو،تمام رگهای تنت تیر میکشد که فریاد کنی،اما هیچ کلامی پیدا نمیکنی!آن لحظه که حاج اکبر حرف میزد، صدایش از جای دوری به گوشم میرسید.از سرزمینی دور،گلها و سبزه های خونی،سه سال دویدن من میان قبر محسن و کوچه علی و آن گورستان پشت پادگان که باهم وضو گرفتیم ،کار، بیخوابی، نوشتن، رد شدن آثارت و هیولایی به نام سانسور،که کم کم یادت میدهد یک قیچی برداری.گیسوانت را قیچی کنی،دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانی ات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی.شبیه هیچ چیز نیستی!اگر امید و عشق علی نبود، من هم مثل خیلی های دیگر، کودکی دلم را کنار زباله ها گذاشته بودم.اماشور عشق،آدم را از خیلی چیزها محافظت میکند و من دوام آوردم.حاج اکبر که متوجه حال بد من شد، دسته ای نامه از جیبش در آورد، و گفت:حلالم کن خواهر! اون هر شب نامه مینوشت.نگرانت بود.تو خواب اسمتو میگفت.خیلی از نامه هاوسط راه گم شد.اما اینارونگه داشتم.بهت ندادم،چون فکر کردم زخم کهنه رو باز نکنم.نمیدونستم هنوز پاش وایسادی!با دست لرزان بسته را گرفتم.بوی خاک میداد و شکوفه.بوی خون میداد و عشق و علی. تمام این سه سال که من سحرها رو باگریه دعا میخوندم اونم به یاد من بود؟حتی زیر آتیش؟گفتم:حاج اکبر.نمیدونم عاشق شدی یانه!اما چطور فکر کردی فراموشش میکنم؟اونم با حرف و تهدید حاجی! پام بسته بود که بیام اونجا،دستم بسته بود،دلم کفتر اهلی لحظه به لحظه ش بود.الان بیدار میشه، الان وضو میگیره،الان اسلحه شو تمیز میکنه.حالا به ابرا نگاه میکنه و یاد من میفته که عاشق ابرم!ساعت اتاقمو رو وقت بوسنی گذاشته بودم که وقتی نماز میخونه بدونم.تو چه میدونی من چه کشیدم.حالا کیو باید ببخشم؟ گفت:منو!گفتم.تو،حاجی،همه تون هر چی باید از من بگیرید گرفتید.حالا فقط یه چیز جاش میخوام.کجاست؟سرش را زیر انداخت.آسون نیست خواهر.گفتم:سخت ترشو تحمل کردم و نمردم.میگی پاش وایسادی! خنده داره!پای دنیا واینمیسم، پای اون وایمیسم!بگو حاج اکبر!...چهار ماه پیش همه برگشتن.مادرش مریضه.سرطان،دو ماه پیش خونه رو فروخت واسه خرج درمون مادرش.به مالک جدید گفتن بگو دو ساله شاید نمیخواست حتی دوستاش و حاجی پیداش کنن.مادرش خیلی بدحاله هر روز بغلش میکنه میبره شیمی درمانی.اما دکترا قطع امید کردن.میگن خیلی دیره.کاغذی تاخورده از جیبش درآورد.گفت:بی اجازه دارم آدرسو میدم.این شاید یه کم گناهامو سبک کنه برای نامه ها.اما برای دروغی که بت گفتن، مجبور بودیم! خدا همه مونو ببخشه...
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیستو_یکم
@chista_yasrebi
@iktair جنبش کتابخوانی ایران
چیستا یثربی . حدود بیست سال پیش در دانشگاه هنراستاد ما بود . مدرک کارشناسی ارشد داشت .دختری بود با صورت پهن و عینک ته استکانی . موضوع سبکهای نمایشنامه نویسی بود و او بسیار عالی و عمقی درس می داد . حقیقتا در اساتید دانشگاه هنر تک بود از سواد و معلومات . پیش از این در تلویزیون به عنوان یک مصاحبه گر با یک کارگردان تاتر دیده بودمش . می دانستم آدم با سوادیست ولی یک جلسه حضور در کلاسش کافی بود تا ثابت کند بی نظیر است . از باسوادترینهاست . فکر می کنم هر کاری بکند بهترین خواهد بود . دلیلش را تا خواندن داستانش نمی دانستم ....
