چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی

حامد گفت : فکر کردی احمقم ؟!

تو کفش اسکیت بپوشی غیب میشی...
شده از بالکن بپری بالا !
یا روی دیوار راه بری!

الانم اگه زود نجنبیده بودم ، از این در رفته بودی بیرون.

نه ، یا به من میگی که برادرت ، پولارو کجا گذاشته یا من و تو موقتا ، یه عوالمی با هم خواهیم داشت...

البته بهت قول نمیدم که...

گفتم : پاتو از قفسه ی سینه م بردار.

گفت : اینم یه نوع بوسه ست ، فکر کن راه نفست، با بوسه ی من بسته شده !

و پایش را محکم تر فشار داد...

لگدی به پشتش زدم ، موهایم را در دستش گرفت و سرم را به زمین زد.

حس کردم چیزهایی به یادم آمد!

سالها پیش ،دوران نوجوانی....

آنجا ، آن کوه...


صبح زود رفته بودم که درس بخوانم ، حامد ،ناگهان از پشت سرم ظاهر شد !

دستش را روی شانه ام گذاشت.

گفت : "بالاخره تنها پیدات کردم".

فرار کردم...
دنبالم کرد !

او ورزشکار بود و من خیلی زود خسته شدم.

امام زاده را از دور دیدم ، انگار صدایم میزد.
به بخش زنانه ی آن پناه بردم !

دم در رسید و گفت : یه روزی ، مال من میشی ، اینو بدون !

چرا این خاطره یادم رفته بود ؟
مگر این همان حامد مردانی نبود ؟!

چقدر شکلش عوض شده بود !
چقدر روحش زشت شده بود !

ازش پرسیدم : واسه چی اذیتم می کنی ؟

گفت : واسه اینکه دزدی !
ادای آدمای باهوشو درمیاری ، ولی پول خانواده ی منو دزدیدی...

نازی تو خارج ، زن صیغه ای من بود.
پول خواهرش ، پول منه !

گفتم : پس وقتی مریمو به زور ، شوهر می دادن ، تو خارج ، صیغه بازی می کردی ؟

گفت : خفه شو !

مریم سهم خودم بوده ، همیشه هم هست.

اما خیلی چیزای دیگه هم سهم منه...
مثل اون چک و تو !

سرش نزدیکم بود...

محکم در گوشش خواباندم.

خندید !

یادم است در نوجوانی همه ی جریان حمله ی حامد را به برادرم گفته بودم ، و برادرم گفته بود :

بابا همه رو خواب دیدی ، حامد محاله چنین کاری کنه ! هزار تا دختر دنبالشن. چرا بیاد دنبال تو ؟

از آن به بعد دیگر آن پسرک را ندیدم و این خاطره را عمدا در ذهنم فراموش کردم.

سال ها بعد که او را فلج دیدم ، هیچ خاطره ای در ذهنم باقی نمانده بود !

یه بار شنیدم یه دکتری تو تلویزیون
میگفت : بهش میگن فراموشی هیستریک ، آدم فقط بخشی از خاطرات بد رو فراموش می کنه. برای اینکه زنده بمونه !

درد مرا به زمان حال برگرداند.

ناگهان ، موهایم را کشید...

دستم را به پایه ی مبل گرفتم ، مرا روی زمین حرکت می داد و جلو میبرد ،با مو...

مبل هم با ما می آمد...

مبل روی پایش افتاد ، تا آمد بلند شود ، به زحمت از جا پریدم.

به طرف بالکن دویدم ، در را از بیرون قفل کردم.

بالکن ما از دو طرف قفل می شد و کلید بیرون بود.

تا داشت از شیشه ی شکسته ،به زور خودش را مچاله میکرد تا وارد بالکن شود ، کفش اسکیتم را پوشیدم. تنها سلاحم را...

رسید...
گفت : خب که چی ؟
تمومه !

اون مو خوشگله ، امروز برسه دیگه دیره ، گرچه نمی رسه !

با تیزی اسکیت به پایش کوبیدم...
فریادش هوا رفت.