بهروز افخمی استاد کارگردانی ما بود . او هم برای خودش معرکه ای است . هم درس می داد و هم دلمان را تا اخر درس از خنده می گرفتیم . انسان بسیار باهوشی است . در مورد حاتمی کیا می گفت این جوان در حبهه براش یک اتفاقی افتاده . قلبش سوخته . اینه که وقتی فیلم جنگی می سازه اینقدر قشنگ می سازه . نمی دونم . ولی فکر کنم اگر در ژانر دیگه کار کنه شاید این موفقیت را نداشته باشه . آره . آدم باید یک اتفاقی براش بیفته که تکونش بده . و گویا برای چیستا یثربی این اتفاق عشقی بوده که بعد از سالها سر باز کرده ...
محمد رضا رضایی
@iktairجنبش کنابخوانی ایران
@chista_yasrebi
چیستا یثربی . حدود بیست سال پیش در دانشگاه هنراستاد ما بود . مدرک کارشناسی ارشد داشت .دختری بود با صورت پهن و عینک ته استکانی . موضوع سبکهای نمایشنامه نویسی بود و او بسیار عالی و عمقی درس می داد . حقیقتا در اساتید دانشگاه هنر تک بود از سواد و معلومات . پیش از این در تلویزیون به عنوان یک مصاحبه گر با یک کارگردان تاتر دیده بودمش . می دانستم آدم با سوادیست ولی یک جلسه حضور در کلاسش کافی بود تا ثابت کند بی نظیر است . از باسوادترینهاست . فکر می کنم هر کاری بکند بهترین خواهد بود . دلیلش را تا خواندن داستانش نمی دانستم ....
بهروز افخمی استاد کارگردانی ما بود . او هم برای خودش معرکه ای است . هم درس می داد و هم دلمان را تا اخر درس از خنده می گرفتیم . انسان بسیار باهوشی است . در مورد حاتمی کیا می گفت این جوان در حبهه براش یک اتفاقی افتاده . قلبش سوخته . اینه که وقتی فیلم جنگی می سازه اینقدر قشنگ می سازه . نمی دونم . ولی فکر کنم اگر در ژانر دیگه کار کنه شاید این موفقیت را نداشته باشه . آره . آدم باید یک اتفاقی براش بیفته که تکونش بده . و گویا برای چیستا یثربی این اتفاق عشقی بوده که بعد از سالها سر باز کرده ...
محمد رضا رضایی
@iktairجنبش کنابخوانی ایران
@chista_yasrebi
تو سوار اسب سپید
من هنوز روی اسب چوبی
مسابقه می دهیم
تو زودتر می رسی
تا در خانه را برایم باز کنی ؛
چه خوب است،
آمدن به خانه ای
که تو زودتر رسیده باشی
#چیستایثربی
#شعر_سپید
#شعر_عاشقانه
#دکلمه
#صدا:#چیستایثربی
@chista_yasrebi
من هنوز روی اسب چوبی
مسابقه می دهیم
تو زودتر می رسی
تا در خانه را برایم باز کنی ؛
چه خوب است،
آمدن به خانه ای
که تو زودتر رسیده باشی
#چیستایثربی
#شعر_سپید
#شعر_عاشقانه
#دکلمه
#صدا:#چیستایثربی
@chista_yasrebi
ا داستان هاي چيستا يثربي ركورد بازديد را شكست/ ١٠٠ هزار خواننده براي دو داستان/ ٤٧ هزار خواننده براي مجموعه داستان ها
http://www.sedayeeghtesad.ir/News/32819.html
@chista_yasrebi
این آمار فقط مربوط به سایت
#صدای_اقتصاد است.
طبق آمار اعلام شده ؛ هر قصه در کل سایتها ؛ بالاتر از روزی پانصد هزار بازدید کننده دارد.
http://www.sedayeeghtesad.ir/News/32819.html
@chista_yasrebi
این آمار فقط مربوط به سایت
#صدای_اقتصاد است.
طبق آمار اعلام شده ؛ هر قصه در کل سایتها ؛ بالاتر از روزی پانصد هزار بازدید کننده دارد.
Forwarded from كارخانه آنلاين
انتشار داستان های کوتاه چیستا یثربی در وب سایت صدای اقتصاد رکورد 48 هزار خواننده را پشت سرگذاشت./ صدای اقتصاد به زودی مصاحبه ای اختصاصی از این نویسنده و فیلم نامه نویس برجسته کشور، منتشر خواهد کرد.
http://www.sedayeeghtesad.ir/News/32819.html
@sedayeeghtesad
http://www.sedayeeghtesad.ir/News/32819.html
@sedayeeghtesad
#قسمت_بیستودوم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم.همینجا بود.پلاک سه.یک آپارتمان قدیمی.آنقدر ساکت که انگارعکس یک کتاب کودک بود.ازآن خانه کسی بیرون نمیامد!قلبم انگاردرزد ودرباز شد.اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد.از آن زن قدبلند موطلایی، موجودی دردمند ومچاله مانده بود.چادر سفیدی بر سر،به جای گیسوان بور،فرق سرش میدرخشید.ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد میکشد.دلم آتش گرقت.خواستم بروم استخوانهای دردمندش را ببوسم.علی روی مادرش را باپتو پوشاند، همان پیک الهی بود.فرقی نکرده بود.شایدکمی آفتاب سوخته و چهار شانه تر.بوی گندمزار موهایش کوچه را پر کرد.اما رنج عظیمی که میکشید، کلاغها را به فریادواداشت.پشت خانه ای پناه گرفتم.مطمین نبودم که وقت مناسبی برای دیدار باشد.خدایا کاش مرا نمیدید و رد میشد.اما دید!یک لحظه ایستاد.میخواست نفسش را آزاد کند.حالش از من بهتر نبود.دیگر برای گریز دیر شده بود.سلام دادم.اول به مادرش و بعد به او.مادرش با دیدن من ناله کرد.حتی جان نداشت فریاد بزند.بیقرارشد.پتو از روی پایش افتاد.علی خم شد.آهسته به مادرش گفت:فقط یه دقیقه!مادرش را در پتو پوشاندو به سمت من آمد.ضد نور ایستاده بود.نگاتیو تمام قهرمانان جهان، مقابلم بود.چند لحظه به سنگینی یک قرن گذشت.هیچکدام نمیدانستیم چه بگوییم.ناگهان یاد روز محرمیت در پادگان افتادم، گفتم:دست بدیم؟دستش را جلو آورد.روی دستش جای سوختگی بود.دستم را گرفت.گرم وپر محبت.اما سریع رها کرد.گفت:خیلی دیر فهمیدم بت دروغ گفتن!با حاجی دعوام شد.گفت اگه نمیگفتیم دختره ول کن نبود،میومد بوسنی.واسه اینکه کنارت باشه،خودشو به کشتن میداد!حاجی از سرسختیت میترسید
دروغ مصلحتی گفت که جونتونجات بده.گفتم، اون تو رو میخواست.نه منو کنار تو!گفت فکر میکردم بام قهری.وسط عملیات بودم.نمیتونستم برگردم.هر شب برات نامه میدادم.ولی..گفتم:گذشته رو ول کن علی جان.یه عمر وقت داریم راجع بش حرف بزنیم.الان دیگه هیچی وهیچکس تو دنیا نمیتونه مارو از هم جدا کنه.خودم کنیزی مادرتو میکنم.مثل مادر خودم دوسش دارم.اکبر که نشونیتو بم داد گفتم:ای علی گریز پا،بهترین جنگجو هم که باشی،این بارمن از تو بهترم!به دیوار تکیه داد،ناله های مادرش به گریه رسیده بود.گفت:میبینی.همه چی عوض شده!دارم از دستش میدم!تقصیر منه.جوونیشو برام گذاشت.عروسی نکرد،تنهاش گذاشتم..چشمهایش پر از اشک بود، به من نگاه نمیکرد.دستم را روی شانه اش گذاشتم.لرزید.گفت:باید حرف بزنیم عزیزم.عصری دم قبر محسن.گفتم خیر باشه.گفت:ماه پیشونی تنوری.چقدر دلم برات تنگه.چقدر...اگه میدونستی!...