گفت : پسره ، حالا داره جواب پس میده! حقشه....



منم موهاتو می گیرم و مثل یه حیوون ، می کشمت به طرف اون چک !

تو چهار دست و پا میری به سمت جایی که چک هست ،

تو فقط میدونی و اونقدر باهوشی که خودتو به ندونستن زدی...همه ی این چند سال.....تا آبا از آسیاب بیفته و خرجش کنی...

نمیدونستی من از تو باهوشترم ؟

قهرمان والیبال کشورم . میتونم به یه سوت بفرستمت اون دنیا. کسی هم کاریم نداره . ولی اول جای چک !



شوخی نداشت ، موهایم در دستانش بود !

باز با کفش اسکیت لگد زدم...
از درد ، خم شد. چند لحظه انگار نمیتوانست نفس بکشد.

هدفگیری ام ، درست بود !

ناگهان برافروخته ، چاقویی ازجیبش درآورد ، چاقو را به طرف صورتم گرفت.


دیگر درست نفهمیدم چه شد !
جیغ زدم ! پرتم کرد....

روی من افتاد ، بی حرکت !

پشت سرش ، مینا ، با مجسمه ی خونی برنزی پدرم ایستاده بود و نفس نفس میزد...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی

حامد گفت : فکر کردی احمقم ؟!

تو کفش اسکیت بپوشی غیب میشی...
شده از بالکن بپری بالا !
یا روی دیوار راه بری!

الانم اگه زود نجنبیده بودم ، از این در رفته بودی بیرون.

نه ، یا به من میگی که برادرت ، پولارو کجا گذاشته یا من و تو موقتا ، یه عوالمی با هم خواهیم داشت...

البته بهت قول نمیدم که...

گفتم : پاتو از قفسه ی سینه م بردار.

گفت : اینم یه نوع بوسه ست ، فکر کن راه نفست، با بوسه ی من بسته شده !

و پایش را محکم تر فشار داد...

لگدی به پشتش زدم ، موهایم را در دستش گرفت و سرم را به زمین زد.

حس کردم چیزهایی به یادم آمد!

سالها پیش ،دوران نوجوانی....

آنجا ، آن کوه...


صبح زود رفته بودم که درس بخوانم ، حامد ،ناگهان از پشت سرم ظاهر شد !

دستش را روی شانه ام گذاشت.

گفت : "بالاخره تنها پیدات کردم".

فرار کردم...
دنبالم کرد !

او ورزشکار بود و من خیلی زود خسته شدم.

امام زاده را از دور دیدم ، انگار صدایم میزد.
به بخش زنانه ی آن پناه بردم !

دم در رسید و گفت : یه روزی ، مال من میشی ، اینو بدون !

چرا این خاطره یادم رفته بود ؟
مگر این همان حامد مردانی نبود ؟!

چقدر شکلش عوض شده بود !
چقدر روحش زشت شده بود !

ازش پرسیدم : واسه چی اذیتم می کنی ؟

گفت : واسه اینکه دزدی !
ادای آدمای باهوشو درمیاری ، ولی پول خانواده ی منو دزدیدی...

نازی تو خارج ، زن صیغه ای من بود.
پول خواهرش ، پول منه !

گفتم : پس وقتی مریمو به زور ، شوهر می دادن ، تو خارج ، صیغه بازی می کردی ؟

گفت : خفه شو !

مریم سهم خودم بوده ، همیشه هم هست.

اما خیلی چیزای دیگه هم سهم منه...
مثل اون چک و تو !

سرش نزدیکم بود...

محکم در گوشش خواباندم.

خندید !

یادم است در نوجوانی همه ی جریان حمله ی حامد را به برادرم گفته بودم ، و برادرم گفته بود :

بابا همه رو خواب دیدی ، حامد محاله چنین کاری کنه ! هزار تا دختر دنبالشن. چرا بیاد دنبال تو ؟

از آن به بعد دیگر آن پسرک را ندیدم و این خاطره را عمدا در ذهنم فراموش کردم.

سال ها بعد که او را فلج دیدم ، هیچ خاطره ای در ذهنم باقی نمانده بود !