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیستو_دوم
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم.همینجا بود.پلاک سه.یک آپارتمان قدیمی.آنقدر ساکت که انگارعکس یک کتاب کودک بود.ازآن خانه کسی بیرون نمیامد!قلبم انگاردرزد ودرباز شد.اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد.از آن زن قدبلند موطلایی، موجودی دردمند ومچاله مانده بود.چادر سفیدی بر سر،به جای گیسوان بور،فرق سرش میدرخشید.ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد میکشد.دلم آتش گرقت.خواستم بروم استخوانهای دردمندش را ببوسم.علی روی مادرش را باپتو پوشاند، همان پیک الهی بود.فرقی نکرده بود.شایدکمی آفتاب سوخته و چهار شانه تر.بوی گندمزار موهایش کوچه را پر کرد.اما رنج عظیمی که میکشید، کلاغها را به فریادواداشت.پشت خانه ای پناه گرفتم.مطمین نبودم که وقت مناسبی برای دیدار باشد.خدایا کاش مرا نمیدید و رد میشد.اما دید!یک لحظه ایستاد.میخواست نفسش را آزاد کند.حالش از من بهتر نبود.دیگر برای گریز دیر شده بود.سلام دادم.اول به مادرش و بعد به او.مادرش با دیدن من ناله کرد.حتی جان نداشت فریاد بزند.بیقرارشد.پتو از روی پایش افتاد.علی خم شد.آهسته به مادرش گفت:فقط یه دقیقه!مادرش را در پتو پوشاندو به سمت من آمد.ضد نور ایستاده بود.نگاتیو تمام قهرمانان جهان، مقابلم بود.چند لحظه به سنگینی یک قرن گذشت.هیچکدام نمیدانستیم چه بگوییم.ناگهان یاد روز محرمیت در پادگان افتادم، گفتم:دست بدیم؟دستش را جلو آورد.روی دستش جای سوختگی بود.دستم را گرفت.گرم وپر محبت.اما سریع رها کرد.گفت:خیلی دیر فهمیدم بت دروغ گفتن!با حاجی دعوام شد.گفت اگه نمیگفتیم دختره ول کن نبود،میومد بوسنی.واسه اینکه کنارت باشه،خودشو به کشتن میداد!حاجی از سرسختیت میترسید
دروغ مصلحتی گفت که جونتونجات بده.گفتم، اون تو رو میخواست.نه منو کنار تو!گفت فکر میکردم بام قهری.وسط عملیات بودم.نمیتونستم برگردم.هر شب برات نامه میدادم.ولی..گفتم:گذشته رو ول کن علی جان.یه عمر وقت داریم راجع بش حرف بزنیم.الان دیگه هیچی وهیچکس تو دنیا نمیتونه مارو از هم جدا کنه.خودم کنیزی مادرتو میکنم.مثل مادر خودم دوسش دارم.اکبر که نشونیتو بم داد گفتم:ای علی گریز پا،بهترین جنگجو هم که باشی،این بارمن از تو بهترم!به دیوار تکیه داد،ناله های مادرش به گریه رسیده بود.گفت:میبینی.همه چی عوض شده!دارم از دستش میدم!تقصیر منه.جوونیشو برام گذاشت.عروسی نکرد،تنهاش گذاشتم..چشمهایش پر از اشک بود، به من نگاه نمیکرد.دستم را روی شانه اش گذاشتم.لرزید.گفت:باید حرف بزنیم عزیزم.عصری دم قبر محسن.گفتم خیر باشه.گفت:ماه پیشونی تنوری.چقدر دلم برات تنگه.چقدر...اگه میدونستی!...
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیستو_دوم
@chista_yasrebi
به حاج علی گفتم :
اجازه هست عکس شما را در صفحه ام استفاده کنم
گفت:نه.برای چی؟
گفتم:دوستان کنجکاو شده اند شما را ببینند....
گفت:تو کنجکاوشان کردی...
گفتم:حالا چه کنم ؟
گفت :چند نفر در صفحه هایشان ، کامنتهای توهین آمیزی درباره ات نوشته اند...
گفتم : عادت دارم.هر سنت شکنی بهای خودش را دارد
گفت: پس ما هم سنت شکنی میکنیم...طوری غافلگیرشان میکنیم که بدانند چیستا نیازی به نوشتن گذشته اش در اینستاگرام نداشت....مگر یک دلیل!
گفتم : کدام دلیل؟
حاج علی گفت : بگذار پاورقی اینستاگرامی ات تمام شود.....خودت خوب میدانی....و خواهش میکنم تا آن موقع به هیچکس توضیحی نده....
به قول مولا ، انسان به میزانی که بزرگتر است ، تنهاتر می شود.....
#دیالوگ_اخیر_من_با_علی
#واقعیت
#داستان
#پستچی
#چیستایثربی
#مکالمه_خصوصی
@chista_yasrebi
اجازه هست عکس شما را در صفحه ام استفاده کنم
گفت:نه.برای چی؟
گفتم:دوستان کنجکاو شده اند شما را ببینند....
گفت:تو کنجکاوشان کردی...
گفتم:حالا چه کنم ؟
گفت :چند نفر در صفحه هایشان ، کامنتهای توهین آمیزی درباره ات نوشته اند...
گفتم : عادت دارم.هر سنت شکنی بهای خودش را دارد
گفت: پس ما هم سنت شکنی میکنیم...طوری غافلگیرشان میکنیم که بدانند چیستا نیازی به نوشتن گذشته اش در اینستاگرام نداشت....مگر یک دلیل!
گفتم : کدام دلیل؟
حاج علی گفت : بگذار پاورقی اینستاگرامی ات تمام شود.....خودت خوب میدانی....و خواهش میکنم تا آن موقع به هیچکس توضیحی نده....
به قول مولا ، انسان به میزانی که بزرگتر است ، تنهاتر می شود.....
#دیالوگ_اخیر_من_با_علی
#واقعیت
#داستان
#پستچی
#چیستایثربی
#مکالمه_خصوصی
@chista_yasrebi
#قسمت_بیست_و_سوم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر.باز هم باران میامد.گفتم:چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟ گفت،برای اینکه بیای زیر چتر من!بلند شدم.همان چتر سیاهش بود که کوچه ها را عاشقانه باهم رفته بودیم.باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.گفتم:هوس نان کردم.همه ش تقصیر موهای توست.کمی نزدیکترشد.شانه هایمان به هم خورد.گفت:صبح که تو کوچه دیدمت؛ چقدر دلم میخواست دستاتو بگیرم تو دستم.حست کنم.جلوت زانو بزنم و عذر بخوام،که چرا زودتر نیامدم.گفتم؛ خب منم دلم میخواست بغلت کنم، اماروم نشد.گفت:منم همینطور.مادر اونجا بود.تو رودید،حالش بد شد.تاعصرگریه کرد.میدونم که میفهمی.گفتم:چرا ازمن انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!گفت:فکر میکنه توباعث شدی حاجی منو پیدا کنه و بفرسته اونور.اما حاجی نشونی منو داشت.حتی تماس گرفته بود. میدونستم چه پیشنهادی داره.خودم قبول کردم.اونشبم از کمیته،خودم به حاجی زنگ زدم.تقصیر تو نبود!من راهمو انتخاب کرده بودم.گفتم چه راهی؟ گفت،دانشجوی عمران بودم،ول کردم.وقتی تو اداره پست پام میلنگید،تازه انصراف داده بودم.فکر نکن میخواستم قهرمان شم.میخواستم تا آخرعمر،به اونایی کمک کنم که هیچکسو ندارن -من چی؟ سه سال دوری.فقط نامه!نامه هات پر از عشقه.اماوقتی از بوسنی برگشتی حتی یه سرم بم نزدی! طوری نگاهم کرد انگارشبهای طولانی راگریه کرده بود.میشد درچشمهایش غرق شدومرد.گفت:از کجا میدونی؟ازدانشگات تارادیو، هرجاکه میرفتی،دنبالت بودم.میون مردم گم میشدم تا پیدام نکنی!وقتی برگشتم اول رفتم پابوس مادر.بعد تا صبح پشت درخونه شما نشستم.صبح قایم شدم.دیدمت.غمگین بودی ماه پیشونی.میخواستم همونجا بغلت کنم و از خدا بخوام من و تو رو باهم غیب کنه! برای مرد ابرازعشق خیلی سخته.ولی بت میگم چیستا.اولی و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد.حالا اگه همه عمرمم تنها باشم،عشقی که توبهم دادی،برام کافیه.سرم را روی شانه اش گذاشتم.چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر.گفتم:دوستت دارم علی.گفت:منم دوستت دارم چیستا.خنده هاتو.خودتو.غمتو.بچه گیتو؛صبرتو.عشق معصومتو به یه پستچی که حتی نمیشناختیش! و به خاطرش هر روز به خودت نامه میدادی گفتم:پس چرا اونروز جلوی درخونه مون نیامدی بغلم کنی؟گفت:چون نمیشد!دستم را محکم دردستش گرفت،گاهی اون چیزی که بخوای نمیشه. مادرم داره میمیره.بهش گفتم نوکرتم. کم گذاشتم برات.میخوای ببرمت حج که همیشه آرزو داشتی؟گفت:حج من خطبه عقد تو وریحانه ست.اگه میخوای راحت برم،بذارعقدشما دوتارو ببینم!دستم دردستش یخ زد.دست اوهم.زمستان شد...
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_سوم
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر.باز هم باران میامد.گفتم:چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟ گفت،برای اینکه بیای زیر چتر من!بلند شدم.همان چتر سیاهش بود که کوچه ها را عاشقانه باهم رفته بودیم.باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.گفتم:هوس نان کردم.همه ش تقصیر موهای توست.کمی نزدیکترشد.شانه هایمان به هم خورد.گفت:صبح که تو کوچه دیدمت؛ چقدر دلم میخواست دستاتو بگیرم تو دستم.حست کنم.جلوت زانو بزنم و عذر بخوام،که چرا زودتر نیامدم.گفتم؛ خب منم دلم میخواست بغلت کنم، اماروم نشد.گفت:منم همینطور.مادر اونجا بود.تو رودید،حالش بد شد.تاعصرگریه کرد.میدونم که میفهمی.گفتم:چرا ازمن انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!گفت:فکر میکنه توباعث شدی حاجی منو پیدا کنه و بفرسته اونور.اما حاجی نشونی منو داشت.حتی تماس گرفته بود. میدونستم چه پیشنهادی داره.خودم قبول کردم.اونشبم از کمیته،خودم به حاجی زنگ زدم.تقصیر تو نبود!من راهمو انتخاب کرده بودم.گفتم چه راهی؟ گفت،دانشجوی عمران بودم،ول کردم.وقتی تو اداره پست پام میلنگید،تازه انصراف داده بودم.فکر نکن میخواستم قهرمان شم.میخواستم تا آخرعمر،به اونایی کمک کنم که هیچکسو ندارن -من چی؟ سه سال دوری.فقط نامه!نامه هات پر از عشقه.اماوقتی از بوسنی برگشتی حتی یه سرم بم نزدی! طوری نگاهم کرد انگارشبهای طولانی راگریه کرده بود.میشد درچشمهایش غرق شدومرد.گفت:از کجا میدونی؟ازدانشگات تارادیو، هرجاکه میرفتی،دنبالت بودم.میون مردم گم میشدم تا پیدام نکنی!وقتی برگشتم اول رفتم پابوس مادر.بعد تا صبح پشت درخونه شما نشستم.صبح قایم شدم.دیدمت.غمگین بودی ماه پیشونی.میخواستم همونجا بغلت کنم و از خدا بخوام من و تو رو باهم غیب کنه! برای مرد ابرازعشق خیلی سخته.ولی بت میگم چیستا.اولی و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد.حالا اگه همه عمرمم تنها باشم،عشقی که توبهم دادی،برام کافیه.سرم را روی شانه اش گذاشتم.چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر.گفتم:دوستت دارم علی.گفت:منم دوستت دارم چیستا.خنده هاتو.خودتو.غمتو.بچه گیتو؛صبرتو.عشق معصومتو به یه پستچی که حتی نمیشناختیش! و به خاطرش هر روز به خودت نامه میدادی گفتم:پس چرا اونروز جلوی درخونه مون نیامدی بغلم کنی؟گفت:چون نمیشد!دستم را محکم دردستش گرفت،گاهی اون چیزی که بخوای نمیشه. مادرم داره میمیره.بهش گفتم نوکرتم. کم گذاشتم برات.میخوای ببرمت حج که همیشه آرزو داشتی؟گفت:حج من خطبه عقد تو وریحانه ست.اگه میخوای راحت برم،بذارعقدشما دوتارو ببینم!دستم دردستش یخ زد.دست اوهم.زمستان شد...