یه بار شنیدم یه دکتری تو تلویزیون
میگفت : بهش میگن فراموشی هیستریک ، آدم فقط بخشی از خاطرات بد رو فراموش می کنه. برای اینکه زنده بمونه !

درد مرا به زمان حال برگرداند.

ناگهان ، موهایم را کشید...

دستم را به پایه ی مبل گرفتم ، مرا روی زمین حرکت می داد و جلو میبرد ،با مو...

مبل هم با ما می آمد...

مبل روی پایش افتاد ، تا آمد بلند شود ، به زحمت از جا پریدم.

به طرف بالکن دویدم ، در را از بیرون قفل کردم.

بالکن ما از دو طرف قفل می شد و کلید بیرون بود.

تا داشت از شیشه ی شکسته ،به زور خودش را مچاله میکرد تا وارد بالکن شود ، کفش اسکیتم را پوشیدم. تنها سلاحم را...

رسید...
گفت : خب که چی ؟
تمومه !

اون مو خوشگله ، امروز برسه دیگه دیره ، گرچه نمی رسه !

با تیزی اسکیت به پایش کوبیدم...
فریادش هوا رفت.

گفت : پسره ، حالا داره جواب پس میده! حقشه....



منم موهاتو می گیرم و مثل یه حیوون ، می کشمت به طرف اون چک !

تو چهار دست و پا میری به سمت جایی که چک هست ،

تو فقط میدونی و اونقدر باهوشی که خودتو به ندونستن زدی...همه ی این چند سال.....تا آبا از آسیاب بیفته و خرجش کنی...

نمیدونستی من از تو باهوشترم ؟

قهرمان والیبال کشورم . میتونم به یه سوت بفرستمت اون دنیا. کسی هم کاریم نداره . ولی اول جای چک !



شوخی نداشت ، موهایم در دستانش بود !

باز با کفش اسکیت لگد زدم...
از درد ، خم شد. چند لحظه انگار نمیتوانست نفس بکشد.

هدفگیری ام ، درست بود !

ناگهان برافروخته ، چاقویی ازجیبش درآورد ، چاقو را به طرف صورتم گرفت.


دیگر درست نفهمیدم چه شد !
جیغ زدم ! پرتم کرد....

روی من افتاد ، بی حرکت !

پشت سرش ، مینا ، با مجسمه ی خونی برنزی پدرم ایستاده بود و نفس نفس میزد...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی


مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !

او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !

خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.

مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !

نمی تونم نفس بکشم...

کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.

گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !

دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.

گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !

گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...

گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !

گفتم : مگه فرید کجاست ؟

گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !

من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.

مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.

من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.

مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.

ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.

گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !

مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.

گفتم : به کلانتری می گیم.

گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.

من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.


بچه های کارناوالم کمک می کنن.

گفتم : من که نمی دونم کجان !

گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.

گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟

گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.

فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟

گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.

هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.

گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.

گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.

آدرس انبار ؟

تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...

گوشی ام زنگ زد...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی


مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !

او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !

خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.

مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !

نمی تونم نفس بکشم...

کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.

گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !

دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.

گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !

گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...

گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !

گفتم : مگه فرید کجاست ؟

گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !

من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.

مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.

من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.

مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.

ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.

گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !

مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.

گفتم : به کلانتری می گیم.

گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.

من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.


بچه های کارناوالم کمک می کنن.

گفتم : من که نمی دونم کجان !

گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.

گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟

گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.

فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟

گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.

هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.

گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.

گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.

آدرس انبار ؟

تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...

گوشی ام زنگ زد...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی


مرگ آگاهی !
من واقعا داشتم می مردم...
هیچوقت راجع بهش اینطور جدی فکر نکرده بودم !

او مسلح بود و برای آن پول ، می توانست آدم بکشد.
هیچوقت فکر نمی کردم پول انقدر مهم باشد !

خون از گیج گاهش روان بود و من قدرت نفس کشیدن نداشتم.