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_سوم
@chista_yasrebi
Forwarded from Sogol Sareban
Audio
Reza Rohani ft. Sara Naeini [wWw.TakTaraneh.Com]
#قسمت_بیست_و_چهارم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
نسل من به همه چیز عادت داشت.جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه بندی نفت وخوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر..نسل من به نه شنیدن عادت داشت.اگر میخواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارتهایم را بازی میکردم و بعد میباختم.نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود.حتی اگر قرار بود بمیری،باید اول جنگیده باشی،به علی گفتم:منو ببر پیش مامانت!چشمانش پلنگ وحشی شد.مگه ممکنه؟از صبح تا حالا که دیدت،داره گریه میکنه.نمیخوام حالش بدتر شه.گفتم:ببین علی.سه سال تو بیخبری منتظرت موندم.یک لحظه ام امیدمو از دست ندادم.همین امید منو زنده نگه داشت.اتفاقای زیادی اینجا افتاد.من از طرف زوزنامه برای گزارش کتاب رفتم ایتالیا.میتونستم اونجا بمونم.اما نموندم.من عاشق این جام و مرید مردا و زنایی که به خاطراین خاک جنگیدن.استادم برام بورس تحصیلی گرفت.نرفتم.مردای زیادی اومدن و رفتن که پدرم آرزو داشت با یکی شون ازدواج کنم.آدم خوبی بود.صبر کردم.به پدرم گفتم:آدم دلش که دروازه نیست، یه عده آدم بیان و برن.من این دروازه رو به اسم علی کردم.کسی رو به زور توش راه نده! گفت.اگه نیاد،اگه نخواد،اگه عوض شده باشه!گه اونی نباشه که توی نوجونیت فکر میکردی؟گفتم:بذار بم ثابت شه،بعد!حالا علی وقتشه که ثابت کنی.تو که شکنجه و جنگو دووم آوردی، حتما میتونی مادرتو قانع کنی که خوشبختیت با منه.هیچ مادری بدبختی بچه شو نمیخواد!اینجا سه نفر قربانی میشن.من، تو،ریحانه!بهش بگو یا بذار من بگم!علی گفت:سوار شو!خودت بش بگو!دوست دارم ببینم چه جوابی میده.گفتم:تو برای من نمیجنگی؟برای همه جنگیدی؟برای من نه؟ گفت:برای توتا قیامت میجنگم.اماجنگ با مادری که داره میمیره،نه!بدون کنارت وایمیسم.بهم تکیه کن.اما حالشو بد نکن.میفهمی؟به خانه شان رسیدیم.اول ریحانه را دیدم.مودبانه سلام کرد و گفت:خانم جان حالش خوب نیست.دکتر اومده.علی سراسیمه به اتاق مادرش دوید.ریحانه معذب بود.گفت:میدونم چی شده.بتون حق میدم.نمیخوام زن مردی بشم که یه عمر بافکر یه زن دیگه زندگی میکنه!مادرم زود مرد.خاله منو بزرگ کرد.من و علی مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم.جور دیگه ای بش نگاه نکردم.خاله عاشق خواهرش بود.خیلی دلش میخواد با عروس کردن دخترش،اینو بش نشون بده.اما من مریضی قلبی دارم.بچه دار نمیشم.خاله میدونه.گفتم:فقط یه سوال!عاشق علی هستی؟ ما دو تا زنیم راست بگو!تو میدونی من به خاطرش تا کجا رفتم.تو هم میرفتی؟گفت راستش نه!علی همیشه دور بوده.هیچوقت نشناختمش.هیچوقت دلم براش تنگ نشد.ما حتی یه کلمه نداریم با هم حرف بزنیم.هیچی!...
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_چهارم
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
نسل من به همه چیز عادت داشت.جنگ، بمباران، موشک باران، سرما؛ سهمیه بندی نفت وخوراکی، تاریکی شبانه، قطع گاز، ترس و هر چیز دیگر..نسل من به نه شنیدن عادت داشت.اگر میخواستم جا خالی کنم، پس باید همه کارتهایم را بازی میکردم و بعد میباختم.نسل من به مخالفت بزرگانش عادت داشت و نسل من جنگیدن را یاد گرفته بود.حتی اگر قرار بود بمیری،باید اول جنگیده باشی،به علی گفتم:منو ببر پیش مامانت!چشمانش پلنگ وحشی شد.مگه ممکنه؟از صبح تا حالا که دیدت،داره گریه میکنه.نمیخوام حالش بدتر شه.گفتم:ببین علی.سه سال تو بیخبری منتظرت موندم.یک لحظه ام امیدمو از دست ندادم.همین امید منو زنده نگه داشت.اتفاقای زیادی اینجا افتاد.من از طرف زوزنامه برای گزارش کتاب رفتم ایتالیا.میتونستم اونجا بمونم.اما نموندم.من عاشق این جام و مرید مردا و زنایی که به خاطراین خاک جنگیدن.استادم برام بورس تحصیلی گرفت.نرفتم.مردای زیادی اومدن و رفتن که پدرم آرزو داشت با یکی شون ازدواج کنم.آدم خوبی بود.صبر کردم.به پدرم گفتم:آدم دلش که دروازه نیست، یه عده آدم بیان و برن.من این دروازه رو به اسم علی کردم.کسی رو به زور توش راه نده! گفت.اگه نیاد،اگه نخواد،اگه عوض شده باشه!گه اونی نباشه که توی نوجونیت فکر میکردی؟گفتم:بذار بم ثابت شه،بعد!حالا علی وقتشه که ثابت کنی.تو که شکنجه و جنگو دووم آوردی، حتما میتونی مادرتو قانع کنی که خوشبختیت با منه.هیچ مادری بدبختی بچه شو نمیخواد!اینجا سه نفر قربانی میشن.من، تو،ریحانه!بهش بگو یا بذار من بگم!علی گفت:سوار شو!خودت بش بگو!دوست دارم ببینم چه جوابی میده.گفتم:تو برای من نمیجنگی؟برای همه جنگیدی؟برای من نه؟ گفت:برای توتا قیامت میجنگم.اماجنگ با مادری که داره میمیره،نه!بدون کنارت وایمیسم.بهم تکیه کن.اما حالشو بد نکن.میفهمی؟به خانه شان رسیدیم.اول ریحانه را دیدم.مودبانه سلام کرد و گفت:خانم جان حالش خوب نیست.دکتر اومده.علی سراسیمه به اتاق مادرش دوید.ریحانه معذب بود.گفت:میدونم چی شده.بتون حق میدم.نمیخوام زن مردی بشم که یه عمر بافکر یه زن دیگه زندگی میکنه!مادرم زود مرد.خاله منو بزرگ کرد.من و علی مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم.جور دیگه ای بش نگاه نکردم.خاله عاشق خواهرش بود.خیلی دلش میخواد با عروس کردن دخترش،اینو بش نشون بده.اما من مریضی قلبی دارم.بچه دار نمیشم.خاله میدونه.گفتم:فقط یه سوال!عاشق علی هستی؟ ما دو تا زنیم راست بگو!تو میدونی من به خاطرش تا کجا رفتم.تو هم میرفتی؟گفت راستش نه!علی همیشه دور بوده.هیچوقت نشناختمش.هیچوقت دلم براش تنگ نشد.ما حتی یه کلمه نداریم با هم حرف بزنیم.هیچی!...
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_چهارم
@chista_yasrebi