مینا ترسیده ، گفت : مرده ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر نکنم !

نمی تونم نفس بکشم...

کمکم کرد بلند شوم.
با کفش اسکیت وارد خانه شدم و روی مبلی افتادم.

گفت : فشارت افتاده. برات آب قند درست می کنم.
کار دیگه بلد نیستم. الان ، نمی تونم به اورژانس زنگ بزنم.
اونو می بینن !

دارویی چیزی نداری بخوری ؟
گفتم : چرا تو کیفمه.

گفت : ببین تا به هوش نیومده باید از این خونه بریم.
اون روانی اگه نمرده باشه ، دو تامونو می کشه !

گفتم : چرا محسن منو تنها گذاشت ؟
چرا حدس نزد که ؟...

گفت : محسن تنهات گذاشت ؟
مگه با تو بود ؟
به من گفتن رفته کمک فرید !

گفتم : مگه فرید کجاست ؟

گفت : خیلی چیزا راجع به اینا ، فهمیده بود ، هم به کمک بچه ها و نت ، هم مدام تعقیبشون کرده بود با اسکیت ! بالاخره
گرفتنش !

من خبر ندارم. مریم بزور نگهم داشته بود.
تلفنی از دوستم شنیدم که بد جور ، فریدو زدن.

مریم گفت : نگران نباش محسن رفته بیارتش. دیگه باهاش کاری ندارن.

من نمی دونستم تو اینجایی !
فکر کردم ، محسن آوردتش اینجا.

مریم گفت بیام اینجا ، اومدم و صدای دادای حامد و جیغ تو رو شنیدم.
حس کردم داره می کشتت...
دیگه نفهمیدم چی شد !
مجسمه رو از روی میز برداشتم.

ببین ! من برای فرید ، نگرانم !
به محسن زنگ می زنم ، در دسترس نیست.

گفتم : منم دارم زنگ می زنم ، در دسترس نیست !

مینا گفت : شاید خواستن محسنو بکشونن اونجا ، همون بلای فریدو سرش بیارن !
باید کمکشون کنیم.

گفتم : به کلانتری می گیم.

گفت : نه ! دیره ، خیلی. اونا بجنبن ، جون فرید درخطره ، ما در خونه رو از بیرون قفل می کنیم.

من یه قفل جدید دارم. همیشه همراهمه ، در خونه رو روی این حامد قفل می کنیم.
تا بخواد بیاد بیرون ، وقت داریم بریم کمک فرید و محسن.


بچه های کارناوالم کمک می کنن.

گفتم : من که نمی دونم کجان !

گفت : من می دونم.
مریم یه بار ، یه انباری وحشتناکی رو بهم نشون داد.
بوی خون می داد ! زود درشو بست ، ولی حس کردم جاییکه ، حامد کارای خلافشو می کنه.

گفتم : چرا وارد بازی اینا شدی ؟
چرا بهم نگفتی ؟

گفت : پول لازم داشتم...
می خواستم با فرید از ایران بریم.
ببخشید ، ولی نمی شد بهت بگم.

فکر نمی کردم جریان انقدر خطرناک باشه...
فقط گفتن جای اون چکو باید پیدا کنم. همین !
منو می بخشی ؟

گفتم : وقت این حرفا نیست...
آدرس انبارو بده.

هر چه در آشپزخانه پیدا کردم که می توانست وسیله دفاع شخصی باشد ، در جیب هایم جا دادم.

گفتم : من با اسکیت می رم.
گفت : من سرعت تو رو ندارم.

گفتم : تو برو خونه تون ، این کار خودمه.

آدرس انبار ؟

تو تنهایی ، شاید چیزایی یادم بیاد.
میاد...

گوشی ام زنگ زد...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
چیستایثربی کانال رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
در این کانال👆👆👆
#کانال_قصه_چیستایثربی
#چیستا_دو
تمام قسمتهای
رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
پشت هم تا۳۲ آمده است
جوین شوید
که همه را پشت هم داشته باشید
لینک در بالا آمده است
@chistaa_2